نتایج جستجو برای عبارت :

داستان زنم برادرم وخودم

پوست پیاز
قسمت:اول
داستان نیمه بلند
ژانر:وحشت
به قلم #حامد_توکلی
زمان پست هر روز ساعت ۱۶:۰۰
#نویسنده
#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره
از بچگی مکتب و درس را رها کردم و به شغل*بزازی* در کنار برادر بزرگترم که حکم پدرم راهم داشت مشغول بکار شدم ولی خب مغازه نداشتیم و بصورت دستفروشی در روستاهای اطراف شهر پارچه هایمان را میفروختیم و روستاهایی که به آنها میرفتیم مشخص شده بود و هر ماه یکبار به آنجا میرفتیم.صبح روزی بهاری بود و ما اسب مان را بار کردی
برترین ها: مجری تلویزیون ماجرای فوت پدرش را بازگو می‌کند. المیرا شریفی مقدم با انتشار این عکس در صفحه اش نوشت:ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه عصر نوزدهم دی هفتاد و دو، من و برادرم منتظریم که پدرو مادرمون برگردند خونه، صدای کمک میاد!دوباره کمک!با سومین کلمه کمک، صدای بابام رو شناختم. جلوی ورودی خونه حمله میکنند برای سرقت کیفش و وقتی مقاومت میکنه، به قتل میرسه. بیست و پنج سال گذشته و دونفر قاتل هنوز پیدا نشده اند. هرچقدر بزرگتر میشم، اون شب وحشتنا
موضوع انشا: درد دندان
دندان هم مثل بقیه اعضای بدن گاهی درد می گیرد، البته آن هم چه دردی!
آن روز داشتم با برادرم بازی می کردم و حسابی سرگرم بازی بودم که هر دفعه مادرم می آمد ومرتب تذکر می داد که مواظب باشیم وکنار سنگ ها ولبه های تیز دیوار بازی نکنیم و برای یکدیگر وسیله های بازی را پرت نکنیم.
ما بی توجه به گفته های مادرم مشغول بازی کردن بودیم وهمان کارهایی که مادرم منع کرده بود را انجام می دادیم.
یکدفعه احساس کردم که دندانم درد گرفته البته وقتی به
یک ماه پیش م کاموا خریدیم و یک جفت میل هم همراهش برداشتیم. مادرم می خواهد آنها را شال و کلاه کند. از همان روز مادرم شروع به بافتن کرد و الان تا حدودی شال را تمام کرده است. 
برادر من دامپزشک است و برای خودش یک گربه ی ملوس دارد.اول از او خوشم می آمد‌٫ تا اینکه یک روز شال زیبایم را شکافته شده دیدم. حدس می زدم کار گربه باشد و حدسم هم درست بود.
آن روز آنقدر گریه کردم که خوابم برد و در خواب غرق شدم:
یک گربه ی بزرگتر از من جلوی رویم بود. داخل یک خان ک
شامل مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه نوشته جان چیپور است. موضوع اغلب داستان‌ها پرداختن. ناامیدی مردم آمریکا مخصوصاً حاشیه‌نشینان آن، در نیمه دوم قرن نوزدهم است. از جمله این داستان‌ها می‌توان به شوهر، رادیوی بزرگ، فصل طلاق، درمان، شناگر، ای شهر رویاهای بربادرفته، خداحافظ برادرم، تجدید دیدار، مصیبت‌های جین، فقط بگو کی بود.
ایالت ماساچوسِت آمریکا به دنیا آمد و در 1982 در نیویورک از دنیا رفت. او نویسنده داستان‌های کوتاه متعدد و چند رمان ا
خب دوستان من داستانمو شروع کردم اگه خوشتون اومد نظر بدید و بگید ادامش بدم یا نه
برید ادامه مطلب ( روی اسم داستان کلیک کنید )از زبان السا:
یکم فکد کردم ، به مامان و بابام و اینکه کشتی نمیتونم وارد مه جنگل بشه . مگه اینکه کسی توش نباشه!همینه!
رفتم و یه نقشه آوردم و دیدم یه جزیره ی دور افتاده وجود داره که ممکنه آب پدر و مادرم رو اونجا برده باشه ! رفتم قضیه رو به آنا و برادرم کلیان گفتم.
آنا : السا این معرکست! من میرم به کریستوف بگم ،دوست دارم مامان و با
سال چاپ: 1394
عناوین داستان ها:
داستان هدیه سال نو
داستان مورچه‌ها و لاک‌پشت بدجنس
داستان تاریکی و ترس
داستان موش‌های بازیگوش
داستان ملکه‌ی ناراضی
داستان دروغ زشت
داستان بادباک و سیزده بدر
داستان سگ  موش‌کور
داستان مهمان خاله
داستان غذاها
داستان تنهایی پیرزن و مترسک
داستان سلطان و بره
داستان حسنی و تعطیلات نوروزی
 
عزیزانی که علاقمند به دریافت داستان‌های کوتاه، رمان، یا طنز نوشته های من هستند اسم داستان وآدرس ایمیل خود را کامنت کنند تا داستان را بصورت فایل پی دی اف برایشان ایمیل کنم.داستان کوتاه ستاره دنباله دارداستان کوتاه ماه بانوداستان کوتاه جنگل جادوییداستان کوتاه کوچه بن بسترمان طوفان سیاهطنز گنج پنهانطنز ملاک و معیار ازدواجطنز نصیحت و وصیتطنز چای شیرینطنز ریش تراشطنز ی از طنز میزگرد فقر
همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای نذر مادر ماند و من تمام این اعتقادات را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. 
سال‌ها بود خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود. 
 
ادامه داستان در ادامه
انشا صفحه ۴۲ کتاب مهارت های نوشتاری پایه هشتم
انشا در مورد مشاهده مسابقه فوتبال از روزنه تور دروازه کلاس هشتم
مقدمه : بازی فوتبال یکی از رایج ترین , معروف ترین و پر هیجان ترین بازی در بین بازی های موجود در سراسر جهان است . کودکان علاقه زیادی به این بازی دارند . و شور و اشتیاق خاصی نسبت به این بازی از خود نشان میدهند .
بدنه : همیشه در رویا هایم به زمین فوتبال قدم می گذاشتم و از نزدیک تک تک لحظه ها را احساس می کردم ، لحظه هایی که برایم خیلی دلنشین بو
 هم همه ای بود در سالن اجتماعات،دانش آموزان ممتاز رو صدا می زدند وروی سن می رفتند وتشویق میشدند.در آن هیاهو اسم خود را شنیدم.بشدت جا خوردم.با هیجان فراوان به سمت سن حرکت کردم.انگار معجزه شده بود.با آن نمره های افتضاح شاگرد ممتاز شده بودم.نگاهم به چشمان معلمم افتاد،‏به طرز احمقانه ای نگاهم میکرد. هیجانم فروکش کردکمی مشکوک شدم.اما دیگر دیر شده بودروی سن بودم.همه جا سکوت بود. تعجب کردم.به خودم آمدم.اصلا کسی،کسی را صدا نزده بود.
داستان روح پیرمرد
وقتی چهارده سال داشتم پدر و مادرم از یكدیگر جدا شدند و من، مادر، خواهر و برادر كوچكم به خانه ارواح مادربزرگ و پدربزرگ نقل مكان كردیم. از آنجا كه من نوه بزرگ نانا و پدربزرگ بودم اوقات زیادی را در كنار آنها می گذراندم ولی آن زمان كه ، خواهر و برادرم به آن جا رفتیم بیش از هر زمان دیگری فعالیت های ارواح را احساس می كردم.
نمی دانم درست است یا غلط ولی بارها شنیده ام ارواح از بچه ها انرژی می گیرند و من، در آن زمان كه سه بچه در آ
سلام به همه کسایی که توی وب هستنمن دیدم که این داستان رو توی یک وب دیگه بنویسم بهترهپس قراره یک داستان دیگه بذارم به اسم♧من چه غلطی کردم♧این داستان غمگینه و از روی آهنگ آی لاو یو بیلی آیلیش الگو براداری کردمموفق باشید
یو میناساننیومده میخوام داستان بنویسم:/ولی ایدش به نظرم جالب اومد دیگه خواستم بنویسم :/داستان راجب دوران سامورایی تو ژاپنه که یه گروه ی میخواند انقلاب کنند.داستان خیلی جا داره ولی هرچی بیشتر بشیم کارکتراتون دیرتر میادهرکی میخواد تو داستان باشه رنگ چشمو مو بده :/سایونارا ^
داستان کوتاه اشک پدر
هر وقت پدرم این ترانه را می خواند که وقتی بچه بودی، عادت داشتی روی دوشم بنشینی، پدر نردبان بچه هایش است…» دلم می گرفت و برای پدرم غصه می خوردم.
پدر به چشم پسرش، بزرگ ترین و قوی ترین مرد دنیا است. پدر من یک سرباز بود. او در زندگی اش هم مثل یک سرباز قوی و با اراده بود. او شخصیتی نیرومند داشت و سختی های روزگار موهایش را سفید کرده بود. از نوجوانی برای تامین زندگی خانواده اش دوندگی و کار و کسب درآمد را شروع کرد. همیشه تا دیر وقت ک
سلام از امشب داستان اه دومم که اتاق شیشه ای نام داره رو به صورت قسمتی و یک روز در میان براتون می گذارم
امیدوارم دوست داشته باشید
نکته:داستان دوم من به نظر خودم یک رشد خیلی چشم گیری نسبت به داستان اولی داشته و تعلیق خوبی داره علاوه بر اینکه نوع پردازش قصه یا همون پیرنگ داستان هم به نوع خودش جالب شده بهتون قول می دم این داستان، داستان خوبیه و می تونید با لذت اون رو دنبال کنید (البته گاهی هم با غصه!)
قسمت های داستان رو از اینجا دنبال کنید
سلام من دوباره اومدم ، خب این داستان یه جورایی کادوی شخصیت های کارتون فوتبالیست ها از طرف منه ، من تو این داستان نقش یه پسر آروم ولی دست ایشی زاکی رو تو خندوندن بچه ها از پشت بسته ولی جدی هم هست و فقط به دوستانش و خانواده‌اش وابسته هست . خب من این داستان رو روز تولد کسایی که میدونم تولدشون کی هست میزارم و اون قدر غافلگیرشون میکنم که از خوشحالی قش بکنن ( البته تو داستان نقش اون پسره ) بزارین اسم این آقا پسر رو بگم سوئیکو کازاوارا » میدونم اسم عج
 داستان بازی GTA V مختصر و مفیدداستان بازی GTA V بدون شک از جذاب ترین داستان ها بین تمامی نسخه های gta است. در این مقاله به طور مختصر و مفید داستان بازی GTA V رو بررسی می کنیم. این مقاله یک بررسی کلی است و قسمت های مهم بازی به هیچ وجه لو نمیره یا به اصطلاح اسپویل نمی شه. 
دلهره و اضطراب همه ی وجودمونو گرفته بود. ماها که کوچیک بودیمو هیچ کاری ازمون برنمیومد. حسابی ترسیده بودیم و هممون کز کرده بودیم یه گوشه ی سفرهپدرم تو بغل برادرم بود و درد میکشید! مادرم چشماش پر از اشک بود و زیر لب دعا میخوند. خلاصه به کمک برادر و مادرم پدرم از زمین بلند شد و آماده شد واسه رفتن به دکتر.تا برگشت پدر و برادرم از دکتر انگار صدسال گذشت. منو امیرکه از همه کوچیکتر بودیم روی پای مادرم با نوازشاش داشت خوابمون میبرد. بقیه ام هرکدوم یه گو
گره گشای چیست : گره گشای به معنی پایان نیست ، کره گشای به معنی راه حل داستان است ، داستان شما در آخر قرار است چه بشود ؟
آیا شخصیت اصلی به هدفش می رسد یا نه ؟ آیا شخصیت اصلی ازدواج میکنید یا نه ؟ آیا شخصی اصلی به مقصودی که در نظر دارد پیروز می شود یا نه ؟ آخر داستان شما که شخصیت اصلی در طول داستان به سمت هدفی رفته بود در طول داستان به خواسته اش می رسد یا نه ؟
گره گشای به معنی راه حل داستان است نه پایان داستان شما

نویسنده : علیرضا رضاقلیخانی ، رمضان 99
امتحان تیزهوشان یکی از مهمترین رویداد های من در زندگیم بوده است.
من در روز 26 خرداد 1400 امتحان تیزهوشان رو دادم و.
روز 30 تیر در حال شام خوردن بودم که برادرم خبر قبولیم در تیزهوشان رو داد. من در مدرسه ی استعداد های درخشان شهید دکتر رمضانخانی قبول شده بودم.
اما در آن مدرسه سریع به خاطر شعر هایم و طنز بودنم بین بچه ها معروف شدم
اوایل اردیبهشت ماه بود که استاد توی جلسه ی داستان نویسی گفتند این جلسه همه باید با کلمات جدید داستان بنویسند ، متن و نوشته نه!!! فقط داستان و من شاید اولین داستان کوتاه رو با این شکل و با تقریبا لهجه ی جنوبی می نوشتمکه خوشبختانه  مورد پسند استاد و دوستان قرار گرفت و به عنوان داستان کوتاه برگزیده انتخاب شد ، داستان حول محور عکس نخلستان و ماه بدر در شب و این کلمات بود: نخلستان، ماه، جیرجیرک، بغچه،گردنبند و زینو ( زینب) در ادامه ی مطلب داستان کوت
یادتونه که گفتم میخوام یه داستان جدیدبنویسم؟اسم داستان سرزمین نقاشی هست.ماجراش دراین مورده که رباتابه شهرماحمله میکنن.گروه توی هاومن ودوستام همحاری میکنیم تاشهرمون رونجات بدیمداستان،بعدازعید،در وبلاگ گذاشته میشه
کتاب دریچه ای به داستان نویسی اثر؛ امیدکرمی منتشر شد.
داستان ها به ما آموختند می توان از تجربیات دیگران سود برد، تغییر کرد و گامی رو به جلو برداشت و بهتر زندگی کرد.
خواندن این کتاب را به علاقه مندان به فراگیری داستان توصیه می کنیم.
سال 56 بود دوازده ساله بودم، درب را باز کردم دمپایی هایم را انداختم داخل کوچه بسرعت پوشیدم و فرار کردم از ترس پدرم، چند ساعت قبلش پدر و مادرم سر رفتن به منزل عمو عدنان که شوهر خاله مادرم بود دعوا میکردندکه پدرم کیسه سفیداب دم دستش بود و پرت کرد که یکیش به سر برادر یکساله ام خورد و درجا باد کرد و سپس بطرف مادرم رفت و من هم به دفاع از مادرم رفتم و جلوی پدرم را گرفتم پدرم به من حمله کرد و فرار کردم پدرم هم بدنبال من، خنده دار این بود که خواهرم که یکس
 سه برادر ، مردی را نزد حضرت علی علیه السلام آوردند و گفتند این مرد پدرمان را کشته است.امام علی (علیه السلام) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و . هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از باغ پدر اینها کرد پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مُرد، و من هم همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان زدم و او مُرد.امام علی (علیه السلام) فرمودند: حد را بر تو  اجرا می کنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت بدهید.پدرم مُرده و برای
کتاب The Flying Horse از مجموعه کتاب های reading for fun and knowledge است که برای سطح ۳ یا Pre – Intermediate تنظیم شده است. داستان انگلیسی اسب پرنده شامل ۴۲ داستان کوتاه است. برخی از این داستانها، قصه های عامیانه یا جوک است. پس از هر داستان تمرینهای مربوط به آن آورده شده است.
دانلود کتاب از اینجا»
کتاب The Flying Horse از مجموعه کتاب های reading for fun and knowledge است که برای سطح ۳ یا Pre – Intermediate تنظیم شده است. داستان انگلیسی اسب پرنده شامل ۴۲ داستان کوتاه است. برخی از این داستانها، قصه های عامیانه یا جوک است. پس از هر داستان تمرینهای مربوط به آن آورده شده است.
دانلود کتاب از اینجا»
باسمه تعالی
داستان باورنکردنی(۱)
صبح زود از خواب بلند شدم. لباس‌های ورزشی‌ام را تنم کردم و
به پارک رفتم. کمی دویدم و ورزش کردم به حدی که بدنم خیس شد.
به خانه برگشتم. دوش گرفتم و صبحانه مفصلی خوردم. ایمیل و
توییتر و تلگراممم را چک کردم. با توجه به لیستی که از روز قبل برای خودم نوشته
بودم، تمام کارهایی که باید تلگرامی پیگیری می‌کردم، انجام دادم و دیگر تا فردا
صبح به این شبکه‌های اجتماعی کاری نداشتم. دستان مادر و پدرم را بوسیدم. پیشانی‌ام
را بوس
سلام 
دوستان نازنینم از امروز می توانید داستان هاویا خاطرات ومطالب ادبی به قلم خود را برایم ارسال کنید
تا با نام خودتان  در این وبلاگ  فرهنگی _ادبی انتشاربدهم
توجه:
داستان های  شما رو ویرایش می کنم
از مخاطبین محترم نظر خواهی می کنم
سعی کنید مطالب ارسالی از خودتان باشد
راهنمایی های لازم در تقویت داستان نویسی  به شما داده خواهد شد
باتشکر 

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

جبهه فرهنگی راه نور آفتاب وبلاگ حقوقی سید روح اله حسینی وکیل پایه یک دادگستری عرفان و شعر در مقام طلب محمد نخعی کوشه در راه ارگانیک بهترین غذاهای خانگی دستپخت 20 دانلود رایگان جزوه و خلاصه کتاب