نتایج جستجو برای عبارت :

وقتی چشم هایم

امروز در اتوبوس دختری را دیدم باموهای طلایی،به او غبطه خوردم،خیلی بشاش به نظر میرسید هنگام پیاده شدن در راهروی اتوبوس،می لنگید او فقط یک پا داشت وبا عصا راه میرفت اما هنگام عبور،لبخند میزد،وای خدایا!مرا به خاطر گله هايم ببخش!من دوپا دارم ،دنیا از آن من است. توقف کردم تا آبنبات بخرم جوانی که آن را میفروخت، خیلی سرش شلوغ بود،با او صحبت کردم و هنگامی که اورا ترک کردم ،گفت:مرسی!شما خیلی مهربان هستید از صحبت با افرادی مثل شما لذت میبرم،من ناب
به نقطه‌ای رسیده‌ام که گمان می‌کنم عشق چیزی فراتر از توهم نبوده و نیست، یا نهایتا یک حالت نفسانیِ ناشی از ازدیاد غرایز است که در این برهه ابن آدم عقلانیتش را از کف می‌دهد و به جنون می‌رسد. اصلا عشق به چه دردی می‌خورد وقتي امروز از این ۲۲ واحد لعنتی اشکم در می‌آمد؟ (البته داشت در می‌آمد، آن‌قدرها هم سوسول نبیدم). یا اصلا عشق چه سودی دارد وقتي حتی من هنوز نمی‌توانم ح را به جای ه، ح تلفظ کنم و استادم هربار نخواهد حنجره‌ام را بشکافد؟ یا عشق چ
مرد: این روزها دیگر سراغی ازم نمی گیری
مرد۱:این روزها سرم خیلی شلوغ شده، نمی تونم حتی جواب تلفن هايم را بدهم
مرد۲:این روزها خیلی زود آدم دوستانش را فراموش می كند.
مرد۳:این روزها آینه ها هم دروغ می گویند.
مرد۴:این روزها دوست داشتن فقط یك كلمه است برای دور شدن از واقعیت زندگی.
نزدیك آخر های سال شده است و چند روز دیگر تعطیل می شویم.من سال دیگر در مدرسه ای كه الان در آن درس می خوانم نیستم.هم ناراحت هستم و هم خوشحال.ناراحتی ام برای این است كه دیگر دوستانم ،مدرسه ام و معلم هايم را نمیبینم و خوشحالی من هم برای این است كه به یك محله ی جدید می رویم.
دو دختر نزدیک چشمه ایستاده بودند. دختر بزرگتر که موهایی فرفری داشت و پیراهنی قرمز و گشاد تنش بود؛ داشت سوت می‌زد. دختر کوچکتر آب دماغش آویزان بود و هر چند وقت یک‌بار نگاهش را از چشمه به دختر موفرفری برمی‌گرداند. سگی کنار چشمه خوابیده بود. موفرفری به من که تازه رسیده بودم؛ نگاهی انداخت. لباس‌هايم را خوب برانداز کرد. نگاهش را به چشمه برگرداند و گفت: چند دقیقه پیش سگه افتاد تو چشمه. حالا حالاها نمی‌شه از این آب خورد.» دست دختر کوچکتر را گرف
موضوع انشا: سنگ قبر پدرم
هر وقت می آیم کنارت و سلام میکنم جوابی نمی شنوم
وقتي دستانم را به رویت می کشم لطافت آن موقع را ندارد ولی آرامشم میدهد
وقتي اشک میریزم دیگر دستانت گونه هايم را لمس نمی کند
وقتي نگاهت میکنم چشمانت به من خیره نمی شود[enshay.blog.ir]
وقتي به دو زانو کنارت مینشینم وحرف میزنم جوابی نمیشنوم
وقتي به آغوشت میکشم گرمای تنت را حس نمی کنم
وقتي زیاد حرف میزنم ودرد دلم را میگویم دستانت گیسوانم را نوازش نمی دهد
وقتي هنگام رفتن به نیمرخ عکس
یا اول الاولین و یا آخرالآخرین
مغزم انبان ایده های فراوان برای داستان کوتاه است اما دستم به نوشتن هیچ کدام نمی‌رود. داستان کوتاه مخاطب ندارد متاسفانه و هر چقدر هم که استادانه و خوب بنویسی ناشرها بهش اقبالی ندارند. چون مخاطب ندارد و این یک واقعیت است. این چند سال که خودم در ایام نمایشگاه کتاب دو سه روزی در غرفه شهرستان ادب می ایستادم و کتاب میفروختم این مسئله را دیده م. 
حتی بدتر از آن دستم به بازنویسی کردن تنها داستانی که امسال نوشتم هم نمی‌
به نام خدا
از وقتي یادم می‌آید مادر عروسک‌هايم بوده‌ام. بغلشان کردم. نازشان کردم. خواباندمشان‌. غذا دادم بهشان. حمامشان کردم و برایشان لباس دوختم. آن‌ها را دور تا دورم چیدم و برایشان قصه گفتم. هر روز که از عمرم گذشت فکر کردم به اینکه مادر که بشوم چنین می‌کنم و چنان نمی‌کنم. این حرف را می‌زنم و آن حرف را نمی‌زنم. گاهی آنقدر احساس مادرانه درونم اوج می‌گیرد که خواب می‌بینم بچه‌ام را بغل کرده‌ام و برایش مادری می‌کنم. احساس مادر بودن در عین
قسمت
1: سلام می خواهم داستان زندگی دختری را برایتان بگویم که پر از اتفاق های
جالب وپر فرازونشیب است از زبان دخترک : بند های کفش هايم بسته نمیشد
همیشه در بستن بندهای کفش هايم مشکل داشتم داشت دیرم میشد وهر ان ممکن بود
که از سرویس مدرسه جا بمانم .بالاخره بند هارا به هر نحوی که بود بستم
وشروع کردم به دویدن از شانس بد من سرویس رفته بود .نمی دانستم باید چه کار
کنم دریک تصمیم ناگهانی تصمیم گرفتم که تا مدرسه بدوم .همان طور که داشتم
میدویدم بند کفش
وقتي به خودم آمدم متوجه شدم، سه سال در گیر و دار و كشمكش های پذیرش رضا هستم. #سعید پسرم برای خودش تو خونه #پادشاهی می كندو من همچون اسیر مطیع اوامر او هستم. گاهی به خاطر بلاتكلیفی ام زار زار گریه می كرد. سعید اسباب بازی هایش را رها می كرد و با دستان كوچكش #اشكهايم را پاك می كرد. گرمای دست سعید دلم را آتش می زد. رضا زیرك بود می دانست كه من هنوز او را نپذیرفته ام. این برایش زجرآور بود. برای این كه دلم به او و زندگی گرم شود برایم ماشین خرید. خونه اش را به
دریکی از روزهای خوب بهاری درصبح زود در یکی از روستاهای خوب شمال درحالی که زیر لحاف گرم و نرمی که مادربزرگ با دستان پرمهرش دوخته بود با صدای آواز پرندگان و نسیم بهاری که از لا به لایه درختان به شیشه ی پنجره ی اتاقم برخورد می کرد،از خواب بیدار شدم و شتابان با شادی به سمت پنجره ی اتاق رفتم و پنجره را گشودم و با دمی محکم بوی جنگل و گل های روستا و هوای تازه را وارد ریه هايم کردم و بالبخند به خورشیدتابان بالای سرم سلام گفتم و با شورو شوق جوانی به سمت
سال 1942 بود و یک زن جوان اسلواکی یهودی به نام هلن به آشویتز فرستاده شد. هلنا زیبا بود و یکی از آسان ترین شغل ها در بخشی از کمپ به او داده شد. شغل هلنا مرتب کردن وسایلی یده شده از خانواده های یهودی و فرستادن آن ها به آلمان بود. او می توانست موهای خود را بلند نگه دارد و در خطر کشته شدن نبود. اما بسیاری از افراد خانواده او در بخش های دیگر کمپ کشته شده بودند؛ بنابراین درست مثل سایر زندانی‎ ها تنفر خاصی از نازی ها داشت. وقتي افسر 20 ساله اس اس به ن
یک روزیک بچه ای بود،نام آن پسرمهدی نام داشت اومانند بقیه ی بچه هابه مدرسه میرفت.وقتي به مدرسه رسید به کلاس رفت.معلم ادبیات به کلاس آمدوانشا به بچه گفت.انشااین بود که بچه هادرموردجن بنویسند.همه انشایشان راتمام کرده بودند وخواندند.زنگ خوردمهدی به خانه یشان رفت،پدرومادرمهدی به مهدی گفتندماجایی میرویم1ساعت دیگرمی آییم.وقتي پدرومادرمهدی رفتندبرقهارفت ومهدی خشکش زده بوداوجنهارامیدیدومیترسیدچون مهدی درباره ی جن صحبت کرده بود جنها آمدند بر
عشق.خون.مرگ سوزش پایان ندارد فقط میلرزم و دندانم هايم روی هم میخورد  عرق نیز به دردم افزود است . هر لحضه عرصگق بر روی زخمم میرود و نمک را بیشتر در زخمم حل میکند . صدایی نمیدهم اما دیدم تار شده است و حس هايم در اثر سوزش ضعیف شده اند .نمیتوانم ایتحا بمیرم حداقل نه الان به چاقویی که با لاتر از دستم قرار دارد نگاه میکنم الان یا هیچوقت دگر . صدای افتادن قطرات خون بر روی زمین شبیه صدای باران است اما به لذت بخشی ان نیست  زهره به سمت سینی میچرخد و میخند
در کافه نشسته ام و چایی ام را می نوشم. میزهای اطراف بیشتر خالی هستند ولی تعدادی مشتری در کنج ها به چشم می خورند. روی میز گوشه کنار پنجره دختر و پسری نشسته اند. به نظر می آید یکی عاشق است و دیگری بی علاقه ولی از اینجا معلوم نیست کدام یکی. پسر که حرف می زند سرش اندازه یک بادکنک بزرگ باد می کند و به طرف بالا کشیده می شود، لب هایش مثل پنیر پیتزا کش می آید و زبانش میان کلمات گه گاه جلو می آید و دست های دختر را لیس می زند. سر دختر موقع گوش دادن می رود داخل
هجده‌سالگی، گم و گور بودم. حسابی گم و گور. برای همین وبلاگ زدم گمانم. یک خانه‌ای که باشد و من همینطور همه‌جایش بچرخم. 
هرروز آمدم اینجا و هزارتا کارِ مسخره کردم. هرروز آمدم اینجا و هزار راهی که می‌رفتم را تعریف کردم. هرروز آمدم اینجا و چرخیدم، رقصیدم، گریستم، تماشا کردم، شنیدم، قدم زدم. و بدون این که بفهمم، توی این رفت و آمدها خودم را پیدا کردم. بدون اینکه کار سختی از روی راهنمایی انجام بدهم، مسیرم روشن شد. رفتم و رفتم و رفتم و یک جایی، فکر کر
داستانکی زیبا به مناسبت روز #معلم عجیب ترین معلم دنیا هرهفته که امتحان میگرفت برگه ها را به خودمان می داد که تصحیح کنیم آنهم درمنزل نه در کلاس . اولین باری که برگه‌ی امتحان خودم را تصحیح کردم 3 غلط داشتم،نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم 20بدهم فردای آن روز در کلاس وقتي همه ی بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه 20 شده‌اند به جز من که از خودم غلط گرفته بودم،من نخواسته بودم که اشتباها
وقتي فکر میکردم به فصل مادرشدنم تو ذهنم یه عالمه خاطره خوب می ساختم،ناز می کنی و ناز می کشن هوس می کنی و با خوشحالی فراهم میکنن کلی حال میکنی با دوران نی نی آمدن .ولی همه چیز مثل فیلم ها نمیشه.اونقدر حالت بد میشه که 8 کیلو وزن کم میکنی.همه میگن احتمالا نی نی نمونه.تنهایی .اون نیست .تهران نه ایران نیست.باید جواب همه رو بدی که چرا گذاشتی بره.باید به خواهر ها که همسن مادرت هستن توضیح بدی وقتي تماس گرفت ناله نکنن و روحیشو بهم نریزن.باید جلو
ما حیوانات را خیلی دوست داریم، بابایمان هم همینطور. ما هر روز در مورد حیوانات حرف میزنیم، بابایمان هم همینطور.بابایمان همیشه وقتي با ما حرف می زند از حیوانات هم یاد میکند، مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟و هر وقت ما پول می خواهیم می گوید؛ کره خر مگه من نشستم سر گنج؟چند روز پیشا وقتي ما با مامانمان و بابایمان می رفتیم خونه عمه زهرا اینا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان. بابایمان هم که آن
انشا صفحه ۴۲ کتاب مهارت های نوشتاری پایه هشتم
انشا در مورد مشاهده مسابقه فوتبال از روزنه تور دروازه کلاس هشتم
مقدمه : بازی فوتبال یکی از رایج ترین , معروف ترین و پر هیجان ترین بازی در بین بازی های موجود در سراسر جهان است . کودکان علاقه زیادی به این بازی دارند . و شور و اشتیاق خاصی نسبت به این بازی از خود نشان میدهند .
بدنه : همیشه در رویا هايم به زمین فوتبال قدم می گذاشتم و از نزدیک تک تک لحظه ها را احساس می کردم ، لحظه هایی که برایم خیلی دلنشین بو
از خواب بیدار می شوم، همه جا سفید پوش شده است، ازخانه خارج می شوم، درختانی که تا پریروز لباس سبز پوشیده بودند و دیروز بی لباس بودند، امروز لباس سفیدی به تن کرده اند.
بام خانه ها هم سفید شده است. آب رودخانه ها یخبسته اند. دیگر آن ماهی های رنگارنگ نمی توانند سر از آب بیرون بیاورند و از منظره ی بیرون از آب لذت ببرند.
دیگر آن چمنزارها و کشتزارها درمیان ما نیستند و لایه ای از برف صورتشان را پوشانده است. در دوردست کوهای برف گرفته و ابرهای سیاه و سفید،
داستان لوسیا در سوئد چیست
لوسیا در یك خانواده ی ثروتمند در سیراكوسا در سیسیلی در زمان رومی ها حدود سال ٢٨٣ پس از مسیح متولد شد.
او فرزند یك مادر یونانی به نام اتوسیا و پدر رومی بود.
وقتي ٥ساله بود پدرش فوت كرد و مادرش او را بزرگ كرد.
وقتي كه خیلی كوچك بود قسم خودداری از روابط جنسی وا خورد( قسمی مخصوص راهبه شدن)ما چیزی برای كسی تعریف نكرد.
وقتي بزرگ تر شد مادر قول او را به كسی داد.
او موفق شد نامزدی را عقب بیاندازد و از خدا خواست او را كمك كند.
آنگاه
من توی دوران نوجوانی ام هیچ وقت توی قید و بند ظاهرم نبودم. حقیقتش این است که به خاطر یکسری مشکلاتی که با ظاهرم داشتم بر این باور بودم که زشت تر از آن هستم که هیچ تلاشی نمی تواند کاری کند کمی بهتر به نظر برسم. هیچ لوازم آرایشی نداشتم و لباس های زشت و شق و رق می پوشیدم. جوری که الان با دیدن بعضی عکس های آن دورانم خودم وحشت می کنم!یادم می آید یک بار با یکی از خانم خبرنگارهایی که همیشه با من مهربان بود توی یکی از دانشگاه های معروف کشور می گشتیم و دنبال
دانلود داستان صوتی چشم انتظار
 
 
خلاصه:
دانلود داستان صوتی چشم انتظار
من هنوزم، در اوج پیری چشم انتظارتو هست ولی…باز هم به پنجره نگاه میکنم،
پنجره ای که غم را تدایی میکند، غمی متشکل در چشمانی میان سال…که شرح میدهد
خانه ای غم و، پر از سالمند راسالمندانی که با تمامی به معرفتی ها باز
هم چشم به انتظار تو میماننداز پنجره به بیرون نگاه کردم.همه با فرزندان و
آشنایانشون در حال صحبت بودند!بعضی‌ها هم مثل من تنها!اما به این ایمان
دارم که آخ
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتي امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:  «امیلی عزیز، عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. با عشق، خدا»   امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود.
داستان کوتاه ::20_20سید حمید فرد چشمام رو که باز می کنم.خودم رو تو یه آزمایشگاه می بینم.یکی دو بار پلک هم می زنم تا مطمئن بشم همه چی واقعیه.نگاش که به من می افته با لبخند می پرسه:«حالتون خوبه آقای آلفرد؟»سر جام می شینم و بعد از نگاه به اطراف می گم:«اگه بدونم کجام حالم بهتر می شه.»بدون اینکه دست از کارش بکشه و نزدیکم بیاد می گه:« شنیدم که شما ایرانی هستید؟»سر و وضعم را بر انداز می کنم و می پرسم:«چطور مگه؟»نگاهم می کنه و ان
چیه این مثلا مرد بودن؟ 
وقتي برای اینکه کسی متوجه نشه باید سرتو ببری زیر پتو و تو اولین لحظه ای که چشاتو میبندی صورتت خیس بشه  
وقتي نداری کسیو که وقتي دلت آشوبه باهاش حرف بزنی . 
وقتي حتی نمیتونی دل خودتو آروم کنی . 
چیه این مرد بودن که مجبوری وسط همه کم اوردنا، به همه لبخند بزنی تا نشون بدی چیزی نیست ! 
+ نمیدونم . شایدم اصلا مرد و زن نداره تا وقتي کسی نباشه تا باهاش حرف بزنی و درکت کنه :) 
یه روز قبل از این که بخوام سراغ کار برم دست به کمر روبه‌رم ایستاد و گفت: «مگه من مرده باشم که بذارم خواهرم بره زیر دست چندتا نامحرم کار کنه، اونم تو این اوضاع بلبشوری که هر روز تو محل کارم می‌بینم. نه آبجی، جون من از کار حرف نزن. وقتي می‌بینم که با یه خانم تو اداره مثل یک نوکر برخورد می‌کنن، وقتي می‌بینم مردا از زیر کار در می‌رن و کارشونو، رو دوش خانما می‌ندازن، و از همه بدتر، وقتي بهشون می‌گن كه باید لباس تنگ بپوشی و با مشتر
وقتي بچه بودم از مادربزرگ میشنیدم که دلم شور افتاده» و بر همین اساس فکر میکردم چیزی که تجربه میکنم یک دلشوره ی طبیعی است: اینکه پایین قفسه سینه ام گودال سیاه و بزرگی باز میشود و تمام من هری میریزد تویش! جهان برای یک ثانیه تاریک میشود و من میترسم. بله. لابد دلشوره است. بعدترها، سعی میکردم خودم را توجیه کنم که حس ششمی دارم و فاجعه را قبل از وقوع حس میکنم. دغدغه ام در ان سن روابط فاطمه و مهیار بود. حتی روز و ساعت این دلشوره ها را حفظ میکردم تا بعدا
*چه قدر برادر ! به میثم گفتم : کتاب داستانت را فردا برایم می آوری ؟میثم گفت : فعلا دست برادرم است .-وقتي او خواند می آوری ؟-بعد از او سه تا برادر دیگرم در نوبت اند !گفتم : ماشاالله چقدر برادر داری ! بعد از این چهار تا چی ؟- بعد از این ها می خواهم آن را بدهم به یکی از برادر هايم که توی کلاس ما است و اسمش تقی است .گفتم : توی کلاسمان فقط  یک تقی داریم  آن هم من هستم .میثم گفت :خب تو هم برادر منی ! چون مومن برادر مومن است .گفتم : اگر برادر تو هستم پس پدر تو هر رو

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

reza928 نشاط در مدرسه یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!! kpop♥exo♥nct آستارا نیوز baghesepiidar ڕه خنه ي ڕه وانناسانه ي ئه ده بي نوین سلامت و نشاط در خانواده ها با(ir salamat) کتابخانه عمومی شهدای لواسانات