نتایج جستجو برای عبارت :

روزی سه برادر بود که

*چه قدر برادر ! به میثم گفتم : کتاب داستانت را فردا برایم می آوری ؟میثم گفت : فعلا دست برادرم است .-وقتی او خواند می آوری ؟-بعد از او سه تا برادر دیگرم در نوبت اند !گفتم : ماشاالله چقدر برادر داری ! بعد از این چهار تا چی ؟- بعد از این ها می خواهم آن را بدهم به یکی از برادر هایم که توی کلاس ما است و اسمش تقی است .گفتم : توی کلاسمان فقط  یک تقی داریم  آن هم من هستم .میثم گفت :خب تو هم برادر منی ! چون مومن برادر مومن است .گفتم : اگر برادر تو هستم پس پدر تو هر رو
سال های سال بود كه دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد . كار به جایی رسید كه از هم جدا شدند. از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید .نجـار گفت: من چند روزي است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که ک
سید محمد اشرف علوی می‏نویسد: در سفری به مصر،
آهنگری را دیدم که با دست خود آهن گداخته را از کوره آهنگری بیرون می‏آورد و روی
سندان می‏گذاشت و حرارت آهن به دست وی اثر نمی‏کرد. با خود گفتم این شخص، مردی
صالح است که آتش به دست او کارگر نیست. ازاین‏رو، نزد آن مرد رفتم، سلام کردم و
گفتم:
تو را به آن خدایی که این کرامت را به تو لطف کرده است،
در حق من دعایی کن.» مرد آهنگر که سخن مرا شنید، گفت: ای برادر! من آن‏گونه نیستم
که تو گمان کرده‏ ای.»گفتم: ای
ژانر= عاشقانه/ گاراگاهی/ قهرمانی/ طنز/
شخصیت های داستان = مرینت  ادرین  فیلیکس  مارک  تام  سابیین  امیلی  گابریل  نام = مرینت                                                                                                     سن=19شغل=گاراگاهشخصیت= زیرک خیلی باهوش جدی خوشگلنسبت با مارک= خواهر دوقلو نسبت با ادرین و فیلیکس= دخ
به نام قدرت مطلق اللهدو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود.شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند.یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت:‌ درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند. بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.در همین
سالها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان مشغول کار بودم، با دختری به نام «لیزا» آشنا شدم که از بیماری نادری رنج می برد. ظاهراً تنها شانس بهبودی او، گرفتن خون از برادر هفت ساله اش بود، چرا که آن پسر نیز قبلا آن بیماری را گرفته بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود.
پزشک معالج، وضعیت بیماری لیزا را برای برادر هفت ساله او توضیح داد و سپس از آن پسرک پرسید: آیا برای بهبودی خواهرت حاضری به اون خون اهدا کنی؟
پسر کوچولو اندکی مکث کرد و ا
 
 
سالها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان مشغول کار بودم، با دختری به نام لیزا» آشنا شدم که از بیماری نادری رنج می برد. ظاهراً تنها شانس بهبودی او، گرفتن خون از برادر هفت ساله اش بود، چرا که آن پسر نیز قبلا آن بیماری را گرفته بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود.
پزشک معالج، وضعیت بیماری لیزا را برای برادر هفت ساله او توضیح داد و سپس از آن پسرک پرسید: آیا برای بهبودی خواهرت حاضری به اون خون اهدا کنی؟
پسر کوچولو اندکی مکث کرد و از د
بیوگراف شخصیت ها
السا و جک و آنا و کریستوف و راپنزل و مامان بابای السا و آنا رو همتون میشناسین.
تو این داستان راپنزل خواهر جکه
السا هم یه برادر بزرگتر به اسم کلیان داره
الیسا و جکسون هم خواهر و برادر شیطانی جک هستند
پیچ رو هم که میشناسین
اِما زن کلیانه کلر هم بچشونه
سو و هانی هم بچه های جک و السا اند
اسم بچه ی آنا و کریستوف هم جوآنا ئه
رجینا دوست اِما و البته متخصص جادو
زلینا خواهر شیطانی رجیناست
پوست چروکین هم متخصص جادوئه
نکته : داستان هم توی
حالم بهتر شده بود اما هنوز گمان میکردم قدرت جاذبه ده برابر شده است. بندنم احساس خستگی مفرت داشت. سرم به اندازه وزنه ده تُنی بروی گردنم سنگینی می کرد اما از روز قبل حالم جا آمده تر بود. درست نمیدانم دو روز به ولادت امام هشتم بود یا سه روز. اما میدانم، حسرت سفر مشهد به دلم سنگینی میکرد آن هم با آن حال روحی مفتضحی که من داشتم. خودم و مامان تنها بودیم. مامان مثل اینکه چیزی یادش بیاید گفت: نرگس یه اتفاق جالبی افتاد. داداشت باهام صحبت کرد و گفت که به طا
مجموعه: داستانهای خواندنی (2) داستان کوتاه آموزنده روزي مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کردمرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست
مرد ثروتمندی سوار بر اتومبیل گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابانی میگذشت.ناگهان پسر بچه ای پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر له اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که صدمه زیادی به اتومبیلش وارد شده. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.پسرک گریه کنان ، با تلاش فراوان توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاد بود جلب کرد.پسرگفت:اینجا خیابان خلوتی است و به ن
 
خانم مرضیه نوری از معاونین آموزشی مدارس در حرکتی جالب و ابتکاری، آموزش تشدید را در قالب داستان برایمان فرستادند که از ایشان تشکر می نماییم.
 
داستانِ تشدید
دوتا برادر دو قلو بودند که خیلی شبیه هم و همیشه هم کنار هم بودند.
یک روز که تو شهرک الفبا داشتند راه می رفتند، ناگهان غول بی سوادی به شهرک حمله کرد و پای غول روی یکی از دوبرادر دو قلو رفت و خیلی زخمی شد، طوری که چهره اش دیگر دیده نشد.
 از اون روز به بعد، برادر اولی دیگه خجالت می کشید که تو
برادر درست میبینه چشم من یا که تارهبرادر اونا نخله یا که سپاهِ سوارهبرادر چرا ساربون چشم به دست تو داره میترسم برای تو و حنجر تومیترسم برای فردای دختر تومیادش صدای گریه مادر توحسین جان برادر بلند شو از اینجا بریم تا نشه دیربرادر بلند شود بریم تا علی میخوره شیربرادر بلند شو بریم تا سه ساله نشه پیر بریم که توی قلب من درد و آههبریم که هنوز حال تو روبراههبریم که علی اصغرت بی پناه بمونیم می‌مونم من و خنده‌های حرامیبمونیم ب
دودکش ۲ یک مجموعهٔ تلویزیونی ایرانی به کارگردانی برزو نیک نژاد و نویسندگی برزو نیک نژاد، محمد تنابنده، شهاب مهربان و تهیه کنندگی زینب تقوایی است که اولین فصل آن با عنوان دودکش به کارگردانی محمد حسین لطیفی و نویسندگی برزو نیک نژاد و حسن وارسته بود که در رمضان ۱۳۹۲ پخش شد و با استقبال فراوانی روبرو شده بود .ادامه همان فصل در قالب جدیدی با نام پادری و در رمضان ۱۳۹۵ از شبکه یک سیما پخش شد.
دودکش ۲ از ۸ تیر ۱۴۰۰ از شبکه یک سیماشروع به پخش شد
داستان
۲. دو شاهزاده
در کشور مصر دو شاهزاده زندگی می‌کردند. یکی از آن‌ها به دنبال تحصیل علم و دانش رفت و شاهزاده دیگر مال و ثروت جمع کرد. در نهایت یکی از آن‌ها بزرگترین دانشمند زمان خودش و دومی ثروتمندترین آدم در مصر شد. برادر ثروتمند به برادر دانشمند گفت: من پادشاه شدم، اما تو هنوز فقیر هستی. برادر دانشمند گفت: من باید خدا را شکر کنم؛ زیرا علم به دست آوردم و علم از پیامبران به جا مانده است. اما تو ثروت و پادشاهی پیدا کردی که میراث انسان‌های ب
معماری ویلای برادر کوچکتر ، پاورپوینت بررسی بنای ویلای برادر کوچکتر اثر علیرضا تغابنی

   تعدادبرگ: 37 اسلاید بهمراه نقشه ها و تصاویر   قیمت: 8500 تومان   حجم فایل: 2009 kb
 تعدادمشاهده  44
 




معماری ویلای برادر کوچکتر ، پاورپوینت بررسی بنای ویلای برادر کوچکتر اثر علیرضا تغابنی فهرست مطالبمقدمهمشخصات کلی بنامعماری ویلای برادر کوچکتر فرم پلان ویلای برادر کوچکتر عناصر و اجزا ویلای برادر کوچکتر دیاگرام ویلای برادر کوچکتر تصاویر ویلای براد
داستانک(عالی)مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از
سلام سلامداستان جدید آوردم نام : شب موهات ژانر : عاشقانه ، کلکلی ، همخونه ای ، طنز تعداد فصل ها : 1قسمت ها : حدود 39 یا 40 خلاصه ی داستان : مارینت طراح جواهرات ثروتمندیه که عاشق میشه و یه شب با ارزش ترین داراییشو به عشقش میده اما روز بعد میفهمه توسط کسی دیگه ای زن شده و اون فرد نزدیکترین نفر تو زندگی عشقشه چون اون فرد برادر عشقشه آدرین آگرست برادر عشق مارینته حالا سرنوشت چه بازی و برای این دو نفر ترتیب داده ؟!.خیلی موضوعش جدیده
برادر اول به کوه می رود و برادر دوم در شهر می ماند سال ها بعد برادر دوم آب را در صافی برای برادر اول می فرستد آبی که به خاطر کرامت حاصل از مقام او از صافی رد نمی شد و برادر دوم پنبه ای که در آن طلای مذاب است برای برادر اول می فرستد پنبه بر اثر مقام وی از گرمای طلای مذاب آتش نمی گیرد و طلا نیز سرد نمی شد. برادری که به کوه رفته بود با تعجب به شهر می آید برای او امکان سلوک در شهر امری بعید بود، آنگاه که پس از جست و جو به طلا فروشی برادر خود رسید و از حال
پایه ی هفتم-درس اول-صفحه ی ۲۰-روزي را که دوست دارم تکرار شود
انشا پایه هفتم صفحه ۲۰ در مورد روزي را که دوست دارید تکرار شود
مقدمه:همیشه وقتی تویه یه شرایط خاص قرار می گیریم ،اولین حسی که به ما دست می دهد حس نا اشنایی و ترس است اما رفته رفته با درک موضوع و اتفاق می توان حس خود را به حسی زیبا و لذت بخش تعقیر داد.
تنه انشا :حدود دو سال پیش در خانه ی ما همه در حال تکاپو و جنب و جوش بند.مادربزرگ و خاله و عمه  در خانه مشغول بودند،و هرکدام کاری را پیش می بر
روزي رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد.پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی.آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟عزارئیل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…۱-
روزي دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر
نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته
کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به
سالها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان مشغول کار بودم، با دختری به نام «لیزا» آشنا شدم که از بیماری نادری رنج می برد. ظاهراً تنها شانس بهبودی او، گرفتن خون از برادر هفت ساله اش بود، چرا که آن پسر نیز قبلا آن بیماری را گرفته بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود. پزشک معالج، وضعیت بیماری لیزا را برای برادر هفت ساله او توضیح داد و سپس از آن پسرک پرسید: آیا برای بهبودی خواهرت حاضری به اون خون اهدا کنی؟  پسر کوچولو اندکی مک
 همزمان با شام شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها مراسم بزرگداشت شهید سردار سلیمانی و همرزمانشان, بعد از نماز مغرب و عشا با قرائت آیاتی از کلام الله مجید توسط قاری بین المللی برادر زمانی در شبستان مسجد جامع خاتم الانبیا آغاز شد, سپس آیت الله امین خراسانی در سخنانی انقلابی به ابعاد گوناگون شهادت حاج قاسم سلیمانی و وقایع بعد از آن پرداختند, مراسم با مداحی و ذکر مصیبت خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها توسط مداح اهل بیت برادر موحد به پایان ر
داستان ترسناک بزهای غریبهسال ها پیش عموی من به همراه برادر خانمش برای شرکت در یک مراسم به یکی از روستاهای
اطراف رفته بودن که به خاطر طولانی شدن مراسم مجبور میشن دیر وقت به خانه
برگردند . مسیر میان دو روستا در حدود پانزده کیلومتر بود و عموی من و برادر
خانم اون ، هردو نفر با موتورسیکلت در حال بازگشت به خانه بودند. مسیر روستا هم یک
جاده ی باریک و خاکی توی دل کوهستان با صخره و دره های بزرگ و عمیق پوشیده
از درختان جنگلی بود . اون موقع از سال درخ
داستان زیبا و تکان دهنده

یكی از دوستانم به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین ج
سالها پیش که من به عنوان داوطلب دربیمارستان کار می کردم،دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود.
او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.او را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و درحالی که خون
اسلاید
تاریخچه ی آدیداس:
در سال 1920 دو برادر به نام های آدولف و رودولف داسلر در شهر هرزوگن راخ» در نزدیکی نورنبرگ کارخانه برادران داسلر را تاسیس کردند.
پس
از استقبال خوب و شناخته شدن محصولات او، آدولف به فکر ثبت شرکت و پیدا
کردن نامی برای محصولات خود افتاد. چون خانواده و دوستان، او را  آدی صدا
میزدند او از کلمه آدی و  3 حرف از نام فامیلی خود استفاده کرد و نام
آدیداس را برای شرکت و محصولات خود برگزید.
چندی بعد او به فکر گسترش
شرکت خود افتاد و
چهار برادر خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدم های موفقی شدند. چند سال بعد، بعد از میهمانی شامی که با هم داشتند در مورد هدایایی برای مادر پیرشان که دور از آنها در شهر دیگری زندگی می کرد، صحبت میکردند.
 
اولی گفت : من خانه بزرگی برای مادرم ساختم.
 
دومی گفت : من یک سالن سینمای یکصد هزار دلاری در خانه ساختم.
 
سومی گفت : من ماشین مرسدس با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره.
 
چهارمی گفت : همه تون میدونید که مادر چه قدر خواندن کتاب مقدس را دوست د
من رو دیدن بیخیال داداشم شدن میگن تو رو خدا مارو تو برسون میگم بابا سرویس مدرسه اونه نه من فقط وقت های میام که برادر کار دارنول کن نیستن که میگن با تو حال میده مدرسه رفتن و برگشتن آزفنداک با تو خوش میگذره میگم با من چه بودنم من خودم باورم نمیشه 

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

قصّه ام از کجا شروع شده؟! همراه دانشجو sirjanbia2music kavirsazeh asheghepaees paradise-dl زبان انگليسي و دلنوشته هاي دخترك بهار iranngardi happyschoolkordi چرلانقوش - دانلود فایل های دانشگاهی