نتایج جستجو برای عبارت :

در حال بازی با موبایل بودم ک ناگهان

قطره آبی بودم در دریاچه ای آرام که با وزش باد از سویی به سوی دیگر می رفتیم مانند گهواره ایی بود و در کنار دوستانم شاد و خوشحال بودم. برای خودمان بازي می کردیم و از غم دنیا به دور بودیم. در یکی از روزهای گرم بهاری، زمانی که آفتاب سوزان، مستقیم می تابید و سطح دریاچه را گرم کرده بود، احساس گرما کردم، حس کردم که در حال متلاشی شدنم، هر چقدرکه دست دوستانم را محکم تر می گرفتم، فایده ایی نداشت. آفتاب بی رحمانه می تابید و مرا از خانه ام جدا کرد. از آن گهوا
خاطرات پوشک
قسمت چهاردهم 
این داستان
آغاز زندگی من 
بسیار خوشحالم که می توانم به شما شیر بدهم - در حالی که سرم را نوازش می کرد و با دست دیگرم را نوازش می کرد برایم توضیح داد. دم.که آرامم کرد، ناگهان میل به ادرار کردن به سراغم آمد، می دانستم که این بار فرق می کند. فرق میکرد چون با خودم تکرار میکردم "اینو دوست دارم" "میخوام همینجوری ادامه بدم"، "میخوام تا آخر عمرم بچه باشم" اینو گفتم ول کردم ادرار کنم، پوشک سنگین شد موضوع چند ثانیهبعد از آن روز می‌
امام زمان مثل برف می آید .مثل برف آرام ، مثل برف مهربان ، و یک روز صبح ناگهان ، همه جهان را سپید پوش می کند . عادل و صبور ، مثل برف . یا امام زمان عج !من عاشق تو هستم من از بچگی عاشق برف بودم تمام سال انتظار می کشیدمبرای صبح سپیدی که برف می آید من واقعا منتظر تو هستم منتظر آن لحظه ای که بیایی و به تو بگویم : برف نو برف نو سلام سلام شادی آوردی ای امید سپید همه آلودگی است این ایام .
یک درس

یک لیوان چای ریخته بودم و منتظر بودم خنك شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد كه روی لبه ی لیوان دور میزد. نظرم را به خودش جلب كرد. دقایقی به آن خیره ماندم و نكته ی جالب اینجا بود كه این مورچه ی زبان بسته ده ها بار دایره ی كوچك لبه ی لیوان را دور زد. هر از گاهی می ایستاد و دو طرفش را نگاه میكرد. یك طرفش چای جوشان و طرفی دیگر ارتفاع. از هردو میترسید به همین خاطر همان دایره را مدام دور میزد. او قابلیت های خود را نمیشناخت. نمیدانست ارتفاع برای او
 داستان کوتاه در مورد مرتب کردن وسایل و جمع کردن اسباب بازي هامیلاد همیشه وسایل رو داخل خونه می انداخت، با هر اسباب بازي که بازي می کرد آن را رها می کرد. یه روز صبح پاش روی اسباب بازي رفت و خیلی خیلی دردش گرفت و اسباب بازيش رو شکست.در حالی که داشت گریه می کرد، اسباب بازيش شروع به حرف زدن کرد، اسباب بازي گفت: میلاد یادته چقدر باهم خاطره داشتیم و چقدر باهم بازي می کردیم؟ اگر من رو سرجام گذاشته بودی الان سالم بودم و میتونستیم بازم با هم بازي
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: ساز
پشت ویترین فروشگاه منتظر بودم . منتظرِ کسی که بیاید و روح مرا از خستگی رها کند تا اینکه روزی پسرک خوش قد و بالایی وارد فروشگاه شد و با وسواس خاصی به ساز ها می نگریست نگاهش روی من ثابت ماند به سمتم آمد ،مرا در دستانش گرفت و انگشتاتش را نوازش گونه روی تارهایم کشید لبخندی از سر رضایت زد ، من انتخاب شده بودم. روزی را که مرا به اتاقش برد فراموش نمی کنم . آنقدر ذوق زده بود که حتی فراموش کرده بود کاپشن خیسش ر
روح دختر بچهساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در بیگو» واقع در شمال جزیره گوام» زندگی می‌کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعت.
کلاس سومی که شدم، می‌دانستم آن سال چیزی به نام جشن تکلیف پیش رویمان است. دختربچه‌ای بودم که نه رشد عقلی داشتم نه جسمی اما قرار بود به تکلیف برسم و خیلی هم خوشحال بودم! خیلی ذوق داشتم. قرار بود برایمان جشن بگیرند. چند تا سرود حفظ کرده بودیم. مادرم برایم چادر نماز و سجاده خریده بود و من فکر میکردم که حتما حسابی بزرگ و خانم شده‌ام. از همان وقت تا سال‌های زیادی بعد از آن، عذاب‌وجدان نمازهای نخوانده، تصمیم برای شروع دوباره، رها کردن و باز عذاب‌و
در ابتدای کوچه ای ایستاده بودم , آهنگی در گوشم نواخته شد ! بی اختیار بلند گفتم اش : زندگی چیست ؟ پرسشی که تا کنون هزاران بار از خودم پرسیده بودم !
وقتی پرسیدم که زندگی چیست ؟ مجتهدی گفت : امتحان ! باغبانی گفت : کاشتن گل های نیکی در باغ های بهشت ! کارگری گفت : درد و رنج ! نویسنده ای با ظرافت تمام گفت : تلالو زیبایی های خدا در آئینه دنیا ! اما ساده ترین تعریف را پسر بچه ای که توپ بازي اش را تازه هدیه گرفته بود گفت : زندگی دعاست ! سخن اش به دلم نشست !
چند قدم
پایه هشتم صفحه۸۱  قطره بارانی هستید که از ابری چکیده اید
مقدمه:خدایی را شکر که برای خنداندن برگ و گل و طبیعت یک آسمان را به گریه وا می دارد و باران رحمتش را بر سرشان می پاشد.
تنه انشاء:در گرگ و میش صبح، ناگهان هوا مه آلود شد و ابرها بر جنب و جوش در آمدند. تکانی خورده و همه ی قطره های تلنبار شد.
دو ابر از جای گرم و نرمشان جدا شدند من نیز در میان آن ها بودم، ترس تمام وجودم را در برگرفته بود اما همه را که مثل خود می دیدم ترسم روبه کاستی می رفت. در میان ز
ادگار آلن پو یک نویسنده بنام است زیرا یک شروع کننده است و بسیاری از نویسندگان ادبیات داستانی پس از او ذیل نام و سبک وی قرار می گیرند. با این که جسته گریخته داستان‌هایی از پو خوانده بودم اما منسجم به مطالعه آثارش نپرداخته بودم. از روی اتفاق یکی از کتاب‌هایش را که در یک خرید از نمایشگاه کتاب خریده بودم در مطالعه گرفتم.
ادامه مطلب
سلام.جلد دوم داستان رو براتون اووردم.در جلد قبل واندا وریون با کمک هم تونستند کیریسا رو شکست بدنولی این بار به دنیای پونی ها میروندینی چه چیزی انتظار این دو دوست را می کشد. بعد از شکست کیریسا دروازه ای باز شد و ان دو از دروازه عبور کردند.و به جایی رسیدند که کاملا برای ریون نا اشنا بود اما واندا انجا را کاملا میشناخت.از دروازه که گذشتند جلوی گروهی از دختران در امدندهمه انها از دیدن واندا تعجب کردند و با خوشحالی فریاد زدند:واندا.
یک سال بعد
بعد تندرو تصمیم گرفت که بره پیش خروس های آرزو.
اما بعد ناگهان رعد و برق شد.
تندرو خیلی ترسید اما او به کارش ادامه داد.
ناگهان دید که دو تا رعد خوردن به یک سنگ و سنگ از بین رفت اما او نترسید و به کارش ادامه داد.
بعد تندرو بالاخره خروس آرزو رو پیدا کرد و بعد تندرو به خروس آرزو گفت:((می شه لطفا آرزوی من رو برآورده کنی؟
بعد خروس آرزو گفت:((بلی.بفرمایید.
بعد تندرو گفت:(( آرزوی من اینه که ملکه و لیزا دوباره با ما دوست بشن.
بعد خروس آرزو گفت:((من نمی
زمستان سال ۱۴۰۲ یا ۳ بود. واضح یادم نیست. هفته‌ی سرد و کولاکی‌ای بود. یک هفته‌ای بود همه جا سفیدپوش بود. شب سوم یا چهارم یخبندان‌های آن زمان بود که خواب برف سنگین دیدم.در خواب دیدم: داشتم برف‌بازي می‌کردم که ناگهان از سایه‌ی سرد و تاریک دوردست پسرعمویم هم آمد و شروع کرد راه رفتن روی یخ‌ها و برف‌ها. خِرت‌خِرتِ صدای خُرد شدن یخ‌های برف صدای دلنشینی در فضا منعکس کرده بود.»داشت از کنارم می‌گذشت که مادرم برای رفتن به مدرسه بیدارم کرد. اتفاق
خاطرات پوشک
قسمت دهم 
این داستان 
آغاز زندگی من
و مرا در آغوش گرفت و روی میز تعویض بزرگی گذاشت، پوشک کثیفم را در آورد، با دستمال مرطوب تمیزم کرد و یک دستمال جدید روی من گذاشت. لباسامو عوض کردم و منو برد تو آشپزخونه.یک بار دیگر مرا روی صندلی بلند گذاشت، سپس یک پیش بند و برای صبحانه ام فرنی از موز به من داد. من از اینکه با من مثل یک بچه رفتار می شود شرمنده بودم، اما حقیقت این است که "مامان" من بسیار شیرین و مهربان بود و شرایط را قابل تحمل تر می کرد.ص
نزدیك ظهر بود، حوالی چهارراه خواجه ربیع كنار ایستگاه اتوبوس منتظر بودم. نم نم باران می‌بارید. مردی حدود چهل و پنج ساله از دوچرخه‌اش پیاده و از من خواست تا مراقب چرخش باشم، پذیرفتم و بعد از تشكر به سمت سوپر ماركتی رفت. با زنگ قدیمی دوچرخه‌اش تازه ریتم گرفته بودم كه آمد و در حالی كه یك كیسه‌ی پلاستیكی حدوداً یك تا دو كیلو برنج كه در دست داشت، كیسه را به دسته آویزان و همراه با زدن جك دوچرخه‌ دوباره از من تشكر كرد و آماده‌ی ركاب زدن شد كه ناگها
ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم،
مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در واقع در شمال جزیره زندگی می کنم.
از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد
. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت.
اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه ای را کنار جاده دیدم.
سنگینی نگاه خیره اش را کاملا روی خود احساس می کردم.
در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که
د
انیمیشنی فوق العاده از داستان زندگی من و شما

برترین ها:سمفونی ۵ بتهوون می تواند تجسم موسیقیایی آن چیزی باشد که حکیم عمر خیام آن را نامیده است. دودل چائوس (Doodle Chaos) توانسته است با ساخت این انیمشن فوق العاده داستان زندگی من و شما را به تصویر بکشد. هر بار که این انمیشن را می بینم، چیز تازه ای را می بینم:
آرامش زندگی، دست اندازها و طوفان های آن، از دست دادن کنترل آن ، بالا رفتن ها و پایین آمدن هایی که گاهی تا مرز سقوط و نابود شدن کامل پیش می رود، ولی
سخت آشفته و غمگین بودم…به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقنددست کم می گیرنددرس و مشق خود را…باید امروز یکی را بزنم، اخم کنمو نخندم اصلاتا بترسند از منو حسابی ببرند…خط کشی آوردم،در هوا چرخاندم.چشم ها در پی چوب، هر طرف می غلطیدمشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!
اولی کامل بود،دومی بدخط بودبر سرش داد زدم.سومی می لرزید.خوب، گیر آوردم !!!صید در دام افتادو به چنگ آمد زود.دفتر مشق حسن گم شده بوداین طرف،آنطرف، نیمکتش را می گشتتو کجایی بچ
امروز روز اول مدرسه بود ، کل مسیر رو تو فکر بودم.که الان کجاس و مدرسه ی کجاس ، چکامیکنه، . یاد روز اول مهر سالهای قبل و .عجب روزهایی در پیش خواهم‌داشت .اما بازم‌از ته دلم‌خاستم هرجا هس موفق باشه و شاد.دلم گرفته بود موقع برگشت با یه سری ازآهنگهابغض کرده بودم
   مثل یک روز که بیدار می‌شوی و بی‌دلیل حالت خیلی خوب است، مدتی است بی‌دلیل خواب‌ تو را می‌بینم! مثلا خواب می‌بینم در جمع فامیل تو هستم و تک تک‌شان را به اسم می‌شناسم، بعد فردایش برایم می‌گویی دیشب در جمع، بحث سفر تو به جنوب بود. هر دو به تعبیر خوابم می‌خندیم و رد می‌شویم. یک ماه بعد دوباره خواب می‌بینم "پشت فرمان ماشین تو نشسته ام و در شهر خودمان رانندگی میکنم و با خوشحالی زیادی می‌گویم چقدر ماشین راحتی است". دو روز بعد به بهانه‌ی کار
بازي های Casual در ترجمه ی فارسی بازي های تفننی رواج یافته اند. این سبک از بازي ها ویژگی های مشترک عدم نیاز به توانایی خاص، سادگی و پیچیدگی بسیار پایین و مناسب برای همه ی رده های سنی را دارند. دسته بندی تفننی برخلاف سادگی در بازي کردن، اعتیاد عمیقی را ایجاد می کنند.برای مطالعه بیشتر به مقاله ۴ زیر دسته بندی بازي های تفننی موبایل در اپ آفرینی مراجعه کنید.
موضوع انشا: من گمشده ام
من گمشده ام در دریای خیانت. در دریا من بودم و ماهی های گوشت خوار من بودم و یک ماهی قرمز من بودم یک موج وحشی. من بودم و عشق عشق مثل اکسیژن همه جا هست تو نیست عشق درد است دردی که بیماری نیست. دردی که دارویی ندارد دردی که بستریت نمی کنند دردی که دردش پنهان است ولی درد بدیست عشق سخت است. سخت است که عاشق باشی و عشقت نداند که عشقت است. سخت که شب عشق باشد و تو پیش عشقت نباشی. سخت است که روباه باشی. و عاشق آهو باشی. من آهو ام را گم کرده
تاریکی مطلقبخش دوم
خاموشی چراغ برای من هیچ منطقی نداشت تصمیم گرفتم ماشین را خاموش کنم و کمی بمانم تا صبح شود ولی ترس از تاریکی مانع از انجام اینکار شد ماشین را روشن نگه داشتم چند دقیقه ای گذشت همینطور به اطراف نگاه میکردم همه چیز سیاهی بود به رو به رویم نگاه کردم نور ضعیفی را دیدم عجیب بود که تا ان موقع متوجه ان نور نشده بودم تصمیم گرفتم به سمتش بروم چون دیدی نداشتم به اهستگی ماشین را در دل تاریکی جلو میبردم کمی گذشت احساس کردم کنترل ماشین از
یکی از دوستان قدیمی که در ارتش زمان شاه، با درجه تیمساری خدمت می کرد روزی مطلبی را برای من تعریف کرد که فوق العاده زیبا بود:تعریف می کرد در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم، آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده در رشته حقوق، عهده دار پست های مهم قضائی در دادگاه های نظامی ارتش گردند.در این آزمون، من و 25 نفر دیگر، رتبه های بالای آزمون را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم.دوره تحصیلی یک ساله بود و همه، با جدی
در هفده سالگی عاشق پسری شده بودم که تاکنون در زندگی‌ام ندیده بودم‌اش! من فراتر از عشق در یک نگاه عمل کرده و به درجه‌ای از مهارت رسیده که به عشق بدون نگاه دست یافته بودم! اگر از کم و کیف این عشق بپرسید همینقدر می‌گویم که با حسام در چتروم آشنا شده بودم. پس از سه ماه چت‌های شبانه‌روزی بالأخره اولین ملاقاتمان در پارک پرواز تهران رقم خورد. سه سال از آن ملاقات گذشت و هر روز بیشتر از دیروز دل‌بسته حسام می‌شدم.حالا که این متن را می‌خوانید بالای سی
اولین تجربه خارجی تو!
هنوز دو هفته مانده تا دو سالگی و تو یك هفته است به مهد می روی.
روز اول كه با هم رفتیم و تو رفتی سراغ بازي و نی نی ها. تمام راه تا چهار راه نزدیك خانه اشك ریختم و هوای سرد بهمن ماه را خوردم.
امروز اما وقتی با آن كاپشن قرمز شازده كوچولویی و كیف كیتی صورتیت دویدی سمتم و پریدی بغلم و گفتی    " سلام مامان مدرسه بودم." ته دلم به خاطر استقلال و شادی ات ذوق كردم.
هر چند تو هنوز خیلی كوچكی برای این واژه ها.
اما خوشحالم كه هر روز هم بازي د
این پست حاوی مقادیری یادآوری گذشته است. و من از نوشتن درباره ی شان ابایی ندارم. یکشنبه استاد سر کلاس یک کلمه گفت و من زیر و رو شدم. ذهنم شروع به فرضیه سازی کرد و انگار جواب سوال مهمی را پیدا کرده باشد، ناگهان حس رهایی را به تمام بدنم مخابره کرد. معمای رفتنت را حل کرده بودم. فهمیدم چرا از همان روز اول آن سه ماه، شوق زندگی در من بیداد می کرد. "معنا". من معنایی برای زندگیم پیدا کرده بودم. او معنای زندگیم شده بود . به راستی، چه حسی ست که یک آدم، معنای زن
انشا صفحه ۴۲ کتاب مهارت های نوشتاری پایه هشتم
انشا در مورد مشاهده مسابقه فوتبال از روزنه تور دروازه کلاس هشتم
مقدمه : بازي فوتبال یکی از رایج ترین , معروف ترین و پر هیجان ترین بازي در بین بازي های موجود در سراسر جهان است . کودکان علاقه زیادی به این بازي دارند . و شور و اشتیاق خاصی نسبت به این بازي از خود نشان میدهند .
بدنه : همیشه در رویا هایم به زمین فوتبال قدم می گذاشتم و از نزدیک تک تک لحظه ها را احساس می کردم ، لحظه هایی که برایم خیلی دلنشین بو
هنوز برای حرف زدن وقت دارم . میدانم که میشود برگردم ، حرف هایش را دوباره بخوانم ، بغضم را ول کنم و از احساسم دفاع کنم . احساسی که در تمام طول بحث خودش را به حصار تنم می کوفت ومیخواست بیاید بیرون و همه چیز را درست کند  
و من گویی کودک ناآرامم را در دست گرفته بودم و سعی داشتم جوری که جیغ نکشد و قهر نکند به او بفهمانم که نمی شود بچه ! دارد می گوید که نمیخواهدت ! وجود تو را انکار میکند ! می گوید او را به بازي گرفته ای ! 
با آن چشم ها‌ آنطوری نگاهم نکن . 
ت

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ pikasopq sdsadas فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی visadsazeh دانلود پروژه آمار my-best-school frektaledsib rainbown روی خط تاریخ