نتایج جستجو برای عبارت :

مکاری از ما سی دینار مغربی میخاست

سلام 
 چند وقت پیش هر چی استوی مذهبی کسشر بود تو واتس اپ میزاشتم . می دونید چرا؟!
چون یه دختره از آشناها گیر داده بود و ب زور ميخاست باهام رل بزنه!
مجبور بودم می فهمید؟! مجبببوووووووووووووور!
آخرشم بهش گفتم من آدم مذهبی هتم از ارتباط با نامحرم در عذابم! باییییییییی
داستان زیبای عابد و ابلیس
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند. عابد خشمگین شد ، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــ ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح ، بر مسير او مجسم شد، و گفت: ای عابد ، برگرد و به عبا
داستان ابلیس و قومی که درخت را می پرستیدند:
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند.
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسير او مجسم شد، و گفت: ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد. مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سينه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت: دست بدار
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:> عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسير او مجسم شد، و گفت:> عابد گفت:> مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سينه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: عابد گفت:> مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سينه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: ؛ عابد با خود گفت :> و برگشت.
بامداد
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی
آن را می پرستند!
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسير او مجسم شد، و گفت: ای عابد،
برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد.
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین
کوفت و بر سينه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خ
روزی محمد علی پاشا، حاکم مصر، از کوچه ای عبور می کرد. در سر راه خویش، پسر بچه نُه ساله ای را دید . به او گفت : «سواد داری یا نه؟» پسرک جواب داد: «قرآن را خوانده ام و تا سوره انا فتحنا راحفظ کرده ام.» پاشا از این پسر خوشش آمد و یک دينار طلا به او بخشید. پسرک، سکه را بوسيد و پس داد و گفت : «از قبول این معذورم.» پاشا با تعجب پرسيد : «چرا؟» ادامه مطلب.
دو سال گذشت. اما چگونه ؟ خدا می داند. از روزهایی که بهترین روزها بودفقط او می داند قصه ی دلتنگی ام را.دلتنگی برای دو رکعت نماز عاشقانه در روضه ی رضوان . یک دل سير گریستن پشت دیوار بقیع ،.پشت در بسته ی مسجد امیرالمومنین  در مسجد شجره .یک شب تا صبح در مسجد الحرام روبروی خانه ی دوست به مناجات نشستن .گونه بر پرده ی مخملین کعبه نهادنو طواف .که نه هفت بار بلکه هفتاد بار.قصه ی این دلتنگی پایانی ندارد. ای کاش می شد از این جا پر گر
یکی بود ، یکی نبود
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسي بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذ
ضرب المثل برای پانتومیم
اگه هوسه ، یه بار بسه 
حساب به دينار ، بخشش به خروار 
دختر گدا ، این همه ادا
نه آب داره ، نه نون داره ، یه متر و نیم زبون داره
واسه همه ننه س ، واسه ما زن بابا
آمدم ثواب کنم، کباب شدم
آفتابه خرج لحیمه
ادامه .
زنی به حضور حضرت داوود آمد و گفت: ای پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
داوود فرمود: خداوند عادلی است که هرگز ظلم نمی کند؛ سپس فرمود: مگر چه حادثه ای برای تو رخ داده
است که این سؤال را می کنی؟
زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگی می کنم، دیروز شال بافته خود را در میان
پارچه ای گذاشته بودم و به طرف بازار می بردم تا بفروشم و با پول آن غذای کودکانم را تهیه سازم.
ناگهان پرنده ای آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و م
میگن زنها با گوش عاشق میشن
پر بیراه هم نیست
البته برعکسش کاملااااا درسته
زنها با گوش ازتون دور میشن دوره دوره دور فرسنگ ها دور
یه روشی رو پیش بگیرم ک فکر میکنم تو این دو سه روزی ک دارم انجامش میدم حس بهتری دارم
و اون اینه
چیزی نزارم بمونه تو دلم. و هرچیزی علی گفت همون موقع بهش بگم ک چ حس بدی در من ایجاد میشه
مثلا وقتی میگه در خمیر دندان رو معلوم نیست کجا گذاشتم و بی حواسم
من ب جا اینکه تو دلم ناراحت بشم ک داره بهم زور میگه بهش گفتم ک اخرین بار در خ
روزی فقیری به در خانه مردی ثروتمند می‌رود تا پولی را به عنوان صدقه از او بخواهد.
هنوز در خانه را نزده بود که از پشت در شنید که صاحب خانه با افراد خانواده خود بحث و درگیری دارد که چرا فلان چیز کم ارزش را دور ریختید و مال من را این طور هدر دادید؟! 
مرد فقیر که این را می‌شنود قصد رفتن می‌کند و با خود می‌گوید وقتی صاحب‌خانه بر سر مال خود با اعضای خانواده‌اش این طور دعوا می‌کند، چگونه ممکن است که از مالش به فقیری ببخشد؟!
از قضا در همان زمان در خان
دانلود مقاله زین العابدین مراغه ای مشخصات این فایل عنوان: زین العابدین مراغه ایفرمت فایل :word(قابل ویرایش) تعداد صفحات: 19 این مقاله در مورد زین العابدین مراغه ای می باشد. بخشی از تیترها به همراه مختصری از توضیحات هر تیتر از مقاله زین العابدین مراغه ایاز: سياحت نامه ابراهیم بیکباری، فردای آن روز به عزم سياحت تبریز حاضر شدیم . رفتیم تا اسب کرایه کرده حرکت کنیم . مکاري دیده، اسب خواستیم . گفت باید چهار روز صبر کنید . ده پانزده نفر مس
   

مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود.
برای كمك كردن دُم خر را گرفت و زور زد!
دُم خر از جای كنده شد.
فریاد از صاحب خر برخاست كه ، تاوان بده!
مرد برای فرار به كوچه‌ای دوید ولی بن بست بود.
خود را در خانه‌ای انداخت.
زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی می‌شست و حامله بود.
از آن فریاد و صدای بلند در ترسيد و بچه اش سِقط شد.
صاحب خانه نیز با صاحب خر همراه شد.
مرد گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نی
مردی خری دیدکه درگل گیرکرده بود و صاحب خر ازبیرون کشیدن آن خسته شده بود. برای کمک کردن دُم خر راگرفت، وَ زور زد، 
دُم خر از جای کنده شد.!
 
فریادازصاحب خر برخاست که تاوان بده»!
 
مرد برای فرار به کوچه‌ای دوید، ولی بن بست بود.
خود را در خانه‌ای انداخت، زنی آنجا کنار حوض خانه نشسته بود وچیزی می‌شست و حامله بود. 
از آن فریاد و صدای بلند، زن ترسيد و بچه اش سِقط شد.!
صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد. 
 
مردِ گریزان برروی بام خانه دوید. راهی نیافت،
داستان جهت افزایش محبت ما به ائمه علیهم صلوات الله  داستان دیگر1.     گذشت از خطا به خاطر دو ریحانه ی رسول خدا صلی الله علیه و آله روایت از امام باقر علیه السلام شده است : در زمانی رسول خدا صلی الله علیه و آله مردی گناهی را انجام داد ، به جهت آن گناه مخفی شد ، در مسيری امام حسن و امام حسين علیهما السلام را تنها دید ، آن دو امام بزرگوار را بر دوش خود حمل کرد و به محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و خدمت رسول خدا عرض کرد : من پناه میبرم
درس سوم
سه قصه کوتاه(با تصرف/تغییر)
1.گرامی داشت کودکان
روزی مردی نزد پیامبر صلی الله علیه وسلم نشسته بود .و بعد چند لحظه پسرش آمد و به پیامبر صلی الله علیه و سلم سلام  کرد ؛سپس به طرف پدرش رفت، پدر او را بوسيد و نزد خود
نشاند.پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم از کارش خوشحال شد. و کمی بعد دخترش آمد،و سلام کرد به رسول خدا صلی الله علیه وسلم؛سپس رفت نزد پدرش.اما پدر او را نبوسيد و کنار خود ننشاند.پس آزرده شد رسول خدا صلی الله علیه وسلم هنگامی که دید او
یکی از داستان های عجیب و آموزنده، داستانی است که از‌ بدر‌ الدین‌ ابـو المـحاسن یـوسف مهماندار معروف به مهماندار عرب» نقل شده.
بدر الدین مهماندار گفته است‌:امیر محمد شـجاع الدین شیرازی والی قاهره در سال 630 هجری حکایت می کرد‌ و می گفت: شبی در شهر‌صعید‌»مصر بـه خانۀ مردی درآمدیم و او پذیرائی شـایانی از مـا به عمل آورد.در آن شب دیدیم فرزندان وی که به عکس خود او همه سفیدپوست و خوش‌ سيما بودند آمدند و پهلوی او نشستند. پرسيدیم اینها‌ فرزندا
یکی از داستان های عجیب و آموزنده، داستانی است که از‌ بدر‌ الدین‌ ابـو المـحاسن یـوسف مهماندار معروف به مهماندار عرب» نقل شده.
بدر الدین مهماندار گفته است‌:امیر محمد شـجاع الدین شیرازی والی قاهره در سال 630 هجری حکایت می کرد‌ و می گفت: شبی در شهر‌صعید‌»مصر بـه خانۀ مردی درآمدیم و او پذیرائی شـایانی از مـا به عمل آورد.در آن شب دیدیم فرزندان وی که به عکس خود او همه سفیدپوست و خوش‌ سيما بودند آمدند و پهلوی او نشستند. پرسيدیم اینها‌ فرزندا
یو مینا.-.گنکی دسکا؟.-.خب امم چیز.اها ی شنبه عذاب اور دیگه رو تسلیت میگم.-.هعی.فقط 16 تا شنبه دیگه مثل این مونده.-.البته تا عید.-----.دووم بیاروید مای چیلدرن.-------.ما میتوانیم.-----.ما بدون انکه امتحانا رو تبدیل ب شاهکار کنیم میتوانیم.--------.مشتی دروغ دیگه تحویل ملت دادن* خاب اهم.چندتا عکس طنزم اوردم.-.+چجوری میتونیم کلاسمونو تمیز نگه داریم؟_با خونه موندن*----*همیشه دلم ميخاست اینجا غذا بخورم:")این چیزیه ک تو مدرسه یاد میگیریم.اینننن چیزیه ک تو امتحان
داستان‌های طنز و حکایت‌های زیبای بهلول، نشان از درایت و عقل مردی دارند که توانست با زبان طنز و تظاهر به جنون سخن حق را به صاحبان قدرت بگوید. بهلول به معنی مرد خندان یا کسي که خوبی‌های زیادی دارد، لقب مردی به نام ابو وهیب بن عمرو صیرفی کوفی است که در زمان هارون الرشید عباسي می‌زیست.  داستان‌های طنز بهلول بهلول و مستخدم خلیفهیکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداری از آن در ریشش ریخته بود.بهلول از او سوال نم
دانلود فایل پاورپوینت فارسي پنجم دبستان در مورد نقش خردمندان پاورپوینت فارسي پنجم دبستان در مورد نقش خردمندان فرمت فایل: پاورپوینت تعداد اسلاید: 13 موضوع درس ü در این درس شمشیر نماد قدرت نظامی و دينار نماد قدرت اقتصادی و قلم نماد قدرت فرهنگی است . ü تاکید این درس بر آن است که قدرت فرهنگی قدرتمند از قدرت نظامی و اقتصادی است جمله های زیر را بخوانید . چهل سال ازحمله ی خانمان سوز مغول به ایران گذشته بود. / ویرانگر ، خانمان بر
 
قصه من و مرمر خانوم#شعر از #یزدان_مشایخی ✏(قلم #کودکانه)۳۱ تیرماه ۱۳۹۸
 
عید شده بود دوباره روزهای تعطیلی بودموقع دید و بازدید، جمع های فامیلی بود
عید دیدنی میخواستم مادر جونو ببینمبعد روبوسي عید، کنارشون بشینم
دَوون دَوون میرفتم از گذر کوچه هاتا که یه چیزی دیدم لا به لای غنچه ها !
کمی جلو که رفتم یهو یه چیزی دیدملا به لای غنچه ها گربه‌ی ریزی دیدم
با چشمای بسته و هیکل ریزه میزشبا پنجه های گرد و موهای ریزه ریزش
افتاده بود رو چمن، فرشته‌ی ناز
دانلود فایل پاورپوینت فارسي پنجم دبستان در مورد نقش خردمندان پاورپوینت فارسي پنجم دبستان در مورد نقش خردمندان فرمت فایل: پاورپوینت تعداد اسلاید: 13 موضوع درس ü در این درس شمشیر نماد قدرت نظامی و دينار نماد قدرت اقتصادی و قلم نماد قدرت فرهنگی است . ü تاکید این درس بر آن است که قدرت فرهنگی قدرتمند از قدرت نظامی و اقتصادی است واژه آموزی حالا به جمله ها دقّت كنید. درباره ی واژه های مشخّص شده، گفت و گو كنید . مردم از خواب برخاس
امام عبدالرزاق صنعانی رحمه الله می‌فرماید: 
به مکه آمدیم (برای ادای مناسک حج) و شخصی که ملقب به مهدی بود (پسر ابو جعفر منصور حاکم عباسي) نیز به آنجا وارد شده بود. توفیق یافتم که به دیدار سفیان ثوری بروم در حالیکه تازه از مجلس مهدی برگشته و بسيار عصبانی و ناراحت بود. علت را جویا شدم و او گفت: قبل از آمدن شما، من را به زور پیش مهدی بردند و او به من گفت: ای ابا عبدالله مدتها است که تو را نزد خود می‌خوانیم ولی تو از آمدن امتناع می‌کنی، تا اینکه خداون
نتایج آزمون پایان سال درس کارآفرینی کلاس یازدهم - دبیرستان امام محمد باقر (ع) - شعبه کوثر  نمرات درس سواد رسانه ای - مستمر و پایانی  ترم دوم  تمامی دانش آموزانرشته ریاضی و تجربی کلاس یازدهم -  بیست ( 20)  می باشد بجز افراد ذیل !!!   تذکر مهم : افراد زیر که نمرات شان 20 نیست می توانند نا 17 خرداد وبلاگ خود را تکمیل و سپس حتما - در قسمت نظرات همین پست - نام و نام خانوادگی - کلاس و ادرس وبلاگ خودشان را  ثبت کنند در غیر این صورت نمره غیر بیست فعلی شان در
در زمان عضدالدوله دیلمی مرد ناشناسى وارد بغداد شد و گردنبندى را که هزار دينار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولى مشتى پیدا نشد. چون خیال مسافرت مکه را داشت، در پى یافتن مردى امینى گشت تا گردن بند را به وى بسپارد.مردم عطارى را معرفى کردند که به پرهیزکارى معروف بود. گردنبند را به رسم امانت نزد وى گذاشت به مکه مسافرت کرد. در مراجعت مقدارى هدیه براى او هم آورد. چون به نزدش رسيد و هدیه را تقدیم کرد، عطار خود را به ناشناسى زد و گفت: من ترا نمى‌شناسم
در زمان عضدالدوله دیلمی مرد ناشناسى وارد بغداد شد و گردنبندى را که هزار دينار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولى مشتى پیدا نشد. چون خیال مسافرت مکه را داشت، در پى یافتن مردى امینى گشت تا گردن بند را به وى بسپارد.مردم عطارى را معرفى کردند که به پرهیزکارى معروف بود. گردنبند را به رسم امانت نزد وى گذاشت به مکه مسافرت کرد. در مراجعت مقدارى هدیه براى او هم آورد. چون به نزدش رسيد و هدیه را تقدیم کرد، عطار خود را به ناشناسى زد و گفت: من ترا نمى‌شناسم
سهل بن سعد نقل می‌کند: به سوى بیت المقدّس، روانه شدم و به شهرهاى‏ شام رفتم. در شهرى پُر آب و درخت دیدم که پارچه و پرده و دیبا آویخته‏‌اند و مردم، شاد و خوش‏حال اند و نى هم پیش آنان، دف و طبل می‌‏زنند. با خود گفتم: شاید شامیان، عیدى دارند که ما آن را نمی‌شناسيم. از آنها پرسيدم: آیا شما در شام، عیدى دارید که ما آن را نمی‌‏شناسيم؟!گفتند: اى پیرمرد! غریبه‌ای!گفتم: من سهل بن سعد هستم که پیامبر خدا (ص) را دیده‏ و از او حدیث شنیده‏‌ام.گفتند: اى س
یکی بود ، یکی نبود
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسي بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
یکی از مشایخ طریقت که به جوانمردی و فتوت آوازه ای به هم رسانیده بود، به سبب دستگیری فراوان از بینوایان و فقیران، آهی در بساط نداشت، ولی با اینحال از اغنیا و توانگران وام می ستانید و به دستگیری و رعایت حال فقیران ادامه می داد.
تا آنکه شیخ به پایان عمر نزدیک شد. از اینرو طلبکاران با شتاب خود را

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

دانلود کتاب الکترونیکی رفتن رسیدن است! کانون مدرسان گیل emamgayeb رضا ارزانی سلام بر امیر عطشان با وبلاگ براحتی همه چیز راحته درمسيرخوشبختي هر چی که بخوای چهار سوي علم