نتایج جستجو برای عبارت :

مردمی که هرروز از کنارشان مبگذریم

فرشته کوچولو با اینکه همراه بقیه فرشته ها توی بهشت هرروز مشغول تفریح و بازی بود،همیشه غصه میخورد و هرروز پیش خدا نق و نوق میکرد که خداجون مهربونم من دلم ی مامان و بابای خوب میخاد،چرا به من مامان و بابا نمیدی؟ و هرروز خدای مهربون اونو بغل میکرد و میگفت صبر کن کوچولوی من هروقت وقتش شد بهت میدم. فرشته کوچولو اما صبر نداشت و هرروز و هرروز حرفشو با خدا تکرار میکرد. ی روز از روزهای بهشت خدا فرشته کوچولو رو صدا کرد و اونو رو زانوهاش نشوند و گفت:فرشته
موضوعات انشا پایه به پایه : 
پایه هفتم۱- شرح کوتاهی برای یک عکس خانوادگی .۲- کشیدن یک تصویر برای یکی از حکایات کتاب  و نوشتن زیر نویس.۳- پنجره ای رو به پاییز.سفری خیالی به قطب شمال.۴- جان بخشی نشانه های اختصاری در یک داستان کودکانه.۵- ساحل دریا در غروب پاییز.۶- چهارشنبه سوری .۷- مهربان کیست در آیینه دل؟۸- انشا با شبکه های معنایی الف ( دریا - طوفان- ماهیگیر - قایق - کلبه )ب ( پاییز - کلاغ- خش خش - خزان- رخوت- شاخه - خشک- خورشید- سرخ- درخت)۹ توصیف یک جزیره ن
 لبخند تلخی می نشیند روی لب هایتدلت می خواهد غرق شوی در سکوت مبهم کلاس درس که حالا مثل حیاط مدرسه خالی شده از همهمه و هیاهوی بچه هاباور کردنش برایت سخت شده استحالا اما دلت می خواهد دل ببندی به همان جمله کلیشه ایی همیشگی که ( انگار همین دیروز بود )و چه لحظه غریبی می شود لحظه خداحافظی با آنکه می دانی سال تحصیلی جدیدی در راه استخداحافظی از دوستانت که در کنارشان پر شده بودی از شیطنت های مدرسه اییدر کنارشان پر شده بودی از اضطراب های شب امتحانیلحظه
چهارده ساله کـه بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش بـه مـن بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود کـه بـه زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.

ازآن روز، کارم شد هرروز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نام
فرمانده هوانیروز ارتش گفت: از روز اول جاری شدن سیل در منطقه سیستان و بلوچستان به ویژه منطقه چابهار هوانیروز با 60 سورتی پرواز و 50 ساعت نفر به امداد رسانی مشغول است.
به گزارش گروه دفاعی امنیتی دفاع‌پرس، امیر سرتیپ دوم خلبان یوسفعلی قربانی» فرمانده هوانیروز ارتش، اظهار داشت: تعداد شش فروند بالگرد هوانیروز در منطقه سیل زده حضور دارند.
وی گفت: برخی از مناطق روستایی در حادثه سیل خسارت بسیار زیادی را متحمل شدند، تخریب پل‌های ارتباطی، مسدود شدن
زندگی برای یه بچه شاید بازی کردن، غذا خوردن و محبت دیدن از پدر و مادر باشه یا برای یه نوجوان یه روز تعطیل با کلی تفریح و یا برای یه فرد مسن سال بازنشسته شدن و استراحت باشه.
اما این متن برای منه یعنی زندگی از نگاه من پس شمارو میبرم تو دیدگاه خودم تا ببینید من زندگیو چی تصور میکنم
زندگی برای من یعنی یه لحظه کوتاه که ازش لذت میبرم و فرقی نمیکنه شاد باشم یا غمگین.
زندگی یعنی زمانی به کوچیکی ثانیه در کنار افراد مهم زندگیم.
زندگی یعنی مکانی که گذشته
روزی روزگاری، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پرگل زندگی می کرد، که به ملکه گل ها شهرت داشت. چند سالی بود که وی هر صبح به گل ها سر میزد ، آنها را نوازش می کرد و بعد به آبیاری آنها مشغول میشد.مدتی بعد، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود. دلش برای گل ها تنگ شده بود و هرروز از غم دوری گل ها گریه می کرد. گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه گل ها تنگ شده بود، دیگر کسی نبود آنها را نوازش کند یا برای شان اواز بخواند.روزی از همان روزها، کبوتر سفیدی کنا
می‌خواهم یه اعتراف کنم!من چند سال پیش دیوانه‌وار عاشق شدم،وقتی که فقط ده سال داشتم؛عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک ته‌استکانی می‌زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود!اون هرروز به خونه پیرزن همسایه می‌اومد تا پیانو یاد بگیره.از قضا زنگ خونه پیرزن خراب بود و معشوقه‌ی دوران کودکی من،زنگ خونه ما رو می‌زد،منم هرروز با یه دست لباس اتو کشیده می‌رفتم پایین و در رو واسش باز می‌کردم،اونم میگفت:ممنون عزیزم!» لعنتی چقدر تو دل برو می‌گفت عز
گزارشی از کرمانشاه بعد از دو هفته که از زمین لرزه می گذرد. هرروز چهره شهر شادتر می شود و مغازه های بیشتری باز شده اند و مردم تا حدودی به زندگی عادی خود بازگش.طلا کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد
در زمان های دور حاکمی با لباس مبدل برای سرکشی و درک اوضاع به میان مردم می رفت. از قضا روزی از محلی می گذشت، سه مرد با هم در حال گفتگو بودند حاکم از آنان اجازه گرفت تا لحظه ای در کنارشان باشد.
یکی از مردان گفت آرزو دارم فرمانده لشگر کشورم باشم، دومی گفت من دوست دارم وزیر دارائی کشور باشم و سومی آهی کشید و گفت شنیده ام حاکم همسر زیبائی دارد مثل ماه ای کاش می شد من شبی را در کنار همسر حاکم می گذراندم.
حاکم که کناری نشسته بود پس از شنیدن آرزو های آنا
شهر شلوغ است رهگزران درحال عبور از پیاده رو هستند برروی تخته سنگی درکوچه ای خلوت نشسته ام به مردم این شهر خاموش می نگرم مردمي که از کنارهم عبورمی کنند ولی کسی را نمی بینند گویی کور شده اند مردمي که روزی دراین شهر کوچک همه از میهمان نوازیشان ودل مهربان ودستودل بازیشان سخن می گفتند حال به راحتی ازکنارهم عبورمی کنند بدون این که به هم دیگر سلام دهند حال هم را بپرسند گویا همه دچار فراموشی شده وسایه های سیاهی برروی انها حکمرانی می کند صدای رعدوبر
در زمان های دور حاکمی با لباس مبدل برای سرکشی و درک اوضاع به میان مردم می رفت. از قضا روزی از محلی می گذشت، سه مرد با هم در حال گفتگو بودند حاکم از آنان اجازه گرفت تا لحظه ای در کنارشان باشد.
یکی از مردان گفت آرزو دارم فرمانده لشگر کشورم باشم، دومی گفت من دوست دارم وزیر دارائی کشور باشم و سومی آهی کشید و گفت شنیده ام حاکم همسر زیبائی دارد مثل ماه ای کاش می شد من شبی را در کنار همسر حاکم می گذراندم.
حاکم که کناری نشسته بود پس از شنیدن آرزو های آنان
فرمانده هوانیروز ارتش گفت: از
روز اول جاری شدن سیل در منطقه سیستان و بلوچستان به ویژه منطقه چابهار
هوانیروز با ۶۰ سورتی پرواز و ۵۰ ساعت نفر به امداد رسانی مشغول است.








امیر سرتیپ دوم خلبان
قربانی فرمانده هوانیروز ارتش، گفت: تعداد ۶ فروند بالگرد هوانیروز در
منطقه سیل زده  حضور دارند. وی گفت:
برخی
در زمان های دور حاکمی با لباس مبدل برای سرکشی و درک اوضاع به میان مردم می رفت. از قضا روزی از محلی می گذشت، سه مرد با هم در حال گفتگو بودند حاکم از آنان اجازه گرفت تا لحظه ای در کنارشان باشد.
یکی از مردان گفت آرزو دارم فرمانده لشگر کشورم باشم، دومی گفت من دوست دارم وزیر دارائی کشور باشم و سومی آهی کشید و گفت شنیده ام حاکم همسر زیبائی دارد مثل ماه ای کاش می شد من شبی را در کنار همسر حاکم می گذراندم.
حاکم که کناری نشسته بود پس از شنیدن آرزو های آنان
هجده‌سالگی، گم و گور بودم. حسابی گم و گور. برای همین وبلاگ زدم گمانم. یک خانه‌ای که باشد و من همینطور همه‌جایش بچرخم. 
هرروز آمدم اینجا و هزارتا کارِ مسخره کردم. هرروز آمدم اینجا و هزار راهی که می‌رفتم را تعریف کردم. هرروز آمدم اینجا و چرخیدم، رقصیدم، گریستم، تماشا کردم، شنیدم، قدم زدم. و بدون این که بفهمم، توی این رفت و آمدها خودم را پیدا کردم. بدون اینکه کار سختی از روی راهنمایی انجام بدهم، مسیرم روشن شد. رفتم و رفتم و رفتم و یک جایی، فکر کر
بعضی از آدمها مثل یک آپارتمانند. مبله شیک راحت! اما دو روز که توش زندگی میکنی، دلت تا سرحد مرگ میگیره!بعضی آدمها مثل یه قلعه هستن! خودت را میکُشی تا بری داخلش! بعد میبینی اون تو هیچی نیست. جز چند تا سنگ کهنه و رنگ و رو رفته!اما.بعضیها مثل باغند! میری تو، قدم میزنی، نگاه میکنی، عطرش رو بو میکشی، رنگها رو تماشا میکنی. میری و میری، آخری هم در کار نیست. به دیوار که رسیدی بن بست نیست، میتونی دور باغ بگردی! چه آرامشی داره همنفس بودن با کسی که عمق سین
سلامی به گرمای خورشید به عزیزانی که یک سال تحصیلی را در کنارشان بودم.بچه ها خیلی شاد بودند که تعطیل شدند ولی من از این که مدتی نمی تونم ببینمشون دلتنگشون می شدم.امیدوارم که هر جا هستند اولاً سلامت سلامت سلامت باشند که مهم ترین چیز است دوماً از تابستان خود استفاده کنند در کلاس های مفید شرکت کنند.املا و ریاضی حتما تمرین کنند و هفته ای یکی دوبار حتما املا و جدول ضرب تمرین کنند.دوستتان دارم و به خداوند توانا می سپارمتان.
یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد میشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی دیگر. سنگ کوچولو خیلی غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده میشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: هندو
"قصه کودکانه" ملکه گل هاروزی روزگاری، دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد، كه به ملكه گل ها شهرت داشت. چند سالی بود كه وی هر صبح به گل ها سر میزد ، آنها را نوازش می كرد و بعد به آبیاری آنها مشغول میشد.مدتی بعد، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود. دلش برای گل ها تنگ شده بود و هرروز از غم دوری گل ها گریه می كرد. گل ها هم خیلی دلشان برای ملكه گل ها تنگ شده بود، دیگر كسی نبود آنها را نوازش كند یا برای شان اواز بخواند.روزی از همان
جوینده یا بنده ستیاخواستن توانستن است البته به نظر من توانستن خواستن است به هرحالقدیما خیلی فهمیده بودن. هرروز که میگذره میفهمم آدمهای گذشته هر نکته و پندی که میگفتن دنیایی از تجربه توش بوده و صددرصد درسته. برای همین به توصیه های مامانم نه نمیگم. بهشون دارم ایمان میارم.بگذریممن پیدا کردم. بعد از اینهمه برنامه ریزی و نرسیدن به کارها، امروز به طور اتفاقی یه فیلم آموزشی داشتم میدیدم در مورد طراحی هایی که برای تزیین و حاشیه انجام میشه. هشتگی
موضوع انشا: در تنهایی خود به چه چیز هایی می اندیشید؟
من در تنهاییم به درخشندگی زیبایی های زندگیم می اندیشم.به زیبایی هایی و نعمت هایی که شاید گاهی به سادگی از کنارشان عبور می کنیم.
به دو فرشته بی بالی که از زمانی که چشم گشودم بالی شدند به سوی پرواز به چیزهایی که دوست دارم.
به بهاری که عطر شکوفه هایش و صدای گنجشک هایش به من می فهماند که درختان و طبیعت بیدار شدند و زندگی در جریان است.
به تابستانی که گرمی هوایش مرا به یاد شیرمردانی می اندازد که مرد
می دونی قضیه اینه که اگه همه چی دقیقا همونی باشه که توی ذهنت سال ها نقش بسته بخاطر فیلم ها و تلوزیون و رسانه ها؟ دیگه زندگی چه چالشایی داره که تو باهاش دست و پنجه نرم کنی؟ نمیشه که همه چی صد صد باشه. مثلا همسر من الان اهل ابراز احساسات کلامی به اون شکل نیست یا مثلا خودش خود جوش خیلی به اون صورت نمیاد طرفم من اول حتما باید چراغ سبز بدم. همسر مرد مغرور و جدی و خشن و فوق العاده جذابیه. جوری که می فهمم توی هر جمعی توجه هر زنی رو میگیره. هم تیپ و هیکلش ه
قصه کودکانه مورچه کوچولو در مزرعه موز
(مناسب چهار تا شش سال)
{اهداف قصه: تقویت حس همدلی، مهربانی و هم‌ذات‌پنداری}
روزی از روزها مورچه‌ی کوچکی به نام سیاه‌دونه در مزرعه بزرگ زندگی می‌کرد. چند کشاورز در این مزرعه موز می‌کاشتند. موزهای خوشبو و خوشگلی که هرروز زیر نور آفتاب گرم می‌خوابیدند تا رنگ پوست‌شان زرد شود و رسیده شوند. سیاه‌دونه هرروز از خواب بیدار میشد و با دوستانش از روی موزها سر می‌خوردنند و بازی می‌کردند.
سیاه‌دونه با دوستانش
چهارده ساله کـه بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش بـه مـن بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود کـه بـه زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
 
ازآن روز، کارم شد هرروز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نا
پاورپوینت درمان شناختی رفتاری برای افسردگی
تابلو بالینی یک دوره افسردگی حد اقل پنج تا از علایم زیر به مدت حداقل 2 هفته که یکی از دو علامت اول باید حتماً وجود داشته باشد. از دست دادن علاقه یا لذت نبردن در فعالیت های معمولی در اغلب مواقع روز و تقریباً هرروز .
قصه سنگ کوچولو
یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد میشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی دیگر. سنگ کوچولو خیلی غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده میشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستی
موضوع انشا: اعتیاد به جهانی غیر قابل لمس
امروزه یکی از دغدغه های مهم بشر ایجاد شرایط و امکاناتی است برای زندگی بهتر و آسان تر.در واقع بشر در طول حیات خود همواره تلاش کرده است تا زندگی را برای خود راحت تر کند.
شبکه های مجازی یکی از مهم ترین فناوری هایی بوده که بشر توانسته آن را به وجود آورد و در راستای زندگی بهتر آن را به کار ببرد.
گوگل،فیسبوک،لاین،وایبر،تلگرام و.نمونه هایی از این شبکه های فراگیر جهانی هستند.امروزه برخی افراد به دلیل استفاده
 
‏تقریبا همه رفیقای هم سنم آدمای موفقی شدن فقط یکیشون هرروز بدبخت‌تر میشه
 
اونم بخاطر اینه قبل هرکاری باهام م میکنه
 
موضوع:م کردن
آیه
: وَ الَّذینَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمْ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ أَمْرُهُمْ شُوری‏ بَیْنَهُمْ وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُون َ (شوری۳۸)و آنان که امر خدایشان را اجابت کردند و نماز به پا داشتند و کارشان را به م یکدیگر انجام می‌دهند و از آنچه روزی آنها کردیم (به فقیران) انفاق می‌کنند.
روایت
م
بر گر فته از کانال انشا 21 برای

پیدا کردن انشا با هر موضوعی به کانال ما سر بزنید  
ایران من سلام. سلامی به گرمای خون ارزشمند شهیدانت. سلامی به زیبایی رخ مقدس فداکاری آن‌ها. سلامی به توانمندی غیرتشان. می‌دانم این روزها گله داری، شکایت داری. می‌دانم که فرزندانت سخت تو را عذاب داده‌اند.من دیدم که چگونه می‌لرزیدی؛ اما نه طبیبی به بالینت آمد و نه کسی گوشی شنوا شد برای شنیدن دردِدل‌هایت. دیدم که چگونه البرزت بغض کرده بود و کسی آغوشش را برایش نگش
خلاصه داستان هدهد فارسی ششم:روزی بود و روزگاری ، در نزدیکی شهر هدهدی بود که بسیار باهوش بود و در باغ پیرزنی زندگی می‌کرد که هرروز بر بام خانه‌اش ریزه‌های نان می‌ریخت و هدهد آن‌ها را می‌خورد. روزی پیرزن سر راهش هدهد را دید و به او گفت: می‌دانی چه خبر است؟ هدهد گفت : چندان بی‌خبر نیستم ،بگو ببینم چه خبر است؟ پیرزن گفت: آن بچه‌ها را می‌بینی ؟ دارند برای تو تله درست می‌کنند . هدهد گفت: آن‌قدر باهوش هستم که بچه‌ها و بزرگ&z

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

onlinefile ترجمه ، ترجمه گوگل ، ترجمه انگلیسی به فارسی بشارت 67 درجه من خودم یک فرهنگی بازنشسته ام فرهنگیان خیلی مظلوم واقع شده اند من آنِ تــــوام مرا به من باز مده عمران.سازه.حالت حدی وبلاگ به روز و تخصصی ویلاهای ایران و جهان ترسناک ترین وبلاگ دنیا آموزش رانندگی فوق حرفه ای وفوق تخصصی بین المللی مهندس رامتین کریمی با بیش از 20 سال سابقه درخشان