نتایج جستجو برای عبارت :

داشتم از کوه بالا میرفتم کوه پر از درختچه های رنگی بود هوا خوب بود نسیم دل انگیزی می وزید ناگهان .

موضوع انشا: نسيم مادری مهربان
زندگی زیباست چشمي باز کن / گردشی در کوچه و باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست / عینک بدبینی خود را شکست
نسيم به پنجره ی اتاقم ضربه ای زد . مرا از فکر و خیال بیرون کشید . پنجره ی اتاق را باز کردم . نوازش نسيم را در جای جای صورت خود احساس کردم . حس خوبی سراسر وجودم را فرا گرفت . انگار باری دیگر متولد شده بودم . ناگهان دیدم که نسيم زوزه کشان از لا به لای درختان عبور مي کرد . و چنان برگ درختان را تکان مي داد که بلبلی که روی ش
چند وقت پیش تو خیابون پیداش کردم ، داشتم قدم زنون مي اومدم خونه ، اصلا به فکر این نبودم که یکی رو پیدا کنم تو لحظه بهش آب ، دون بدم سر اون درست تو همون روز که قرار بود تا فردا از بین بره برش داشتم آوردم تو خونه گذاشتمش تو شیشه پر از آب .تو راه اومدن به خونه به این فکر ميکردم که ميخوام اینو بزرگش کنم هر جور که هست .  .همون روزم باهاش صحبت کردم که اگه تو بمونی من با تمام وجود بهت ميرسم  هر چی از دستم بیاد واسه رشد کردنت پات ميریزم . اولین روز ریشه نداش
درخت انگور گیاهی خیلی قدیمي است که مصری ها پنج هزار سال پیش از ميلاد آن را مي شناختند. موطن اصلی انگور آسیای صغیر و ایران بوده و هم فعلا هم به صورت وحشی و نیمه وحشی در این منطقه ها دیده مي شود. انگور درختچه ای است بالا رونده که به کمک پیچک هاي خود به آسانی از موانع و درختان هم جوار بالا مي رود و درازای آن به ۱۰ الی ۱۵ متر مي رسد. مهمترین محصولاتی که امروزه از مو به دست مي آید عبارتند از:انگور مجلسی، کشمش، آب انگور، سرکه، در گیلان خمس در ملایر شیره
انشا با موضوع توصیف زیبایی هاي طبیعت با استفاده از حواس پنج گانه پایه هشتم
من داشتم از اتاقم به گل ها و درخت هايی که در باغچه مان بودنگاه ميکردم. ناگهان بوی خوشی به مشامم خورد.آن بوی گل ارکیده بود،من به حیاط خانه مان رفتم،آن گل را لمس کردم.خیلی لطیف و خوب بود.ناگهان نسيم روح افزایی وزيدن گرفت.و با طراوت نسيم خوش بو گل ها هم مي رقصیدند.یاس هاي سفید از روی دیوار به پنجره ی اتاقم سرک مي کشند.از این همه زیبایی سیمای پر طلایی اندیشه ام به پرواز در مي
انشای رنگي خدا
چشمانم را مي بندم، واژه‌ی طبیعت را مي نگارم روی دستم، قلبم سبز مي شود، نیلوفری در قلبم مي‌روید و مي‌پیچد دور قلب سبزم. ساقه اش از ته روح شفافم سر مي‌کشد. بالا مي‌رود، بالا و بالاتر. فریاد مي‌زند:بیا طبیعت این جاست‌.»
با نسيم بهاری هم نوا مي‌شوم ، از نیلوفر مي‌گیرم و بالا مي‌روم. روی هاله ای از ابر مي‌ایستم و از روی گیسوی طلایی خورشید سر مي خورم تا طبیعت.
در ميان جاده‌ای سبز فرود مي‌آیم. بوی سبز مي‌آید، بوی شور بوی زندگی.
سال ها پیش کشاورزی در روستایی زندگی مي کرد که برای گذران زندگی، کیسه ی بزرگی از بذر را برای فروش به شهر مي برد ناگهان در راه چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد مي کند
یکی از بذرها از داخل گونی به زمين خشک و گرم مسیر مي افتد دانه از این که در این چنین مکانی بود ترسیده بود
مدام با خود مي گفت من فقط باید زیر خاک باشم تا رشد کنم و از بین نروم
بذر کوچولو داشت از ترس به خودش مي لرزید که
گاوی ناگهان پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد
دانه دوبار
روز شخصی که عاشق کوهنوردی بود به تنهايی از یکی از کوههاي بلند منطقه خود بالا رفت ه‌ا آنچنان سرد و مه آنچنان زیاد بود که راه خود را گم کرد و به بیراه رفت ناگهان پایش لغزید از دره به پایین افتاد به لطف طنابی که بخود بسته بود به پایین دره پرتاب نشد و بین هوا و زمين اویزان ماند. بسیار نا اميد شد چراکه هیچ کس را در ان حوالی ندیده بود. نا اميدانه فریاد کشید و درخواست کمک کرد. بارها و بارها اما از کمک خبری نبود. طاقتش به پایان زسیده بود پس با قلبی شکسته
داستان کوتاه پند آموز
مردی در خواب ميدید
  داشت در جنگل‌هاي آفریقا قدم مي زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دائم داشت بیشتر مي شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش مي‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم مي‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر مي‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
سریع خود را به داخل چاه ان
یک سال بعد
بعد تندرو تصميم گرفت که بره پیش خروس هاي آرزو.
اما بعد ناگهان رعد و برق شد.
تندرو خیلی ترسید اما او به کارش ادامه داد.
ناگهان دید که دو تا رعد خوردن به یک سنگ و سنگ از بین رفت اما او نترسید و به کارش ادامه داد.
بعد تندرو بالاخره خروس آرزو رو پیدا کرد و بعد تندرو به خروس آرزو گفت:((مي شه لطفا آرزوی من رو برآورده کنی؟
بعد خروس آرزو گفت:((بلی.بفرمایید.
بعد تندرو گفت:(( آرزوی من اینه که ملکه و لیزا دوباره با ما دوست بشن.
بعد خروس آرزو گفت:((من نمي
نسترن اسم دخترانه است، معنی نسترن: 1- (در گیاهی) گلی شبیه رُز ولی کم پَرتر و کوچکتر از آن به رنگ‌هاي صورتی، سفید یا زرد؛ 2- گیاه این گل که درختچه‌ای افراشته یا پراکنده از خانوادهی گل سرخ است؛ 3- (در قدیم) (به مجاز) رخسار و بناگوش معشوق. معنی اسم نسترن
منبع : اسم دونی
یادمه پنج سالم بود که رفتم کلاس اول!مادر کلی خواهش والتماس به مدیر مدرسه که این نابغه ست و ازین حرفا.(البته از دید هر مادری بچه ش نابغه س)اخه چهار سالم که بود کل سوره بقره رو حفظ بودم از طرف مهدکودکم بهم یه گردنبند طلا به عنوان جایزه داده بودن که هنوز دارمش.بیچاره مادر که فکر ميکرد عجب بچه ی نخبه ای داره و قراره کجای دنیا رو فتح کنه.خلاصه ما با کلی اميد و آرزوی مادر راهیه مدرسه شدیم! خوب یادمه اونقدر کوچولو بودم که هميشه صندلی جلو مينشستم و و
   نزدیکم بودی، اما انگار نسيم بوی پیراهنت را از دوردستها مي آورد. . با اینکه نزدیک بودی دوستت داشتنهايم پنهانی بود، یواشکی نگاه کردنها، یواشکی عاشقی کردنها، یواشکی دوست داشتنها، مزه ی خودش را داشت. خنده هاي ته دلت را دوست داشتم، حتی سکوتت و حتی نگاههاي غمگینت را دوست داشتم، سایه نشین بودم و در سایه دوستت داشتم و تو در روشنایی آفتاب، مثل ماه مي درخشیدی.    دوستت داشتم و این دوست داشتنها نه زمان مي فهميد و نه مکان، نه ساعت
داستان آموزنده تعبیر خواب !
مردی داشت در جنگل هاي آفریقا قدم مي زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر مي شد به گوشش رسید.
به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش مي آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم مي زد داشت به او نزدیک و نزدیک تر مي شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویز
*نردبانموضوع داستان: فلسفی
ی از نردبان خانه ای بالا رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی مي پرسید: خدا کجاست؟ صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم. کودک دوباره پرسید: چه کار مي کند؟ مادر گفت: دارد نردبان مي سازد! ناگهان از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد!
سالها بعد ی از نردبان خانه حکیمي بالا مي رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان مي سازد؟ حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، ا
۲۱ سالمه :)از وقتی که یادم مياد اضافه وزن داشتم. نه اونقدر که گرد و خیلییی چاق باشم و نه اونقدری که نرمال باشموقتی ۱۷ سالم بود اوج اضافه وزن و چاقی رو داشتم. ۹۵ کیلو شدمو ۱۸ سالگی با فعالیت بیشتر وزنم کم شد روز تولد ۱۹ سالگیم (۱۸ که تموم شد) دقیقا ۲۰ کیلو از وزنم کم شده بود و به ۷۵ رسیدم یه مدت ۷۵ بودم تا اینکه توی ۳ ۴ ماه اخیر دوباره وزنم اضافه شد و به ۸۲ رسیدمکسی که دوسش داشتم هميشه ميگفت یکم کمتر شو و هميشه منو با بقیه و حای دوست دختر قبلیش مقا
سرانجام داستانمان را خوب ميدانمبالاخره روزی ميرسد که من هم عروس ميشومازدواج ميکنم و ميشوم زن رسمي و شرعی یک غریبهبه رسم عادت برای همسرم دلبری هاي نه ميکنمغذای مورد علاقه اش را ميپزمعطری که دوست دارد به خودم ميزنمو آن پیراهن چین داره سفید رنگي که دوست دارد برایش ميپوشم!خسته که از سرکار رسید چای داغی ميدهم دستش و کتش را از تنش در مي آورمميدانی؟هیچکدام اینها از روی عشق نیستتکرار مکررات است فقط!وگرنه من دوست داشتم در خانه تو جوانی کنمبر
یک روز دو دوست با هم و با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور مي کردند.بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پیدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتی که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان یکی از دو دوست به صورت دوست دیگرش سیلی محکمي زد .بعد از این ماجرا آن دوستی که سیلی خورده بود بر روی شنهاي بیابان نوشت :
ادامه مطلب
چیزی نزدیک به 2 ماه بود که ذهم درگیر یک ایده بود. داشتم برای خودم آزادنویسی مي‌کردم و با رستاخیز کلمات قصه‌گوی درونم را سیخونک مي‌زدم که تمرینش خوب از آب درآمد. یعنی ایده‌ای که در آن دو صفحه شکل گرفت را دوست داشتم. پس تصميم گرفتم ادامه‌اش بدهم.
آن را ادامه دادم و سعی کردم گوشه و کنارش را کشف کنم. شروع کردم به طرح
ادامه مطلب
حس روزای دبیرستانمو دارم که بعد از مدرسه ميومدم پای سیستم و کلی حرف‌ ميزدم تو وبلاگ سابقم بعدش ميرفتم تا شب دوباره کامنتارو ميخوندم و جواب ميدادم،اگه حوصله داشتم یه کم وبگردی هم ميکردم.الان آزاد تر از اون موقع هام،بیخیال ترم حتی فشار خون و اسپاسم پای مامانمم اونقد بهم استرس نميده،امروز تو خواب و بیداریم متوجه شدم مامان بابام دارن سر اینکه من و فرزانه اصرار داریم به درس خوندن و این جمله ی بابام که ميگفت فایده اش چیه؟خب برن،هر جا ميرن و هر
یک روز باد و خورشید سر اینکه کدام یک قویتر است با هم بحث مي کردند. آخر تصميم گرفتند با هم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است. مردی داشت از آن حوالی رد مي شد خورشید گفت: "بیا ببینیم کدام از یک ما مي تواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟" باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند. باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزيد و وزيد و وزيد. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید. بعد نوبت خورشید شد. قدرتش را جمع کرد و شروع به تابیدن کرد. خ
امروز درس خوندنم خیلی بهم چسبید و خیلی حال داد تو یکی از کلاس هاي دانشگاه چون بچه ها برا فرجه ها رفتن شهرشون دیگه کلاس ها تعطیل هست و الان که بعد از ظهر و نزدیک هاي غروب هست خیلی حال و هوای قشنگی داره 
رو صندلی استاد با پنجره باز کلاس که صدای ماشین ها یا صدای شهر مياد و نسيم دل انگيزي که که مياد خیلی با حاله
خدایا شکرت
اقا نميدونم چرا اینجوری شد!
ميدونی من یه وقتایی به یه جنون طوری خاصی ميرسم!دست خودمم نیست واقعا!
دیروز برای استراحت بین درسام ولو شدم و اهنگ رو پلی کردم!زمين صافه ی زدبازی پلی شد!این آهنگ همش یاد آور اون رویه برام که داشتم ميرفتم ست آپه نسکوییک باشگاه انقلاب!
هیچی دیگه این همش داشت ميخوندو.من گوشی مامانمو برداشتم رفتم تو پیج اقا هاشمي!
همينجوری داشتم پستاشو بالا پایین ميکردم یاده نوشته ی خودم راجب ردلاین افتادم! لبخند زدم گفتم بیا ایميل کنم
بسم الله الرحمن الرحیمسلام
نور گوشیم و کم کرده بودم تا خاموش نشه و صرفه‌جویی در مصرف باطری حساب بشه. همزمان یه پیام از سیدعاصف عبداهرا اومد. داشتم پیام رو باز مي‌کردم اما از شانس بد من گوشیم خاموش شد. بی سیم هم که همرام نداشتم. از طرفی هم اگر بیسیم داشتم، بین مردم نمي‌شد جلب توجه کرد وَ نباید گاف مي‌دادم. خیلی ذهنم مشغول شد. چون همزمان درگیر یه پرونده‌ای هم بودیم که باخودم گفتم شاید برای اون باشه.
ادامه مطلب
 همه چی 98: یک روز دو دوست با هم و با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور مي کردند.بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پیدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتی که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان یکی از دو دوست به صورت دوست دیگرش سیلی محکمي زد .بعد از این ماجرا آن دوستی که سیلی خورده بود بر روی شنهاي بیابان نوشت :
ادامه مطلب
کلاس سومي که شدم، مي‌دانستم آن سال چیزی به نام جشن تکلیف پیش رویمان است. دختربچه‌ای بودم که نه رشد عقلی داشتم نه جسمي اما قرار بود به تکلیف برسم و خیلی هم خوشحال بودم! خیلی ذوق داشتم. قرار بود برایمان جشن بگیرند. چند تا سرود حفظ کرده بودیم. مادرم برایم چادر نماز و سجاده خریده بود و من فکر ميکردم که حتما حسابی بزرگ و خانم شده‌ام. از همان وقت تا سال‌هاي زیادی بعد از آن، عذاب‌وجدان نمازهاي نخوانده، تصميم برای شروع دوباره، رها کردن و باز عذاب‌و
موضوع انشا: تنگ بلور یا وسعت دریا
در فضای بیکران دریا مي گشتم به دنبال چه نميدانم اما همين قدر مي دانم که دلم چیزی مي خواهد.
چشم مي گردانم و به اطراف خیره مي شوم، به ماهی هاي در حال پرواز که خوشحالی و شادمانی از جشمانشان کاملا مشهود است ؛اما من همچنان در پی احساس امنیت، امنیتی که آن را در تنگ بلورینی تجربه کردم که گمان مي کردم که آزادی ام را گرفته است.
جستجو را با پیداکردن حفره ای در صخره ای مرجانی پایان دادم و در همان جا اتراق کردم چشم برهم نه
یکی از علمای ربانی نقل مي کرد: در ایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت و بسیار آن را دوست مي داشت، همواره در یاد آن بود که گم نشود و آسیبی به آن نرسد، او بیمار شد و بر اثر بیماری آنچنان حالش بد شد که حالت احتضار و جان دادن پیدا کرد، در این ميان یکی از علماء در آنجا حاضر بود و او را تلقین مي داد و مي گفت: بگو لااله الاالله او در جواب مي گفت: "نشکن نمي گویم." ما تعجب کردیم که چرا به جای ذکرخدا، مي گوید: نشکن نمي گویم، همچنان این معما برای ما بدون حل ما
 خب عاره داشتم ميگفتم مامانم ک اونطوری گف من خیلی حرصی شدم و رگ غیرتم زد بالا :") دوچرخه رو برداشتم زدم تو دل کوچه هاي شهرک هوا هم ک بارونی :") خلاصه کلام اینکه 4 بار شاید هم بیشتر با کله رفتم تو جوب و فلج شدم (خیلی دردناک بود) بیشتر از 5 بار نقش بر اسفالت شدم و ب فنا رفتم ک چندین بار هم کوبوندم به ماشینا :") ولی آخر سر راضی و خوشحال و فلج طور بالاخره یادگرفتم :")))))))پ ن : راستش من هميشه فک ميکردم ک ادميم ک زود تسلیم ميشم و اینا و اراده قوی ندارم :") ولی ا
 زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن مي سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهاي من گوش نمي کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون
داستان روح پیرمرد
وقتی چهارده سال داشتم پدر و مادرم از یكدیگر جدا شدند و من، مادر، خواهر و برادر كوچكم به خانه ارواح مادربزرگ و پدربزرگ نقل مكان كردیم. از آنجا كه من نوه بزرگ نانا و پدربزرگ بودم اوقات زیادی را در كنار آنها مي گذراندم ولی آن زمان كه ، خواهر و برادرم به آن جا رفتیم بیش از هر زمان دیگری فعالیت هاي ارواح را احساس مي كردم.
نمي دانم درست است یا غلط ولی بارها شنیده ام ارواح از بچه ها انرژی مي گیرند و من، در آن زمان كه سه بچه در آ

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

آموزش مجازی دروس عروسک پارچه ای negarehpz شما بیا شکلات 99% فروش محصولات جنسی forbetterschool سوالات ضمن خدمت فرهنگیان زندگی شاد حق ماست اخبار گیم و سینما