نتایج جستجو برای عبارت :

داستان من همسرم وداداشش

دارویی بسیار جدید پس از آزمایش روی حیوانات قرار بود روی انسانها امتحان شود ولی امکان مرگ شخص نیز وجود داشت. 
سه نفر داوطلب تزریق این داروی جدید شدند. یک آلمانی، یک فرانسوی و یک ایرانی.
به آلمانی گفتند: چه قدر می گیری، گفت 100هزار دلار. 
گفتند: برای چه؟ 
گفت: اگر مُردم برسد به همسرم.
به فرانسوی گفتند: چقدر؟ 
گفت: 200 هزار دلار که اگر مردم 100هزار برسد به همسرم و 100 هزار برسد به معشوقم.
به ایرانی گفتند: چقدر می گیری؟ گفت 300 هزار دلار. 
گفتند چرا؟ 
گفت: 100
این یک داستان واقعی  است.همسرم قبل از ازدواج با من عاشق دخترخاله اش بود و قسمت هم نشده بودند. دخترخاله زودتر ازدواج کرده بود و همسرم هم پس از معرفی توسط یک آشنا، مرا دید و با هم ازدواج کردیم. عادت داشت که بعد از سرکارش و تعطیلی مغازه، با رفقای باب و ناباب جمع شوند و الواتی کنند و من هر شب تا نیمه شب منتظر او بودم. گاهی شام خورده بود و گاهی نه و من فقط سکوت میکردم.   وضع مالیمون بد نبود و دو طبقه خانه داشتیم. طبقه بالا اتاق خوابها و حمام و طبقه
تو این پست قراره آدمای زندگیم رو جوری که قراره نام ببرم بنویسم.
پدر و مادر که همون
سیوگیلیم:همسرم
خواهر ب:خواهر اولم
آبجی: خواهر دومم
داداشم
شوهرخواهر ۱:همسر خواهر ب
شوهر خواهر۲: همسر آبجی
ج:پسر اول خواهر ب
آ:پسر دوم خواهر ب
م:پسر آبجی
 
امروز میخوام دلیل ساختن این پیج رو بگم، اصلا چرا این پیج رو درست کردم، چرا تصمیم گرفتم حرفای دلم رو اینجا بگم، راستش چون هیچ گوش شنوایی رو برای حرفام مناسب ندیدم، نه که دوست صمیمی یا خواهر مهربون نداشته باشم، چرا اتفاقا خوبشم دارم، ولی از قضاوت بقیه میترسم، دوست ندارم اطرافیانم رفتارای من و همسرم رو قضاوت کنن یا دل برام بسوزونن، چون‌مطمئنم با شنیدن یه گوشه کوچیک از حرفام حتما همینکار رو میکنن.قصه از اینجا شروع شد که پارسال توی مرداد ماه، ی
سلام
دوستان یه سوالی رو میخوام مطرح بکنم که خیلی وقته که ذهنم رو درگیر کرده و هر بار که موقعیت های ازدواج برام پیش اومده بشدت از این مورد که هنوز به نتیجه ای نرسیدم اذیت میشم.
اولا که مسائل اعتقادیم برام مهمه و در مورد ازدواج هم مسائل همسرداری و تربیت فرزند بسیار برام مهم ان!
انقدری که اگه ببینم امر غیر ضروری داره باعث نیتی همسرم میشه یا در روند زندگی مشترکم اثر منفی میذاره بدون درنگی ازش میگذرم.
مثلا من وجدانم قبول نمیکنه که صبح ها همسرم
از فرصت ها استفاده کنید! (داستان طنز)
مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد وقتی پولها را دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک ی کنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم سپس اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و اورا در جا کشت .
او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید آیا شما دیدید که من از این بانک ی کنم؟
مرد پاسخ داد : نه قربان. من ندیدم اما همسرم دید!!!!

The post از فرصت ها
باجناقم داشت از جشن سالانه‌ی کارخانه شان تعریف می‌کرد که اپلیکیشن لابی شروع به بوق زدن کرد دکمه سبز رنگ اپلیکیشن را زدم و با مسئول لابی  به صورت تصویری صحبت کردم
 مرد کت شلواری توی تصویر گفت یکی از دانشجویانم برای رفع اشکال درسی آمده و سپس تصویری از چهره دانشجویم را توسط دوربین پشت سرش روی اپلیکیشن لابی نمایش داد 
از او خواستم که وی را به یکی از کابین های تدریس خصوصی راهنمایی کند باجناقم با تعجب پرسید کابین تدریس خصوصی دیگر چه صیغه ای است
سال چاپ: 1394
عناوین داستان ها:
داستان هدیه سال نو
داستان مورچه‌ها و لاک‌پشت بدجنس
داستان تاریکی و ترس
داستان موش‌های بازیگوش
داستان ملکه‌ی ناراضی
داستان دروغ زشت
داستان بادباک و سیزده بدر
داستان سگ  موش‌کور
داستان مهمان خاله
داستان غذاها
داستان تنهایی پیرزن و مترسک
داستان سلطان و بره
داستان حسنی و تعطیلات نوروزی
 
عزیزانی که علاقمند به دریافت داستان‌های کوتاه، رمان، یا طنز نوشته های من هستند اسم داستان وآدرس ایمیل خود را کامنت کنند تا داستان را بصورت فایل پی دی اف برایشان ایمیل کنم.داستان کوتاه ستاره دنباله دارداستان کوتاه ماه بانوداستان کوتاه جنگل جادوییداستان کوتاه کوچه بن بسترمان طوفان سیاهطنز گنج پنهانطنز ملاک و معیار ازدواجطنز نصیحت و وصیتطنز چای شیرینطنز ریش تراشطنز ی از طنز میزگرد فقر
چجوریه که بعضی مردا روجون به قربونشونم کنی، باز ننه شونو به زنشون ترجیح میدناصن انگار بعضیا با عشق به مادربدنیا اومدن و دیگه جایگزینینمی تونن براش داشته باشن.اصن عشق به مادر مساله ش جداسعشق به همسرم جدا.چطوره که بعضیا نمی تونن اینا رو از هم تفکیک کنن.دوستم میگفت بعد بیست سال زندگی مشترک.
یک داستان طنز و باحالروزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و
داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی
اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به
همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس
دار فانی را وداع کرد.زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و
دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را
در قبر بگذارند،نا
در زمان های دور حاکمی با لباس مبدل برای سرکشی و درک اوضاع به میان مردم می رفت. از قضا روزی از محلی می گذشت، سه مرد با هم در حال گفتگو بودند حاکم از آنان اجازه گرفت تا لحظه ای در کنارشان باشد. یکی از مردان گفت آرزو دارم فرمانده لشگر کشورم باشم، دومی گفت من دوست دارم وزیر دارائی کشور باشم و سومی آهی کشید و گفت شنیده ام حاکم همسر زیبائی دارد مثل ماه ای کاش می شد من شبی را در کنار همسر حاکم می گذراندم. حاکم که کناری نشسته بود پس از شنیدن آرزو های
همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوایسرتو توی اون رومه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟رومه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظروحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج درمقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم
رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقطبخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش ر
شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند. با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند.
همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند. یکی از مردان همیشه برای عیش و خوشگذرانی از بقیه جدا می شد. اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیاری دیگر از کاروا
 
داستان زیبای صرف شام با زنی دیگر
روزی همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. او گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که چندین سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله‌های زندگی و داشتن سه بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم. به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دست
فکر کنم یکی از دلایلی که نمیخوام اینجا از روزمرگی هام بنویسم اینه که همش غر میشه و اگر همینجور بنویسم بعد چندوقت وبلاگی پر از غر خواهم داشت 
شرایط خوبی ندارم و ذهنم از همیشه بدبین تر شده نسبت به هراتفاقی و صدالبته بی تفاوت تر
دیگه حتی دلم نمیخواد بنویسمشون یعنی گاها شاید دلم بخواد ولی دستم به نوشتنش نمیره
فکر کنم تنها چیزی که ارزش نوشتن داره حال خوبیه که کنار خانواده و همسرم دارم و حداقل مرورش حالمو خوب میکنه
مردی میگفت: خانمم همیشه میگفت دوستت دارم. من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم.
ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند. همیشه شیطنت داشت. ابراز علاقه اش هم که نگوآنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند.میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمی‌شد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم: میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم بر
 
  از باب حق گزاری، باید کمی هم به نقشی که همسرم در زندگی من داشته، اشاره کنم.
 
ایشان - قبل از هر چیز - از یک طمأنینه و آرامش و روحیه قوی برخوردار است؛ لذا با آن که خانه ما بارها مورد یورش دژخیمان واقع شد و با این که من بارها در برابر او بازداشت شدم و حتی در نیمه شب که برای دستگیری من به خانه ریختند، مورد ضرب و جرح واقع شدم - که شرح آن را بعدا خواهم گفت - علی رغم همه اینها، هیچگاه ترسی یا ضعفی یا افسردگی و ملامتی در او مشاهده نکردم.
 
با روحیه ای عا
.روزها می‌گذشت و من همچنان منتظر بودم، تا این که یک روز به زن‌هایی فکر کردم که این‌گونه فکرشان و زندگی‌شان را نابود کرده بودند. زن‌هایی که ماه‌ها و سال‌ها چشم به راه نامه‌ای مانده بودند، اما سرانجام هیچ‌کس برایشان نامه‌ای نفرستاده بود. خودم را تصور کردم که سال‌های زیادی گذشته است، موهایم دیگر سفید شده‌اند و من همچنان منتظرم. سپس فکر کردم که نباید این کار را انجام دهم، بنابراین از آن روز به بعد نرفتم که آنجا بنشینم و انتظار بکشم.
سلام به همه کسایی که توی وب هستنمن دیدم که این داستان رو توی یک وب دیگه بنویسم بهترهپس قراره یک داستان دیگه بذارم به اسم♧من چه غلطی کردم♧این داستان غمگینه و از روی آهنگ آی لاو یو بیلی آیلیش الگو براداری کردمموفق باشید
یو میناساننیومده میخوام داستان بنویسم:/ولی ایدش به نظرم جالب اومد دیگه خواستم بنویسم :/داستان راجب دوران سامورایی تو ژاپنه که یه گروه ی میخواند انقلاب کنند.داستان خیلی جا داره ولی هرچی بیشتر بشیم کارکتراتون دیرتر میادهرکی میخواد تو داستان باشه رنگ چشمو مو بده :/سایونارا ^
(صحت این داستان ترسناک مورد تایید ما نیست)
در حدود 24 قبل دوستی پیش من آمد و گفت یک داستان عجیب دارم و آن داستان
این است : مدت ها پیش خانه ای خریدم که موقع خرید سمت غرب حیاطش هیچ
دیواری نداشت و زمانی که علتش را پرسیدم فروشنده گفت ما نتوانستیم دیوارش
را کامل کنیم شما خودت زحمت دیوار را بکش تا مدتی دستم خالی بود و آن جا هم
محله ای بود که تازه می خواست شکلی بگیرد و خانه ها از هم فاصله داشتند و
در پایه تپه بودند. مدتی پیش دیوار غربی حیاط خانه را درست
سلام از امشب داستان اه دومم که اتاق شیشه ای نام داره رو به صورت قسمتی و یک روز در میان براتون می گذارم
امیدوارم دوست داشته باشید
نکته:داستان دوم من به نظر خودم یک رشد خیلی چشم گیری نسبت به داستان اولی داشته و تعلیق خوبی داره علاوه بر اینکه نوع پردازش قصه یا همون پیرنگ داستان هم به نوع خودش جالب شده بهتون قول می دم این داستان، داستان خوبیه و می تونید با لذت اون رو دنبال کنید (البته گاهی هم با غصه!)
قسمت های داستان رو از اینجا دنبال کنید
سلام من دوباره اومدم ، خب این داستان یه جورایی کادوی شخصیت های کارتون فوتبالیست ها از طرف منه ، من تو این داستان نقش یه پسر آروم ولی دست ایشی زاکی رو تو خندوندن بچه ها از پشت بسته ولی جدی هم هست و فقط به دوستانش و خانواده‌اش وابسته هست . خب من این داستان رو روز تولد کسایی که میدونم تولدشون کی هست میزارم و اون قدر غافلگیرشون میکنم که از خوشحالی قش بکنن ( البته تو داستان نقش اون پسره ) بزارین اسم این آقا پسر رو بگم سوئیکو کازاوارا » میدونم اسم عج
 داستان بازی GTA V مختصر و مفیدداستان بازی GTA V بدون شک از جذاب ترین داستان ها بین تمامی نسخه های gta است. در این مقاله به طور مختصر و مفید داستان بازی GTA V رو بررسی می کنیم. این مقاله یک بررسی کلی است و قسمت های مهم بازی به هیچ وجه لو نمیره یا به اصطلاح اسپویل نمی شه. 
گره گشای چیست : گره گشای به معنی پایان نیست ، کره گشای به معنی راه حل داستان است ، داستان شما در آخر قرار است چه بشود ؟
آیا شخصیت اصلی به هدفش می رسد یا نه ؟ آیا شخصیت اصلی ازدواج میکنید یا نه ؟ آیا شخصی اصلی به مقصودی که در نظر دارد پیروز می شود یا نه ؟ آخر داستان شما که شخصیت اصلی در طول داستان به سمت هدفی رفته بود در طول داستان به خواسته اش می رسد یا نه ؟
گره گشای به معنی راه حل داستان است نه پایان داستان شما

نویسنده : علیرضا رضاقلیخانی ، رمضان 99
اوایل اردیبهشت ماه بود که استاد توی جلسه ی داستان نویسی گفتند این جلسه همه باید با کلمات جدید داستان بنویسند ، متن و نوشته نه!!! فقط داستان و من شاید اولین داستان کوتاه رو با این شکل و با تقریبا لهجه ی جنوبی می نوشتمکه خوشبختانه  مورد پسند استاد و دوستان قرار گرفت و به عنوان داستان کوتاه برگزیده انتخاب شد ، داستان حول محور عکس نخلستان و ماه بدر در شب و این کلمات بود: نخلستان، ماه، جیرجیرک، بغچه،گردنبند و زینو ( زینب) در ادامه ی مطلب داستان کوت
یادتونه که گفتم میخوام یه داستان جدیدبنویسم؟اسم داستان سرزمین نقاشی هست.ماجراش دراین مورده که رباتابه شهرماحمله میکنن.گروه توی هاومن ودوستام همحاری میکنیم تاشهرمون رونجات بدیمداستان،بعدازعید،در وبلاگ گذاشته میشه
در حدود 24 قبل دوستی پیش من آمد و گفت یک داستان عجیب دارم و آن داستان این است : مدت ها پیش خانه ای خریدم که موقع خرید سمت غرب حیاطش هیچ دیواری نداشت و زمانی که علتش را پرسیدم فروشنده گفت ما نتوانستیم دیوارش را کامل کنیم شما خودت زحمت دیوار را بکش تا مدتی دستم خالی بود و آن جا هم محله ای بود که تازه می خواست شکلی بگیرد و خانه ها از هم فاصله داشتند و در پایه تپه بودند. مدتی پیش دیوار غربی حیاط خانه را درست کردم ولی چند روزی طول نکشید که در نیمه شب دیو
کتاب دریچه ای به داستان نویسی اثر؛ امیدکرمی منتشر شد.
داستان ها به ما آموختند می توان از تجربیات دیگران سود برد، تغییر کرد و گامی رو به جلو برداشت و بهتر زندگی کرد.
خواندن این کتاب را به علاقه مندان به فراگیری داستان توصیه می کنیم.

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

story دانلود سرا شه پول SHAPOL- بوکان داستان Mon coin de solitude دانلود خلاصه درس های آموزشی ddugv گفتگوي رو در رو... کتــــــــابکده شاهرود فناوری اطلاعات | وب | VPS | SSL