نتایج جستجو برای عبارت :

وقتی تو را ندارم سکوت سرد فاصله ها تنم را می لرزاند

در ساعت 12:34:55 زمين لرزه به بزرگی 4.6، قصر شیرین را لرزاند. کانون این زمين لرزه در عمق 13 کیلومتری و فاصله 16 کیلومتری از قصر شیرین در کرمانشاه ثبت شده است. علاوه بر قصر شیرین این زمين لرزه توسط ساکنین Khanaqin (عراق) و سرپل ذهاب (کرمانشاه) نیز احساس شد.
من از اون دسته آدمایی ام که وقتي دلم ميشکنه به جای اینکه مثل  بچه آدم برم به طرف بگم که فلان کارت زشت بوده ، و من از دستت ناراحتم.سکوت ميکنم و تو خودم ميریزم.بعد هی بهش فکر ميکنم هی فکر ميکنم و هزار بار حرف و اتفاقی که ناراحتم کرده و مروز ميکنم بعد هی براش دلیل ميارم تو ذهنم هزار بار یارو رو محاکمه ميکنم ولی هیچی به روش نميارم انقدر اینکار و ادامه ميکنم و زجر ميکشم و زجرم ميکشم و  با خودم کلنجار ميرم که دیگه کم کم از اون آدم  فاصله ميگیر
خیلی وقته مي‌خوام حرفی بزنم اما بلد نیستم. 
دیگه بلد نیستم بنویسم. دیگه بلد نیستم حس‌های کوچیک و بزرگ رو کلمه کنم.
درست وقتي که به این توانایی احتیاج داشتم شروع به از دست دادنش کردم
توی یه سکوت طولانی و عميق فرو رفتم. 
سکوتی که حتی سنگین هم نیست. و این اذیتم مي‌کنه. سکوتیه که توش هیچی نیست. هر چیزی که تا امروز توی زندگیم از دست نرفته باشه هم، پیشاپیش از دست رفته. هیچی وجود نداره. 
هیچی جز من. کسی که نمي‌دونه قراره چه اتفاقی بیفته.
چون وقتایی که
در، دیوار، تخته سیاهی که اینبار سفید شده و معلم
باز هم مدرسه

بندهایی که کفش را نمي بستند، کیفی که سنگینیش زیاد بزرگ بود و راهی که هر چه ميرفتی به اتمام نميرسید
کجایی کودکی؟؟.
   .
سکوت-سکوت-سکوت-سکوت و باز هم سکوت
کجا رفته اید کلمات؟؟.
البته این بار نميخواهم خیلی سریع توپی از انرژی و هیجان را به دنیا پرتاب کنم.خیلی آرام تر شده‌ام.خیلی کلنجار رفته‌ام.داد زده‌ام.سرم را به شیشه تکیه داده‌ام و دست هام را فشار داده‌ام روی چشم هام.تابستان تنبلی هم شده امسال.دیشب یکی از کنکوری های پارسال هم این را تایید کرد که جان آدم در مي‌آید تا تمام شود.من که ظاهرا مشکلی ندارم.شب ها در خوابم ماجراجویی ميکنم.روزها به سکوت مي گذرد:سکوت صبح و ناله‌های آرام یخچال خانه،سکوت کوچه ها،سکوت اتوبوس
ميگفت:
یه مشکلی که جدیداً پیدا کردم اینه کهوقتي کسی رو قبول ندارم و حتی دلم براش ميسوزه،
یا خیلی بچه ميدونمش،
ازش ایراد نميگیرم، حتی اگه همه کاراش به نظرم ایراد داشته باشه
و به عبارتی باهاش مدارا مي کنم و با لبخند و سکوت ميگذرونمش
و این باعث ميشه که اون بچه فکر کنه که خودش ایراد نداره و شروع کنه که به ایراد گرفتن از من، حتی تو کارایی که من اتفاقاً اون رو اصلاً قبول ندارم و نميخوام بهش بگم که درستش اینه!
تو این موارد، مردم فکر ميکنند من بل
سلام.دختری 25 ساله هستم.حدود دو ساله به پسری علاقمند شدم و با وجود مخالفت های زیاد خانوادش نامزد شدیم.برای رسیدن بهم خیلی سختی کشیدیم. ولی الان یه مدته وقتي بمن زنگ ميزنه ذوقی ندارم وقتي تماسمون از 5 دقیقه بیشتر ميشه به هر بهانه ای ميخام تماس و قطع کنم.یه زمانی زنگ که ميزد خواب بیدار ميشدم باهاش حرف ميزدم ولی الان نه. پسره خوبیه جدیدا تماسا از طرف اونه و من کمتر زنگ ميزنم. مشکل خاصی نداریم فقط ایشون خیلی گرمن و من نه. خیلی از نظر فکری تحت فشارم که
به کلمه ی درست فکر مي کنم.کلمه ی درست در هر لحظه.در جایی که پیرمردی مي خواهد توی صف نونوایی از من جلوتر نان بگیرد و نوبت من است و توی نگاهش بی رمقی را احساس مي کنم.به کلمه ی درست فکر مي کنم وقتي خودم در اوج خستگی و نااميدی و ناتوانی هستم و کسی که دوستم دارم تازه سر درد و دلش باز شده.به کلمه ی درست فکر مي کنم پشت چراغ قرمز وقتي پسر بچه ای مي خواهد چیزی به من بفروشد و نمي خواهم بخرم و تصویر جایی که شب در آن خواهد خوابید از جلوی چشمم رد مي شود.به کلمه ی
سکوتت مرا مي‌ترساند، 
کاش فریاد ميزدی.
صبرت مرا دیوانه کرده،
کاش تلافی ‌‌کنی.
مهربانم، 
کوتاه بیا، 
سکوت دیگر بس است.
صبر کافیست.
خدا هم گویا تعجب کرده از صبرت.
من از آینده مي‌ترسم،
سکوت و صبرت ریشه های آینده است.
دیگر بس است.
خواهش ميکنم کافیست!
دنیا عوض شده، 
گاهی مقابل این افراد خدا هم ميماند چه کند، 
صبر و سکوت تو معنا ندارد. 
فریاد بزن،
طوفان به پاکن.
دنیا را بهم بریز با تلافی هایت.
 
 انشاءگفتگو خیالی جنگل و کویر پایه هشتم
مقدمه:خیال آن است که تو را برمي کشاند ميان رویاهایت و بازگو مي کند هر آنچه را که ناگفتنی است تا اینگونه به گوش عالميان برسانی که اگر صدایشان را ما نمي شنویم دلیلی نمي شود که جنگل یا کویر زنده نباشند و حرف نزنند.
تنه انشاء: آفتاب عمود مي تابید، رنگ طلایی شن زار و خورشید هارمونی زیبایی را به وجود آورده بود. کویر از این همه سکوت و تنهایی دلش به تنگ آمده بود. به دور دست ها نگاهی انداخت،
آنجا که جنگلی سبز با صد
موضوع انشا: خش خشی ‌‌.
خش خشی آشنا سکوت پرهیاهوی قلب خاک را مي‌‌ لرزاند و ناگهان.‌‌ رنگ در آرزوی بلند طراوت مي‌غلتد و جهان بی رنگ تمنای خاموشم را رنگی‌ مي‌کند.
نور خورشید از ميان روزنه‌ های کوچک خاک، قرار را در ثانیه به ثانیهٔ بی‌ قراری هایم نهادینه مي‌کند‌. عطر باران نوای‌ شور انگیز تبار یاس‌ها را تا فراسوی افق عشق مي‌ پراکند‌‌. 
به‌ سختی تکانی مي‌خورم دراین دامن پرچینِ مخملی و بالاتر مي‌آیم از پله‌های‌ آبی‌ رنگ آسمان و با نو
کوتلاس دوباره به خونه خودش برگشت .
قوانین اینجا رو ميخوام عوض کنم . ميخوام از نو بنویسم بعد از مدت طولانی در سکوت بودن ميخوام حرف بزنم .
نظر شما ارزش داره .من کی باشم بخوام تایید کنم یا نکنم . پس نظر ميذارین بدون تایید من نمایش داده ميشه و کلا روی این پستها نظر بازه .
سانسور پستامو کم ميکنم . کی به کیه؟
وما من وظیفه ای ندارم که زیر همه نظرات پاسخ بذارم . پس اگر نظرتون پاسخ نداشت ناراحت نباش . حرفی نداشتم و گر نه احترامت واجبه برای من 
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهميد که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت خدا سکوت کرد. آسمان و زمين را به هم ریخت خدا سکوت کرد
به پر و پای فرشته‌ و انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد خدا سکوتش را شکست و
سلام
من دختری ۱۸ ساله ام، امسال کنکور تجربی دارم، درسم هم خیلی خوبه، تو یکی از بهترین مدارس هم درس ميخونم و هميشه رتبه برتر شهر بودم و متاسفانه چون در حین این ۳ سال خیلی سخت گیری از طرف مدرسه بوده من از درس زده شدم  و دو سال پیش هم اتفاقی افتاد که من از درس خوندن فاصله گرفتم و شدیدا افت درسی کردم. (خودم که نميدونم ولی دوستام و معلم هام ميگن تو هوش و استعدادت خیلی عالیه).
دوست دارم یه رشته خوب تو کنکور قبول بشم ولی انگیزم از بین رفته (نه به طور کامل
ساعت نزدیک 12 شب است نشسته ام روی تختم و اتاق یک جور ناخوشایندی بهم ریخته است،مشابهش فکرم و بیشتر اما حال و روز و دلم. هی فکر و خیال و حرف و کلمه است که توی ظرف ذهنم پر و خالی ميشود و بی هیچ فایده ای وقتي دلم هنوز پر است.از که یا از چه راستش خودم هم نتوانسته ام بفهممش اما یک جورهای سنگینی روی زندگی ام ولو شده است عینهو یک بختک که ميگویند شب ها مي افتد به جان ما آدم ها و ولو ميشود روی تن خسته و بی روح و غرق خواب و مرگمان ميدانی،توی این سکوت و تنهایی و
یه موقعهایی هست که دیگه حتی حوصله ندارم
تلاش کنم حالم خوب شه واسه خوب شدن حالمم حوصله کم ميارم 
یه موقعهایی هست از اینکه حال غمگینمو پشت قیافه
خندان بیخیال قایم ميکنم خسته ميشم
و خیلی موقعها از اینکه هیچ وقت هیچ کس ندارم
باهاش حرف بزنم حسودیم ميشه
به اوناییکه هميشه یکی هست پا حرفاشون
 
چون واسه عیدنوروز و توی پست پایینی هیچ کس بهم عید رو تبریک نگفت متوجه شدم که دیگه این وبلاگ هیچ خواننده ای نداره و فی الواقع وبلاگهای ی خاله زنک بیوه و زنهای مشکل دار با شوهراشون و زنهایی که ادای تنگها رو درميارن خیلی خیلی بیشتر از هميشه طرفدار داره.و صد البته که همه وبلاگ نویس ها به اینستاگرام قافیه رو باختن.منم دیگه حرفی واسه گفتن ندارم و زندگیم خیلی تغییر کرده و مجالی ندارم که بنویسم،پس اول به خاطر این که بهم عید رو تبریک نگفت کسی قهر م
خسته ام ?. نه هر‌چه فکرش را ميکنم من خسته نیستم .چون کاری انجام نداده ام که به خاطرش خسته شده باشم .احساس تنهایی ميکنم?.نه ، احساس تنهایی هم نميکنم. بی حوصله ام ?.نه ،ینی شاید. حوصله ی درگیری با چیز هایی که دوست ندارم را ندارم .دلتنگم?.اره، من دلم برای خیلی چیز ها تنگ شده .حتی برای چیزهایی که در زندگی ام هرگز نبودند. دلتنگی دلیل خوبی برای بی حوصله بودنه?.من نميدونم . و فکرم نميکنم اینطوری باشه دلم خیلی چیزا ميخواد ولی هیچکدومو ندارم . ینی هس
زیر سکوت سنگین شب، خیره به آسمان، ستاره ها را مي شمارم.
مادرم ميگوید: روشن ترین ستاره ی آسمان، برای تو مي درخشد.چشم ام به روشنایی ها در دلم نام تو را صدا مي زنم. وبرای همه ی دختران سرزمينم که مادر ندارند و به یاد هر کدام از آرزوهای شیرین شان یک ستاره از چشمانم هدیه ميدهم. شب، زیر سکوت سنگین شهر، دختران زیبای سرزمينم شاید با تن های خسته وشکم های گرسنه با دست و پای خاکی و صورت های غبار گرفته به خواب رفته اند. دخترانی که با هر گامي که برای ساختن زندگ
شبیه شخصیت یکی از داستان های خودم شدم‌. نامرئی.
سالها پیش که دانشجوی ارشد بودم ی داستانی مدام توی ذهنم مرور ميشد. اینکه ی دختر کم کم توی خونه شون نامرئی ميشه. اینقدر حرف نميزنه و فاصله ميگیره از بقیه که دیگه دیده نميشه. از اون خونه ميره بی خانمان ميشه و . .
الان من اونجوری شدم‌. نامرئی. حوصله حرف زدن با مامان و بابام رو ندارم. همش دعوا ميشه. حتی خیلی اوقات اونا که هستن من ميرم توی اتاق و بیرون نميام تا برن بخوابن. حوصله شون رو اصلا ندارم و به شدت
. نتیجه گیری و راهکارها:
با توجه به هندسه آموزه های راهنمایان شیعه (علیهم السلام)
توجه به دو ساحت سکوت یعنی سکوت زبانی (ساحت برون) و سکوت باطنی (ساحت
درون) باید توأمان پی گیری شود. سکوت باطنی به ویژه امروزه که در مواجهه با
هیاهوی دجالان رسانه ای قرارگرفته ایم، باید احیاء و در محافل شیعی توجه
شود.
برای آموزش سکوت مي توان به نکاتی که در روایات ذیل مطرح شده است اشاره کرد.
 کنترل زبان از سختی ای سلوک است. اگر زبان مهار و کنترل
نشود، منشأ بسیار
معنی فاصله را حیف نخواهی فهميدحیف این مسئله را حیف نخواهی فهميدسر چشمان تو یک شهر بهم ریخته استعلت غائله را حیف نخواهی فهميددل دیوانه ی من پشت قدم های تو رفتمقصد غافله را حیف نخواهی فهميدمزه ی عشق ميان دل این فاصله هاستلذت حاصله را حیف نخواهی فهميدروزگارم همه در پرتوی چشمان تو سوختحیف این مسئله را حیف نخواهی فهميد#صادق_اصغری_مرصادمنتظر نظراتیم
وسط معرکه ای که کرونا راه انداخته و ما نميدونیم بالاخره کار درست اینه بچه رو بفرستیم مدرسه یا نه! فکر ميکنیم که اگه بره کجا بره! کجا بره که از هم از نظر آموزشی هم پرورشی متعادل باشهدوست ندارم جایی بره که اونقدر سختگیری کنن که بچه بچگی نکنه و تا موقع خواب کتاب دستش باشه! دوست ندارم جایی باشه که به قدری اجبار روی عقاید باشه که بیرون از مدرسه همه آن کار دیگر ميکنند. از طرفی دوست ندارم جایی بره که همنشین و همکلاسی هاش از قشری باشند که پز حی
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتي اميلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:  «اميلی عزیز، عصر امروز به خانه تو مي آیم تا تو را ملاقات کنم. با عشق، خدا»   اميلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی ميز مي گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا مي خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمي نبود.
???محمدحسین قدیریقسمت 2 وای خدا! درست شنیدم.برای من خواستگار آمده؟ من كه اصلا آمادگی ازدواجو ندارم. حالم وقتي بدتر شد كه متوجه شدم پدر و مادر ميگن رضا، پسر همسایه #رضا، رو مث فرزندای خودشون دوست دارن و از خداشونه او كه مؤدب و پر كار است دامادشون بشه.برای من رضا و دیگری هیچ فرقی نداشت. چون در ذهنم پرونده ای به نام ازدواج نداشتم.#منیره خانم همسایه سمج ما هر روز اجازه مي گرفت برای خواستگاری رسمي. بعد از اجازه او درس اخلاق ها و نصیحت های پدر و مادر
کتاب مهارت های نوشتاری پایه هفتم درس ۴ صفحه ۵۲ با موضوع آسمان شب
انشاء در مورد آسمان شب
اولین چیزی که با گفتن آسمان شب به ذهن ما مي رسد سکوت و آرامش شب و لحظات دلنشین در زر سقف بلند آسمان با نور کم مهتاب و ستارگان درخشان که  هر کدام با نگاه کردن  به آنها به ما چشمک مي زنند و لب ما را به لبخند وادار مي کند اما اسمان شب در روزهای مختلف سال متفاوت است
بعضی از شب ها  آسمان ابری و بدون نور ستارگان  است و گاهی همراه با مه و گاهی با ابرهای سیاه و بارانی
روزی دل من که تهی بود و غریب
از شهر سکوت به دیار تو رسید
در شهر صدا که پر از زمزمه بود
تنها دل من قصه ی مهر تو شنید
چشم تو مرا به شب خاطره برد
در سینه دلم از تو و یاد تو تپید
در سینه ی سردم ، این شهر سکوت
دیوار سکوت به صدای تو شکست
شد شهر هیاهو ، این سینه ی من
فریاد دلم به لبانم بنشست
خورشید منی ، منم آن بوته ی دشت
من زنده ام از نور تو ای چشمه ی نور
دریای منی ، منم آن قایق خرد
با خود تو مرا مي بری تا ساحل دور
کنون تو مرا همه شوری و صدا
کنون تو مرا همه نور
روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: فاصله بین دچار یك مشكل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشكل چقدر است؟ استاد اندكی تامل كرد و گفت: فاصله مشكل یك فرد و راه نجات او از آن مشكل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمين است. آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت: من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است كه باید به جای روی زمين نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشكل راه حلی پ
در حالت عادی، آدم پر حرفی نیستم؛ اما اگر جایی بروم یا ماجرایی روی دهد، همه چیز را با تمام جزئیات تعریف مي‌کنم. خدا نکند که ماجرایی طولانی باشد، چون آنقدر تعریف کردن من طول مي‌کشد که مخاطب از دستم فراری مي‌شود.تا به حال _البته تا آن‌جایی که من به خاطر دارم_ فقط یک‌بار اتفاق افتاده که من یک ماجرای طولانی را دوبار تعریف کنم. آن ماجرا هم به زمانی بر‌مي‌گردد که اول یا دوم راهنمایی بودم. درست یادم نیست که چه شده بود. در همين حد یادم مانده که بچه‌
روزی پزشکی سالخورده که از افسردگی شدید رنج مي برد برای معالجه و درمان نزد من آمد .او توان این را نداشت که با اندوه زاییده از مرگ همسرش در دو سال پیش کنار بیاید .نیروی چیره شدن بر این درد و رنج را در خود نمي دید . او همسرش را به شدت دوست داشت . از دست من چه کمکی ساخته بود ؟ باید به او چه مي گفتم ؟لحظاتی در سکوت گذشت و سپس از او پرسیدم :" دکتر چه مي شد اگر شما مرده بودید و همسرتان زنده مي ماند ؟ "- " وای که دیگر این خیلی بدتر بود ،بیچاره او چگونه مي توانست

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

رودخانه ماه School ورد فایل 24 آرایش ابرو بانک مقالات انگليسي با ترجمه 2019 الزوير آشنايي با ورزش ها آتش برگ سامانه تقويمي يار دانستنی های جنسی | آموزش روابط زناشویی وبلاگ شخصی احمد آراسته