نتایج جستجو برای عبارت :

وقتی به دنیا اطرافم نگاه میکنم

وقتي در فرودگاه اطرافم را نگاه کردم کسی را دیدم که ایرانی به نظر می آمد رفتم نزدیکش پرسیدم شما ایرانی هستین ؟ گفت آره هردو از خوشحالی به آرامی خندیدیم دقایقی که صحبت کردیم پوستر رو نشون دادم پرسیدم اون آلمانیه ؟ گفت من نابینا هستم یک لحظه غافلگیر شده بودم نمی دانستم چه بگویم اما سریع ذهنمو جمع کردم همان چیزی را که واقعی هم بود گفتم من اصلا متوجه نشده بودم و . از دوشب قبل بی بی سی مدام اعلام می کرد مصاحبه ویژه با اسکندر آبادی . همیشه به ذهنم می
یا نور
 
من فیلم های علمی تخیلی رو دوست دارم و گاهی نگاه ميکنم، احتمالا برای اینکه کلا از خیال پردازی لذت میبرم.شاید بعدا بیشتر راجع به این خیال پردازی ها نوشتم. اما فعلا بگذریم؛ این رو مطرح کردم تا برسم به این که توی تعدادی از این فیلم ها آدم هایی هستن که به اصطلاح یه هدیه دارن، یه توانایی خاص که از آدمهای معمولی متمایزشون میکنه، باعث قدرشون میشه و تبدیلشون میکنه به آدم های محترم و ارزشمندی که آدم معمولی ها رو هم نجات میدن.توی دنيای واقعی و ب
دوسه روزه میخونم و از فردا سه روزی رو شروع ميکنم که معادل 9 واحده رسما سنگین ترین روزهای تاریخ دانشگاه و پیش رو دارم  ( از این سخت ترم بوده )
استرس فردا و پس فردا و پس اون فردا ودیگر مسائل کلا انرژیمو گرفته بود خدا روشکر بعد از ظهر تونستم کام بک بزنم  و دوباره بلند بشم الان واقعا حووصله ام نیست که به هیچی  فکر کنم حتی به امتحان فردا فقط دلم میخواد که دست پر برگردم  از این سه روز سخت که باید فقط بشینم پای جزوه و کتاب خدایا خودت کمکم کن
حوصله ام وا
وقتي ساکت میشی و تازه اطرافت رو میتونی با دقت ببینی،به این نتیجه هم میرسی که خیلی وقتا فقط زیادی سخت گرفتی به خودت.وقتي خودت به این باور برسی که خدا همیشه بهترین چیزا رو برات آماده کرده،خدا با مهربونی از همه چیز عالی ترینش رو بهت میده.یه بار اشتباه رفتم اما تصمیم گرفتم دوباره تکرار نکنم.هر چی بیشتر به آدمای اطرافم نگاه ميکنم بیشتر به اشتباهاتم پی میبرم.گاهی فقط کافیه کمتر.حرف بزنی،فکر کنی و بیشتر برای خودت اهمیت قائل بشی.راستی یه اتفاق خوب
من از اون دسته آدمایی ام که وقتي دلم میشکنه به جای اینکه مثل  بچه آدم برم به طرف بگم که فلان کارت زشت بوده ، و من از دستت ناراحتم.سکوت ميکنم و تو خودم میریزم.بعد هی بهش فکر ميکنم هی فکر ميکنم و هزار بار حرف و اتفاقی که ناراحتم کرده و مروز ميکنم بعد هی براش دلیل میارم تو ذهنم هزار بار یارو رو محاکمه ميکنم ولی هیچی به روش نمیارم انقدر اینکار و ادامه ميکنم و زجر میکشم و زجرم میکشم و  با خودم کلنجار میرم که دیگه کم کم از اون آدم  فاصله میگیر
 عشق.خون.مرگ صدا پاشنه کفش و استخوان در گوشم نجوا میکند . بی صدا اشک میریزم و ناله ميکنم همه درد ها فراموش شدند اما درد کودکم زهره میخنددچشمانم میسوزندگلویم درد میکند
به چاقو و دستم نگاه ميکنمنمیتونم همینجوری بمیرم
.الکی خودتو نکش بچت مرده به دنيا اومد
+نه امکان نداره . تو کشتیش
.شاید
و پشت حرفش پوزخندی تلخ میزند
نمیتونم همینجوری بمیرمنفس عمیق میکشمبه دستانم نگاه ميکنم یا حالا یا هیچ وقت دیگر. برا به اغوش کشیدن خواهم مرد اما مهم نیست 
زهره
روزای عجیبیهنمیدونم چه حسی دارمفکر ميکنم عاشقش باشم اینجوری که بهم گفتنولی اون احتمالا هیچوقت نمیفهمه وفتی داشت به عنوان سرگرمی بهم نگاه میکرد من چقد جدی گرفتمشدلم شکسته ولی هنوز حس ميکنم ذلم براش تنگ میشه هنوز دوسش دارمو اگه اینطوری حالش خوبه و خوشحاله بزار باشهوقتي اطرافمه حس خوبی دارم.دست و ‍‍پامو گم ميکنم.رشته حرف از دستم درمیره نمیدونم چی باید بگم.به خودم میام میبینم دارم نگاش ميکنم یا به صداش گوش میدم یا دارم به حرفاش فکر میکن
محیط کاری جدید:
من هم یک بنده خدا هستم که ممکنه اخلاق و روحیات بد هم درونم باشه پس هیچگاه یک طرفه به همه نگاه نميکنم
 
تو یک چند ماهه خیلی تحقیق و البته زیرابی رفتم که ببینم اطرافم چی میگذره. گاهی انقدر پیش رفتم که با عرض پوزش تا خصوصی ترین چیزهای همکارام مطلعم( میدونم کارم اصلا درست نبوده) اما بگذارید که بگم چرا تا این حد پیش رفتم.
من از لحاظ سن از همه کارمند های شرکت کوچکتر و قطعا کم تجربه تر و به همین خاطر همیشه یک سری میان و منو نصیحت ميکنم و خ
یادتونه بچگیامون که می‌خواستیم از خیابون رد بشیم
دست مامانمونو میگرفتیم و دیگه به اینطرف واونطرف نگاه نمی‌کردیم؟! 
انگار وقتي که مامانمون دستمونو میگرفت دیگه خیالمون راحت بود
یکیو پیدا کنید وقتي دستتونو گرفت،
نگاه به این طرف و اونطرف نکنید و خیالتون راحت باشه کنار
 
 
 
حسد. تهمت. تهمت!
حسد. زخم زبون. زخم زبون!
حسد. حق رو ناحق کردن. حق رو ناحق کردن!
حسد. حق الناس. حق الناس!
حسد.
فخرفروشی!!
حسد. و . چیزهایی است که از کلاس درس اخلاق یاد گرفته بود.
حالا هم حتما" آنجا کلاس های درس شهادت است! هه. نشستم نگاه ميکنم جنگی رو که میدونم برنده اش کیه نگاه ميکنم و منتظرم منتظر حق ناحق شده مان منتظر کوتاه شدن دستتون از سرنوشت ما
منتظر خدا♡

 
انشا با موضوع عشقخدای مهربان انسان را برای شعله ور ساختن عشق آفرید و عشق فقط یک کلمه نیست ، بلکه احساسی است که در تمام ذرات جهان وجود دارد.عشق را می توان در بیت ها و در هر لحظه از این جهان احساس کرد.وقتي به چهره والدین خود نگاه می کنید ، به یک گل ، باران نگاه می کنید یا آسمان رحمت خود را بر زمین می ریزد ، هزاران لحظه از زندگی ما یادآور عشق است.اما گاهی انسان چشمان خود را می بندد و فقط نفرت و کثافت را می بیند.نفرت قلب فرد را سیاه می کند و اجازه نمی د
پارت سوم داستان.شیومین:چشمامو با ترس باز کردم و در حالی که نفس نفس می زدم به اطرافم نگاه کردمفهمیدم تو یه مطب رو یه تخت دراز کشیدم.رو به روم جون میون(سوهو) جلوی میز دکتر وایساده بود و باهاش حرف می زدیکم اون طرف تر هم سهون و بکهیون وایساده بودن و جونگدهیعنی. همش خواب بود؟.نفس راحتی کشیدمولی اگه الان هم خواب باشم چی؟اون موقع هم کاملا احساس بیداری می کردم.دستم رو آوردم بالا تا به کف دستم نگاه کنم (تو خواب همیشه کف دست تار دیده می شه) اما
نمیدونم چرا این روز ها انقدر به ادما فکر ميکنم و دربارشون مینویسم . شاید بخاطر اینه من توی ادم ها غرق شدم واین اصلا خوب نیست قبل تر که بیشتر در خودم و اصولا چیز هایی به جز ادما بودم انقدر ذهنم به بی کجایی کشیده نمیشد . ادم ها خوبن . عجیبن و از همه مهم تر من هم ادمم یکی از جنس همه اما متفاوت . ما همه با هم تفاوت داریم و همین ما رو جالب و قابل تحمل کرده . این شاید قسمتی از تصور من قبل از اینکه تو ادمای جدید خودمو پیدا کنم بود . تصور من منظورم با مسئله ی ت
مدتی میشه که مسئول پخش پیتزا برای یک پیتزا فروشی محلی شدم. شاید یک هفته باشه، تو این یک هفته رئیسم اونقدر منو ترسونده از اینکه هیچوقت نباید پیتزاهارو برگردونم و باید هرطور شده سفارشو به مشتری برسونم. این شده برام کابوس و از اونجایی که به این کار نیاز دارم حتی مجبورم تا شب بمونم و پیتزا برسونم! امشب یک ادرس دیگه دارم. سوار موتور شدم و پیتزاهارو گذاشتم پشت موتور و به سمت ادرس رفتم. دیگه تقریبا داشتم از شهر دور میشدم اما مهم نبود تا اینکه به ادرس
موضوع انشا: سنگ قبر پدرم
هر وقت می آیم کنارت و سلام ميکنم جوابی نمی شنوم
وقتي دستانم را به رویت می کشم لطافت آن موقع را ندارد ولی آرامشم میدهد
وقتي اشک میریزم دیگر دستانت گونه هایم را لمس نمی کند
وقتي نگاهت ميکنم چشمانت به من خیره نمی شود[enshay.blog.ir]
وقتي به دو زانو کنارت مینشینم وحرف میزنم جوابی نمیشنوم
وقتي به آغوشت میکشم گرمای تنت را حس نمی کنم
وقتي زیاد حرف میزنم ودرد دلم را میگویم دستانت گیسوانم را نوازش نمی دهد
وقتي هنگام رفتن به نیمرخ عکس
نگارش دهم درس دوم عینک نوشتن
موضوع: کتاب
مثل همیشه کتابم را بر می دارم و از خانه بیرون می زنم، این راه طولانی را بدون توجه به نگاه موجودات اطرافم طی می کنم. می روم و در جای همیشگی می نشینم. کافه چی قهوه ام را آماده می کند تا من برسم. کتابم را ورق میزنم بویش را دوست دارم، هدفونم موزیک زیبایی در گوشم می نوازد و دود قهوه ام که گویی با موزیکم می رقصد ،چقدر زیباست. در این فضای دلنشین تکرار نشدنی کتابم را باز می کنم و به درخت بریده شده زل می زنم ، درختی ک
نگاه تهیه‌کننده به خواننده مثل نگاه کشاورز به کمباین است! / مهران مدیری در برنامه دورهمی: نگاه تهیه‌کننده به خواننده مثل نگاه کشاورز به کمباین است!
درسا کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد.
تحقیق انسان و پروردگار از نگاه پروردگار
1- پیشگفتار : در صورتیكه عقاید، اعمال و قوآنین خویش را به آیات روشن و محكم قرآن منطبق نمائیم علاوه بر آنكه موجبات رستگاری اخروی خود را مهیا می كنیم دامنه عدالت، آزادی، رفاه، امنیت و سایر نیكویی ها را در دنيا گسترش خواهیم داد: بعضی قول و حدیث ها حق را به باطل پوشانده و شرك و خرافه را به توحید و یگانه
مقالات دانشجویی, پایان نامه و پاورپوینت های کاربردی
هوای اینجا خیلی خوبهنمیدونم اونجا چطوریه؟من از آب و هوای ابری خیلی خوشم میاد و ازش لذت میبرم. معمولاً وقتایی که ابرها کل آسمون رو دربر میگیرند و خورشید به پشت ابر پناه میبره برای من خیلی دوست داشتنیه. معمولاً تو همچین زمان هایی پنجره رو باز ميکنم و به آسمون نگاه ميکنم. خیلی حالت خاصی برام هستش.مواقعی که صاعقه میزنه هم همینطور، چایی نباتم رو درست ميکنم میرم تو بالکن یا کنار پنجره بیرون رو تماشا ميکنم و هر از چند گاهی یه لب به لیوانم میزنم، گا
خانه را که تعمیر کردیم، اطراف پنجره را گچ نگرفتیم. دیشب از روزنه های کنار پنجره یک گنجشک سیاه بخت وارد اتاقم شده و خودش را دیوانه وار به در و دیوار میکوبید. دمش کنده شد، بالهایش تمام زخمی شد. 
من در همان حالت خواب و بیداری، پنجره اتاق را باز کردم تا خودش را نجات بدهد. در همان حال به رخت خواب برگشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. 
با صدای اذان که در گوشم سوت کشید بیدار شدم و به اطرافم نگاهی انداختم. هوا خیلی سرد و کشنده بود و من تنم در برابر سرما نازک و
دستم رو روی چوب خام روشن نارنج میکشم. بویش مستم میکند. مداد را بر میدارم و طرحی مبهم را رویش نقاشی ميکنم. مثل اینکه کلافه باشم بر میگردم جاهایی که مبهم است دوباره پر رنگ ميکنم. ار موئی را بر میدارم. کالبدی مبهم از انسان را برش میدهم. سپس نوبت مقار هست سطحش را تراش میدهم. پستی و بلندی های ظاهرش و تمام جذابیت جسمیش را به ظرافت طرح میزنم. بعد سطحش را با سنباده کاملا صاف و یکدست ميکنم. تمام سر تا پاش رو پولیش میزنم جوری که برق میزند. با خوشحالی و ذوق ب
وسط هفت تیر منتظر اتوبوسم, ژو تم لارا فابیانو گوش میدم, از عرض بزرگراه رد میشم و گور بابای پل عابر. وسط بزرگراه هق هق میزنم.گریه میشینم رو سبزه ها و گریه ميکنم.
این تلگرام لعنت شده خفه نمیشه,ادمایی که میپرسن چته. میپرسن چی گفت. چی شد آدمایی که دوست دارن عین شهرزاد عشق رو انتخاب کنی و یه هپی اندینگ واسه داستان زندگیت رقم بزنی. خریدای بله برون دستمه و به آخرین جمله ای که دیشب گفتی فکر ميکنم. دوست دارم. هردفعه این جمله رو میگفتی کل وجودم میلر
 وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.بهم گفت:”متشکرم”.میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.من عاشقشم.اما… من خیلی خجالتی هستم … علتش رو نمیدونم.تلفن زنگ زد.خودش ب
نمیدونم از کجا شروع شد فقط الان خودم رو یادم میاد اینکه تویک غروب بارونی تو قسمت صندلی های اتوبوسی قطار ایستگاه تهران نشستم و فقط میخوام به خونه ی پدری توی مازندران برم ، بعد از فوت بابا دیگه هیچ امیدی به زندگی تو این شهر شلوغ رو ندارم ووقتي یادم میاد مادرمم خیلی وقته اونهم بلافاصله از وقتي بدنيا اومدم ندارمش خودم رو جوری بی کس تصور می کنم که اشک توی چشمام جمع میشه، سری تکان میدم تا اشکام تو شلوغی نریزه به سمت بیرون پنجره نگاه ميکنم بارون رو
هشدار : این مطلب حاوی کلی تعریف و تمجید از خودم و کلی درس زندگی میباشد شوخی بسه حالا جدی باشید الان که به گذشته خودم نگاه ميکنم واقعا کیف ميکنمالان میفهمم چقدر اون موقع خفن بودمخدایی هم خیلی خفن بودم ، هم خیلی حس و حال داشتمچه همه دوره برگزار کردمو چقدر چشم و دل سیر بودمالبته نمیدونم بهش بگم چشم و دل سیر یا اینکه بگم حماقت با اینکه ویدئو گذاشتن توی آپارات برای من فقط وقت تلف کردن بود ولی تجربه شد و برای شما هم
مدتی بود میخواستم از پل طبیعت در شب اونم کنار بزرگراه مدرس عکاسی کنم هر موقع که از کنار این خیابان میگذشتمُ فکرم مشغول این بود که چطوری و در کجای خیابان بدون مشکل عکس بگیرم
هوا سرد بود و من دلم و زدم به دریا ساعت 8 شب از خونه زدم بیرون مترو دروازه دولت وارد مترو شدم و ایستگاه مترو همت اومدم بیرون
از پل عابر گذشتم و دیگه داخل پارک نشدم و از کنار خیابان به سمت بزرگراه مدرس رفتم
همه جا تاریک بود و ماشین ها به سرعت از کنارم رد می شدند
خلاصه رسیدم به
کبوتری که میخوای بخری برا جوجه گیری.اول توجه به پهنی بال کن بعد درازی بالبهترین مثالی که میتونم بزنم نژاد بلژیک است وقتي کبوتر روی زمین نگاه میکنی پهنی بال از کتف تا پر دهم هرچه پهنترباشه بهتره. تأکید ميکنم روی زمین نگاهش کنی پهنی بال از کتف تا پر دهم هر چه پهنتر باشه این اطمینان بهت میده که قدرت توی بال است و اصلا سنگینی هیکلش روی خستگی زودرس بالهاش تأثیر نداره.
  پدری فرزند خود را خواند  دفتر مشق او را كه بسیار تمیز و مرتب بود نگاه كرد و گفت فرزندم چرا در این دفتر كلمات زشت و ناپسند ننوشتی و آن را كثیف نكردی؟ پسر با تعجب پاسخ داد چون معلم هر روز آن را نگاه می كند و نمره می دهد. :پدر گفت: دفتر زندگی خود را نیز پاك نگاه دار، چون معلم هستی هر لحظه آن را می نگرد و به تو نمره می دهد. ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری  آیا انسان نمی داند كه خدا او را می بیند» سوره علق، آیه14
  پدری فرزند خود را خواند  دفتر مشق او را كه بسیار تمیز و مرتب بود نگاه كرد و گفت فرزندم چرا در این دفتر كلمات زشت و ناپسند ننوشتی و آن را كثیف نكردی؟ پسر با تعجب پاسخ داد چون معلم هر روز آن را نگاه می كند و نمره می دهد. :پدر گفت: دفتر زندگی خود را نیز پاك نگاه دار، چون معلم هستی هر لحظه آن را می نگرد و به تو نمره می دهد. ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری  آیا انسان نمی داند كه خدا او را می بیند» سوره علق، آیه14
در تاریخ۱۳۸۵/۲/۱۱ در شهرستان خرم آباد دختری به نام یاس به دنيا اومد.مامان یاس در تمام مدتی که یاس رو در وجودش بزرگ میکرد  براش نوشته هایی از دنيای بیرون دنيای یاس می نوشت.وقتي یاس به دنيا اومد پدر بزرگ و مادر بزرگش در حال زیارت خونه ی خدا بودند، اون ها از خدا میخواستند که یاس صحیح و سالم به دنيا بیاد و این اتفاق افتاد.یاس در ناز و  نعمت پدر و مادرش بزرگ شد وقتي چهار سالش بود، صبح زود بیدار میشد شال ها و کیف و کفش های مادرش رو برمیداشت میپوشید و ب

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

alisharlib بادام بلاگ بازی گنگسترها در تاریکی : Gangs In Darkness" game" روان شناسی مجله اینترنتی مستر کامنت اجناس فوق العاده همه چیز درباره کامپیوتر اخبار و اطلاعات جدید سئو حرفه ای داستان خلقت کتابها و نرم افزارهای آموزشی