نتایج جستجو برای عبارت :

انشااززبان سگی گرسنه دربیابان

پایه یازدهم انشا با موضوع هر کس به امید همسایه نشیند گرسنه می خوابد
مقدمه:در صورتی که کسی به امید کمک دیگران بنشیند قطعا با مشکلات و گرفتاری های زیادی در زندگی اش روبرو می شود و حتی ممکن است از مرحله ای به بعد کاملا به دست فراموشی سپرده شود و زندگی اش نیز عاقبت خیر و خوشی برای او نداشته باشد، چون هیچ گاه وابسته بودن نمی تواند نتیجه صرفا خوبی برای انسان داشته باشد و بسیاری از ما را دچار مشکلات سخت و گرفتاری ها خیلی عجیب و بزرگ می کند.
تنه انشاء:ب
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او دادمسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود،از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر
داستانضرب المثل آدم گرسنه سنگ را هم می خورد
مورد استفاده:
یعنی هر چیزی در جای خودش ارزش واقعی خود را نشان می دهد.
داستان ضرب المثل:
روزی روزگاری لقمان حكیم با پسرش از كوچه ای عبور می كردند كه ناگهان صدای اذان شنیدند. پسرش گفت: پدر برای نماز به مسجد برویم و بعد از نماز برای نهار به منزل برویم. امروز مادرم برای نهار غذای خوشمزه ای آماده كرده. لقمان و پسرش به مسجد رفتند و بعد از خواندن نماز، پسر مسیر خانه را در پیش گرفت لقمان كمی صبر كرد و گفت: اگر م
پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند.
بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. این زن هر روز به تعداد اعضاء
خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت
پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد. هر روز مردی
گوzwj;ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او
تشکر کند می گفت:
پدربزرگ و مادربزرگ من ۸۰ سال، یعنی از ۱۵ سالگی با هم بودند. آن‌ها در جنگ هم با هم بودند، پدربزرگم دستش و مادربزرگم شنواییش را از دست داد. آن‌ها فقیر و گرسنه بودند، شش بچه بزرگ کردند و خانواده‌شان را حفظ کردند. وقتی بازنشسته شدند، نزدیک دریا رفتند. مادربزرگم دو بار سرطان را شکست داد و پدربزرگم یک بار سکته کرد. او همیشه برای مادربزرگم گل می‌خرید و یکدیگر را واقعا دوست داشتند. آن‌ها در ۹۵ سالگی و به فاصله یک روز درگذشتند.
نادعلی ، در واستاندن عنان از دست ستار ، راست و به‌جا بر اسب قرار گرفت و با کنایه گفت :
- رعیت‌ها ، رعیت‌ها ! این رعیت‌ها عاقبت دست شما را میان حنا می‌گذارند ! نمی‌دانم چقدر می‌شناسی‌شان . همین‌قدر برایت بگویم که بدجوری متقلب ، دورو و بزدل هستند ! جلو اربابِ قُلدر از موش هم کوچک‌تر و ترسوترند ، اما همین که حریف را ناچار ببینند از اسفندیار هم پهلوان‌تر می‌شوند . برای همین هم ارباب‌ها می‌دانند چه‌جوری همراهشان تا کنند . اول اینکه همیشه‌ی خ
سکانس اول:مرد عراقی، پاکتی تمیز از کیفش در می آورد و از جوانی که آشغالهای ریخته شده در مسیر زائران را جارو میکند ملتمسانه میخواهد کمی از خاک زیر پای زائران را جارو کند و برایش در کیسه بریزد.بعد خاکها را بسته بندی میکند و با احترام در کیفش می گذارد و با همسرش به پیاده روی ادامه میدهد.سکانس دوم:باوجود خستگی و تشنگی و گرسنگی، کلی موکب عراقی را رد میکنی به امید یک موکب ایرانی و غذای ایرانی و استشمام کمی بوی وطن، به فلان عمود که میرسی، بنرهای بزرگ
پسر گرسنه اش است ، شتابان به طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند
عرق شرم .بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد. کمی آب در لیوان می ریزدصدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "پدر این را می داند پسر کوچولواش چقدر بزرگ شده است
 
اصمعی (وزیر مامون) می گوید: روزی برای صیادی به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم به این فکر بودم که کجا بروم و چکار کنم. چشمم به خیمه ای افتاد.
به سوی خیمه روان شدم، دیدم زنی جوان و با حجابی در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگ
پنجاه و ششمین نشست کتابخوان روز چهارشنبه 98/09/13 در مدرسه علم و ادب  برگزار شد  .در این نشست 4 عنوان کتاب به شرح ذیل معرفی شد:1." دانستنیهایی درباره ماهی ها وآبزیان  " نوشته محمد جواد واعظی/ ارائه توسط مهرسا افلاکی2."لاکی قهرمان" نوشته ازوپ / ارائه توسط الینا براتی 3.آدم برفی و خرگوش گرسنه  " نوشته فاطمه امانی  / ارائه ملودی بهشتی4."مهمان های ناخوانده " نوشته زهرا حبیب زاده / ارائه توسط آتنا استوار 
داستان ۱۱۸
درد
کسی نزد ملا رفت و به او گفت: موی سرم درد می کند دارویی بده تا خوب شوم.ملا از او پرسید: امروز چه خوردی؟ مرد گفت: نان و یخ!ملا گفت: برو بمیر که نه غذایت به آدمیزاد می ماند نه دردت!
ستاره شناسروزی ملا از همسایه اش که مردی دانشمند بود و ستاره شناسی میکرد پرسید فلانی مرا می شناسی؟مرد گفت: نه!ملا گفت: تو که همسایه ات را نمی شناسی چطور می خواهی ستارگان را بشناسی؟!
گرسنگیروزی ملا از دهی می گذشت گرسنه اش بود به روستائیان گفت: به من غذا بدهید و
قصه و نقاشی : صلاح الدین احمد لواسانی
یکی بود و یکی نبود غیراز خدای مهربان هیچکس نبود . روزی و روزگاری، روباه که بسیار گرسنه بود برای رفع گرسنگی خود شروع به جستجوی غذا کرد.
روز رو به پایان بود. روباه هر چه بیشتر می گشت نتیجه کمتری بدست می آورد. دیگر خورشید خانم داشت خودش را پشت کوه های سر بفلک کشیده پنهان می کرد ، که چشم روباه به دیوار بلند یک باغ افتاد.
با خود گفت : مقداری میوه آبدار بهتر از هیچی است. باید وارد باغ بشوم و دلی از عزا در بیاورم.
روی د
روزی الاغ هنگام علف خوردن ،‌کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید
 
الاغ خیلی ترسید.
 
ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ، برای همین لنگان
 
لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید .
 
الاغ ناله کنان گفت : ای گرگ در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل از
 
خوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری .
 
گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم .
 
دوست داینا به مسافرت رفته است، داینا به او قول داد تا از سگش مراقبت كند. او خیلی هیجان زده است . او می داند كه مراقبت از یك سگ سرگرمی جالبی است و البته می داند كه اینكار زحمت دارد.
داینا باید هر روز به سگ كوچولو غذا بدهد، زیرا او همیشه گرسنه است. سگ قهوه ای هر روز كلی غذا می خورد و هر روز بزرگتر و بزرگتر می شود.روانشناس کودک _ فرهاد فرخی
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست میاورد یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد . او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت .
در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند . با این حال وقتی دختر جوان و زیبایی در رابرویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست . دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است . برایش یک لیوان شیر آورد پسرک شیر را سر کشید و آهسته گفت : چقدر باید به شما بپردازم ؟ دختر جوان گفت
یکی بود ، یکی نبود
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
کافری گرسنه پیش حضرت ابراهیم(ع) آمد و گفت: نانی به من ده که گرسنه ام. ابراهیم (ع) گفت: اگر ایمان بیاوری و به راه حق گام نهی هر چه می خواهی از من بخواه.
کافر که این سخن شنید بازگشت و با قیافه ای ناراحت از پیش ابراهیم برفت.
همان دم جبرییل از جانب خداوند بر ابراهیم نازل شد و به ابراهیم از طرف خداوند
یکی بود ، یکی نبود
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
کافری گرسنه پیش حضرت ابراهیم(ع) آمد و گفت: نانی به من ده که گرسنه ام. ابراهیم (ع) گفت: اگر ایمان بیاوری و به راه حق گام نهی هر چه می خواهی از من بخواه.
کافر که این سخن شنید بازگشت و با قیافه ای ناراحت از پیش ابراهیم برفت.
همان دم جبرییل از جانب خداوند بر ابراهیم نازل شد و به ابراهیم از طرف خداوند
داستان  ضرب المثل حلّاج ِ گرگ بوده
اگركسی دنبال كار و معامله‌ای برود و سودی نبرد می‌گویند فلانی حلاج گرگ بوده!حلاج یعنی پنبه  زن، یعنی شخصی که با کمان مخصوصی پنبه ها را می زند و آن ها را برای پرکردن بالش و تشک و لحاف آماده می کند.
در زما نهای قدیم، مرد حلاجی بود که با كمان حلاجیش پنبه می‌زد و از این  راه مخارج زندگیش را تأمین می کرد. او برای کار به روستاهای اطراف روستای خودشان هم می رفت و برای مردم آن روستاها هم،حلاجی می کرد.
در ی
روزى حضرت عیسى (ع) در سفرى، همراهى پیدا كرد. آن دو پس از مدتى راه رفتن گرسنه شدند. به دهكده‏اى رسیدند و حضرت به آن مرد همراه خود فرمود باید نانى‏تهیه كنیم. آن مرد پذیرفت كه تهیه نان با او باشد. حضرت مشغول به نماز بود كه آن مرد سه قرص نان آورد و مقدارى صبر كرد تا نماز حضرت به پایان رسد. چون مقدارى طول كشید، یكى از نانها را خورد. بعد حضرت پرسید قرص دیگر نان چه شد؟ او گفت: همین دو تا بود. پس از آن مقدارى راه رفتند تا به چند آهو برخوردند، حضرت یكى از آنه
زیر سکوت سنگین شب، خیره به آسمان، ستاره ها را می شمارم.
مادرم میگوید: روشن ترین ستاره ی آسمان، برای تو می درخشد.چشم ام به روشنایی ها در دلم نام تو را صدا می زنم. وبرای همه ی دختران سرزمینم که مادر ندارند و به یاد هر کدام از آرزوهای شیرین شان یک ستاره از چشمانم هدیه میدهم. شب، زیر سکوت سنگین شهر، دختران زیبای سرزمینم شاید با تن های خسته وشکم های گرسنه با دست و پای خاکی و صورت های غبار گرفته به خواب رفته اند. دخترانی که با هر گامی که برای ساختن زندگ
 
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:
امیلی عزیز،
عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق، خدا»
 
امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که نا
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: پس نگاهی به کیف پولش ا
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:
«امیلی عزیز،
عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق، خدا»
 
امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها
برای اولین بار
چشم های کوچکش رابه قالی دوخت؛نگاهش رنگ شب داشت، با اینکه رنگ چشمانش روشن بود ولی انگار شب با تمام وحشتش درآنها خانه کرده بود.فقط پلک می زد وگاهی نگاهش رابه اطراف می انداخت.می دانست کار خطرناکی هست، ولی باید انجامش می داد.باید سختی این کار را تحمل می کرد .هربار تصمیم گرفته بود نتوانسته بود.ولی امروز هر طور بود باید عزمش راجزم می کرد.وقتی مادرش شروع به کار کرد.مهران خودش رابه خواب زد.مهین کنارش نشست ودستی به موهای بلوندش کشید- حی
برای اولین بار
چشم های کوچکش رابه قالی دوخت؛نگاهش رنگ شب داشت، با اینکه رنگ چشمانش روشن بود ولی انگار شب با تمام وحشتش درآنها خانه کرده بود.فقط پلک می زد وگاهی نگاهش رابه اطراف می انداخت.می دانست کار خطرناکی هست، ولی باید انجامش می داد.باید سختی این کار را تحمل می کرد .هربار تصمیم گرفته بود نتوانسته بود.ولی امروز هر طور بود باید عزمش راجزم می کرد.وقتی مادرش شروع به کار کرد.مهران خودش رابه خواب زد.مهین کنارش نشست ودستی به موهای بلوندش کشید- حی
روزى حضرت عیسى (ع) در سفرى، همراهى پیدا كرد. آن دو پس از مدتى راه رفتن گرسنه شدند. به دهكدهrlm;اى رسیدند و حضرت به آن مرد همراه خود فرمود باید نانىrlm;تهیه كنیم. آن مرد پذیرفت كه تهیه نان با او باشد. حضرت مشغول به نماز بود كه آن مرد سه قرص نان آورد و مقدارى صبر كرد تا نماز حضرت به پایان رسد. چون مقدارى طول كشید، یكى از نانها را خورد. بعد حضرت پرسید قرص دیگر نان چه شد؟ او گفت: همین دو تا بود. پس از آن مقدارى راه رفتند تا به چند آهو برخوردند، حضرت یكى از آن
روزى حضرت عیسى (ع) در سفرى، همراهى پیدا كرد. آن دو پس از مدتى راه رفتن گرسنه شدند. به دهكدهrlm;اى رسیدند و حضرت به آن مرد همراه خود فرمود باید نانىrlm;تهیه كنیم. آن مرد پذیرفت كه تهیه نان با او باشد. حضرت مشغول به نماز بود كه آن مرد سه قرص نان آورد و مقدارى صبر كرد تا نماز حضرت به پایان رسد. چون مقدارى طول كشید، یكى از نانها را خورد. بعد حضرت پرسید قرص دیگر نان چه شد؟ او گفت: همین دو تا بود. پس از آن مقدارى راه رفتند تا به چند آهو برخوردند، حضرت یكى از آن
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با
 علیرضا، برادر کوچکم، شیرخوار بود. مادرم گفت: لباس های علیرضا را عوض کن.» من ناراحت شدم و گفتم: تازه از مدرسه اومدم، خسته و گرسنه ام.» محمدحســین کــه حرف هایــم را شــنیده بــود، شــب بــه مــن گفــت: ایــن کتــاب رو بگیــر.» نــگاه کــردم دیــدم کتــاب معــاد شــهید دســتغیب اســت. رو بــه مــن کــرد و گفــت: ایــن کتــاب رو بخــون و هیچ وقــت این طــور بــا مــادرت برخــورد نکــن، ایــن کار درســت نیســت، آدم بــا پــدر و مــادر خــ
 
روزی روزگاری پسرک فقیری برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. پسرک روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و دیگر پولی ندارد تا با آن غذایی تهیه کند و بخورد. در حالی که به شدت گرسنه بود تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود ب

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

alfadub روایات پراکنده سفر قهرمانی ترجمه تخصصی مقالات isi دغدغه های رهبری با خاطرات گذشته شکوفه هاي درخت گيلاس ارس 76680694 اطلاعات جامع تخصصی پزشکی ایران و جهان