نتایج جستجو برای عبارت :

انداخته می شوند

آی مرده شور! اندکی آهسته‌تر. او در سر خویش شورها داشته‌است، اندکی شایسته‌تر. این سر اگر زمين خورده است، به پای کسی نیفتاده است. ببین در دستگاه سرکوب تو هم یک آخ نگفته است، یک خط توبه ننوشته است. برف‌های روی گونه‌اش از شوری اشک، طفلکی آن دماغ سوخته‌اش در دوری وصل. یک عمر آب شد، چسبید پوست‌به استخوان و رنج به مغز استخوان. حالا عجیب نیست که تو آب در آب انداخته‌ای؟ جانم بگو از کدام انگور، شراب انداخته‌ای؟  او که دیگر خاموش گشته‌است، از ترس کد
فعل معلوم و فعل مجهول:فعلی را که فاعل یا انجام دهندۀ آن مشخص باشد فعل معلوم و فعلی را که انجام دهندۀ آن مشخص نباشد فعل مجهول گویند.پدر خانه را ساخت.                      خانه ساخته شد.   در هر دو جملۀ فوق کار ساختن» انجام شده است ولی فاعل جمله اول مشخص است پس فعل آن معلومو فاعل جمله دوم مشخص نیست و فعل آن مجهول است.ما مي توانیم فعل معلوم را تبدیل به مجهول کنیم به شرطی که در جمله مفعول وجود داشته باشد.پدر به خانه رفت.  ( فعل این جمله مجهول
داستان هنده همسر یزید، کنیز حضرت زینب (س)
زن یزید که سالهاى پیش در خانه عبدالله بن جعفر زیر دست حضرت زینب (س) کامل تربیت شده بود، روزگار او را به شام خراب انداخته و از جایى خبر ندارد. یک وقت بر سر زبانها افتاد که جماعتى از اسیران خارجى به شام آمده اند. این زن از یزید درخواست کرد به دیدار آنها برود یزید گفت شب برو.
ادامه مطلب
روزی سگی داشت در چمن علف مي خورد، سگ دیگری از کنار چمن گذشت، چون این منظره را دید تعجب کرد و ایستاد. آخر هرگز ندیده بود که سگ علف بخورد!ایستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف مي خوری؟!سگی که علف مي خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت:من؟ من سگ قاسم خان هستم!سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت:سگ حسابی! تو که علف مي خوری؛ دیگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی؛ حالا که علف مي خوری دیگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت ب
باز هم قصه ی، من قصه ی کم حوصله هاستدردل مي کنم این بار که وقت گله هاست جاده ها نیز مرا از نفس انداخته اندپای من خسته ی پیمودن این فاصله هاست این طرف تاول پاهای زمين گیر من استآن طرف خط غبار گذر قافله هاست خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر استگریه هم پاسخ تلخی به همين مسئله هاست تا فراموش شدن مانده ام و مي مانممرگ پایان من و قصه کم حوصله هاست
در زمانیکه برده داری در آمریکا رایج بودزن سیاه پوستی به نام هریت تابمنگروهی مخفی به راه انداخته بود که بردگان را فراری مي داد.بعدها از او پرسیدند:سخت ترین مرحله کار شما برای نجات بردگان چه بود؟او عميقا به فکر فرو رفت و گفت:قانع کردن یک برده به اینکه تو برده نیستی و باید آزاد باشیهرگز تماشاگر بی عدالتی و حماقت نباش.مرگ فرصت فراوانی برای سکوت به تو خواهد داد.کریستوفر هیچنزشهر کتاب
دوستان عزیزم ،خوانندگان خوبماز اینکه ميهن بلاگ اینقدر همه رو به دردسر انداخته معذرت مي خوام و تا اطلاع ثانوی تو وبلاگ نیکان که مدتیه هیچی توش نمي نویسه خواهم نوشت که آدرسش رو براتون مي ذارمhttp://parandehdararamesh.blogfa.comکاش بلد بودم لینک بذارم یادگرفتم.این پایین زده دنبالک ها:نیکان کمان گیربزنید روی نیکان کمان گیر،وبلاگش مياد،ایشالا پست هم ميذارم
#تو مثل پیراهنی هستی که کودکانه #دوستش_دارم ولی حالا دیگر اندازه ام نیست و ناباورانه سعی در پوشیدنش دارم
مثل پیراهنی که بسیار دوستش دارم ولی حالا لک  برداشته و نمي پوشمش . 
و دلم هم نمي آید دور بیندازمش
مثل پیراهن دوست داشتنی ام که روی بند رختی طوفان بردش مثل پیراهن دوست داشتنی ام که ناگاه پاره شده و با تکه پاره هایش آینه را پاک مي کنم 
مثل پیراهنی که پشت ویترین دلم را برده و توان خریدش را ندارم .
پیراهنی که در #عکس_یادگاری تنم هست تو همينجو
#تو مثل پیراهنی هستی که کودکانه #دوستش_دارم ولی حالا دیگر اندازه ام نیست و ناباورانه سعی در پوشیدنش دارم
مثل پیراهنی که بسیار دوستش دارم ولی حالا لک  برداشته و نمي پوشمش . 
و دلم هم نمي آید دور بیندازمش
مثل پیراهن دوست داشتنی ام که روی بند رختی طوفان بردش مثل پیراهن دوست داشتنی ام که ناگاه پاره شده و با تکه پاره هایش آینه را پاک مي کنم 
مثل پیراهنی که پشت ویترین دلم را برده و توان خریدش را ندارم .
پیراهنی که در #عکس_یادگاری تنم هست تو همينجو
وسط معرکه ای که کرونا راه انداخته و ما نميدونیم بالاخره کار درست اینه بچه رو بفرستیم مدرسه یا نه! فکر ميکنیم که اگه بره کجا بره! کجا بره که از هم از نظر آموزشی هم پرورشی متعادل باشهدوست ندارم جایی بره که اونقدر سختگیری کنن که بچه بچگی نکنه و تا موقع خواب کتاب دستش باشه! دوست ندارم جایی باشه که به قدری اجبار روی عقاید باشه که بیرون از مدرسه همه آن کار دیگر ميکنند. از طرفی دوست ندارم جایی بره که همنشین و همکلاسی هاش از قشری باشند که پز حی














سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۷
دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۷
یکشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۷

داغ‌ترین مطالب هفته
شاخه‌های برتر
خانواده زومجی
عضویت در خبرنامه
لینک منبع
مطلب لودینگ ۴: از حقیقت تاثیر خشونت در بازی‌ ها تا داستان کریتوس در سایت مفیدستان.














سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۷
دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۷
یکشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۷

داغ‌ترین مطالب هفته
شاخه‌های برتر
خانواده زومجی
عضویت در خبرنامه
لینک منبع
مطلب لودینگ ۴: از حقیقت تاثیر خشونت در بازی‌ ها تا داستان کریتوس در سایت مفیدستان.
                                            
اومدم منتشرش کنم ولی دست دلم نرفت!مال خیلی وقت پیشه! مال همون شبی که قرار بود دیگه شبم صبح نشه!
یه جایی از متنش نوشته بودم " یه روزی ميرسه که ميبینی صميمي ترین دوستاتم تاریخ تولدتو فراموش کردن، نه که انتظاری داشته باشی، ميفهمي که انقدرا که برات مهمن، براشون مهم نیستی ".
به قول شازده کوچولو، آدمي که اجازه داد اهلیش کنن بفهمي نفهمي خودش رو به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشه!
و چه چیزی با
عصری با هم نشستیم سر تخت روی بالکن. باد مي‌پیچید لای درخت‌های گردو و زردآلو و شاخه‌های بید را مي‌رقصاند. گربه‌ای که بچه‌هایش در زیرزمين‌مان مي‌پلکند، از سر دیوار آمد و کش‌وقوسی به خودش داد و نشست روبه‌روی ما روی تیرکی که شاخه‌های انگور از آن بالا کشیده‌اند، همراه ما خیره شد به غروب آفتاب از بین شاخ‌وبرگ‌های بید، پشت کوه‌های افق روستا.چایی‌مان را خوردیم و هلوهایی که زن‌عمو از باغ‌شان آورده بود. مام‌بزرگ تعریف مي‌کرد که یک‌بار گ
*ماجراهای این مجموعه ی 15 جلدی در مدرسه مي گذرد و شخصیت های اصلی آن نیز دانش آموزان و معلمان مدرسه اند.، ، ، ، ،، ، ، ، ، ، برخی از كتاب های این مجموعه اند.در هر یك از كتاب های این مجموعه، برای بچه های این مدرسه اتفاق هایی مي افتند؛ مثلاً در كتاب بچه ها با غیرعادی ترین معلم دنیا روبه رو مي شوند. او كلاهی عجیب شبیه پنیر بر سرش مي گذارد، با انگشت های پایش تایپ مي كند و یك دوربین كوچك روی لاك پشتش نصب كرده تا بداند او به كجا مي رود! هم، ماجرای ناظم عجی
نفرین آن‌ها که مخالف نشر این همه کتاب داستان ایرانی و زیادشدن تعداد نویسنده‌ها بودند، دارد کارگر مي‌افتد، متاسفانه. بحران‌های اقتصادی دامن‌گیر همه‌ی مردم و به‌خصوص کتاب‌خوان‌ها، و بحران کاغذ و مومات نشر کار را بر ناشران چنان سخت کرده که اغلب یا همه‌شان برنامه‌ی انتشار کتاب‌های ایرانی‌شان را تا حد زیادی به تعویق انداخته یا کلاً موکول به زمانی نامعلوم کرده‌اند. نفرین‌ها هميشه همين‌طورند؛ آن‌طور که نفرین‌کننده‌ها مي‌خواهن
دود ده سال از جنگی که ميان نیرو های شیطانی و نیرو های خوب در گرفته بود مي گذرد.جنگی که نیرو های شیطانی به راه انداخته بودند و مي خواستند شهر انسان ها یعنی Azeroth را نابود کنند.اما .حدود ده سال از جنگی که ميان نیرو های شیطانی و نیرو های خوب در گرفته بود مي گذرد.جنگی که نیرو های شیطانی به راه انداخته بودند و مي خواستند شهر انسان ها یعنی Azeroth را نابود کنند.اما با اتحاد انسان ها و Elf ها و حتی گروهی از orc ها به نام Tauran جنگ به نفع نیرو های متحد و خوب تمام شد
مقدمه:
موش ها از جمله حیواناتی هستند که همواره ردپای آن ها را مي شود همه جا مشاهده کرد.
 
کم کم داشت با قدم هایی که احتیاط کاملی در آن بود به داخل خانه گام مي نهاد او با هر نگاهش که به سرعت بود به این سو و آن سو مي نگریست و بو مي کرد به دنبال غذا بود. انگار این راه را چشم بسته هم مي توانست بپیماید. بوی غذا او را به آشپزخانه رساند. موش زنی را دید که در حال پخت و پز است و متوجه او نیست. موش با دقت بسیاری از گوشه ای گذشت تا خانم خانه او را نبیند زیرا از انس
(چند خطی از رمان جان شیعه، اهل سنت»)
شب عید فطر، فرصت خوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و عاشقانه با مجید داشته باشم.
 قالیچه کوچکی در بالکن انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانه‌مان بود، به ميهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم.
 آسمان صاف و پر ستاره آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیش رویمان خودنمایی مي‌کرد.
مجید همان‌طور که به نقطه‌ای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه مي‌کرد، با صدایی
یا اول الاولین و یا آخرالآخرین
مغزم انبان ایده های فراوان برای داستان کوتاه است اما دستم به نوشتن هیچ کدام نمي‌رود. داستان کوتاه مخاطب ندارد متاسفانه و هر چقدر هم که استادانه و خوب بنویسی ناشرها بهش اقبالی ندارند. چون مخاطب ندارد و این یک واقعیت است. این چند سال که خودم در ایام نمایشگاه کتاب دو سه روزی در غرفه شهرستان ادب مي ایستادم و کتاب ميفروختم این مسئله را دیده م. 
حتی بدتر از آن دستم به بازنویسی کردن تنها داستانی که امسال نوشتم هم نمي
قلیه ماهی یکی از غذاهای محبوب و خوشمزه جنوب کشورمان است که به خاطر طعم خوبش در سراسر کشور فراگیر شده است. این غذای خوشمزه با گوشت ماهی ، سبزیجات و ادویه های جنوبی طبخ مي شود و از معروف ترین غذاهای جنوب کشورمان محسوب مي شود.در جنوب کشور به آن قلیه مُی نیز مي گویند و از ماهی جنوبی مانند شیر یا ميش یا هامور برای تهیه قلیه ماهی استفاده مي شود این غذای خوشمزه با پلو بسیار دلچسب است. با مقدار موادی که در این دستور آشپزی قرار گرفته است مي توانید برای ۴
 
دو روزه یه مسئه‌ای توی یکی از روابط رفاقتیم به وجود اومده که یه غم بزرگی رو دلم انداخته. (جا داره اینجا آهنگ آهای خبردار همایون شجریان پخش بشه. چون آهنگ رایگانی نیست نميذارم و خودتون برین از بیپ‌تونز دانلود کنین.) بدیش اینه که اینجا هم نمي‌تونم در موردش صحبت کنم. قاعدتا با اون دوست مذکور که اخیرا حرفای این مدلیمو به اون مي‌زنم هم نمي‌تونم راجع به خودش صحبت کنم. شب بعد کار به ميم‌الف گفتم بریم یه چیزی بخوریم؟ بعد رفتم به جیم‌جیم بگم دیدم ر
در عجبم بعد از این همه سوختن و باختن چگونه هنوز دارید مي‌برید؟ این سوخت‌بری چه فعلی‌ست که رنج را از وسط دو شقه کرده است؟ نیمي برای دندانی که زخم مي‌زند، نیمي برای نمکدانی که روی زخم مي‌زنند. چگونه مي‌شود این همه تضاد دست در گردن هم انداخته باشند؟ لابد کلمات هم‌دست شده‌اند، لات شده‌اند، بدمستی کرده‌اند که این همه ما را دست انداخته‌اند. چه کسی مي‌گوید تمام راه‌ها را به روی شما بسته‌اند؟ مگر نمي‌بینی به روی شما آتش گشوده‌اند. گاه قیمت
مي گویند روزی یک پسر کوچک که تازه به کلاس پیانو مي رفت و یاد گرفته بود چند قطعه را بنوازد، برای اولین بار همراه مادرش به یک کنسرت پیانو رفت. آن ها در ردیف جلو نشستند و وقتی مادر سرش گرم صحبت با یکی از دوستانش شد، پسر بچه از روی کنجکاوی به پشت صحنه رفت و آن جا پیانو بزرگی دید که هیچ کس روی صندلی آن ننشسته بود. پسرک بی خبر از همه جا پشت پیانو نشست و شروع به نواختن قطعه ساده ای نمود که تازه یاد گرفته بود. صدای پیانو همه ی حاضران در سالن را به خود آورد
اوایل جنگ به غلامحسین گفته بودم: در جبهه هرجا در محاصره یا رودروی دشمن قرار گرفتی { آیه وجعلنا } را زود بخوان تا مشکلی پیش نیاید. روزی غلامحسین از جبهه غرب به مرخصی آمد و گفت پدر جان، چقدر این آیه مبارک مرا نجات داده است. روزی در کردستان جهت شناسایی به چند متری مواضع دشمن رفته بودیم که من جلوترین فرد به موقعیت عراقی ها و کومُله ها بودم. یک مرتبه دونفر عراقی با  یک قلاده سگ و چراغ قوه رسیدند روی سرم و من سریع آیه وجعلنا را خواندم. دشمن چراغ قو
فصل ۲۱
هارون دربارۀ مسیح و کفارۀ او به عمالقیان مي آموزد — هارون و برادرانش در مدونی به زندان مي افتند — پس از رهایی یافتن، آنها در کنیسه ها آموزش مي دهند و موجب مي شوند تا بسیاری بگروند — لامونی به مردمِ در سرزمين اسماعیل آزادی دینی مي دهد. نزدیک به ۹۰–۷۷ پیش از ميلاد.
۱ اینک هنگامي که عمون و برادرانش در سر مرزهای سرزمين لامانیان از همدیگر جدا شدند، بنگرید هارون به سوی سرزمينی که از سوی لامانیان اورشلیم خوانده مي شد، که بنام سرزمين زادگا
عروسی دختر همسایمون -صاحبخونه- بود و مردونه رو
انداخته بودن خونه ی ما (طبقه بالا) و قرار شد من توی اتاق خواب بمونم تا
مردها ناهارشونو بخورن و برن. من تو اتاق خودمو با کامپیوتر سرگرم  کردم.
مهمونا کم کم وارد ميشدن و من صداشونو ميشنیدم… همينطور اضافه ميشدن … قرار
بود ۲۵ نفر باشن اما نزدیک ۱۰۰ تا بودن! یا خدا! منم قفل در اتاقم خراب
بود و هر لحظه ميترسیدم که یکی بپره تو اتاق! وای!!
از ترسم رفتم یه متکا انداختم پشت در که هرکی مثلاً خواست وارد اتا
‌ قصه کودکانه
موضوع: دست چپ و دست راست
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.سارا دخترکوچولویی بود که هنوز نمي تونست فرق بین دست راست و دست چپ را متوجه بشه. مادرش به دست چپ او یک النگوی پلاستیکی قرمز رنگ انداخته بود تا به وسیله ی اون النگو یادش بده که چپ کدوم طرفه و به دست راستش هم یه النگوی سبز انداخته بود. وقتی مامانش مي گفت عزیزم برو توی آشَپزخونه، نمکدون را از کشوی سمت چپ بردار و بیار، به دستاش نگاه مي کرد و مي پرسید: کدوم سمت؟ این دستم یا ا
فرشید ميدانی در سایت فرساران اصول تدریسش را موارد زیر بیان کرده که به نظرم جالب هستند:‌
اصول کلی تدریس
اصول و اخلاق (یا شاید بتوانم با اغراق بگویم فلسفه) تدریس من در حوزه اکسل بعد از سال‌ها به شکل زیر درآمده است:
1) من باید مطالبی را تدریس کنم که از کاربردی بودن آنها مطمئن شده‌ام و
اجازه ندارم مطالبی را تدریس کنم که هنوز به آنها (از نظر کاربردی بودن) شک
دارم» و اگر لازم شد که به مطلبی اشاره کنم که مطمئن نیستم کاربردی است،
حتما باید فراگیرا
پارت چهار 
نویسنده:ng
کت
نوایر که تا حالا داشت با توهم عظیمي که ولپینا درست کرده بود دست و پنجه نرم مي کرد از راه ميرسه و ولپینا رو به پرت ميکنه کنار-تو حالت خوبه بانوی من -ممنون پیشی. وقتی مي خواست گوشوارم رو در بیاره ،متوجه درخشش یک شی توی موهاش شدم فکر کنم یک سنجاق سر یا همچین چیزی بود. احتمالا اکوماش هم اون اون توست. ولپینا نیشخندی ميزنه و زیر لب ميگه:تا شما به نتیجه برسید نقشه ی دومم رو اجرا ميکنمولپینا دوباره پنهان ميشه: سراب کپی ولپینا ا

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

عشق فروش شهردانلود2 دنياي مزه ها شادی در مدرسه آموزش و سیگنال خرید وفروش در بورس تُنگِ تَنگ legendofreza بنای محبوب کفش کتونی کتانی رنگ سبز نارنجی ابی سرمه ای قهوه ای دخترانه زنانه 2021 MohammadReza Roohafza