نتایج جستجو برای عبارت :

يک روز بازار بودم برگشتم ديدم مادرم نيست

زكریا مى‏گوید مسیحى بودم و در مسیحیت متعصب، مسلمان شدم، و خوشحال بودم، به‏مكه رفتم، خدمت حضرت صادق (علیه السلام) رسیدم فرمود اگر پرسشى دارى، بپرس. عرض كردم: خانواده‏ام مسیحى هستند، تنها مسلمان آن خانواده منم، مادرم كور شده، من به ناچار با آنان زندگى مى‏كنم، زیرا پدر و مادرم جز من كسى را ندارند، دوست دارند با آنها هم غذا شوم و از ظرف آنان آب بخورم، فرمودند پدر و مادرت گوشت خوك مى‏خورند گفتم نه، با خوك تماسى دارند؟ گفتم: نه. فرمود: از آ
موضوع انشا: درد دندان
دندان هم مثل بقیه اعضای بدن گاهی درد می گیرد، البته آن هم چه دردی!
آن روز داشتم با برادرم بازی می کردم و حسابی سرگرم بازی بودم که هر دفعه مادرم می آمد ومرتب تذکر می داد که مواظب باشیم وکنار سنگ ها ولبه های تیز دیوار بازی نکنیم و برای یکدیگر وسیله های بازی را پرت نکنیم.
ما بی توجه به گفته های مادرم مشغول بازی کردن بودیم وهمان کارهایی که مادرم منع کرده بود را انجام می دادیم.
یکدفعه احساس کردم که دندانم درد گرفته البته وقتی به
پیله کرده بودم به تو ، درست زمانی که از همه دنیا بریده بودم ، یکهو میان تنهایی محض شدی همدمم ، میون سردی قلبم شدی گرمی عشق میون نا امیدی از آدمها تو شدی امید من میون تلخی و غم ها تو شدی دلیل خنده های من کلمه خیلی بزرگیه که عظمتشو فقط کسی درک میکنه که به حریم تنهاییش اجازه ورود هیچ آدمی رو نداده دلخوشی ، این دلخوشی به یه دوست تو دوستم بودی نه فقط مردی که بخوام همسرم باشه دوستم بودی مثل دوستی با یه دختر ، غریزه نبود هوس نبود وقتی که درد و دل کرد
خاله کوچیکه خانه مان بود. قبلا ها یک سری نقل قول هایی از داستان خاله بزرگه از مادرم شنیده بودم . منتها چون مادرم کوچک ترین عضو خانواده است و آن موقع ها 6-7 سال بیشتر نداشته چیزی یادش نمی آمد.
 
از خاله کوچیکه پرسیدم : " خاله قضیه ازدواج خاله اعظم چی بوده ؟ "
او گفت که :
ادامه مطلب
میهمان حبیب خداست
داستان کوتاه
ژانر:ماورائی
برگرفته از داستانی واقعی
به قلم#حامد-توکلی
#نویسنده
#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره
حوالی ظهر بود برای ناهار آبگوشت بار گزاشته بودم نان خانه چند روزی بود تمام شده بود وبه غلامحسین گفته بودم برای خانه گندم تهیه کنداما او نتوانسته بود به دلیل نگرفتن حقوقش گندم یا آرد برای خانه تهیه کند.چون آن موقع ها هنوز نانوایی به صورت امروزه باب نبود و ماهم داخل روستا زندگی میکردیم اکثرا مجبور بودیم خود گند
کلاس سومی که شدم، می‌دانستم آن سال چیزی به نام جشن تکلیف پیش رویمان است. دختربچه‌ای بودم که نه رشد عقلی داشتم نه جسمی اما قرار بود به تکلیف برسم و خیلی هم خوشحال بودم! خیلی ذوق داشتم. قرار بود برایمان جشن بگیرند. چند تا سرود حفظ کرده بودیم. مادرم برایم چادر نماز و سجاده خریده بود و من فکر میکردم که حتما حسابی بزرگ و خانم شده‌ام. از همان وقت تا سال‌های زیادی بعد از آن، عذاب‌وجدان نمازهای نخوانده، تصمیم برای شروع دوباره، رها کردن و باز عذاب‌و
یک ماه پیش با مادرم کاموا خریدیم و یک جفت میل هم همراهش برداشتیم. مادرم می خواهد آنها را شال و کلاه کند. از همان روز مادرم شروع به بافتن کرد و الان تا حدودی شال را تمام کرده است. 
برادر من دامپزشک است و برای خودش یک گربه ی ملوس دارد.اول از او خوشم می آمد‌٫ تا اینکه یک روز شال زیبایم را شکافته شده دیدم. حدس می زدم کار گربه باشد و حدسم هم درست بود.
آن روز آنقدر گریه کردم که خوابم برد و در خواب غرق شدم:
یک گربه ی بزرگتر از من جلوی رویم بود. داخل یک خان ک
داشتم از روی لجن مرطوب کف جنگل می گذشتم. همانجایی که بوی کاج و رازیانه به تاریکی دست داده و همه دارکوب ها را کشانده بود آنجا. کار من رد شدن از جنگل است. هر روز کار من اینست که  دم غروب راه بیفتم از دل جنگل رد شوم تا برسم به مرغزار پشت جنگل که می خورد به سرزمین غربتی ها. همینطور که توی فکر این بودم که وقتی برگشتم بروم پیش رافیک و بدهم کفشهایم را وصله کند، یک پشته براق که فقط ازش حرارت را می توانستم ببینم روبروم  سبز شد. پا شل کردم و دولا دولا شدم و د
این عنکبوتا که قرمز و خیلی ریزن، دیدین؟ یکیشون داشت رو سیم شارژر راه می رفت و برمی گشت. این کارو هفت هشت باری کرد. فکر کردم چه الکی! چه بیخود! چی می فهمه از این رفت و برگشت؟ چی میخواد از جون خودش ساعت ۳/۵ صبح!!بعد دیدم خودم توی همین چند دقیقه، چند بار طول زیرزمینو رفتم و برگشتم. نه که الکی. ولی به نظر الکی.حداقل حرکت اون قرمزه نسبت به طول بدنش، فکر کنم از مال من بیشتر بوده.چمیدونم. شایدم یه سیگنالی داشته میداده با این کارش.من چی کار می کنم؟ من چی می
امان از مدرسه رفتن بعضیا,حکایتی دارن برای خودشون!یعنی مامان بابا ها دق می کنن از دست اینجور بچه ها. ابتدایی بودم چون نمیدونستم روزاهفته رو برنامه ۳ روز رو میزاشتم توکیفم و هر ۳ روز یه بار محتویات کیفم رو خالی میکردم و برنامه ۳ روزبعدی رو میزاشتمیه بار ۳ شنبه بود از خواب بیدار شدم که اسمشم گذاشته بودم بدترین روز زندگیم
 
اون روز حدود ۱ ساعت دیر بیدار شدم و با سرعت نور لباس پوشیدم و سوار دوچرخه شدم و رفتم طرف مدرسه رسیدم در مدرسه دیدم کیفم باه
این یک داستان واقعی  است.همسرم قبل از ازدواج با من عاشق دخترخاله اش بود و قسمت هم نشده بودند. دخترخاله زودتر ازدواج کرده بود و همسرم هم پس از معرفی توسط یک آشنا، مرا دید و با هم ازدواج کردیم. عادت داشت که بعد از سرکارش و تعطیلی مغازه، با رفقای باب و ناباب جمع شوند و الواتی کنند و من هر شب تا نیمه شب منتظر او بودم. گاهی شام خورده بود و گاهی نه و من فقط سکوت میکردم.   وضع مالیمون بد نبود و دو طبقه خانه داشتیم. طبقه بالا اتاق خوابها و حمام و طبقه
داستان روح پیرمرد
وقتی چهارده سال داشتم پدر و مادرم از یكدیگر جدا شدند و من، مادر، خواهر و برادر كوچكم به خانه ارواح مادربزرگ و پدربزرگ نقل مكان كردیم. از آنجا كه من نوه بزرگ نانا و پدربزرگ بودم اوقات زیادی را در كنار آنها می گذراندم ولی آن زمان كه ، خواهر و برادرم به آن جا رفتیم بیش از هر زمان دیگری فعالیت های ارواح را احساس می كردم.
نمی دانم درست است یا غلط ولی بارها شنیده ام ارواح از بچه ها انرژی می گیرند و من، در آن زمان كه سه بچه در آ
دیشب خوابت رو دیدم. توی خونه ت. توی یه کلبه ی چوبی دوطبقه توی روستایی دور افتاده تو شمال. با نردبون چوبی اومده بودم طبقه بالا پیشت. داشتی دستم رو نوازش میکردی. حس خوبی بهش نداشتم. گفتم میشه نوازشم نکنی؟ پسر چطور هنوز بعد از اینهمه سال نمیتونم بپذیرم کسی همجنس خودم نوازشم کنه؟ دختری که توی قطار باهاش آشنا شده بودم بهم گفت حق داری. تو این نوازش رو از مادرت؛ از جنس خودت نگرفتی و برای همین حالا نمیتونی به دیگران بدیش. گفتم مادرم رو عید به عید می بوس
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم ، هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شما
قسمت نهم
دختر زبان گشود :
یکباره احساس وجود کردم ، حس زندگی و زنده بودن رو به خوبی درک می کردم احساس می کردم که در امن ترین جای دنیا یعنی در رحم مادرم هر لحظه در حال شکل گرفتن بودم.
مدتی که گذشت صدا ها را هم می فهمیدم ، نه همه صداها اما بودند صداهایی که با گوشت و پوست احساس می کردم صدای آشنا چیزی یا کسی به نام مادر. اوایل به خوبی احساس می کردم که امید وعشقی که در قلب من موج میزد ریشه در امید و عشقی داره که مادرم در قلبش و با عواطفش به من منتقل می کرد
گفتم: «نه ولی » میون كلامم وارد شد و گفت: «بذار خودم بگم چیه؟ شما از این ارتباط ما نگرانی. بله، حق داری ما با هم محرم نیستیم و حق خانواده شما هم هست از این ارتباط با خبر بشن.» وقتی این قدر دقیق از حالم خبر داد تو پوست خودم نمی‌گنجیدم. واقعا عجیب بود. برادرم رضا با این كه با من زندگی كرده بود نمی‌تونست این قده خوب حال و رفتارم را تفسیر كنه و از ضمیرم خبر بده. با شرم با تكون دادن سرم سخنش را تأیید كردم. روزی بهم گفت: «به دغدغه شما ف
۱در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاضرم قسم بخورم بیشتر از در‌هایی که باز کردم، بستم. ✰✩☆✰✩☆✰ ۲چراغ اتاقش روشنه، اما من الان از سر خاکش برگشتم. ✰✩☆✰✩☆✰ ۳یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشی‌م بود. من تنها زندگی می‌کنم. ✰✩☆✰✩☆✰ ۴بچه‌ام را بغل کردم و توی تختش گذاشتم که به‌م گفت: بابایی زیر تخت را نگاه کن هیولا نباشه.» من هم برای اینکه او را آرام کنم، زیرتخت را نگاه کردم. زیر تخت بچه‌ام را دیدم که به‌م گفت: بابایی
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم.
مرد اول می‌گفت:چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مداد‌های دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم.
سلام دوستان من امروز اومدم داستانی رو كه همین دو روز پیش برام اتفاق افتاد رو تعریف كنم امیدوارم كه خوشتون بیاد چند روز پیش خونمون یه موش اومده بود و ما هم برای بیرون كردن اون موش تله گذاشته بودیم اون موش انقدر بزرگ بود كه من تاحالا چنین موشی ندیده بودم القصه از اونجایی كه ما برای مرغ و جوجه های مادر بزرگم نون خشك جمع میكردیم برای اینكه موشه نون خشك رو نخوره تصمیم گرفتیم كه نون خشك رو  صندوق عقب ماشینمون بذاریم من سویچ ماشینمون رو برداشتم و
سال 56 بود دوازده ساله بودم، درب را باز کردم دمپایی هایم را انداختم داخل کوچه بسرعت پوشیدم و فرار کردم از ترس پدرم، چند ساعت قبلش پدر و مادرم سر رفتن به منزل عمو عدنان که شوهر خاله مادرم بود دعوا میکردندکه پدرم کیسه سفیداب دم دستش بود و پرت کرد که یکیش به سر برادر یکساله ام خورد و درجا باد کرد و سپس بطرف مادرم رفت و من هم به دفاع از مادرم رفتم و جلوی پدرم را گرفتم پدرم به من حمله کرد و فرار کردم پدرم هم بدنبال من، خنده دار این بود که خواهرم که یکس
داستان طنز خاله زهرا و مرد غریبه
روز یکشنه بود و مادرم گفت برو از خاله زهرا پارچه هایی را که سفارش دادم بگیر بیار خاله زهرا زن خوشگل و خوش هیکل در حد مانکن های توپ بود منم از خدام بود چون خیلی جذاب بود.کلید خونشو هم داشتم بهم گفته بود هروقت خونه نبودم با کلید در رو باز کن ولی من توجه نمیکردم همیشه سر زده میرفتم این بار هم رفتم ولی اینسری که در رو باز کردم دیدم خاله زهرا تنها نیست با یه مرد نشته اونم با لباس های راحت یه لحظه میخواستم بگم این مرد ک
     کوچک تر که بودم می خواستم رفتگر شوم،هرگاه در خیابان پاکبانی را می دیدم از مادرم می خواستم بایستد تا آن ها را دید بزنم،شیفته ی شان بودم.البته آن موقع ها رفتگر و پاکبان نمی شناختم؛برای من آن ها "آقای آشغالی" بودند.برای مسیح چهارساله که هنوز حماقت بلوغ و بزرگ شدن را تجربه نکرده بود،نارنجی لباس شان درخشنده ترین فام و جاروی چوبی بلندشان جادویی ترین معجزه بود.در آن لحظات تماشا یک رفتگر بود و مسیحی که نبود،مسیحی ذوب شده در رقص عاشقانه ی جارو و
 
داستان زیبای صرف شام با زنی دیگر
روزی همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. او گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که چندین سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله‌های زندگی و داشتن سه بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم. به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دست
اینقدر ریتم اتفاقات این چند وقت اخیر بالاست که نمی‌دانم روی کدام تمرکز کنم، فقط این که امروز دم مدرسه معلم لیلی گفت که این بچه چند تا سرفه کرده و بنا به پروتکل جدید نمی‌تونه بیاد مدرسه، من اینطوری بودم: دست شما درد نکنه، من که می‌دونم این بچه مریض نیست (محض احتیاط برگشتم خانه و عکس جواب منفی سلف تست هم براشون فرستادم) ولی کی می‌دونه اگه همینطوری بیاد مدرسه مریض نمیشه :-|
حالا بچه چطور بود؟ بغض، اشک، آه که من می‌خوام برم مدرسه! 
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم.مرد اول می‌گفت:چهارم
ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت
مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه
مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم
و مداد‌های دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی
دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته
بو
اولین باری که ی کردم هفت سالم بود، شایدم هشت سال، لقمه های همکلاسیم رو می دزدیدم، آخه خیلی خوش مزه بودن، بعد از اون دیگه دستم به ی عادت کرد، همه کار می کردم، جیب می زدم، کف می رفتم، ی از طلا فروشی که خوراکم بود، کارم به جایی رسیده بود که از پول اشباع شده بودم، ولی می دونید رفقا وقتی دستت کج بشه دیگه هیچ جوره درست نمیشه، من هم تفننی ی می کردم!آخرین باری که ی کردم یه غروب چهارشنبه لب ساحل بود، یه کیف زنونه رو از روی شن ها کش رفتم. ام
#داستان_کوتاه
کلاس اولی که بودم یک روز بایکی از بچه های کلاسمان دوست شدم ، کلی باهم توی حیاط مدرسه بازی کردیم .روز بعدش از خانه شان برایم هدیه آورده بود ، یک هواپیمای آبی و قرمزِ پلاستیکی .آن روز حالم خوب بود و کلی ذوق داشتم که آن را به خانه ببرم و با آن بازی کنم .به خانه که رسیدم، از کیفم بیرونش آوردم و با افتخار، به همه نشانش دادم، آنقدر این هدیه برایم جذاب و خواستنی بود که مدام نگران بودم خراب شود و از ترسِ خراب شدنش آن رابه مادرم دادم تا بالا
این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه
ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود.
در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه
برای خودش ج ج خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه.
من که بازنش
کتاب مهارت های نوشتاری پایه هشتم  با موضوع بوی سیر
انشا درمورد بوی سیر
هفته پیش که به همراه مادرم به بازار رفتیم وقتی به قسمت تره بار رسیدیم بوی بسیار تندی در فضا ی ان منطقه پخش شده بود وقتی از مادرم پرسیدم سیر هایی با برگ های بلند  که گل ها هنوز  به آن چسبیده بود به من نشان داد و گفت اینها همان سیر هایی  هستد که از زمان پیامبر  به کنون توصیه شده و خواص و فواید بسیاری دارند و برای ضد عفونی کردن دهان و دندان و معده و پوست و زیبایی صورت مفید است 
و
زمستان سال ۱۴۰۲ یا ۳ بود. واضح یادم نیست. هفته‌ی سرد و کولاکی‌ای بود. یک هفته‌ای بود همه جا سفیدپوش بود. شب سوم یا چهارم یخبندان‌های آن زمان بود که خواب برف سنگین دیدم.در خواب دیدم: داشتم برف‌بازی می‌کردم که ناگهان از سایه‌ی سرد و تاریک دوردست پسرعمویم هم آمد و شروع کرد راه رفتن روی یخ‌ها و برف‌ها. خِرت‌خِرتِ صدای خُرد شدن یخ‌های برف صدای دلنشینی در فضا منعکس کرده بود.»داشت از کنارم می‌گذشت که مادرم برای رفتن به مدرسه بیدارم کرد. اتفاق

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

نقد و بررسی متون پایان نامه ها بلاگی برای فایل ها اتراق(ببینید، بخوانید، مسافرت کنید) دانلود برای شما سخن تازه ی عاشقانه لُند لُند... مرنت دانلود جزوه کنکور کده | مرجع تخصصی کنکور لینک یاب - لینک گروه تلگرام - لینک کانال تلگرام