نتایج جستجو برای عبارت :

امروز من برای کار مهمی پیش پدرم رفتم

سال 56 بود دوازده ساله بودم، درب را باز کردم دمپایی هایم را انداختم داخل کوچه بسرعت پوشیدم و فرار کردم از ترس پدرم، چند ساعت قبلش پدر و مادرم سر رفتن به منزل عمو عدنان که شوهر خاله مادرم بود دعوا میکردندکه پدرم کیسه سفیداب دم دستش بود و پرت کرد که یکیش به سر برادر یکساله ام خورد و درجا باد کرد و سپس بطرف مادرم رفت و من هم به دفاع از مادرم رفتم و جلوی پدرم را گرفتم پدرم به من حمله کرد و فرار کردم پدرم هم بدنبال من، خنده دار این بود که خواهرم که یکس
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا براي نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
 
به آرامی از پسرک پرسیدم: عروسک را براي کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: براي خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را براي خواهرم ببرد».
پرسیدم: مگر خواهرت ک
دیروز بعد از ظهر بود که فهمیدم مریض شدم. خوابیدم و با تب شدید، گلودرد و سرفه بیدار شدم. کلی غلت زدم توی رخت خواب و به زور غذا خوردم و اینها. سپس رفتم دکتر و یه سرم زدم و برگشتم. دکتر برام سه روز استراحت نوشت و گواهی کرد.
امروز هیچ کار درسی و علمی نتونستم انجام بدم. رفتم سر وقت لایحه بودجه ایران تا یکم بررسیش کنم.
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا براي نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.   به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را براي کی می خواهی بخری؟» با بغض گفت: «براي خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را براي خواهر
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا براي نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
 
به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را براي کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: «براي خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را براي خواهرم ببرد&
سلام هانیه هستم از مشهد میخوام داستان پدرمو تعریف کنم که با چشای خودش این مو جوداتو دیده بود پدرم حدودا20سال پيش تو مشهد راننده اژانس بود البته با شوهر عمم یه روز شوهر عمم شب شیفت تو اون اژانس وایمیسته صبح که  میشه. به پدرم میگه اینجا جن داره من شیفت شب دیگه نمیام پدرم میخنده میگه برو خودم وایمیستم شب میشه پدرم خسته میشه چون مسافره اخر شب کمه با خودش میگه کمی بخوابم هنوز چشاش سنگین نشده احساس میکنه کسی تش میده وقتی چشاشو باز میکنه میبینه
 مثل نویسی برو کار می کن ،مگو چیست کار ♦️
◀️گوشی ام که روی میز بود به لرزه درآمد،می دانستم دوباره پیام داده،خسته شده بودم ازاینکه هر روز به من قول می داد که یک کار درست حسابی پیدا می کند،اما هر روز بدتر از دیروز. به سمت گوشی رفتم وپیام را باز کردم نوشته بود: امشب می خوام بیام خونه تون»چی؟ وای! چی نوشته بود؟خونمون!
اول باید با پدرم صحبت می کردم،نه اصلا اول م صحبت میکنم ،نه!خوب نیست.با درماندگی گوشی راروی تخت پرت کردم،می دانستم اگربا
 

درس مهمي که چرچیل در کودکی آموخت
پدرم نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و گفت: ''من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم. واقعا که مایه ی شرم است که از سه پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک بخوری. فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد. ولی ظاهرا اشتباه می کردم. بعد هم سری تکان داد و گفت این مشکل خودته باید خودت حلش کنی''.
 
 
 چرچیل تمدار و نویسنده ی بریتانیایی (۱۸۷۴-۱۹۶۵) در کتاب خاطرات خود می نویسد: زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم، روزی سه نفر از بچ
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا براي نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: اما زن با بی حوصلگی جواب داد: زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
به آرامی از پسرک پرسیدم:
با بغض گفت: .
پرسیدم:
پسرک جواب داد : پسر ادامه داد: . بعد خودش را به من نشان داد و گفت: . پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه ر
امروز اتفاقی افتاد که بیش از پيش به وجود نعمتی که داشتم پی بردم. حالا بیش از پيش به پدرم ،پشت و پناه زندگیم ایمان دارم و مطمئنم حرفی بدون صلاح فرزندشان نمی زنند. ما آینه را می بینیم و پدرها خشت خام. 
*تولدت مبارک مرد زندگی من*
بادسختی می وزید.ابرها بی قراری می کردن.لوئن از درخانه خارج شد. ناراحت بودم چون بهترین دوستم لوئن را از خودم راندم.پدرم کالسکه را حاظر کردو ما به سمت مهمانی حرکت کردیم.چون پدرم یک تاجربودباید به مهمانی می رفتیم.همه بودند از پرنسس تاخود شاه کشور.از ناراحتی بغضم گرفت و ناگهان گریه کردم.به بیرون از قصر رفتم.بادی که می آمد اشک را از صورتم پاک می کرد.تصمیم گرفتم به خانه ی لوئن بروم.وقتی رسیدم لوئن رفته بود.به من گفته بود می رود  به جزیره ی خانوادگی خ
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم ، هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شما
هنوزم از نکته های ریز درس میگیرم
تنها تر از تنها اذلت نشینی برگزیده و حرفی نمیزنم حتی حرفهای روزمره
هنوز شبها گریه میکنم به بی پناهی وتنهاییم.پدرم که نیست ودلم بدجور برايش تنگ است
دلم آغوش پدرم را می خواهدعادت میکنم به نبودنت اما فراموش نه
فکر میکنم به چه هستم چه می خواهم.به دنبال خود گم شده میگردم در این تاریکی
سردرد های لعنتی
هیچ چیز جالب نیست
اولین باری که سیگار کشیدم یک روزی بود درست مثل امروز. باران می‌بارید و خیابان و پیاده‌رو سر کوچه پر از آب شده بود. جلوتر اگر می‌رفتم تا مچ توی آب فرو می‌رفتم. ولی سیگار می‌خواستم و انگار چاره‌ی دیگری نبود. به پسر سیزده چهارده ساله‌ای که داشت رد می‌شد گفتم: ببین من کفشام خیس میشه، میشه یه ذره جلوتر یه بسته سیگار برام بخری؟ گفت چه سیگاری؟ اسمش را گفتم. قبلش توی گوگل سرچ کرده بودم تا یک مدل سیگار سبک‌تر، کم‌بو تر با دوز نیکوتین نسبتا کم‌تر پ
در زمانی که نوجوان بودم به همراه سه برادر و دو خواهر و پدر و مادرم در خانه ای در همین روستا زندگی می کردم که شامل دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ همانند یک باغ بود که در آن انواع مرغ و خروس و غاز و اردک وجود داشت و در خانه هم طبق معمول گذشتگان همۀ خانواده در یک اتاق می خوابیدند در یکی از شبها که خوابم نمی بردصداهایی شنیدم یکی از برادرانم را که کنار من خوابیده بود صدا زدم و هر دو به آرامی پشت درب اتاق که شیشه بود و
موضوع انشا: سنگ قبر پدرم
هر وقت می آیم کنارت و سلام میکنم جوابی نمی شنوم
وقتی دستانم را به رویت می کشم لطافت آن موقع را ندارد ولی آرامشم میدهد
وقتی اشک میریزم دیگر دستانت گونه هایم را لمس نمی کند
وقتی نگاهت میکنم چشمانت به من خیره نمی شود[enshay.blog.ir]
وقتی به دو زانو کنارت مینشینم وحرف میزنم جوابی نمیشنوم
وقتی به آغوشت میکشم گرمای تنت را حس نمی کنم
وقتی زیاد حرف میزنم ودرد دلم را میگویم دستانت گیسوانم را نوازش نمی دهد
وقتی هنگام رفتن به نیمرخ عکس
به گزارش مجله آنلاین؛ مرتضی شایسته ، سخنگوی شورای صنفی بازی ، درباره جلسه امروز یازدهم ژوئیه گفت: فیلم ها “داستان عشق پدر من» به کارگردانی محمدرضا ورزی و تهیه کنندگی محمدرضا شریفی نیا از تاریخ 30 تیر اکران می شود. فیلم سینمایی “پوست” به کارگردانی بهمن ارک و بهرام ارک و از ابتدا به …
مثل هر روز مادرم برخواست تا نماز و نوافلش را خواند/ نگهی سوی همسرش انداخت با نگاهی غم دلش را خواند/ پدرم مرد لحظه های خطر پدرم مرد روزهای نبرد/ ولی این روزها.آهو دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد.
باورش کمی سختهدیروز که رفتم مهد مودک سراغ تمام دنیایم برگ های موی مهد عجیب چشمم را گرفتندجالب با خودم گفتم تقریبا دوسالیست دلمه درست نکرده ام و چقدر دلم خواستامروز دکتر شکرالهی دوست دوران دبیرستان ام که بسیار موقر و مودب هستند و بعد بیست و پنج سال یا بیشتر موفق به دیدارشان شده امآمدن اتاقم در اداره و بعد هم این دلمه های زیبا را به همراه چای کوهی برايم ارمغان آوردند.( برا خودش خانم دکتری شده است شکر خدا)جاتون خالی امروز افطارعنوان 
کلاس جدیداز چیزی که فک میکردم بهتر بود.ولی یع طوریع.و همه یا طرفداره bts یا واندی.من واندی رو ترجیح میدم.چند نفرم چشممو گرفتن.شاید باهاشون دوس شدم:)ولی احساس غریبی سره جاشه.امروز من رفتم کلاس جدید و اکیپم همو دیدنبچه ها همو دیدن.ولی من نبودم:(
پستچی؛ قسمت یازدهم
چرا یک فیلم خوب، یکدفعه بد می شود؟ چرا در خانه ات خوابیده ای؛ یک نفر زنگ می زند، خبر بد می دهد؟ چراپستچی هاهمیشه خبر خوب نمی آورند؟روی دو صندلی نشسته بودیم. من و علی. مثل دو بچه خلافکار که از کلاس بیرونشان کرده اند! در پادگان جنگ شده بود. حاجی رییس می رفت و می آمد، تلفن می زد، دستور می داد و از زیر چشم ما را می پایید.
به علی گفتم: چه خبره؟گفت: منتظر عاقدن!گفتم: پدرم که هنوز نیامده!گفت: میاد، بارونه!گفتم: فکر نمی کردم تو هجده سالگی
 
رانندگی بلد نیستم. نمی‌دونم چرا این نکته ناخودآگاه توی ذهن من جا افتاده که پدر باید به پسرش رانندگی یاد بده.
از وقتی یادم می‌یاد پدرم ماشین داشت. اصلا بدون ماشین اموراتش نمی‌گذشت. دست فرمون خوبی هم داشت و مثل همه‌ی آقایون روی ماشینش خیلی حساس بود. من‌ هم پسر کم شر و شوری بودم که برخلاف هم سن و سالهام ماشین روندن  برام جذابیتی نداشت و اصلا بهش فکر نمی‌کردم. حتی از زیر شستن ماشین هم در می‌رفتم. خوب طبیعی هم بود که رانندگی یاد نگیرم. این ماج
آن روز ناهار، مهمان خانه ی عمو بودم. سر سفره، زن عمو خواست براي من غذا بکشد، اما عمو زودتر برايم کشید. زن عمو هم گوشتهای توی بشقاب را تکه تکه می کرد تا من بخورم. عمو هم تند تند، برگهای ریحان و نعنا را کنار بشقابم می چید و میگفت: مهدی جون، اینارم بخور. عمو با هر قاشق غذایی که می خورد، می گفت: به به! عجب غذایی! دست آشپزش بی بلا. اما زن عمو فقط دانه های برنج را این ور و آن ور می کرد و چیزی نمی خورد. به عمو گفتم: یه چیزی بگم؟ عمو گفت: یه چیزی بگو. گفتم: عمو،
در حالت عادی، آدم پر حرفی نیستم؛ اما اگر جایی بروم یا ماجرایی روی دهد، همه چیز را با تمام جزئیات تعریف می‌کنم. خدا نکند که ماجرایی طولانی باشد، چون آنقدر تعریف کردن من طول می‌کشد که مخاطب از دستم فراری می‌شود.تا به حال _البته تا آن‌جایی که من به خاطر دارم_ فقط یک‌بار اتفاق افتاده که من یک ماجرای طولانی را دوبار تعریف کنم. آن ماجرا هم به زمانی بر‌می‌گردد که اول یا دوم راهنمایی بودم. درست یادم نیست که چه شده بود. در همین حد یادم مانده که بچه‌
مردی از دوست خود پرسید:تا به حال که شصت سال از عمرت می گذرد، آیا به یکی از آرزوهای جوانی ات رسیده ای؟دوستش گفت:آری، فقط به یکی از آرزوهای دوران جوانی ام رسیده ام.مرد دوباره پرسید آن آرزویت که به آن رسیده ای چیست بگو تا بدانم؟و دوستش این گونه پاسخ داد:هنگامی که پدرم در کودکی مرا تنبیه می کرد و موی سرم را می کشید، آرزو می کردم که به هیچ وجه مو نداشته باشم و امروز به این آرزو رسیده ام.
نویسنده ناشناس
 
در اواخر دوره ای که کفایه می خواندم با تشویق پدرم به حلقه درس آقای میلانی پیوستم. . درس خارجی هم با پدرم داشتم. عادت کرده بودم درس ها را به زبان عربی بنویسم. همچنین کوشیدم کارم از جهت ارائه و فصل بندی هم ابتکاری باشد.
 
منبع: خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 25
من دوست دارم در آینده قاتل شوم. من فکر میکردم قاتل‌ها آدمهای بدی هستند. اما دیشب تلویزیون یک قاتل را نشان داد که خیلی آدم خوبی بود. او با اینکه قاتل بود می‌خندید. تازه آقای پلیس هم با او دست داد و خندید. براي آقای قاتل چایی هم آورده بودند. من به پدرم گفتم این آقاهه چقدر قاتل خوبی است که بهش می‌خندند و چایی می‌دهند، من هم میخواهم در آینده قاتل شوم. پدرم محکم زد توی سرم و گفت تو غلط میکنی پدرسگ. من گریه کردم و خواستم بروم در اتاقم و در ر
امروز به دعوت الهه رفتم به حلقه‌ی داستان شهرستان ادب. داستان الهه و دو نفر دیگر را گوش دادم. یاد کانون پرورش فکری افتادم که چقدر با خانم بابایی شعر و داستان می‌خواندیم و کیف می‌کردیم. خب کمی از آن فضا فاصله گرفته بودم. اینجا مجید قیصری حضور دارد و درباره‌ی داستانها نظر می‌دهد. جلسه‌ی خوبی است. رایگان است و در مرکز شهر قرار دارد. دوست دارم باز هم بروم. از همه‌ی سنین به جلسه می‌آیند. یکی از کسانی که داستان خواند نوجوانی بود که داستانش بسیار م
 خب عاره داشتم میگفتم مامانم ک اونطوری گف من خیلی حرصی شدم و رگ غیرتم زد بالا :") دوچرخه رو برداشتم زدم تو دل کوچه های شهرک هوا هم ک بارونی :") خلاصه کلام اینکه 4 بار شاید هم بیشتر با کله رفتم تو جوب و فلج شدم (خیلی دردناک بود) بیشتر از 5 بار نقش بر اسفالت شدم و ب فنا رفتم ک چندین بار هم کوبوندم به ماشینا :") ولی آخر سر راضی و خوشحال و فلج طور بالاخره یادگرفتم :")))))))پ ن : راستش من همیشه فک میکردم ک ادمیم ک زود تسلیم میشم و اینا و اراده قوی ندارم :") ولی ا
دوره كودكی    مردی كه من او را به نام پدرم می خواندم در شهر طبس یعنی بزرگترین و زیباترین شهر دنیا, طبیب فقرا بود,و زنی كه من وی را مادرمی دانستم زوجه وی به شمار می آمد.این مرد و زن, تا وقتی كه سالخورده شدند فرزند نداشتند ولذا مرا به سمت فرزندی خودپذیرفتند.آنها چون ساده بودند گفتند مراخدایان براي آنها فرستاده ونمی دانستند كه این هدیه خدایان براي آنها چقدرتولید بدبختی خواهد كرد.  مادرم مرا(سینوهه) میخواند. 

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

مطالب اینترنتی داستانهای دنیای رایانه ای از جنس دوست داشتن انجام پروژه های داده کاوی پرسش مهر98-99 دنیای مدیریت دانش آتلیه بن سای Dream big لبستان ارزان سرا