نتایج جستجو برای عبارت :

قلب کوچکم را به چهی بدهم

نصیحت اول:
دبیرستانی که بودم برای خاله‌ی کوچکم پشت تلفن متنی را میخواندم که در وصف .مرد ایده‌آلم نوشته بودم.
مردی که زیاد کتاب میخواند، فلسفه میدانست و عاشق سینما بود. (هرچند که اکنون مرد ایده‌آلم کسی است که حتی از یک کیلومتری فلسفه عبور نکند. :))
خاله‌‌ی کوچکم بعد از شنیدن متن یک جمله‌ی طلایی گفت که هنوز به یاد دارم. او گفت: تو در کنار کسی قرار میگیری که شبیه تو باشد. تو چقدر شبیه مرد ایده‌الت هستی؟ گفتم: خیلی کمف او شبیه به کسی است که من میخو
داستان کوتاه دندان
 
ناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟با عصبانیت و فریاد جواب دادم: میرم دندون بکشم!رها، ناراحت و سرخورده، بدون اینکه حرفی بزند، به اتاقش رفت‌.من که از درد دندان کلافه بودم، توجه ای به او نکردم. مشغول بستن بند کفش‌هایم بودم که رها با کاغذی در دست پیش من برگشت و گفت: بیا مامان جون، ناراحت نباش من برات کشیدم!نگاهی به برگهٔ کاغذ انداختم، یک دندان را نقاشی کرده بود. با شرمندگی نگاه
نشسته ام اینجا، خسته و مریض و داغون.بابا پایین داره آش نذری درست میکنه ببرن بهشت زهرا.نمایشگاه دبیرستان در حال برگزاریه و امروز آخرین روز ممکن برای بازدید.و من، نشسته ام اینجا بلکه فایل اکسلی آماده کنم از تمام آنچه باید در ماجرای کتاب دیجیتال تحویل امیرحسین بدهم. صرفا آماده کردن اکسل آنچه میخواهم تحویل بدهم خودش چندین ساعت کار میبرد، چه رسد به اصل کار.
داییم چند مدت پیش کشته شد. دایی که تعداد دیدنش به تعداد انگشتان دست هم نمی‌رسید. همیشه فقط می‌شنیدیم که سرمایه‌دار بزرگی است و پول از پارویش بالا می‌رود یا به قول خواهرها و برادرهایش اول سرمایه‌دار استان بوده است. به قدری هم را نمی‌شناختیم که در خیابان اگر هم را می‌دیدیم محال بود هم را بشناسیم. ظاهرا در یکی از واپسین روزهای 1399 در یکی از خانه‌های لوکسش بوده که افرادی آمده‌اند و خودش و همسرش را کشته‌اند و خانه را هم به آتش کشیدند. دایی کوچ
پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :  “پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من برای کار مزرعه خیلی پیر ش
مرد: این روزها دیگر سراغی ازم نمی گیری
مرد۱:این روزها سرم خیلی شلوغ شده، نمی تونم حتی جواب تلفن هایم را بدهم
مرد۲:این روزها خیلی زود آدم دوستانش را فراموش می كند.
مرد۳:این روزها آینه ها هم دروغ می گویند.
مرد۴:این روزها دوست داشتن فقط یك كلمه است برای دور شدن از واقعیت زندگی.
فرض کن یک غروب بارانی‌ست و تو تنها نشسته‌ای مثلاًبعدش احساس می‌کنی انگار، سخت دل‌تنگ و خسته‌ای مثلاًدر همان لحظه‌ای که این احساس مثل یک ابر بی‌دلیل آن‌جاستشده یک لحظه احتمال دهی که دلی را شکسته‌ای مثلاً ؟!که دلی را شکسته‌ای و سپس،ابرهای ملامت آمده‌اندپلک خود را هم از پشیمانی روی هم سخت بسته‌ای مثلاًمثلاًهای مثل این هر شب، دل‌خوشی‌های کوچکم شده‌انددر تمام ردیف‌های جهان،تو کنارم نشسته‌ای مثلاًو دلی را که این همه تنهاست، ژاپ
معرفی :
 
طرح درس ملی روزانه فارسی هفتم درس قلب کوچکم را به چه کسی بدهم؟
کتاب : فارسی               پایه  هفتم   درس : قلب کوچکم را به چه کسی بدهم؟
 
اهداف
 
 
دانش آموزان باید مفاهیم درس « قلب کوچکم را به چه کسی بدهم؟ » را به طور کامل فرا بگیرند
اهداف آموزشی
•          شناخت بیشتر یک نمونه نثر داستانی
•          شناخت ابعاد زیبا شناسانه 
نابینای توامبه خط بریل میخوانمتشهرزاد قصه گوی هزار و یکشب شبهای تنهایی مندوباره میسرایمتبه خط عبری نانوشتهتا دوباره دوستت بدارمو فاتح لبهای تابستانیت بشومتا مست در آغوشت ایستاده جان بدهمو به نام نامی توهزاران غزلبدون قافیه ناسروده بماندتا شهرآغوشتدوباره تا سحر برای من باز بماند
آرش پرسید: بابا عصر یخبندان کی تموم شد؟»حوصله نداشتم به سؤال‌های بی‌سر و تهش که از میان فیلم‌های کودکانه بیرون می‌کشید، جواب بدهم
سؤال‌هایی که گاهی خودم هم از شنیدنش تعجب می‌کردم و جوابی برای آن نداشتم. دوباره سرش را از توی تبلت بیرون
ادامه مطلب
فرض کن یک غروب بارانی ست و تو تنها نشسته ای مثلابعدش احساس می کنی انگار، سخت #دلتنگ و خسته ای مثلادر همان لحظه ای که این احساس مثل یک #ابر بی دلیل آنجاست. .شده یک لحظه احتمال دهی که دلی را شکسته ای مثلا ؟ که دلی را شکسته ای و سپس #ابرهای ملامت آمده اند.پلک خود را هم از پشیمانی روی هم سخت بسته ای مثلامثلاهای مثل این، هر شب، دلخوشی های کوچکم شده اند. در تمام ردیف های جهان ، تو کنارم نشسته ای مثلا. . .و دلی را که این همه #تنهاست ، ژاپنی ها قشن
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
 
به آرامی از پسرک پرسیدم: عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».
پرسیدم: مگر خواهرت ک
 علیرضا، برادر کوچکم، شیرخوار بود. مادرم گفت: لباس های علیرضا را عوض کن.» من ناراحت شدم و گفتم: تازه از مدرسه اومدم، خسته و گرسنه ام.» محمدحســین کــه حرف هایــم را شــنیده بــود، شــب بــه مــن گفــت: ایــن کتــاب رو بگیــر.» نــگاه کــردم دیــدم کتــاب معــاد شــهید دســتغیب اســت. رو بــه مــن کــرد و گفــت: ایــن کتــاب رو بخــون و هیچ وقــت این طــور بــا مــادرت برخــورد نکــن، ایــن کار درســت نیســت، آدم بــا پــدر و مــادر خــ
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
 
به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: «برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد&
چیزی نزدیک به 2 ماه بود که ذهم درگیر یک ایده بود. داشتم برای خودم آزادنویسی می‌کردم و با رستاخیز کلمات قصه‌گوی درونم را سیخونک می‌زدم که تمرینش خوب از آب درآمد. یعنی ایده‌ای که در آن دو صفحه شکل گرفت را دوست داشتم. پس تصمیم گرفتم ادامه‌اش بدهم.
آن را ادامه دادم و سعی کردم گوشه و کنارش را کشف کنم. شروع کردم به طرح
ادامه مطلب
انشا صفحه ۱۱ کتاب نگارش پنجم دبستان ابتدایی درباره درمورد با موضوع صدای به هم خوردن برگ ه
صدای به هم خوردن برگ ها نگارش پنجم
انشا درباره صدای به هم خوردن برگ ها کلاس پنجم
فصل پاییز بود داشتم از مدرسه به خانه برمی گشتم از زیر درختان بزرگ سرو می گذشتم صدای خش خش برگ ها زیر پایم احساس خوبی میداد لحظه ایستادم باد پاییزی برگ های زرد و نارنجی درختان را به هم می‌ زد و صدای غریبی ایجاد می‌کرد هر بار با وزش باد تعدادی از آن برگها رقص کنان بر زمین می ری
اقدام پژوهی چگونه توانستم دانش آموزم مبینا را در درس روخوانی فارسی ارتقا بدهم فرمت فایل : ورد تعداد صفحات : 32 قسمتی از متن : مقدمه: یادگیری فرایندی پویاست که رفتار آدمی را بر اثر تجربه وبه منظور سازش با محیط تغییر می دهد. آگاهی از فرایند یادگیری در پیشرفت کار معلم و موفقیت تحصیلی و آموزشی از اهمیت بالایی برخوردار است زیرا غالبا نگرانی معلم این است که شاگردان از . دریافت فایل ارزان کده
از چهارشنبه که از مدرسه برگشتم علایم بیماری نمایان شد.
تب، بدن درد، سرفه، بی حالی
داشتم خدا خدا میکردم که تا شنبه حالم بهتر شود.
الحمدالله شد. اما همچنان سرفه های بدی میکنم.
حالا چیشده که سر صبحی دارم گزارشِ حالم را میدهم؟ در مدرسه یک نفر نیامد بپرسد که خانمِ سین چیشده، خدا بد ندهد؟ خب به امروز نمیامدی و استراحت میکردی !
دریغ از یک نفر:)
اینجا حس میکنم در قلب اروپا هستم، کسی به کار کسی کار ندارد‌.
نمیدانم شاید خیلی دیگر توقعی شده‌ام.
میدانی ج
قصه کودکانه خارخاری
یکی بود یکی نبود.
خارخاری آب دهانش را قورت داد و به خانم فیله سلام کرد. فکر می کنید خارخاری یک خارپشت بود؟
خارخاری یک قورباغه بود که همش تنش می خارید.
خانم فیله گفت: چی شده؟»
خارخاری گفت: می شود پشتم را. بِخارانی؟»
خانم فیله گفت: من که انگشت بِخاران ندارم، من فقط می توانم ماساژ فیلی بدهم
قورباغه رسید به آقا ماره و با ترس و لرز گفت: می شود پشتم را بخارانی؟»
آقا ماره فکر کرد و گفت: من که انگشت بِخاران ندارم، من دو تا کار
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: اما زن با بی حوصلگی جواب داد: زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
به آرامی از پسرک پرسیدم:
با بغض گفت: .
پرسیدم:
پسرک جواب داد : پسر ادامه داد: . بعد خودش را به من نشان داد و گفت: . پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه ر
نوشته طنز فرار از مدرسه با دلایل موجه


نوشته طنز فرار از مدرسه با دلایل موجه

برای فرار از مدرسه شما چه بهانه هایی دارید؟ همیشه در مدرسه ها بچه های بازیگوش هستند که گاهی از مدرسه فرار می کنند. مدرسه‌رفتن یعنى چى، سوفیا؟ به جان میدون دوم، اگر فردا تو با من ازدواج كنى و من حالت باباها را پیدا كنم، امكان ندارد بچه‌مان را بفرستم مدرسه. چرا؟ به ١٠ دلیل.
١- بچه درس می‌خواند كه آینده‌اش را تضمین كند. درحالى‌كه الان هر كى خواسته آینده‌اش را تضم
قدرت اندیشه* پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :"پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام
سلام آقای مدیر من دانش آموز کلاس ششم هستم که نام معلم من خانم نایبی است من می خواهم که چند موضوع بهتان بدهم تا یک مدرسه ی شاد داشته باشیم به نظر من این است که معلم های هنر را زیاد کنیدو زنگ های کلاس و تفریح را بیشتر کنید تا بتوانیم لحظات خوشی را کنار هم داشته باشیم و اینکه زمین فوتبال را بزرگ تر کنید و ورزش هایی مانند : والیبال و بسکتبال اضافه کنید و در دورتادور حیاط مدرسه گل های مختلف بکارید تا بوی خوش گل ها تمام مدرسه را فرابگیرد و هم زنگ تفریح
نوشته طنز فرار از مدرسه با دلایل موجه


نوشته طنز فرار از مدرسه با دلایل موجه

برای فرار از مدرسه شما چه بهانه هایی دارید؟ همیشه در مدرسه ها بچه های بازیگوش هستند که گاهی از مدرسه فرار می کنند. مدرسه‌رفتن یعنى چى، سوفیا؟ به جان میدون دوم، اگر فردا تو با من ازدواج كنى و من حالت باباها را پیدا كنم، امكان ندارد بچه‌مان را بفرستم مدرسه. چرا؟ به ١٠ دلیل.
١- بچه درس می‌خواند كه آینده‌اش را تضمین كند. درحالى‌كه الان هر كى خواسته آینده‌اش را تضم
شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من ۱۷ شتر و ۳ فرزند دارم.
شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف انها را و فرزند دومم یک سوم انها را و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند.
وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این ۱۷ شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟.و بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به انها کمک کند.
بنا
نحوه آموزش صداها به کودکان
آقای دکتر من کودکم صداها را درست تلفظ نمیکنه، صداها را بد میگه دیگران حرفهایش را متوجه نمیشن من باید توضیح بدهم و ترجمه کنم بیشتر.بنفشه دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد.
داستان مرد جوان و بلبل
به نام خدا
روزی مرد جوانی به باغ باصفایی رفت.فصل بهار بود و گل ها در باغ شکوفا  شده بودند.همه جا از عطر گل ها پرشده بود.بلبلان نغمه خوان در باغ آواز می خواندند و از شاخه ای به  شاخه ی دیگر می پریدند.یکی از بلبلان روی درختی نزدیک مرد جوان  درحال نغمه خوانی بود. آن  قدر با احساس می خواند که متوجه  نشد مرد جوان دستش را به  سوی او دراز کرده و دارد او را می گیرد.
مردجوان بلبل را در میان دستانش گرفت و با خودش گفت:«
سلام آقای مدیر من اولین سال است که در مدرسهٔ شما درس می‌خوانم. من در آن مدرسه که بودم اصلا به شادی اهمیت نمی‌دادند اما شما سعی می‌کنید مدرسه را شاد نگه دارید. من برای کمک به شما دربارهٔ مدرسهٔ شاد می‌خواهم نظر بدهم. برای اینکه مدرسه‌ای شاد داشته باشید از نظر من باید به زنگ‌ تفریح‌ها اهمیت بدهید. بردن دانش‌آموزان به اردوهای تفریحی، علمی و زیارتی، غذاهای بوفه باید زیاد باشد و قیمت آن‌ها کمتر از جاهای دیگر باشد، در زنگ تفریح‌ها آهنگ‌های
از قدرت تصاویر Google استفاده کنیدایجاد نمودارهای حافظه. همه چیز را بگذارتصاویر در کلمه یا پاورپوینتسند و مشاهده آن اغلب، به طوری که زمانیشما به تصویری که فورا آن را ایجاد می کنید نگاه می کنیدیادگیری. اجازه بدهید به شما دو نمونه بدهم- تصاویر زیر نیستندحرفه ای کشیده شده است آن را فقط یک کل استتعدادی از تصاویر Google همراه با هم قرار گرفته اندبرای ایجاد یک تصویر مرتبط نگاهی بهتصاویر و ببینید که چقدر ثبت می شوددر ذهن شما. تصاویر را در یک داستان پیون
قدرت اندیشه
داستان پندآموز قدرت اندیشه:
پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا
زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار
خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در
زندان بود .
 پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
 پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال
نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، 
چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

پسرونه shiemazhab خلاصه داستان سریال ها و فیلم ها Moohar بِلاگِردون mirzasell zare14 ببین و بپز لجمن: لبه جلویی منطقه نبرد اصفهان