نتایج جستجو برای عبارت :

ان روزی که مادرش سبزی خریده بود همه را تا عصر پاک د همه تا قبل از خراب شدن دبوار راحت تر بودیم

# داستان !
 
میخ واستون ی داستان بگم " داستانی ک شیرینه ولی تهش غم -!
_ شیرینیش بابت اتفاقات خوشش بود ولی ته تلخش واس مرگ اخرش .
میخ از دختری چش تیله ای بگم ک تمام زندگیش مادرش بود !!
دختری ک صبا با صدا مادرش ع خاب پا میشد و شبا با لالایی هاش ب خاب می رفت :)
دختری ک ط ناز و نعمت زیاد بزرگ شده بود و برا همه عزیز بود .
دختری ک همیشه غرق در افکار و شیطنت های کودکانش بود و دنیاشو مث ی بازی میدید .
دختری عاشق چشای سبز یشمی مادرش بود .
اما دیگ با صدای مادرش ب
ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 10/5 دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد. ادامه مطلب.
قِزِم شیرین گَه، شیرین گِد!دختر نوجوانی را در عهد قدیم، به خانه ی بخت فرستادند. محل زندگی اش، تنها یکی دو محله با خانه ی پدری اش فاصله داشت.اما ‌هر روز دلتنگ خانواده اش می شد و به سراغ آن ها می رفت.مادرش برای این که دختر را متوجه کند دیدارهای هر روزه ضرورتی ندارد و باید در آغاز زندگی، اوقات بیشتری در خانه ی خودش باشد، روزي خطاب به او گفت:قِزِم! شیرین گَه شیرین گِد!(دخترم شیرین بیا، شیرین برو!) دختر تازه عروس، فردای آن روز، در حالی کوبه ی درِ خان
خب خب 
بسمه کص مادر بدخواهام رجیم 
خب این خارکصه که میگم تل نداره ولی خواهرش شب ها کص و میده  من راضیم اگه دوست داری واسه هماهنگ شماره زیر که میدم  خواست  زنگ بزن فش بده بکش زیر خودت ناموسش ماله خودتون 24 ساعتی قفلی بزنید روش تا جای که میدونم مادرش عاشق کلفت دوست داره  خلاصه 
98931582533+
واسه کارتو خوبه از من گفتن 
اینم شماره اش  گفتم که خواهرش کوچولو داره یه سفید تنگ کص تنگ به دردتون میخوره 
مادرش که پرده نداره با خیال راحت میتونی
لپ تاپی که از سال ۸۹ همد، در آستانه خراب شدنه:(
یادتونه اواخر تابستون یه قحطی اومده بود؟ اون موقع لپ تاپم خراب شد! به شدت داغ میکرد. فنش به کل خراب شده بود. قطعات لوازم الکترونیکی هم هیچ جا پیدا نمیشد:/ . خلاصه یه فن پیدا کردیم براش . اما بازم فن خوب کار نمیکنه و در آستانه خراب شدنه دوباره:(
گیم او ترونز رو که نصفه ول کرده بودم دوباره شروع کردم (چون که میدترم نزدیکه و به هر حال یه جوری باید گند بزنم به نمرم:)) . اواسط اپیزود ۹ سیزن ۲ بودم که دیدم ل
در این ایام قرنطینه من به بهترین تفریحم کتابخوانی می پرداختم  و دختر به تماشای فیلم . به در خواست دختر با او به تماشای یکی از فیلمها نشستم . اول به عشق تنقلات به او ملحق شدم و بعد از آن برای خود فیلم . هر سه روز یکبار لیستی از فیلمها و سریالهای خارجی که اسکار گرفته  یا کاندید جوایز ارزنده  بوده اند تهیه می کند و با مراجعه به سی دی فروشی محله آنها را در فلش ریخته و می بینیم. فیلمنامه های خوب، در کنار بازی بازیگرانی حرفه ای بارها مرا به گریه
اذری چت,چت اذری,چت روم اذری,راحت چت,چت راحت,چت روم راحت,بناب چت,چت بناب,چت روم بناب,اذری چت اصلی,ادرس اصلی اذری چت,راحت چت اصلی,ادرس اصلی راحت چت,بناب چت,چت بناب,چت روم بناب,چت روم اذری ها,چت روم,چت,ارومیه چت,مرند چت,میاندواب چت,چت روم تبریزی ها,نهال چت,اسیا چت,نارنج چت,سحر چت,نفس چت,مریم چت,بهار چت,شبنم چت,رویا چت,مهناز چتwww.mohsenbibak.ir ادرس جدید موج چت
چگونه رابطه خراب شده را درست کنیم؟ در دنیای امروز رابطه ها به شدت متزل شده و حفظ یک رابطه خوب، بسیار ارزشمند است. افراد به دلایل آگاهانه و خیلی وقت ها ناآگاهانه رابطه را خراب می‌کنند و زمانی که قصد درست کردنش را دارند با چالش های زیادی روبرو می‌شوند. درست کردن رابطه امکان پذیر است و فقط نیاز به آگاهی از ابعاد مختلف دارد. در ادامه مقاله به بررسی کامل چگونه رابطه خراب شده را درست کنیم می پردازیم پس تا انتها همراه ما باشید.منبع: چگونه را
بسم الله الرحمن الرحیم
زنی حامله نمی شد، شوهرش با او شرط کرد که اگر تا سال آینده بچه ای برای من به دنیا نیاوری طلاقت می دهم، زن نیز بسیار ناراحت شد و گفتار شوهر را به مادرش گفت؛ مادر گفت غصه نخور خدا کریمه، روزي مرد تصمیم گرفت به مسافرت بازرگانی برود و به زن گفت تا مدتی طولانی برنمی گردددختر، مادرش را از تصمیم شوهر مطلع کرد مادر به دخترش گفت : روزي که شوهرت عازم سفر شد، به او بگو که حامله ای، بقیه اش با من …
اعلام خبر بارداری به شوهر
ادامه مطل
قصه پری کوچولو
پری کوچولو، دختری خوب و مهربان و با سلیقه بود که اتاق مرتّب و منظمی داشت. اتاقش صندلی خیلی خوشگلی داشت و گل های قشنگی روی میزش گذاشته بود. او کتاب هایش را منظّم می چید و لباس و کیف و کفش مدرسه اش را تمیز نگه می داشت و حتّی اسباب بازی هایش را تمیز و مرتّب نگه می داشت.
پری کوچولو، عروسک زیبایی داشت که خیلی آن را دوست داشت و همیشه با عروسکش صحبت می کرد. اگر کسی عروسکش را دست می زد، به او می گفت که عروسکم را خراب نکنی.
روزي دوستانش را به
شَتَرَق!محمود به مادرش گفت: با بچه‌ها فوتبال بازی می کردیم. من پا به توپ به طرف دروازه دویدم و محکم شوت زدن.شَتَرَق!!هدف گیری ام خوب نبود توپ به جای دروازه به صورت عمو رحیم، باغبان بوستان برخورد کرد.از ترس پا به فرار گذاشتم و پشت سرم را هم نگاه نکردم.فکر کردم عمو رحیم مرا دنبال می کند و کتک حسابی نوش جان می کنم.اما او دنبالم ندوید و حرف بدی هم نزد. فقط لبخند زد و گفت : ماشاالله پهلوان شده ایی ها !عجب شوتی زدی! مادرش لبخند زد و گفت: چه عبادت جالبی کر
سلام 
چهارده سال هم نداره، یادمه دو سه سال پیش مادرش از دستش عاصی شده بود بس که گوشی دستش بود! یا پای فیلم! 
به قول خودش، اون موقع اعصاب نداشتم، اگر فیلمی خوب نبود سی دیش رو میشدم و نمی‌گذاشتم ببینند! اون موقع سنشونم طوری نبود بشینم براشون تحلیل کنم
حالا اما بزرگ شدن، ش که یکی دو سال با هم فرق دارن، می‌شینند فیلم می‌بینند و بعد با مادر طرح مسئله می‌کنند و جواب می‌گیرند، فیلم‌هایی مثل فیلم روح!
همیشه بچه‌ی کم حرفی بود، اما امش
جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بودیک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 10/5 دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.مادرش گفت : ” خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بد
ترجمه داستان اول کتاب anecdotes in american englishجیمی در این کشور زندگی میکرد و او دوست داشت بازی کند و در یک رودخانه بسیار کم عمق در نزدیک خانه اش بازی کند;اما سپس پدرش در یک شهر بزرگ کار پیدا کرد و او به همراه خانواده به آنجا نقل مکان کردانه ی جدید آنها دارای یک باغ بود، اما باغ بسیار کوچک بود.آیا رودخانه ای در این نزدیکی هست؟.او صبح روز اول از مادرش سوال کرد.مادرش پاسخ داد:نه وجود ندارد،اما یک پارک زیبا در اینجا جیمی وجود دارد،و یک استخر در آن وجود دا
مجموعه: دنیای ضرب المثل داستان ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم به افرادی می‌گویند که فکر می‌کنند خیلی زرنگ و باهوشندروزي روزگاری بر روی درختی وسط یک شهر بزرگ کلاغی زندگی می‌کرد که تازه تخم گذاشته بود و از آنها مراقبت می‌کرد. تا اینکه جوجه‌هایش سر از تخم درآوردند و کلاغ صاحب سه جوجه کلاغ کوچک شد. کلاغ مادر که خیلی خوشحال بود، به شدت از جوجه‌هایش مراقبت می‌کرد. برای آنها غذا
هندوانه فروش
_موضوع داستان: اخلاقی_
فقیری به نزد هندوانه فروشی رفتو گفت هندوانه‌ای برای رضای خــدا به من بده فقیرم و چیزی ندارم .️هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد و هندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیردادفقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد!مقدار پولی‌که ‌به همراه‌ داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه‌ پولم به من هندوانه ای بده.هندوانه فروش هندوانه خوبی را وزن ڪرد و به مرد فقیر داد.فقیر هر دو هندوانه‌ر
شعر و سرود و داستان برای کودکان و نوجوانان
پری کوچولو و عروسک شیشه ای
پری کوچولو، دختری خوب و مهربان و با سلیقه بود که اتاق مرتّب و منظمی داشت. اتاقش صندلی خیلی خوشگلی داشت و گل های قشنگی روی میزش گذاشته بود. او کتاب هایش را منظّم می چید و لباس و کیف و کفش مدرسه اش را تمیز نگه می داشت و حتّی اسباب بازی هایش را تمیز و مرتّب نگه می داشت.
پری کوچولو، عروسک زیبایی داشت که خیلی آن را دوست داشت و همیشه با عروسکش صحبت می کرد. اگر کسی عروسکش را دست می زد
کاش زودتر این فاز های تو در تویی که خ میگه بگذره. من با خودِ پذیرشها مشکل دارم و نمیتونم بپذیرمش. منتها چاره‌ای جز پذیرش نیست. پذیرش پذیرش بپذیرش پذیر پذیر پذیر پذیرفتم.
 
+ نوبت شلوارهای وصله‌دارِ رسول پرویزی‌ه‌. مدت‌ها پیش کتاب صوتی‌ش رو خريده بودم. کتاب مجموعه‌ی ۲۰ تا داستان جنوبی هست که بعضی از اونا تجربه‌های نویسنده‌ هستن. در واقع بیانِ درد و تلخی به زبان طنز. احتمالا داستانِ "قصه‌ی عینکم" از کتاب درسی و شیرینی‌ اون نوشته یادتون هست
 
مثل کتابی بودیم که آخرش
ی روزي تموم میشه .
مثل سریالی بودیم که ی جایی
دیگه به پایان می رسه
مثل ی بازی بودیم
که ی جایی به مرحله اخر می رسه و
تموم -!
ادما میان بهت برسن و
ازت بگذرن .
وقتی خیالشون از اینکه تموم
مرحله ها رو رفته باشی ، راحت باشه
وقتی داشتنتو تجربه کرده باشن
دیگه دلایلی برای موندن
ندارن .
ادما نمیان که بمونن !!
فقط میخان ی بار .
فقط ی بار 
بهت رسیده باشن
:")
در تاریخ۱۳۸۵/۲/۱۱ در شهرستان خرم آباد دختری به نام یاس به دنیا اومد.مامان یاس در تمام مدتی که یاس رو در وجودش بزرگ میکرد  براش نوشته هایی از دنیای بیرون دنیای یاس می نوشت.وقتی یاس به دنیا اومد پدر بزرگ و مادر بزرگش در حال زیارت خونه ی خدا بودند، اون ها از خدا میخواستند که یاس صحیح و سالم به دنیا بیاد و این اتفاق افتاد.یاس در ناز و  نعمت پدر و مادرش بزرگ شد وقتی چهار سالش بود، صبح زود بیدار میشد شال ها و کیف و کفش های مادرش رو برمیداشت میپوشید و ب
قرار بود به همراه مادرش به دیدن یک دوست برود.تمام مدت ذهنش درگیر دوستی بود که تا به حال ندیده بود.بلاخره رسیدن  و در کمال تعجب و ناباوری پسری چهارشانه با موهای بلند و تیشرت قرمز دید.اما مگر می شود دوست مادرش یک مرد باشد!؟با تمام بچگیش می دانست که یک جای کار می لنگد.با هم به شهربازی رفتن.و مادرش به همراه آن پسر رفتن تا وسیله ای را سوار شون .کوچک تر از ان بود ک بتواند آن وسیله را سوار شود.‌.همانجا منتظر ماند و با پاهایش به ارام به سنگ ریزه ها
ژانر:عاشقانه، طنز
خلاصه:
آنا مفخم تنها دختر خانواده و کارشناس ارشد در رشته ی معماری است.یک دختر شاد که سعی می کند بر طبق خواسته ی پدر و مادرش زندگی کند و آن ها را راضی نگه دارد.اما چون گاهی وقت ها طرز فکر و نظرات خانواده با او یکی نیست مجبور می شود بعضی از کارهایش را مخفیانه انجام دهد.اصلی ترین تلاش او این است که به گفته ی مادرش خانم باشد و چقدر سخت می شود خانم بودن با وجود کودک درون فعال و کمی حواس پرتی…هر تلاشی که آنا برای خانم بودن می کند باعث
یک سال بعد
یک سال بعد حال تندرو خوب شد و با تعجب به مادرش گفت:((
مامان من که هنوز زنده موندم باید می مردم!
بعد ملکه به او گفت:((تو زنی یا مرد؟
بعد تندرو به مادرش گفت:((معلومه من مردم!
بعد مادرش فهمید که تندرو خوب شده پس به تندرو گفت:((تو خوب شدی!
بعد تندرو با لیزا باید مسابقه می دادن که کدامشان ملکه یا وزیر باشند.
ملکه دعا کرد که لیزا ببرد چون او تندرو را دوست نداشت!
ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود. یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش
۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد. مادرش گفت: خوب! این گردنبند
قشنگیه، اما قیمتش زیاده، خوب چه کار می توانیم بکنیم! من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می
توانی انجام بد
ادیسون به خانه بازگشت یادداشتی به مادرش داد .گفت: این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند . مادر در حالی که اشک در چشمان داشت برای کودکش خواند : فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید . سال‌ها گذشت مادرش از دنیا رفته بود روزي ادیسون که اکنون بزرگ‌ترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد آن را درآورده و خواند . نوشته بود: کودک شما کودن است
احساس شکنندگی میکنم، از مسائلی که آزارم میدهند دور میشوم، قبلا همه را تحمل میکردم ولی موجودی که الان هستم، نمیتوانم.
دیگر نمیتوانم غم مردم را ببینم، نمیتوانم غم هیچکس را تحمل کنم، دلم هزار بار میشکند و هربار که میفهمم بقیه انسانها خوشحال نیستند دلم میخواهد به هوا تبدیل شوم. نمیدانم چرا این همه احساساتی هستم، چرا با دیدن لکه ای به گریه میفتم و چرا همیشه افسرده ام، ولی دلم میخواهد نباشم. دلم میخواهد به جز خوبی ها چیزی را نبینم و از زندگی کوتا
داستان آرزوی زرافه کوچولو
زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریبی داشت.
آرزوی زرافه کوچولویک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. همان موقع، فرشته ی آرزو از آن جا گذشت. صدایش را شنید. به او لبخند زد. آن وقت گردن زرافه کوچولو دراز شد. دراز و درازتر. رفت و رفت تا به آسمان رسید. حالا سرش در آسمان بود وتنه اش روی زمین.زرافه کوچولو به این طرف و آن طرف نگاه کرد. همه جا پر از ستاره بود. اول، یک عالمه با ستاره ها بازی کرد، بعد، گرسنه اش شد. هام. هام. هام. س
روزي روزگاری شانه به سر روی درخت لونه ای داشت و تو لونه قشنگش زندگی میکرد. یه روز ابری که باد شدیدی میومد ، شانه به سر برای پیدا کردن غذا از لونه بیرون رفته بود و وقتی که به لونش برگشت دید که باد لونشو خراب کرده. اون هم روی شاخه درخت نشست و شروع کرد به گریه کردن که خونه و زندگیش خراب شده بود. همون لحظه دو تا سنجاب که از اون نزدیکی رد میشدن: صدای گریه اون رو شنیدن و با دیدن لونه شانه به سر فهمیدن که چرا گریه میکنه. سنجابها به طرف شانه به سر رفتن و بهش
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت  اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن  تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود  و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید  هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی  مال تو کتاب ها و فیلم هاست  روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی  توی یه خیابون خلوت و تاریک  داشت واسه خودش راه میرفت که  یه دختری اومد و از کنا
یادتونه بچگیامون که می‌خواستیم از خیابون رد بشیم
دست مامانمونو میگرفتیم و دیگه به اینطرف واونطرف نگاه نمی‌کردیم؟! 
انگار وقتی که مامانمون دستمونو میگرفت دیگه خیالمون راحت بود
یکیو پیدا کنید وقتی دستتونو گرفت،
نگاه به این طرف و اونطرف نکنید و خیالتون راحت باشه کنار
 
 
 

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

negarebaranc rahjooyan مجله فرزند خوشحال powerpointdl tehranservic اومند motaleaaat emohtava سخن برتر ریش تراش موزر اصل آلمان