ادامه مطلبپس واقعا تو پسر منی.-ایاین امکان نداره.-نانی حالا امکان داره.استیفانی ایرس و ایوس در همین حال بودن که یکدفعه یک پسر به
استیفانی خرد.-هواست کجاست.-ب.ببخشید عجله داشتم وای باید برم.استیفانی صورتش کاملا سرخ شوده بود و داشت در نور افتاب
همچون یک کریستال میدرخشید.-ام استیفانی اتفاقی افتاده.-نانی داره از خجالت میمیره.-هه اینطور نیست فقط اهتیاج به استراحت دارم.
استیفانی در همین حال بود که خوابش برد.صبح شوده بود و همه اماده رفتن به مدرسه
سریال این راهش نیست به کارگردانی علیرضا میهن دوست ساخته شده است. با خلاصه داستان و اسامی بازیگران همراه ما باشیدخلاصه داستان سریال (این راهش نیست)
سریال این راهش نیست در ژانر خانوادگی ست و روایتگر پسری به نام فریدون است که به عنوان کشاورز نمونه روستایی انتخاب شده است. فریدون به کار مطالعه و تحقیق و پیوند انواع گیاهان علاقمند و از طرفی علاقه و اعتقادی به ازدواج ندارد. از طرفی دایی او دوست دارد که فریدون دامادش شود. از آنجایی که فریدون علاقه ا
سریال این راهش نیست به کارگردانی علیرضا میهن دوست ساخته شده است. با خلاصه داستان و اسامی بازیگران همراه ما باشیدخلاصه داستان سریال (این راهش نیست)
سریال این راهش نیست در ژانر خانوادگی ست و روایتگر پسری به نام فریدون است که به عنوان کشاورز نمونه روستایی انتخاب شده است. فریدون به کار مطالعه و تحقیق و پیوند انواع گیاهان علاقمند و از طرفی علاقه و اعتقادی به ازدواج ندارد. از طرفی دایی او دوست دارد که فریدون دامادش شود. از آنجایی که فریدون علاقه ا
ادامه مطلب
این قسمت ساده و خنده دار است.صبح بود و استیفانی داشت برای قرار امروزش با اوتا اماده می شود.
استیفانی امد پایین و ایرس رو دید
-صبح بخیر ایرس
-صبح بخیر اونا چان امروز خوشگل شودی
-خوب قرار دارم
-منم همینطور
-ای شیطون با کی؟
-با کیک شکلات خامعی
-وات!؟از دسته تو
بعد استیفانی خندش گرفت که یک دفعه کای امد
پایین و سلام کرد
-سلام
-اونی چان بیدارت کردیم؟
-میشه گفت
-ببخش مارا داداش جون
-بخشیدم فقط ماجرا چیه؟
-قرار من و اوتا
-کیک شکلات خامعی هور
روزی زیبا و افتابی بود اوتا هم کنار پنجره نشسته بود و اغوش غم در دل میگرفت.استیفانی تا اوتا را دید به سمت او رفت.-اتفاقی افتاده اوتا -خوب اتفاقی خاص که نیوفتاده.بعد استیفانی از پشت اوتا رو بغل کرد و گفت:-من تورو میشناسم اوتا لطفا بگو که چی شوده.-خوب موضوع مال چند سال پیشه که من در سرزمین براین زندگی میکردم . ماجرا از اونجای شروع شود که خواهر بزرگترم لیندا بعد از مرگ پدرمون تصمیم گرفت که آرزوی پدر را براورده ه و افسانه گل رز را بگیره.او تمام سع
برو ادامه مطلبروزی زیبا و افتابی در عمارت ادلایت بود
کای در حال گردش در کنار گل های رز قرمز بود
که صدای تفنگی رو شنید
از سربازها مخفیانه رد شود
داشت دور و برش رو نگاه میکرد که یک دفعه افتاد پایین
چند ساعتی بیهوش ماند
وقتی چشماش رو باز کرد دید که جایی دیگر هست
-اخ سرم من کجام؟
کای داشت اطراف خود را نگاه میکرد
که صدایی شنید
به طرف صدا رفت یک دختر رو دید که انجا قایم شوده بود
یواش یواش کنار اون رفت
-ببینم اینجا چیکار میکنی؟
-ام
-نترس ببینم مگه م
یکی بود یکی نبود . در زمان های بسیار دور مرد کشاورزی بود ، با
وجود اینکه زمین و باغ زیادی داشت امّا هیچ وقت پولدار نمی شد .و همیشه فکر
می کرد بدبخت و بدبیار است . برای همین یک روز تصمیم گرفت کوله بارش را
بسته و به دنبال بخت خود برود .
پس از چند شبانه روز به یک جنگل رسید . یک دفعه شیری بزرگ سر راهش سبز
شد . و می خواست به او حمله کند . امّا مرد گفت : آقا شیره لطفا مرا نخور .
چون من مردی بدبیار و بدبختم . ومی ترسم بد بیاری من دامن تورا بگیرد .
الان هم دار
خیلی عجیب بود اولین اعتراف اوتا به استیفانی
مدت طولانی به همدیگر نگاه کرده بودند.
اما متوجه اون مدت طولانی نشودند
ولی استیفانی با لبخند کنار اوتا رفت
زیادی به هم نزدیک شوده بودند صورتی استیفانی به اوتا نزدیک بود
و این باعث یک بوس لب به لب شود
ولی این مال چندین سال پیش بود
اوتا وقتی چشماش رو باز کرد دید که در دنیای انسان ها است
از جاش بلند شود و دور و بر خودش را دید
بی حال شوده بود بخاطر کاری که ملکه باهاش کرده بود
اوتا در همین حال بود که یک دختر
زشته که دیگه کنارم نباشی
قلبم رو یکی یکی به پاشی
من دوست دارم خیلی زیاد
رنگه چشمات بهت میاد
ای گل زیبای من
ای فرشته رویای من
ای گل رز پر رنگ و بویم
بیا کنارم تا بهت بگویم
-تو لیندای؟
-ام انگار اشتباه کردی ببخشید عجله دارم
و لیندا از انجا با سرعت رفت ولی باز کای میدونست
که ایندختر زیبا به لیندا ربتی داره.
-وای عجب اشتباهی هف به هر حال اینپیرمرد
منو کجا اورده؟
-مراقب باش
وقتی ان دختر اینو گفت دیر شوده بود و توپ تنیس به سر کای خورد.
-اخ مراقب باش بابا
من کلا وقتی یکی ازم آدرس میپرسه در 99 درصد مواقع میگم نمیدونم چون اکثر وقت ها "نمیدونم" کلا رو زبونمه و قبل اینکه بفهمم طرف چی گفته، ناخودآگاه اینو میگم یا حال توضیح دادن ندارم یا فکر میکنم نمیتونم خیلی مسلط توضیح بدم یا واقعا نمیدونم یا . حالا ایندفعه یکی ازم آدرس یه مرکز خریدی پرسید و من اون موقع داشتم به یه مرکز خرید دیگه فکر میکردم و اشتباهی آدرس اونجا رو بهش دادم . تازه این بار از جمله موارد نادری بود که هم خیلی مسلط بودم هم خیلی دقیق ت
● موضوع انشاء به پسرها : فکر کن ۲۵ سالته.
پی نوشت ها:▪ اوکیا نام یکی از شخصیت های سریال های ترکی است.
▪ تصویر اصل انشا به نظرم جالب تر بود تا اینکه متنش رو بنویسم.
▪ به نظر درک اینکه در بازیهای کبدی قهرمانی ن آسیا در گرگان، مربی تیم دختران تایلند که مرد بوده ، را برای اینکه تو سالن راهش بدن روسری سرش میکنن سخت تر از این انشاست .
داستان کوتاه
روی برف ها
برف تا زیر زانویش می رسید. شب از پشت ماه می تابید و سفیدی برف چشم ها را آزار می داد . هم شب بود و هم نبود. عینکش را بخار گرفت، دیگر حوصله نداشت، آن را برداشت و در جیب کتش گذاشت. سرما از نوک انگشتانش رویده و تا آرنجشش را کرخت کرده بود. دماغش را حس نمی کرد ، و مژه هایش با هر بار پلک زدن به یکدیگر می چسبیدند.
تا روستا خیلی مانده بود، این را از مترسک فهمید. مترسک با دستان باز روستا را نشان می داد. کلاهش روی صورتش افتاده بود و مثل هم
-امکان نداره!
-چی شوده؟
اوتا یک دفعه به خود امد .ولی هنوز دلش پر از حیجان بود
انها در همین حال بودند که یک توپ مهکم خورد به سر واندا
-کی بود؟
-یکی بهتر از شما بازنده ها!
-توپ رو مهکم زدی تو سرش زود ازش.
-نمیکنم!
بعد امد به طرف واندا و یک چیزی در گوشش گفت
مثله شیطان خندید.
و از انجا با سرعت رفت
-واندا حالت خوبه؟
-نه اصلا خوب نیست
و زود و با گریه از انجا رفت
ماجرایه این دو دختر خیلی سخت بود
واندا از باترکاب بهترین مقام مدرسه یعنی رعیس ماعون ها را گرفت
عشق را درسینه پنهان.کرده بودی ، دیدم .درقل بند وزندانش.کردی ، دیدم .عصرآدمهای کوکی هست و ، رباط .توهوایی شهر کشته بودی ، دیدم .اهل روستای جهانی هستم ، روبری پنجره .آه گلستان کرد بودی ، راهش را دیدم .بی قرارم مثل ابرهای بهاری ، در هوایت .تونوازشگر باران بودی ، جمالت دیدم .وقف دیدارجمالت کردم ، آئینه را .تومرا می دیدی و ، منهم ترا دیدم .کاش میشد مهمانم شوی ، برسفرام امشب .لعن شیطان و.خدارا شکرکنم ، تا ترا بینم .غرآ
ضرب المثل های رایج در عشایر ایل باصریخر نخریده آخوره نبند دست،دست را می شوید و دست صورت رابار کج به منزل نمی رسدتا کور بخواد یراق کنه عروسی سرِبارون نیامده نمد تر به کول نگیرمن از آسیاب می آیم کلاه تو آردی هست!کهره بز لنگ گله ای نمیشهدندونم تو پشمم گیر کردهاگر میخوای خاکی به سرت بریزی برو رو تل بلندتلی بتومبه گودی پر میشهنونم جو گوشم خونه ما پیریم نه خدا بخیلراه به رفیق خوشهسگ سیاه و سفید ندارهسگ زرد برادر شغالهکاچی به از هیچیهبا خرما خرما
سرنوشت تنهایی ان سوی میزمرد کلاه دار وارد شد . صدای خروسی که با باز شدن در همه ی سرها را بر میگرداند درفضا پیچید و او در دل برای هزارمین بار به کسی که این وسیله ی مزخرف را اختراع کرده فحش داد.اول نگاهی به اطراف انداخت دو میز چهار نفره سه میز دو نفره و یک میز شش نفره را زیر چشمی پایید سپس سرش را برگرداند و به مرد جوان پشت بار نگاه کرد .مرد جوان دو ماهی می شد جایش را با مرد پیر جلیقه پوش پنجاه ساله ی همیشگی پشت بارعوض کرده بود. گر چه مردی که کلاه دا
دلم برات تنگ شده, عجیب و زیاد, دوست دارم زنگ بزنم و باهات حرف بزنم, مثل روزهای مترو, همون وقتایی که دوتایی از دانشگاه برمیگشتیم , تو از مترو پیاده میشدی تا نزدیکی خونه ما اومدی و دوباره برمیگشتی, یادته چقد حرف میزدیم؟ احتیاج دارم باهات حرف بزنم, بی پروا, درست مثل همونروزا .
گفتی مریم تو رفیق منی, میدونی آدم با رفیقش ازدواج کنه یعنی چی؟
گفتی عشق روزهای بیست سالگی.
آهای عشق روزهای بیست سالگی, همسر پرمشغله سی ساله امروزم, باهات حرف دارم, میشه مث
سزار آیرا جزو نویسندگان موفق زنده ی آمریکای جنوبی است که حتی فیلم موفقی هم ساخته است. این کتاب داستان بلندی است که در کتاب 3 داستان او چاپ شده است و داستان سوم آن مجموعه است. سبک نوشتن وی بدون توقف است که یاعث میشود در حین مطالعه سر گیجه بگیرید و احساس گیج بودن بکنید. مترجم تلاش خودش را جهت انتقال و بازسازی سبک آیرا به فارسی کرده است ولی به خاطر شدت بازی های زبانی و نوع نوشتار قسمتی از کار همیشه مخدوش خواهد بود. جدای از این قضیه که ترجمه عالی تیس
به خود میگویم :
هاجر برای تشنگی اسماعیل ، بین دو کوه را دوید تا جرعه آبی بیابد
و این تلاش او به سنتی الهی و فرمان خداوند به مومنان در بجا آوردن
مناسک حج منتهی شد.
اگر قراربود تشنگی علی اصغر ع و تلاش امام حسین ع و صبر او در
مصیبت شهادت طفل خردسالش به سنت الهی و تکلیف مومنان تبدیل
شود ، امروز حال و روز ما چگونه بود!
باز به خود میگویم:
نه . چنین نمیشد. خداوند تکالیف عظیمی چون امتحان و ابتلاء در کربلا
را بر اساس ظرفی
امروز برای اولین بار از رمز پویا استفاده کردم. با خودپرداز فعالش کردم. اپش رو نصب کردم و باید بگم که خوشم نیومد. برای منی که کُندم یک دقیقه فعال بودنِ این رمز عصبی کننده است! از قدیم گفتن که عجله کار شیطان است. بلی ؛)
چرا نباید بتونن امنیتش رو تامین بکنن؟! چرا آخه!
با ذوق غیرقابل وصفی رفتم که نت بخرم و از دست این دیتای باتری خور راحت شم که خورد تو ذوقم. فکر کن بسته ای که همیشه می خریدمش دیگه وجود نداره به جاش با همون قیمت می تونم از بسته ای استفاده
در روزگار قدیم ، پادشاهی سنگ بزرگی را در یک جاده ی اصلی قرار داد . سپس در گوشه ای قایم شد تا ببیند چه کسی آن را از مسیر برمیدارد .برخی از بزرگان ثروتنمد با کالسکه های خود به کنار سنگ رسیدند ، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند . بسیاری از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند . هیچ یک از آنان کاری به سنگ نداشتند .یک مرد روستایی با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید . بارش را زمین گذاشت و سعی کرد که سنگ را به کنار جاده هل
حدود شاید ۲۵ سال پیش که من اول ابتدایی بودم همیشه بابام سر داداشام رو ماشین میکرد با ماشین دستی .
اصلا اونا رو کچل میکرد من از ترس میمردم .خیلی برام دردناک و ترسناک بود و
همش خدا رو شکر میکردم پسر نشدم و بابام هم عاشق موی بلند بود. یه دختر تو
کلاسمون بود همیشه باباش سرشو کچل میکرد یعنی از یک سانت بلند تر نمیشد
خیلی هم براش عادی بود و از مقنعش بیرون بود. خواهرشم که چهارم بود اونم
مثل همین کچل بود دیگه ما هم به کچل بودن اینها عادت کرده بودیم خیلی
پیرزن نشست پاى جعبه میوه. تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد میوهفروش گفت: "دست نزن مادر! بلند شو و برو پِى كارت"پیرزن زود بلند شد، خجالت كشید. چند تا از مشترىها نگاهش كردند. صورتش را غم گرفت. راهش را كشید و رفت.چند قدم بیشتر دور نشده بود كه خانمى صدایش زد: مادرجان، مادرجان!بقیه در ادامه مطلب.mihantext | متن های کوتاه و خواندنی
انسان یک وقتی از یک وضعیّتی، مثلا از یک حادثهای، یا به خاطر وضع مزاجی خودش، یا از کاری که به عهدهی اوست، ملول میشود، دلتنگ میشود. یا گاهی انسان مطالعهای دارد، کاری دارد، اشتغالی دارد، دنبالگیریای دارد، تنبلی میکند و تأخیر میاندازد.
بی حوصله شدن تبعاتش این است که وقتی انسان یک مسیر هر چند درست و حق را انتخاب می کند ولی اگر مشکل یا مانعی سر راهش پیش بیاید مسیر را رها میکند. چونکه بیحوصلگی خاصیّتش این است که انسان را از پای
بپر به ادامه مطلب که داستان خیالی خود را نوشتم من کیم ایرس ادلایت اه راستی بدون نظر بیرون نمیرویدروز افتابی بود خواهرم عما انجا نشسته بود و با حیوانات حرف میزد او در کودکی زبان حیوانات را بلد بود میخواستم برم پیشش که خواهرم لینا صدام زد من رفتم پیشش دیدم که داره یک لباس عروس زیبا را دست میزنهازش پورسیدم که چیکارم داره اون گفت میخواهم این لباس را در مهمانی فردا بپوشی. یادم رفته بود من فردا میخواهم همه را با این لباس غافل گیر م روز مهمانی رس
داستان خواب آیه الله اراکی درباره امیرکبیر و شفاعتش نزد امام حسین :آیت الله اراکی فرمود:شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت .پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟با لبخند گفت خیر.سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟گفت: نهبا تعجب پرسیدم پس راز این مقام چیست؟جواب داد: هدیه مولایم حسین است!گفتم چطور؟با اشک گفت:آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کر
داستان خواب آیه الله اراکی درباره امیرکبیر و شفاعتش نزد امام حسین :آیت الله اراکی فرمود:شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت .پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟با لبخند گفت خیر.سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟گفت: نهبا تعجب پرسیدم پس راز این مقام چیست؟جواب داد: هدیه مولایم حسین است!گفتم چطور؟با اشک گفت:آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کر
داستان خواب آیه الله اراکی درباره امیرکبیر و شفاعتش نزد امام حسین :آیت الله اراکی فرمود:شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت .پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟با لبخند گفت خیر.سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟گفت: نهبا تعجب پرسیدم پس راز این مقام چیست؟جواب داد: هدیه مولایم حسین است!گفتم چطور؟با اشک گفت:آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کر
خوب سلام به همگی
امروز اموزش گزاشتن یک لینک یا ادرس اینترنتی در بلاگفارو براتون اوردم
خوب اول وارد صفه ویرایشگر که در بالا نمایش داده شوده میرویم
بعد همانجایی که علامت زدم رو در صفه ویرایش گر پنل مدیریتتون
کلیک کنید
بعد همچین صفه ای براتون باز میشه
شما باید لینک هایی که بلاگفا قبول میکنه رو توش بزارید
و در اینجا قرار بدید
اگر خواستید یک متن رو لینک بزارید
اون لینک رو به حالت کوپی در بیارید اما کوپیش نکنید
مثلا اینطوری
و بعد همانطوری که با
به نام خدا
روزی روزگاری مرد کشاورزی در مزرعه مشغول آبیاری بود.در همان وقت شاهین زیبایی که برای شکار یک خرگوش به زمین نزدیک شده بود، در دامی افتاد که مرد کشاورز برای به دام انداختن یک گراز وحشی که هر شب مزرعه ی او را لگدمال می کرد،کار گذاشته بود.
شاهین بیچاره جیغ می کشید و می خواست فرار کند اما نمی توانست. مرد کشاورز صدای شاهین را شنید،به طرفش آمد و همین که پروبال زیبای او را دید دلش به رحم آمد و او را آزاد کرد.
شاهین آزاد شد و ب
درباره این سایت