نتایج جستجو برای عبارت :

روزی اورا در خیابان دیدم

عشق را درسینه پنهان.کرده بودی ، ديدم .درقل بند وزندانش.کردی ، ديدم .عصرآدمهای کوکی هست و ، رباط .توهوایی شهر کشته بودی ، ديدم .اهل روستای جهانی هستم ، روبری پنجره .آه گلستان کرد بودی ، راهش را ديدم .بی قرارم مثل ابرهای بهاری ، در هوایت .تونوازشگر باران بودی ، جمالت ديدم .وقف دیدارجمالت کردم ، آئینه را .تومرا می دیدی و ، منهم ترا ديدم .کاش میشد مهمانم شوی ، برسفرام امشب .لعن شیطان و.خدارا شکرکنم ، تا ترا بینم .غرآ
تاجری چهار رفیق صمیمی داشت .از میان آنها رفیق چهارم در نزدش از همه محبوب تر بود .تاجر با خریدن هدایای فراوان به او دوستیش را به او اثبات می کرد وبا احترام زیادی با وی رفتار می نمود.او بهترین هرچیز را برای این دوستش کنار می گذاشت.تاجر رفیق سومش راهم دوست داشت چنان که همه جا به داشتن چنین رفیقی افتخار می کرد و همواره اورا به دیگران نشان می داد اما درسی در دلش بود که مبادا این رفیقش اورا ترک کرده و به دنبال دوستی با کسی دیگر برود.⚪️رفیق دوم تاجر خ
امروز در اتوبوس دختری را ديدم باموهای طلایی،به او غبطه خوردم،خیلی بشاش به نظر میرسید هنگام پیاده شدن در راهروی اتوبوس،می لنگید او فقط یک پا داشت وبا عصا راه میرفت اما هنگام عبور،لبخند میزد،وای خدایا!مرا به خاطر گله هایم ببخش!من دوپا دارم ،دنیا از آن من است. توقف کردم تا آبنبات بخرم جوانی که آن را میفروخت، خیلی سرش شلوغ بود،با او صحبت کردم و هنگامی که اورا ترک کردم ،گفت:مرسی!شما خیلی مهربان هستید از صحبت با افرادی مثل شما لذت میبرم،من ناب
انشا صفحه ۳۷ کتاب نگارش پایه کلاس پنجم دبستان صدای مادربزرگ تجربه شنیدن کدام یک از صدا های زیر را دارید احساس خود را از شنیدن آن بنویسید
انشا صدای مادربزرگ نگارش پنجم
انشا صدای مادربزرگ نگارش پنجم دبستان
مادربزرگ، کسی که پدر یا مادرت را بزرگ کرده، و اورا به جایی رسانده ، که حال پدر یا مادر خوبی برای توست. مادربزرگ ها همیشه مهربانند همیشه مهربانی میکنند و با محبت دست بر سرت میکشند و از خاطراتشان برایت میگویند که تو ان را قصه می نامی. همیشه وق
مادربزرگم تعریف میکرد دختری به نام صنم عاشق سرسخت یک دکتر شده بود صنم دختری بدبخت و شیرین عقل بود دکتر هم تنها پزشک محل که اصلا هیچ توجهی به صنم و بهتر از صنم ها نداشت این دختر بدبخت همیشه اولین مریضی بود که درمطب دکتر مینشست و اخرین نفری بود که خارج میشد وبرای اینکه سرگرم باشدبا قلاب کلاه میبافت روزي دوستانش برای اینکه اورا فیلم کنند بهش گفتن رسم است عاشق برای معشوق شعری بگوید و مراتب عشقش به طرف بیان کند تو هم شعری بگو تا دکتر به تو توجه کند
 « ذ » ذات نایافته از هستی بخش --- كی تواند كه شود هستی بخش ؟! (( جامی ))ذره ذره كاندرین ارض و سماست --- جنس خود را همچو كاه و كهرباست . ((مولوی ))ذره ذره جمع گردد وانگهی دریا شود . « ر » راستی هیبت اللهی یا میخواهی منو بترسونی ؟!راه زده تا چهل روز امنه !راه دویده، كفش دریده !رحمت بكفن اولی !رخت دو جاری را در یك طشت نمیشه شست !رستم است و یكدست اسلحه !رستم در حمام است !رستم صولت و افندی پیزی !رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت . (( نریخت درد
موضوع: تاکسی و خيابان ها
سوار تاکسی میشوم, راننده از خيابان ها و میدان ها گذر میکند و تنها چیزی که ذهنم را مشغول میکند؛حسادت است.
من بسیار حسودم؛به این شهر و مردمانش به کوچه ها و ایستگاه های اتوبوس حسادت میکنم و با خود میگویم:شاید از این خيابان گذر کرده باشد یا که از کنار این فرد عبور کرده باشد حتی شاید داخل این اتوبوس نشسته باشد.
به کسانی که با او حرف میزنند یا کنارش می ایستند و
لباس هایی که بر تن میکند بسیار حسادت میکنم.
با همه چیز خاطره دارم
سلام.روزي که چندان ازآن نمیگذرد،  در عراق به زیارت و عرض ادب خدمت عمویم عباس رسیدم.هنوز صدام حاکم بود . ديدم زن و مرد جوانی که از ظاهرشان حدس زدم از مسلمانان اهل تسنن باشند و در بغل بچه قنداقه ای که بعدا فهمیدم ۳ روز پیش فوت نموده ودر سردخانه بوده،را آورده و با شتاب پرتش کردند سوی ضریح عباس وفادار، و گفتند(به زبان عربی) یا عباس یا جان فرزندمان را باز گردان یا با گله مندی بسوی پدرت به نجف خواهیم رفت. این را گفتند و رفتند. من که مبهوت این صحنه بودم
گفته بودند :"فلانی پشت سرت بدگویی کرده ."
دست هایش را برد بالا.
گفت:"خدایا ! من بخشیدمش ، تو
هم اورا ببخش "
 ********************************
هر بار که می رفت آدم های تازه ای
با خودش می برد. می نشست وسط بیابان ،کنار قبر ،سلام می داد به همه ی انبیاء ،
خودش را می انداخت روی قبر ، سلام می کرد .  . گریه می کرد
.  .  گریه می کرد .  .
می گفت:"قبر جدم علی بن ابی
طالب است . باید همه این جا را بشناسند و بیایند زیارت . "
تا آن زمان قبر جدّش مخفی بود .
ادامه مطلب
درس چهارم (فرزدق)⭐⭐
فرزدق از شاعران دوره اموی است.در منطقه ای از کویت ۲۳ سال بعد از هجرت به دنیا آمد و زندگی کرد در بصره.در روزي از روز ها پدرش او را به نزد امیرالمونین علی (ع) آورد پس پرسید اما از او درباره فرزندش پس گفت این پسر من است نزدیک است که شاعر بزرگی شود پس گفت امام به پدرش ای رفیق پسر , به او قرآن یاد بده.پس یاد داد به او قرآن به سوی خلفای بنی امیه به شام رفت و ستود آنهارا و جوایزشان را به دست آورد. 
فرزدق دوستدار اهل بیت بود و می پوشاند د
این صفحه صرفا جهت اطلاع رسانی بوده و ما هیچ اطلاعی از تغییر آدرس،‌ شماره تلفن و یا درستی اطلاعات زیر نداریم. آدرس و تلفن مجتمع های قضائی و دادگاههای تهران1- حوزه ریاست دادگاههای عمومی و انقلاب تهران : تهران – خيابان سپهبد قرنی ، نبش خيابان سمیهمجتمع قضایی شهید بهشتی ، طبقه 4 - تلفن : 88898044 2- مجتمع قضایی شهید بهشتی (ره) : تهران – بالاتر از میدان فردوسی – خيابان سپهبد قرنی – نبش خيابان سمیهتلفن : 9 - 88895994 و 88892843 و 7 - 88898005دعاوی حقوقی مناطق 12 و 11 و 6 و 2
اوهنوز زیبا بود
رنگ آسفالت خيابان تغییر  کرده بود وسفید شده بود.بارش  برف همچنان ادامه داشت.یقه پالتوی پشمی اش را بالاتر آورد ودور صورتش پوشاند.سوزش سرما روی انگشانش تأثیر گذاشته بود، چنانچه احساس می کرد هر لحظه ممکن است انگشانش قطع بشوند.چاره ای نبود باید در خانه ای را می زد.نگاهی به دوطرف خيابان انداخت.در این صبح سرد زمستانی خانه ها گویی جسدهای مرده ای بودند که ته مانده روحشان در حال حلول بود.هنوز هم کمی توان داشت. باید راه می رفت.شاید کسی
اوهنوز زیبا بود
رنگ آسفالت خيابان تغییر  کرده بود وسفید شده بود.بارش  برف همچنان ادامه داشت.یقه پالتوی پشمی اش را بالاتر آورد ودور صورتش پوشاند.سوزش سرما روی انگشانش تأثیر گذاشته بود، چنانچه احساس می کرد هر لحظه ممکن است انگشانش قطع بشوند.چاره ای نبود باید در خانه ای را می زد.نگاهی به دوطرف خيابان انداخت.در این صبح سرد زمستانی خانه ها گویی جسدهای مرده ای بودند که ته مانده روحشان در حال حلول بود.هنوز هم کمی توان داشت. باید راه می رفت.شاید کسی
برای اینکه شانس دریافت روادید خود را از کشورهایی که در ایران سفارتخانه دارند افزایش دهید، ۶ کار زیر را همیشه در دستور کار خود قرار دهید:
_همه مدارک هویتی خود را ترجمه رسمی صحیح کنید._رونوشت کلیه روادیدی که اخذ کردید را در برگ A4 ضمیمه درخواست روادید کنید._ حتما تمکن مالی به ارزش بیش از ۱۰ هزار یورو برای سفرهای کوتاه مدت ارائه کنید_گردش حساب چند ماهه اخیر را به لاتین ضمیمه کنید_گواهی تامین اجتماعی، گواهی شغلی، گواهی مرخصی، معرفی نامه کارفرمای
یکی از دوستان قدیمی که در ارتش زمان شاه، با درجه تیمساری خدمت می کرد روزي مطلبی را برای من تعریف کرد که فوق العاده زیبا بود:تعریف می کرد در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم، آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده در رشته حقوق، عهده دار پست های مهم قضائی در دادگاه های نظامی ارتش گردند.در این آزمون، من و 25 نفر دیگر، رتبه های بالای آزمون را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم.دوره تحصیلی یک ساله بود و همه، با جدی
روزي روزگاری بود گرگی درجنگل زندگی می کرد همه از گرگ فرمان می بردند گرگ بی رحم بود و کسی جرات نزدیک شدن به آن را نداشت.
یک روز گرگ درحال گذر درجنگل بود ناگهان صدای ناله دخترکی را شنید به سمت او رفت دید دخترک روی تله افتاده و زخمی شده . گرگ گفت عجب غذای لذیذی شکمی ازعذاب به درخواهیم کرد.
همینطور که دردنایی خودش فکر میکرد دید دخترک زجر میکشد ازاوضاعی که دران دچار دشه است .گرگ به رحم آمد و گرگ بودن خودش را کنار گذاشت وبه سوی دخترک رفت اورا به پناهگا
روزي روزگاری بود گرگی درجنگل زندگی می کرد همه از گرگ فرمان می بردند گرگ بی رحم بود و کسی جرات نزدیک شدن به آن را نداشت.
یک روز گرگ درحال گذر درجنگل بود ناگهان صدای ناله دخترکی را شنید به سمت او رفت دید دخترک روی تله افتاده و زخمی شده . گرگ گفت عجب غذای لذیذی شکمی ازعذاب به درخواهیم کرد.
همینطور که دردنایی خودش فکر میکرد دید دخترک زجر میکشد ازاوضاعی که دران دچار دشه است .گرگ به رحم آمد و گرگ بودن خودش را کنار گذاشت وبه سوی دخترک رفت اورا به پناهگا
ملکی را رعیت بر بارگاه ایستاده بود به غایت فقیر ونهایت دلیر ، ملک مر اورا هزار درهم عطا فرمود ، رعیت آن هزار بگرفت ودر اونگریست ودل از آن بپرداخت وپس گرداند ، دلقک ملک بر آشفت که هان : عطای ملک به لقایش می بخشی !؟
رعیت زبان گشود وگفت این ملک را عطا نیاید این هبه که یک باره می دهد به هزار ، به ناخن از تنم بر کشد ده ها بار ومرا طاقت ناخنک های اوبر گوشت وپوست وروانم نباشد گر اوناخن از من بدارد من خود به مشت صدها برابر این خواهم اندوخت .
وقتی شما به اندازه لری شاد هستید .یعنی خیلی شاد هستید .اما سوال این است که لری کیست؟ گفته می شود که لری اشاره به یک بوکسور استرالیایی به نام لری فولی دارد که بین سال های 78و 1917زندگی می کرد وبعدازبرنده شدن دریک مبارزه بوکس پاداش زیادی دریافت کرد و شادی ازآن زمان به اونسیت داده می شود .هرکسی شادی بسیار زیادی نشان دهد اورا به لری تشبیه می کنند.
 
دخترم به خاطر هدیه تولدش به اندازه لری خو.شحال بود .
 
روزي روزگاری پسرک فقیری برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. پسرک روزي متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و دیگر پولی ندارد تا با آن غذایی تهیه کند و بخورد. در حالی که به شدت گرسنه بود تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بج
عشقت هر کجا باشد تو راهم میبرد✨ديدم از کنار جاده رد شدی زنگ خونمون زدی اما رفتی بعد ديدم برام پیام امده از طرف تو نوشته بودی عاشقتم عشق من درست یک هفته از اون ماجرا می گذشت من عاشق تو شده بودم داشتم توجاده قدم میزدم ديدم تو اون طرف جاده ای ماشین باسرعت داشت بهت نزدیک می شد دویدم سمتت  تو رو هل دادم اونطرف و ماشین به من خوردبعد همجا تارشد ديدم تو بقلم کردی
اوایل جنگ به غلامحسین گفته بودم: در جبهه هرجا در محاصره یا رودروی دشمن قرار گرفتی { آیه وجعلنا } را زود بخوان تا مشکلی پیش نیاید. روزي غلامحسین از جبهه غرب به مرخصی آمد و گفت پدر جان، چقدر این آیه مبارک مرا نجات داده است. روزي در کردستان جهت شناسایی به چند متری مواضع دشمن رفته بودیم که من جلوترین فرد به موقعیت عراقی ها و کومُله ها بودم. یک مرتبه دونفر عراقی با  یک قلاده سگ و چراغ قوه رسیدند روی سرم و من سریع آیه وجعلنا را خواندم. دشمن چراغ قو
   ادار? فنی و حقوقی قو? قضائیه: خيابان حافظ، کنارگذر سمت راست میدان حسن‌آباد، کوچه شهید میر صدریادار? ثبت سجلات و احوال وزارت امور خارجه: میدان امام خمینی سر در باغ ملی ساختمان شماره 9 وزارت خارجهمرکز تأییدات وزارت علوم، تحقیقات و فناوری: خيابان فردوسی، خيابان شهید ، جنب هتل اسکان، امور فارغ التحصیلان مرکز تأییدات دانشگاه آزاد: انتهای شعید ستاری ، بلوار حصارک ، میدان دانشگاه اداره کل امور فارغ التحصیلان  دان
مجموعه: داستانهای خواندنی (2) داستان کوتاه آموزنده روزي مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خيابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خيابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کردمرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست
لئو، سگی که برای دیدن صاحبانش که او را در کنار یک پمپ بنزین رها کردند 4 سال انتظار کشید تا بالاخره آنهارا دید.
او بعد از مدتی به بیماری پوستی مبتلا شد اما برای تهیه ی غذا هم هرگز آن محل را ترک نمیکرد.یک زن 45 ساله به نام سائو به اندازه ی توانش هربار به او غذا میداد. سائو بعد از اینکه ضعف و ناتوانی سگ را دید اورا به خانه برد ولی هربار لئو فرار میکرد و سائو او را در همان جاده پیدا میکرد.بالاخره سائو تسلیم شد ولی در تمام مدت برای او کنار جاده غذا برد.4 س
  


درس دوم پنجره های شناخت













فعالیت های درس
1- مخالف (متضاد) کلمات زیر را بنویسید.
ظاهر === باطن .پسندیده === ناپسند تفاوت === تشابهمفید === مضّر
2- متن زیر را با یکی از حروف زیر (از، به، در، با) کامل کنید.
چلچله ی خوش آوزا .در آبی آرام بلند به پرواز در آمد . به ابر سلام کرد . از.کنار خورشید گذشت و. به. لبخند زد
.با. باد همن
میـــــــــــــم . مثلِمـــــرد
او "مـــرد" است دستــــانش از تو زِبرتر و پهن تر است
صورتش ته ریشى دارد
قلبش به وسعـــتِ دریــــا
جـــاىِ گریـــــه کردن به بالکن میرود و تنـــهای را میبلعد. .
او با همــــان دستان پهن و زبرش تورا نوازش میکند
با همان صورت ناصاف و ناملایم تورا میبوسد و تو آرامــــ میشوى
آنقــــدر اورانامــــرد"نخوان"
آنقدر پول و ماشین و ثـــــروتش را "نسنج"
فقط به او "نــــخ بده" تا زمین و زمان را برایت بدوزد
فقــــط باهاش "
با بد خطی و آشفتگی نوشت «بابا آمد». طره‌ی موهایش را زیر روسری گلدارش پنهان کرد و مداد را محکم‌تر از پیش، روی کاغذ کشید. «بابا در باران، با اسب آمد». آقا اسماعیل، ابرو های پر پشتش را در هم کشید؛ عصای بزرگش را بالا آورد و محکم بر سر فرزانه ی بخت برگشته کوبید! فرزانه دست های کوچکش را روی سرش گذاشت و از شدت درد روسری اش را چنگ زد. آقا اسماعیل غرولند کرد:«دختره‌ی چشم سفید.مدرسه نرفتی که‌ از زیر کار در بروی!» خم شد و دفتر را ا
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خيابان افتاده بود را شوت می کردند و سر و صداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملا مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعط
شَتَرَق!محمود به مادرش گفت: با بچه‌ها فوتبال بازی می کردیم. من پا به توپ به طرف دروازه دویدم و محکم شوت زدن.شَتَرَق!!هدف گیری ام خوب نبود توپ به جای دروازه به صورت عمو رحیم، باغبان بوستان برخورد کرد.از ترس پا به فرار گذاشتم و پشت سرم را هم نگاه نکردم.فکر کردم عمو رحیم مرا دنبال می کند و کتک حسابی نوش جان می کنم.اما او دنبالم ندوید و حرف بدی هم نزد. فقط لبخند زد و گفت : ماشاالله پهلوان شده ایی ها !عجب شوتی زدی! مادرش لبخند زد و گفت: چه عبادت جالبی کر

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

golemikhak20 بررسی و نقد پایان نامه ها وقت خنده کتابخانه شهید آیت الله ربانی شیرازی hik98 ریاضیکده آموزش مقاله نویسی معرفی خیریه تهران مهدی بلاگ خواص خوراکی ها