نتایج جستجو برای عبارت :

دستم را شستم

ریشه ضرب المثل/ شستم خبردار شد!      خراسان/ این اصطلاح کنایه از این است که فرد موضوعی را پیش‌بینی کرد یا از آن اطلاع یافت. اما ریشه‌ آن از این قرار است:قلابی را که ماهی‌گیران با آن ماهی می‌گیرند «شست» می‌گویند. به کاربردن واژه‌ شست درخصوص قلاب ماهی‌گیری احتمالاً به این دلیل است که شست ماهی‌گیر در داخل یک سر قلاب ماهی‌گیری قرار می‌گیرد، بنابراین  زه‌گیر کمان را هم شست می‌گویند. هنگامی که قلاب
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی نون بیار کباب ببر»!سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها ر
نشست قصه گوئی وقصه خوانی کتاب من نبودم دستم بودنوشته لعیااعتمادی باحضورکودکان پیش دبستانی طوبی درمورخ 3/02/1398دربخش کودک کتابخانه عمومی حاج یوسف بهبهانی برگزارشد.درابتدای این نشست توضیحاتی درخصوص بخش کودک کتابخانه ارائه شدوسپس کتاب من نبودم دستم بود قصه گوئی وقصه خوانی شد.کتاب من نبودم دستم بود کتابی است که به زبان کودکانه وساده نوشته شده است.هدف ازبرگزاری این نشست آشنایی ویاانس بیشترکودکان باکتاب و کتابخوانی ،ایجادانگیزه وتشویق آنهابه
چند روز بود که موقع درس خوندن النگوهام حواسم رو پرت می کردن و حس خفگی بهم دست میداد،امشب درآوردمشون و از سر شب ناخودآگاه حس میکنم النگوهام دارن دستم رو فشار میدن و وقتی میخوام جا به جاشون کنم تازه یادم میفته که تو دستم نیست:/
یادم افتاد که ما آدما چه زود به همه چیز عادت می کنیم،به بودن ها نبودن ها.به داشتن ها و نداشتن ها.
بنظرم چه خوبه که از این توانایی تو راه های خوب استفاده کنیم،عادت کنیم به نماز خوندن ، به دعا کردن ، به کنترل خشم ، به خوب بو
حمل یک قالب یخ بدون دستکش! امروز پانزدهم مرداد ماه است درست وسط تابستان! گرما طاقت فرسا شده انگار که آتش روشن کرده باشند، همانقدر گرم ، همانقدر سخت میخواهیم کمی فکر کنم! به دیروز و فردایم! به دیروز ایران و فردایش و شاید هم امروزش! قالبی یخ را در دست میگیرم و در اوج گرما بیرون میروم! یخ را در مشت دستانم فشار میدهم! دستم بلافاصله به گزگز می افتد، خیسی یخ را حس نمیکنماز سرما می‌سوزم! دستانم انگاری که بی حس باشند، چیزی را حس نمیکنند من اما ب
 عشق.خون.مرگ صدا پاشنه کفش و استخوان در گوشم نجوا میکند . بی صدا اشک میریزم و ناله میکنم همه درد ها فراموش شدند اما درد کودکم زهره میخنددچشمانم میسوزندگلویم درد میکند
به چاقو و دستم نگاه میکنمنمیتونم همینجوری بمیرم
.الکی خودتو نکش بچت مرده به دنیا اومد
+نه امکان نداره . تو کشتیش
.شاید
و پشت حرفش پوزخندی تلخ میزند
نمیتونم همینجوری بمیرمنفس عمیق میکشمبه دستانم نگاه میکنم یا حالا یا هیچ وقت دیگر. برا به اغوش کشیدن خواهم مرد اما مهم نیست 
زهره
پارت سوم داستان.شیومین:چشمامو با ترس باز کردم و در حالی که نفس نفس می زدم به اطرافم نگاه کردمفهمیدم تو یه مطب رو یه تخت دراز کشیدم.رو به روم جون میون(سوهو) جلوی میز دکتر وایساده بود و باهاش حرف می زدیکم اون طرف تر هم سهون و بکهیون وایساده بودن و جونگدهیعنی. همش خواب بود؟.نفس راحتی کشیدمولی اگه الان هم خواب باشم چی؟اون موقع هم کاملا احساس بیداری می کردم.دستم رو آوردم بالا تا به کف دستم نگاه کنم (تو خواب همیشه کف دست تار دیده می شه) اما
راستش من کلا عاشق حیوونهام،سگ گربه همستر خرگوش، همه چی بجز انواع و اقسام حشرات و مار و اینجور چیزا.
عرضم به حضورتون که ما یه سگ داریم اسمش لوسی هست و ماده اس،از اونجایی که اهالی خونه خیلی به من لطف دارن همه ی مسئولیت هاش اعم از غذا دادن،حموم کردن،بازی کردن و غیره به من واگذار شده :|
ایشون حتما بعد هر وعده غذایی باید بره گلاب به روتون روم به دیوار تخلیه کنه روده هاشو‌:/. 
امشب بعد از اینکه بهش غذا دادم رفتم تو اتاق و شروع کردم به تست زدن،دیگه زما
سمت راست تصویر روی گوشی، دقیقا بالای انگشت شستم سرش را پایین انداخته و به آرامی گوشه های روسری حریر کرم قهوه‌اش را روی هم میزان می‌کند.آخری ها فهمیده بود وقتی گوشی‌ام را اینطوری روبرویش نگه داشته ام، دارم فیلم می‌گیرم.تا گوشی را می‌گیرم جلوی رویش روسری‌اش را پیدا می‌کند و آرام آرام با آن دستهای چروکیده و لرزان مرتبش می‌کند و روی موهای یکدست سفید و کم پشتش می‌گذارد. روی ابروهای پر و نامرتبش که جوگندمی شده و بالای آن حفره پر چروکی که چشم
به هر حال تصمیم گرفتم این چیزهای الکی که در کلاس نویسندگی می نویسم را اینجا هم بگذارم. قبلا یه وبلاگ توی بلاگفا داشتم اونجا می نوشتم. بلاگفا قاطی کرد همه چیزش پاک شد. حالا اینا رو هم اینجا می نویسم تا یه روز همشون با هم کلا پاک شه!
 
همه چیز به روال یک خواستگاری معمول بود به جز یک چیز.
در را باز کردند. خنکی کولر آبی به صورتم خورد و صدای سوت سوتش به گوش می رسید. دختر و مادر هر دو چادر صورتی با صندل سفید پوشیده بودند. سلام و تعارف کردند. از وقتی دانشج
من :بابا تو رو خدا ماسک بزن بعد برو با تعمیرکار حرف بزن !!
بابا : ماسک واسه چی ؟! نمیخواد بابا مگه میخوام برم بیرون !؟ نمیزنم !!
من :  :| مگه باید بری بیرون که ماسک بزنی پدر من ؟!:((
شما باید هر کسی در اینجا رفت و آمد داره رو ناقل ویروس فرض کنی :| برای همینم باید ماسک بزنی !!
من : لطفا دستکش فراموش نشه بپوشی !!
بابا :دستکش واسه چی دیگه ؟! من که دیگه با اون آقای تعمیرکار دست نمیدم !!دستکش نمیخواد سخت نگیر دخترم !!
من : درب ورودی خونه خودبخود باز میشه یعنی ؟! یعن
همه چیز با یه پهلو درد ساده شروع شد. من درازکشیده بودم و پهلوم درد میکرد. عماد گفته بود نمیتونی بیشتر بمونی؟ نمیتونستم بیشتر بمونم . حالم خوب نبود رفتم خونه مون بعد تر عماد اومد. عماد هم بود که دراز کشیده بودم و پهلوم درد میکرد و همه چی با یه عطسه بهم ریخت. یه عطسه ی یهویی و گرفتگی شدید عضله پهلو و دردی که منو مثل یه مار به خودم میپیجوند و عماد هاج و واج به منی که روی تخت از درد به خودم میپیچدم و نفسی که بالا نمیومد. اولش فکر کردم استخون پهلوم در رف
این داستان بر میگرده به زمانی که هرشب خونه یکی میخوابیدم .
از صبح تمام خونه قمر خانم رو پاک کردم اونقدر زمین سائیدم که بند بند انگشتام سوز میزنه تنها چیزی که اروومم میکنه اینکه مطمئن هستم شب بالشی هست کنار مطبخ کنار اجاق گرم که بخوابم .
هوای بیرون خیلی سرده سوز عجیبی از درز در میاد  و من هی خدا رو شکر میکنم که چه خوب که قمر خانم امروز منو به کار گرفت .
قمر خانم دو تا پسر شر شیطون دو قلو داشت که خیلی در عین شیطنت مهربوون بودن . از صبح هی اونا ریختن
چون وقتی تو اومدی ، از من فقط یه دست مونده بود یه دست زیر تلی از خآک .ک همون یه دست اتفاقا چفت دست تو بود ک وقتی دیدی چقدر دستم شبیه اته وقتی دیدی چقدر شبیه اتم نجاتم بدی و با دستات اونقدر خاکا رو کنار زدی ک هنوز دستات زخمیه اما دستم تو دستاته ک هنوز دستمو گرفته و ول نکرده من دنبال امید نگشته بودمدنبال زندگی حتی صداشم نزدم و تو درست یه جایی رسیدی ک آخر قصه بود ک یجوری رسیدی انگار من همه ی سیصد و شصت و پنج روز رو داد زدم هر سیصد و شصت و پنج
مدت زیادیه که زاهد نیستم ؛ و به همون موازات ، عاشق هم نیستم این دو تا یه نقطه ای به هم برخورد کردن و همو پودر کردن و تمام الان دستم خالیه خدای خوبم که هر چی الان از دهنم در بیاد شیرین زبونی یه آدم بی چاره ست برات ، نه چیزی که به دل تو بشینه :)   * حافظ 
هر روز با خودم میگویم "امروز داستانی خواهم نوشت." اما شب، بعد از شستن ظرف ها خمیازه می کشم و می گویم "فردا، فردا حتما خواهم نوشت."
  ظرف های شام را شستم آشپزخانه را تمیز می کنم و می روم جلوی تلویزیون می نشینم. با خودم می گویم روی تکه ای کاغذ خلاصه داستانی را که در ذهن دارم در چند جمله می نویسم و کاغذ را می چسبانم به آینه دستشویی که فردا وقت دست و رو شستن، یادم بیاید که می خواستم داستانی بنویسم. فردا بعد از اینکه ناهار درست کردم، قبل از آمدن بچه ها ا
چهارده ساله کـه بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش بـه مـن بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود کـه بـه زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.

ازآن روز، کارم شد هرروز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نام
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم ، هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شما
بعد از دو روز مشغول شستن ظرف‌ها شدم. داشتم درِ ظرفِ غذاساز رو می‌شستم؛ که دیدم لکه‌هاش پاک نمی‌شه. شیرِ آبِ داغ رو روش باز کردم که یکهو جیغِ بلندی کشید و گفت:" آی سوختم.م! چی‌کار می‌کنی ورپریده؟! از خواب بیدارم کردی هیچ، باید این‌جوری هم می‌سوزوندیم؟"
به اسکاچ مایع بیش‌تری زدم و محکم‌تر روی سر و کله‌ش کشیدم و گفتم:" هیس.س حرف نزن که حسابی کثیف شدی. دو روزم که به حال خودت ولت کردم. چیه؟ نکنه می‌خوای از کثیفی و چرک، جلبک بزنی؟"
چشمانش که خم
یا اول الاولین و یا آخرالآخرین
مغزم انبان ایده های فراوان برای داستان کوتاه است اما دستم به نوشتن هیچ کدام نمی‌رود. داستان کوتاه مخاطب ندارد متاسفانه و هر چقدر هم که استادانه و خوب بنویسی ناشرها بهش اقبالی ندارند. چون مخاطب ندارد و این یک واقعیت است. این چند سال که خودم در ایام نمایشگاه کتاب دو سه روزی در غرفه شهرستان ادب می ایستادم و کتاب میفروختم این مسئله را دیده م. 
حتی بدتر از آن دستم به بازنویسی کردن تنها داستانی که امسال نوشتم هم نمی‌
دیشب خوابت رو دیدم. توی خونه ت. توی یه کلبه ی چوبی دوطبقه توی روستایی دور افتاده تو شمال. با نردبون چوبی اومده بودم طبقه بالا پیشت. داشتی دستم رو نوازش میکردی. حس خوبی بهش نداشتم. گفتم میشه نوازشم نکنی؟ پسر چطور هنوز بعد از اینهمه سال نمیتونم بپذیرم کسی همجنس خودم نوازشم کنه؟ دختری که توی قطار باهاش آشنا شده بودم بهم گفت حق داری. تو این نوازش رو از مادرت؛ از جنس خودت نگرفتی و برای همین حالا نمیتونی به دیگران بدیش. گفتم مادرم رو عید به عید می بوس
امشب به قصه ی دل من گوش می کنی فردا مرا چو قصه فراموش می کنی این در همیشه در صدف روزگار نیست می گویمت ولی توکجا گوش می کنی دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت ای ماه با که دست در آغوش می کنی در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست هشیار و مست را همه مدهوش می کنی می جوش می زند به دل خم بیا ببین یادی اگر ز خون سیاووش می کنی گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی جام جهان ز خون دل عاشقان پر است حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنیسایه چو شمع ش
تحقیقات نشون داده وقتی انسان تو آینه نگاه میکنه مغزش صورتشو 15% از چیزی که هست زیبا تر نشون میدهپس اگه از قیافتون رنج میبرید.عزیزانم روتونو کنید اونور حالم بد شدXDDبعد یه مدت گوشیم اومد دستم تونستم پست بزارم×_×امتحاناتون شروعو شده؟
کتاب مهارت های نوشتاری  پایه هشتم با موضوع حمل یک قالب یخ بدون دستکش
موضوع انشاء حمل یک قالب یخ بدون دستکش
چند روز پیش عروسی دختر خالم بود که وسط پزیرایی از مهمان ها یخ برای نوشیدنی ها تمام شد دایی محمد از من خواست هر چه زودتر به بازار بروم تا یخ تهیه کنم .برای اولین بار مسئولیت مهمی را بر عهده من گذاشته بودند و تمام تلاش خود را کردم تا به بهترین صورت و با کمال دقت آن را انجام دهم تا ابروی دختر خاله ام نرود و دایی محمد نیز از اینکه به من مسئولیتی
امروز خواستم برای امتحان دوشنبه شروع کنم
هرچندکه فردا هم وقت هست ولی حقیقتا این ترم دیگه حوصله ی اعتراض زدن و پیاده روی تا دفتر استاد رو ندارم
یه فکر خوب به سرم زد!
ساعت مچی قدیمیم رو بستم به دستم تا حواسم باشه وقت استراحت بین مطالعه م بیشتر از چندساعت نشه
آخر شبی متوجه شدم بند ساعتم باز شده و یه جایی افتاده
شروع بدی نبود، ولی فردا مجبورم کل کتاب فارماکولوژی کاتزونگ رو بخونم
اما من مگه از همه‌ی این دنیا چی می‌خواستم؟ مرثیه‌ست؟ نه. فقط میگم ینی مگه چیز بزرگی بود؟ مگه چیز بزرگی بود که دوست داشته باشم و دوسم داشته باشی؟ مگه چیز بزرگی بود یه دوست داشتن دو طرفه؟ دلم گرفت یهو. گرفت از اینکه مگه چیز بزرگی خواستم؟ و اشک دویید تو چشمام. و میدونی؟ بدم اومد. بدم اومد که اشک بدوه تو چشمام از اینکه نمیخوای منو. از این حقیقت بدم اومد. دردم گرفت ینی. همه‌ی روزا این تو سرمه که حاضر نبود بجنگه. حاضر بودی بجنگی و حاضر نبود. و قلبم می
میگفت:
 صورتت کبود بود.
نفش نمیکشیدی.
به پهنای صورت گریه میکردم.
تو توی یه دست بودی.
با دست دیگه محکم به دیوار تکیه میزدم.
نفس نمیکشیدی . رو دستم بی جون افتاده بودی. نمیدونست چیکار باید بکنم . با تمام وجود میخواستم برگردی.
همه دورم جمع شده بودند. بلند با گریه میگفتم: دخیلم دخیلم.


خودت یکی که نه چند معجزه ای یه روزی متوجه میشی. قدر خودت رو بدون.
تصور می‌کنم: روی تختم نشستم. رو به روی پنجره‌ی اتاق. پنجره بسته‌ست اما نور آبی پررنگی که از مهتاب پیشی گرفته به شدت‌ خودش رو به موها و مژه‌های من می‌کوبه. چشم‌هام رو باز می‌کنم و پسش می‌زنم. انعکاسش به گوشه‌ی گلدون گل‌های نرگس می‌خوره. گلدون میفته. می‌شکنه. نور آبی دوباره برمی‌گرده و این‌بار وحشیانه‌تر به شبکیه چشمم هجوم میاره. چشم‌هامو می‌بندم و سعی می‌کنم خودم رو از سِحر و جادوی این پیرزن درختی در امان نگه دارم. آره این اسمیه که م
پنجره ی اتاقم رو باز کردم و از هوای زمستونی شهرم لذت بردم!!
گوله های برف خیل اروم و کم میباریدند و گاهی  یکی از اون گوله های
برف ریز میزه روی گونه ی من که تا 
نصف تنم رو بیرون پنجره برده بودم مینشستن
زندگیم خیلی تکراری و کسل کننده شده بود من هیجان میخاستم 
یه اتفاق کوچکیکم هیجانیکم لبخندیکم گریه؟آهه 
زندگیم پر شده از ارامشموزیک های ملایم
کتاب های عاشقانهقهوه ی تلخ  روی میزم
من عاشق این ارامشمپس چرا انقد خسته ام؟!
شاید واقعا نیاز به ت
فکر کنم یکی از دلایلی که نمیخوام اینجا از روزمرگی هام بنویسم اینه که همش غر میشه و اگر همینجور بنویسم بعد چندوقت وبلاگی پر از غر خواهم داشت 
شرایط خوبی ندارم و ذهنم از همیشه بدبین تر شده نسبت به هراتفاقی و صدالبته بی تفاوت تر
دیگه حتی دلم نمیخواد بنویسمشون یعنی گاها شاید دلم بخواد ولی دستم به نوشتنش نمیره
فکر کنم تنها چیزی که ارزش نوشتن داره حال خوبیه که کنار خانواده و همسرم دارم و حداقل مرورش حالمو خوب میکنه

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

چگونه مورد احترام قرار بگیریم؟ Comparative Education شعر و داستان/امین فرومدی Minecrafting Pro دانلود سرا arabi9test mandala قرارگاه سایبری عاشورا تکنولوژِی medadrangift