نتایج جستجو برای عبارت :

من شاد غزل خوان به تداخل بودن می رسم. این وسط وسواس هایی هم وجود دارد. به خودم خیلی بدهکارم. گاهی فقط آرزوهای سطحی موقتی دارم. بخت من عجیب مبهم پیشه است. سعادت دنیوی من در هاله ای از ابهام است. بیوگرافی من مخدوش است. در صد هزار صبر واقع شده ام

 
از امروز یه شروع درست و حسابی واسه خودم دارم.
ميخوام هر روز بنویسم.
ميخوام انگیزه هام رو براي لاغری براي سلامتی براي ادامه تحصیل با نوشتن روشن نگه دارم.
ميخوام خودم رو تحلیل کنم
از همه ی وسواس ها و عجله ها دوری کنم
ميخوام پرانگیزه و جنگنده زندگی کنم
بسم الله
کسی هست باهم بریم جلو؟✋
من بودم از وقتی که یادم هست. کسی دیگر را یادم نیست، فقط خودم را خوب یادم هست. البته کسان دیگر را هم کم و بیش به یاد مي آورم. ولی قهرمان قصه ام، خودم هستم. اصلا عاشق تر از من چه کسی؟نشستم و فکر کردم. دیدم که غیر من شخص دیگری هم هست قطعا نفهميدم که کیست؟ هنوز هم نفهميدم. مرموز است آخر. خيلي هم مخفی و در پرده. البته آثارش هست. گم نیست. ولی به چشم ندیده او را تا به حالیواش یواش گمان کردم که اين موجودی که هست به غیر از من، اصولش اين است
پايیز از حوالی حوصله ات که بگذرد …من زرد مي شوم …و تا کفش هاي رفتنت جفت مي شود …غریب مي مانم …و نیلوفرانه دوستت دارم …نه مثل مردمي که عشق را از روی غریزه نشخوار مي کنند …من درست مثل خودم …هنوز و هميشه …و همه کجا و هرکجادوستت دارم …
روزهايي که یه کتاب رو کامل مي‌خونم، روزهايي که اول و آخرشون، تبدیل مي‌شه به یه ترکیب از کلمات؛ مبهم و دلتنگ و گرم مي‌شم. حس خوبی داره؟ نمي‌دونم. ندونستن از همه‌چی سخت‌تره. اينکه نمي‌دونی، نمي‌تونی که بدونی، و نمي‌دونی که نمي‌تونی بدونی و فکر کنی که نمي‌تونی ندونی، کار رو سخت‌تر مي‌کنه. جمله اول بهونه‌ست. اين روزا کلا مبهم و دلتنگم. نمي‌دونم دقیقا دارم چه‌کار مي‌کنم. اين‌قدر پراکنده شدم و هر قطعه‌م یک‌جايی داره پرسه مي‌زنه، که دی
چشام خسته ميشن و شلوغی ذهنم اجازه خواب نميده، دارم فکر ميکنم به اينکه چقدر قدم هام پوچن :) ۱۰ مرداد! تابستونی که به قول خودم شانس آخر بود و ميخواستم برنامه نویسی و زبان یاد بگیرم، ه .
با خودم قرار گذاشتم با زبان شروع کنم و یکم که استیبل شد برم سراغ پايتون اما نميشه :) امروز یه مکالمه تد رو نوشتم حدود ۱۰ صفحه شد! احساس لالی پیدا ميکنم، نميتونم صحبت کنم و حالم بده شايد از دوم دبیرستان که ميم شروع کرد به انگلیسی حرف زدن و حس بد عقب ماندن هميشگی تو و
وضعیتم براي خودم عجيب است. یک خانه توی قزوین دارم و پدر و مادر و برادر. و همه ی چیز هاي دیگر. یک نیلوفری هستم آن جا با خلق و خوی خودش و همه ی تصویری که توی ذهن آدم هاي آن جاست. یک خانه ی دیگر دارم توی مشهد. با هم خوابگاهي ها و دوست ها. با تصویری که هنوز کامل نشده. براي هیچ کس حتی براي خودم. پرونده اي که به شکل عحیب و غریبی باز است و منم که قرار است بنویسمش. بايد یک جاي کار رشته ی همه چیز را بگیرم دستم و ميدانید احساس ميکنم بايد بدهمش دست خود برترم. یک خو
نميدونم کجا راه رو دارم اشتباه ميرم ، هرکاری رو که شروع مي کنم به اون موفقیت که مي خوام نميتونم برسم . تو سرم پر از فکره پر از ايده هر روز با خودم افکارم رو ورق ميزنم ، انقدر افکارم زیاد شده که حس مي کنم گاهي اوقات تو بین اين همه افکار گم ميشم .
واي خداي من یه زمانی بود تعداد اشتباهات و شکست هام خيلي نبود اما طی اين یکساله گذشته اندازه کل عمرم اشتباه کردم ، جالب اينجاست ميدونم هنوز دارم اشتباه مي کنم اما بازم دارم ادامه ميدم . 
خيلي وقته که حس زند
مدرسه ضیائیه یزد هتل کاروان یزد معروف به > که در خیابان امام، در محله فهادان و در مجاورت بقعه دوازده امام قرار دارد از آثار> پسر > است که در سال 631 ق. آن را بنیان نهاد و بناي هتل کاروان یزد آن در سال 705ق. توسط هتل خوان دوحد یزد پسرانش به اتمام رسید شبستان مدرسه داراي محراب است و در اطراف مدرسه رواق هتل کاروان یزد هايي ساخته هتل خوان دوحد یزد شده است. در حیاط اين مدرسه چاهی با قطر حدود ۲ متر وجود دارد که به فضايی سرداب مانند هتل کاروان یزد با عمق حدو
مدرسه ضیائیه یزد هتل کاروان یزد معروف به > که در خیابان امام، در محله فهادان و در مجاورت بقعه دوازده امام قرار دارد از آثار> پسر > است که در سال 631 ق. آن را بنیان نهاد و بناي هتل کاروان یزد آن در سال 705ق. توسط هتل خوان دوحد یزد پسرانش به اتمام رسید شبستان مدرسه داراي محراب است و در اطراف مدرسه رواق هتل کاروان یزد هايي ساخته هتل خوان دوحد یزد شده است. در حیاط اين مدرسه چاهی با قطر حدود ۲ متر وجود دارد که به فضايی سرداب مانند هتل کاروان یزد با عمق حدو
سلام .اين روزا حال روحیم بهم ریخته است هم بخاطر اينکه سختمه یکیو دوست دارم و هیچ راهی ندارم و دومي بخاطر مشکلاتم . شبا خيلي خيلي حالم بده غصه ميخورم امشب امدیم دیدن شوهر خالم . شوهر خاله اي هیچی از زندگیش کم نداشت پول و خوشکلی خانواده بچه نوه . هر سال هزار تا مسافرت برو ماشین شاستی بلند خونه انچنانی . روی تخت خوابیده بود تمام تمام بدنش سیاه سیاه شده بودم قدرت راه رفتن نداشت نفسش خس خس ميکرد حتی نميتونست پاشو بیاره بالا!! و اينه
اين ترم خبری از ميان ترم و درنتیجه درس خوندن نبود
و الان اين منم که دارم با فیزیک و پاتو و فارما و تغذیه و ايمنی و ژنتیک به چوخ ميرم
دوست دارم بیام و بگم و بنویسم
از خودم و ذهن آشفته م
از گلگلی که چطور سوهان روحم شد
از اينکه قراره اين ترم بی خبر وسايلم رو جمع کنم و بعد از دو سال و نیم ازش جدا شم
از اينکه حسم مثل کسايیه که طلاق عاطفی گرفتن
از اينکه گاهي دلم مي سوزه، براي اون، براي خودم،شايد براي
از اينکه عزمم رو جزم کردم که برم پیش روانپزشک تا کم
مدرسه ضیائیه یزد هتل کاروان یزد معروف به > که در خیابان امام، در محله فهادان و در مجاورت بقعه دوازده امام قرار دارد از آثار> پسر > است که در سال 631 ق. آن را بنیان نهاد و بناي هتل کاروان یزد آن در سال 705ق. توسط هتل خوان دوحد یزد پسرانش به اتمام رسید شبستان مدرسه داراي محراب است و در اطراف مدرسه رواق هتل کاروان یزد هايي ساخته هتل خوان دوحد یزد شده است. در حیاط اين مدرسه چاهی با قطر حدود ۲ متر وجود دارد که به فضايی سرداب مانند هتل کاروان یزد با عمق حدو
اول کار بذارید ذکر کنم که من همونیم که هميشه انشام خوب بود، تا وقتیکه موضوع انشا آزاد بود ^__^
خلاصه که به همين دلیل من یه چالش هم قبلا دعوت شده بودم که شرکت نکردم، ولی ولی ولی اينبار آقاي هیچ عزیز دعوت کرده و منم با خودم گفتم به چشم یه چالش نگاهش نميکنم(قوانین چالش خيلي سخت بود واسه من)، و اتفاقا خيلي وقته خودم ميخوام تو همچین موضوعی بنویسم.!
پس، بسمه‌اي تعالی:)
 
من، مریمم، ولی چندسالی با نام مستعار شارلوت نوشتم.
هیچوقت از تلاشام براي زندگی ر
سلام
امروز چهارشنبه به تاریخ 12 شهریور 99 هس
همين الان که شروع به نوشتن کردم ساعت 19:19 ه
خب اگه بخوام حساب کنم روز دیگه ميشه تولدتو. :)
و 26 روز دیگه ميشه تولد من :)
اين روزا درگیر درس و مشق وهستم
صبح که از خواب بیدار ميشم ، ميشینم پاي درس.
فقط سر ظهر برا ناهار،و شب براي شام پا ميشم
چند روز دیگه یعنی از 15 شهریور بايد برم مدرسه.
و دقیقا روز دوم مدرسه یعنی 16 شهریور امتحان فنی حرفه اي دارم.
هنوز که هیچی نخوندم.
قراره از فردا شروع کنم به خوندن.
ب
تو اين مدتی که کار کردم خيلي پیش اومده بهم گفتم خيلي خوش اخلاقی 
بیشتر به خودم دقت کردم دیدم همون هميشگیاست من فقط همون چیزیم که دوست داشتم داشته باشمو نبود
اين مدت صبورتر از هميشمم آروم تر و مهربون تر 
اونقدر گاهي دلم به درد مياد که حس ميکنم بیخ گلوم داره خفم ميکنه 
خوش اخلاق بودن بیشتر از یه ویژگی یه تمرینه 
حوصله داشتن یکی از پايه هاي مهمشه 
و درک کردن 
خيلي کار سختیه 
خيلي سنگینه 
نتونستم هنوز اونجوری که بايد از پسش بربیام 
اما خب 
هنوز
سلام :ساعت بیست دقیقه به 6 صبح سیزده فروردین است . گاهي بودنها زیباست اين بودنها انواع واقسام داره فیزیکی ،مجازی ، فکری ولی خود بودن براي بودن مهمه که باشه که توهستی وقتی اين وقت صبح برات مينویسم پس در قلبم هستی که منو وادار به سرزدن ونوشتن کردی بدون خيلي دوست دارم عاشقانه من 
بالاخره هادی به اتفاق مادرش خواستگاری اومدن. مشخص بود كه مامانش دل و دماغ خواستگاریو نداشته و با زور اومده بود. با بی‌ميلی چند سؤال كوتاهی كرد و بادی به غبغب انداخت و گفت: «راستش عمری لحظه شماری مي‌كردم تا پسرم دوماد بشه و خودم عروسمو انتخاب كنم، ولی بچه‌هاي اين دوره زمونه عجولند و خودسر. كمي وسواس دارمو هركسی رو نمي‌پسندم. زمونه هم بد شده دور از محضر دختر سالم كم هست » سخنان او و سؤالاتش توهین‌آميز بود. خيلي خودداری كرد
انگار تصویری از خودم ساختم که هميشه بايد کتاب بخونم و سخت تلاش ميکنم بهش وفادار باشم. شايد هم واقعا لذت ميبرم. اين رو ميدونم که گاهي فرصت نميشه مدتها هیچ کتابی رو واقعا اول تا اخر بخونم ولی گاهي هم با سرعت نور کتاب ها رو ميخونم و لذت فکر کردن به کتاب هميشه با من هست. دلیل اصلیش چی هست دقیقا نميدونم ولی شايد ميل به دانايی که ميل به قدرت باشه و یا شايد ميل به تمايز. شايد هم ميل به دانش جهت بالابردن اين چند صباح زندگی و درک جهان. اين اخری فعلا به نظر
بايد ترک تعلقات کنم :((
یه چیزايی رو بايد مثل زهر بخوری تا جواب شیرین بهت بده .
کم کم دارم خيلي چیزا رو ميزارم کنار
از وضعیت درسیم خودمم نميدونم چطورم . شايد بد
اما ميدونم ميخوام براي دی خودمو شده هلاک کنم ولی نصفو جمع کنم .
به خودم قول ميدم . با وجود اينکه خيلي چیزا رو گذاشتم کنار و حتی خط و تل و اينستا .
شايد بتونم مثل پارسال کل دی رو ۱۴ساعت بخونم یعنی حتما و بايد بتونم:)
تقریبا تا امروز قلق خودم دستم اومده ک با چقدر خواب اوکی ام و چه ساعاتی
سلام
الان که اينجا دارم مي نویسم ۱۰ دقیقه از خود ارضايی من گذشته.نمي دونم کجا هستم.نمي دونم
دارم چیکار مي کنم اما مي دونم که دارم خودمو نابود مي کنم.عین خیالم هم نیست که دارم چیکار
مي کنم.یکی نیست بگه داری چه بلايی سره خودت مياری.یکی نیست که بزنه تو گوشم و بگه از
خواب بلند شو .من الان مثله یه مرده متحرک شدم که تنها چیزی که بلده خوردن و گناه کردنه.پس
کی مي خواهم از اين خواب بلند بشم چرا خودمو همش گول ميزنم تا کی فردا فردا کنم مگه فردا ی
من رو کی مي خ
مي‌دونی من هميشه با اعدام موافق بودم راستش. و خب فکر مي‌کردم فلانی رفته بهمانی رو کشته و هزار کار وحشتناک دیگه باهاش کرده، خب پش حقشه که اعدام شه. هیچوقت حرف کسايی رو که با اعدام مخالف بودن درک نمي‌کردم واقعا. ولی مدت‌ها بود به اين قضیه و دلايل مخالفت‌ها فکر مي‌کردم. آخرین باری که واقعا درمورد درست و غلط بودن اعدام تردید کردم وقتی بود که تو کتاب ابلهِ داستايفسکی، درموردش خوندم. و الان، بار دومه و تو کتابی دارم درموردش مي‌خونم که خودم مترج
چقدر دوست دارم از زندگیم براتون بنویسم، از جزئیاتش. عکس بذارم و توضیح بدم خوشحالی‌هاي اين روزهام رو. از دلیلی که صبح ها به روش هاي گوناگون من رو مي‌خندونه براتون بنویسم. اسم اين خوشحالی رو مي‌ذارم شادی. شادی هر روز یه مدل متفاوتی بامزه بازی درمياره و اگر هم تکراری باشه بازم شیرینه. قلبم رو از خوشحالی مچاله مي‌کنه. احساس مي‌کنم دلم داره آب ميشه از لذت تماشاش و نمي‌تونم با کلمات ميزان عشقم رو بیان کنم. فقط ميگم کاش یه خانم حامله بودم و مي
مي خواستم بگویم
ميم مثل مرگ
الف مانند افتادن
باء مثل بیداری
اما سر باز مي زنند حروف
از ترکیب ، از هم کناری فکر
گویا زور آن که فاصله را مي اندازد
بیشتر است از آن که آن را برمي دارد
مي گویند هم چیز روی به تجزیه دارد
و ميل مانند جذبی بی اراده
همه ی ما را مي پاشد
روی در و دیوار/ روی عکس هايي که مي گویند من ام
روی خاکی که خدا روزی
شیار کرد و منتشر مرا در آن
حالا که حروف من بزرگ شده اند
و لوبیاي ما از سحر آميزی گذشته
بايد پايین بیايیم، شاخه ها بعد برگه ها
تنهاي تنهاي تنها گم شدم در ميانه ی جنگلی که اسمشو دنیا گذاشتن. بی چشمي که اسمش باور باشه و بدبین به تمام آنچه نامش فرداست. از خودم بدم مياد همچنین تمام کسانی که دوستم دارن و دوستشون دارم.مگه من چی ميخواستم از دنیا که اينطوری داره زیر چرخ دنده هاش لهم ميکنه؟ گاهي گوشتاي تنمو رو در و دیوار ميبینم. وحشتناکه اما از اون وحشتناکتر اضطراب ناشی از نا اميدیه که داره پنجه هاشو رو صورتم ميکشه. من کجام؟ چرا هر روز دارم بیشتر عاشقت ميشم اما تو هر روز دور و د
یا با غم هام بسوزم یا با شادی هام آشتی؟!. قبول دارم که آدم خاصی نیستم. لايق خيلي از چیزها نیستم. اعتماد به نفسم بالا نیست و خيلي حماقت ها کردم.
هیچوقت فکر نمي کردم روند زندگیم به اين صورت پیش بره. پا به نوزده سالگی گذاشتم. از واقعیت هام و رویاهام فاصله گرفتم. نمي تونم خودم باشم انگار توی یه قالبه کوچیک گیر کردم. حسه پروانه اي رو دارم که نمي تونه از پیله اش خارج بشه.
شرايط جامعه؟! شرايط خانواده؟! شرايط محله؟! شرايط خودم؟!  هنوز شک دارم با اين شرايط
در تمام طول تحصیل کلاس موردعلاقه من ادبیات یا فارسی بود. دوره‌ی راهنمايی معلممون که فقط چهره‌ش با چشم هاي سبزش یادمه و طبق معمول اسمش یادم نیست به من مي‌گفت سانی. گاهي هم مي‌گفت ولی. بچه‌ها از اين صميميت‌ش با من حسادت مي‌کردن و راستش براي خودم هم عجيب بود. دوره‌ی دبیرستان معلممون عشقِ من بود. یه خانمِ واقعا ناز. به اندازه سخت‌گیر و به اندازه مهربون. و هميشه زیبايی رو در برقراری نسبت‌ها مي‌دونست. در متناسب و به اندازه بودن. و خودش متناسب
نوشتن یک سؤال تحقیق سخت است. و زمان مي برد. اغلب زمان بسیار بیشتری که ممکن است فکر کنید.
سؤال تحقیق از آنجايی که نقش اساسی در طراحی تحقیق شما دارد ، بسیار مهم است. و طراحی شما به شما امکان مي دهد پاسخ یا سؤالی را که از شما مطرح کرده ايد ، پیدا کنید. و البته اين مهم است. شما براي یافتن پاسخ (هاي) در دکترا ثبت نام کرده ايد و یا براي تهیه بودجه سرمايه گذاری کرده ايد.
6147270119_d7be73f544_b.jpg
دیدگاه هاي مختلفی در مورد اينکه چه چیزی باعث مي شود یک سوال خوب تحقیق ش
تابستون 1400 قراره شروع بشه و من خيلي احساس خوبی بهش دارم، حتی با اين که یک ماهه دارم با خودم فکر مي‌کنم کی تابستون تموم مي‌شه. هميشه طرفدار ادامه دادنم، ولی مدت زیادیه که دارم ادامه مي‌دم و هی شکست‌هاي کوچک مي‌خورم، و یک شروع دوباره‌ی اين‌طوری خوشاينده. اين یک ماه خسته بودم و خيلي نخوندم و الان هم هر لحظه دلم خالی مي‌شه از فکر کارهايي که بايد انجام بدم، و نیاز دارم که تابستون بشه و صبح‌ها زیست سلولی و ریاضی بخونم. آمار بخونم. به امتحان‌ه
یه ویژگی‌اي که دارم اينه که با خودم حرف مي‌زنم. خودم ميگم، اون یکی من جواب ميده. من ميگم، اون یکی به شوخیم مي‌خنده. من ناراحتم، اون یکی دلداریم ميده. من عصبانیم از کسی، اون یکی موارد منطقی قضیه رو برام شرح ميده.  خيلي عجیبه، ولی واقعیه. قبلنا جلو آینه اينطوری بود، الان در هر لحظه‌اي بخوام با خودم حرف مي‌زنم. یه جور بلند بلند فکر کردن پیشرفته‌س. قبلنا تو خیابون از یکی خوشم مي‌اومد یا چیزی مي‌دیدم به خودم مي‌گفتم (مثلا )واي چه دختر خوشگلی! او
نميدونم کار دستی انجام دادم یا نه یکی از دوستام که ميگفت درست بوده تشویقم ميکنه اما خودم هنوز مطمئن نیستم گاهي با خودم ميگم چیز زیادی که نگفتم فقط گفتم دوست دارم اشتباه؟! حالم بعد گفتنش خوب بود اره واقعا خوب بود الان پشیمونم؟! نه. شايدم اره . راستش نميدونم گاهي اوقات اين نميدونما اذیتم ميکنه اصلا نميدونم اونم مثل من فکر ميکنه یا نه همون فکری که دربارش ميکنم اونم همين فکرو درباره ی من داره یا نه یکی بهم ميگفت ابراز احساسات اشتباه نیس و برعکس

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

اوای اتشین آکادمي علمي دانشگاه آنلاین دانلود برای شما simorgheparvazt مدرسه فنون رزمی هاپکیدوGHF استان فارس اسم نوشته | سایت سفارش و طراحی عکس نوشته مقاله جدید ژست اپتیک کتاب باز