۲۱ سالمه :)از وقتی که یادم میاد اضافه وزن داشتم. نه اونقدر که گرد و خیلییی چاق باشم و نه اونقدری که نرمال باشموقتی ۱۷ سالم بود اوج اضافه وزن و چاقی رو داشتم. ۹۵ کیلو شدمو ۱۸ سالگی با فعالیت بیشتر وزنم کم شد روز تولد ۱۹ سالگیم (۱۸ که تموم شد) دقیقا ۲۰ کیلو از وزنم کم شده بود و به ۷۵ رسیدم یه مدت ۷۵ بودم تا اینکه توی ۳ ۴ ماه اخیر دوباره وزنم اضافه شد و به ۸۲ رسیدمکسی که دوسش داشتم همیشه میگفت یکم کمتر شو و همیشه منو با بقیه و حای دوست دختر قبلیش مقا
یکم خودم معرفی کنم :
من نیما هستم 25 سال و 9 ماه از زندگی رو گذروندم (متولد بهمن
68 ) ، مهندس کامپیوتر - نرم افزار هستم ، شغلم برنامه نویس و توسعه دهنده
نرم افزار هستش (برنامه نویسی تحت وب دات نت )
شروع داستان
داستان مهاجرت من و روند این که چرا مهاجرت کنم ، برمیگرده به
اینکه همیشه دوست داشتم تجربه های تازه ای داشته باشم ، دوست نداشتم درجا
بزنم ، دوست نداشتم قانع باشم ، به اینکه یک حقوق خوبی بگیریم و تموم تا
آخر عمر یک نواخت زندگی کنم . ، دوست داشتم
یکم خودم معرفی کنم :
من نیما هستم 25 سال و 9 ماه از زندگی رو گذروندم (متولد بهمن
68 ) ، مهندس کامپیوتر - نرم افزار هستم ، شغلم برنامه نویس و توسعه دهنده
نرم افزار هستش (برنامه نویسی تحت وب دات نت )
شروع داستان
داستان مهاجرت من و روند این که چرا مهاجرت کنم ، برمیگرده به
اینکه همیشه دوست داشتم تجربه های تازه ای داشته باشم ، دوست نداشتم درجا
بزنم ، دوست نداشتم قانع باشم ، به اینکه یک حقوق خوبی بگیریم و تموم تا
آخر عمر یک نواخت زندگی کنم . ، دوست داشتم
سلام من اولین پست خود در وبلاگم است اسم من حسین است من 20 سالم است و در رشته MBA دانشگاه علمی کاربردی کیش دانشجوه هستم من می خوام خاطراتم را با همهای دوستان و همه افرادی که می خواهند در مورد زندگی من بدونند در این وبلاگ براتون بزارم می خوم از اول زندگیم و از اونجای که اتفاقات برام پیش اومد براتون بگم .من یه پسر 6 ساله بودم و یه پسر شیطون که هیچکی بجز خودش براش مهم نبود یه پسر که همیشه بخاطر درگیری با بچه های هم سم خودش مورد تمسخر دیگران و بزرگان بود
حدودا ده ماه پیش اخرین پست رو اینجا گذاشتمده ما گذشت .از اون روزا که دیوانه وار رام حس و حالم شده بودم من یه دختر تنها بودم که اون لحظات حسی اومده بود سراغم.بیمار بودم. وجالب اینجاست که اون چند روز خیلی حالم خوب شده بود مکررا از بینی ام خون ریزی میکرد و مدتی بود که عذابم می داد. اما اون روزا اصلا اینطور نشدم.حتی سرگیجه هم نداشتمزمان. زمان. زمان.مطمئنا اینجا رو نمیخونه. . .چه روزایی گذشت احساس خفگی میکردم. باید به زندگیم اجبارا ادامه میدا
تنهایی سفر کردن وقتی شروع می شود که آدم بفهمد برای خوشحال بودن و خوش گذراندن به کس دیگه ای احتیاج ندارد. بداند نیازی نیست برای داشتن یک حس خوب، دست به دامان کس دیگری شود.
آدم اول باید بتواند از بودن با خودش لذت ببرد. خودش را دوست بدارد. گاهی با خودش بخندد. و طلسم تنهایی که نمیشود را بشکند.!
یکی از روزهای پاییزی که تحت فشار بیحوصلگی زیاد و روزمرگیهای کسل کننده بودم، تصمیم گرفتم بدون همراه داشتن هیچکس و فقط همراه خدایم یک سفر کوتاه و ن
کلاس سومی که شدم، میدانستم آن سال چیزی به نام جشن تکلیف پیش رویمان است. دختربچهای بودم که نه رشد عقلی داشتم نه جسمی اما قرار بود به تکلیف برسم و خیلی هم خوشحال بودم! خیلی ذوق داشتم. قرار بود برایمان جشن بگیرند. چند تا سرود حفظ کرده بودیم. مادرم برایم چادر نماز و سجاده خریده بود و من فکر میکردم که حتما حسابی بزرگ و خانم شدهام. از همان وقت تا سالهای زیادی بعد از آن، عذابوجدان نمازهای نخوانده، تصمیم برای شروع دوباره، رها کردن و باز عذابو
یکی از روزها ناخدای یک کشتي و سرمهندس آن در این باره بحث می کردند که در کار اداره و هدایت کشتي کدام یک نقش مهم تری دارند.یکی از روزها ناخدای یک کشتي و سرمهندس آن در این باره بحث می کردند که در کار اداره و هدایت کشتي کدام یک نقش مهم تری دارند.بحث به شدت بالا گرفت و ناخدا پیشنهاد کرد که یک روز جایشان را با هم عوض کنند. قرار گذاشتند که سرمهندس سکان کشتي را به دست بگیرد و ناخدا به اتاق مهندس کشتي برود.هنوز چند ساعتی از جابه جایی نگذشته بود که ناخدا عر
به هرچه قبول دارید من فراموشش کرده بودم نه اینکه در قلبم فراموشش کرده باشم نه ! دیگر هیچ امیدی به بازگشتش و بودن با او نداشتم زندگی خودم را می کردم با تمام مشکلاتش بعضی روزها هم یک دست نوشته برای او می نوشتم اما در گوشه قلبم از روزهای که چندان خاطره ای نداشت از روزهای گذشته ام .داشت می گذشت و فقط می گذشتنمی دانم چرا یک دفعه دنیا برایم ایستاد دنیایم به آخر رسید تمام بد بیاریهای روحی به قلبم سرک کشیدند در این غم و اندوه او امد من فقط از او تشکر
اما من مگه از همهی این دنیا چی میخواستم؟ مرثیهست؟ نه. فقط میگم ینی مگه چیز بزرگی بود؟ مگه چیز بزرگی بود که دوست داشته باشم و دوسم داشته باشی؟ مگه چیز بزرگی بود یه دوست داشتن دو طرفه؟ دلم گرفت یهو. گرفت از اینکه مگه چیز بزرگی خواستم؟ و اشک دویید تو چشمام. و میدونی؟ بدم اومد. بدم اومد که اشک بدوه تو چشمام از اینکه نمیخوای منو. از این حقیقت بدم اومد. دردم گرفت ینی. همهی روزا این تو سرمه که حاضر نبود بجنگه. حاضر بودی بجنگی و حاضر نبود. و قلبم می
موضوع انشا: من گمشده ام
من گمشده ام در دریای خیانت. در دریا من بودم و ماهی های گوشت خوار من بودم و یک ماهی قرمز من بودم یک موج وحشی. من بودم و عشق عشق مثل اکسیژن همه جا هست تو نیست عشق درد است دردی که بیماری نیست. دردی که دارویی ندارد دردی که بستریت نمی کنند دردی که دردش پنهان است ولی درد بدیست عشق سخت است. سخت است که عاشق باشی و عشقت نداند که عشقت است. سخت که شب عشق باشد و تو پیش عشقت نباشی. سخت است که روباه باشی. و عاشق آهو باشی. من آهو ام را گم کرده
بهش گفتم اسکشوالم !
بهش گفته بودم میرم حالام وقت رفتنه حبیب میگفت چرا همه رفته بودناشونو میزارن پاییز چرا پاییز کسی برنمیگرده الان من میگم دارم میرم چون زمانش رسیده
نمیدونم به کی یه بار گفتم رفتن دست ادم نیست صور داره وقتی دمیده شد مثل دریا مثل حرم امام میطلبتت باهاس کوله بارتو جمع نکرده بزنی بیرون مثل بهمن سال سوم دبیرستان مثل دهم بهمن سه سال پیش که زنگ سوم مدرسه نخورده معلم نیومده اهنگ رفتن در شمایل نسرین گریان پایین پله های مدرسه نو
میدونم منو خوب میشناسی اینجوری پست میذاری که مجبور شم جواب بدم. وقتی یکیو دوس داری غرور و عصبانیت میره کنار ولی تو هنوزم هر دو رو به شدت 5 ماه قبل داری.
اینجوری حرف نزن. میدونی که چجوری میخوامت. زجر میکشم زجر. میدونم الان میای میگی لذت میبرم . اصلا نه میخوام لذت ببرم نه زجر بکشم. خودت هزاران بار نخواستیم. خودت گفتی برو حرف نزن نمیخوامت و
تو از اینکه دوست داشته باشم میترسی از اینکه دوست نداشته باشم حرص میخوری.
من امسال به تمامی کسی را دوست داشته ام. سال سخت و شیرینی بود. دوست داشتنش همه جا با من بود؛ در قلبم. هر جا که می رفتم؛ با هر که حرف می زدم؛ هر که را می بوسیدم یا در آغوش می گرفتم؛ هر چه می پختم؛ هر که را می دیدم؛ با هر که آشنا می شدم و هر لحظه ای که زندگی می کردم او با من بود. بودنش، دوست داشتنش، گفتنش، شنیدنش همه نرم و آرام و امن بود. او نور بود و من با شکوه و سخت دوستش داشتم و با دوستی اش خودم را هم بیشتر دوست داشتم. احتمالا او هم دوستم دارد نه آن گون
چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم
چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م
ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره
اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه
با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟
و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!
تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم از دست دادم!
شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس
دلم خودمو میخواد
زندگی خودمو میخواد
دوست دارم اونجور ک میخوام
بسم الله النور
دیدم یک پیام جدید تو وبلاگم دارم اونم از کی؟!
از یار طلبگی کسی که واقعا دوستش داشتم
چه پیامی؟؟
شماره تلفنش رو برام نوشته بود تا با هم در ارتباط باشیم
وای خدایا باورم نمیشد اولین بارم بود که در فضای مجازی خانمی که دوست داشتم باهاش دوست بشم شمارشو برام گذاشته بود
سریع رفتم به مامانم گفتم بعد دیدم یکی داره بهم زنگ میزنه!!
خودش بود
قلبم به تپش افتاده بود نمیدونستم جواب بدم یا نه
و تا اومدم جواب بدم قطع شد
دیگه من زنگ نزدم یعن
یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند. پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود.
یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول
آن را که دل از عشق پر آتش باشد /,هر قصه که گوید ، همه دلکش باشد
بّه نام خدا
سلام
دیروز رفتم از فرشته ها برای خودم دعا گرفتم. گفتند:باید هر روز سه نوبت به دنیا بیایم.پیش ازطلوع آفتاب،ظهر و پیش ازغروب.
فرشته ها گفتند:باید هر روز هفده بار بندگی كنم و هر بندگی را در بی نهایت ، ضرب كنم و بی نهایت رابریزم روی لحظه ها.
فرشته ها گفتند: باید هر شب دستمالم را از شبنم خیس خیس كنم. ازشبنمی كه اشك خدا روی آن چكیده است . و دستمال را بگذارم روی پیشانی روحم تا تبم پ
خواب بودم و مریض روزی که حدودای ساعت ده یازده صبح زنگ زدی و من صدای زنگ گوشی رو قطع کرده بودم .بیدار که شدم تو وضعیتها دیدم که عصبانی شدی .حرفی نزدم . کمی فکر کردم .من که طاقت جواب ندادن به تو رو نداشتم .هیچ وقت این توان رو نداشتم و اصلا دوست نداشتم که بتونم و جواب تلفنت رو ندم .اما این بار اتفاقی افتاده بود به نفع تو بود .من به این نقطه رسیده بودم که با بودنم به تو آسیب خواهم زد .وقتی از خواب بیدار شدم که حدودای ساعت یک و نیم بود خیلی توی فکر
چند وقت پیش داشتم فکر میکردم یه ارزش مهم برای من اینکه که فعال و جاری و در حرکت باشم و راکد نباشم. بعد خواب دیدم یه نفر بهم کفت این شطرنج از چوب ساخته شده و ما حرکتش میدیم. و این نشون میده درخت فلان (اسم درختو گفت) هم شده سالی یک بار حرکت میکنه، دیگه چه برسه به ادم. بعد این حرفش تو خواب و بعد تو بیداری بهم امید داد که چیزای خوب اتفاق میفتن.
حالا نمیدونم اینو جایی خونده بودم قصیه شطرنجو یا نه اما خواب خیلی به جایی بود :)
نمیدونم چی بگم.اصلا حق دارم از دستت عصبی باشم؟فقط میدونم این بودن و نبودنت قلبمو از بیقراری آتیش میزنه.تو رو که میبینم فکر میکنم دنیا هنوز زیباییاشو داره.تو یه زیبای زخمیای.تو یک لالهی واژگونی.همونقدر کمیاب، همونقدر محزون، همونقدر ظریف، همونقدر زیبا.یه لالهی واژگون بنفشی که گلبرگش زخمیه.یه لالهی واژگون که وسط علفهای هرز گم شده.ولی من میبینمت.میدونی که من میبینمت؛و میدونم که تو هم میبینی که من میفهممت.هنوز نمی
زنی به حضور حضرت داوود آمد و گفت: ای پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
داوود فرمود: خداوند عادلی است که هرگز ظلم نمی کند؛ سپس فرمود: مگر چه حادثه ای برای تو رخ داده
است که این سؤال را می کنی؟
زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگی می کنم، دیروز شال بافته خود را در میان
پارچه ای گذاشته بودم و به طرف بازار می بردم تا بفروشم و با پول آن غذای کودکانم را تهیه سازم.
ناگهان پرنده ای آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و م
سلام وقت بخیر این داستان قدیمی رو خواستم باهاتون به اشتراک بزارم تا شما هم لذت ببرید این باز هم از خاطرات قدیمی منه. من دختری هستم مهربونو جذاب در عین حال کاریزماتیک و جذاب و خیلی ی و خیلی همپولدار و خوش هیکلم و کمر باریک و هیکل ورزش کاری ( رقصنده میله هستم )دارم قدمم حدودا 174 و خیلی خوبم اووووووووف. من یک دوست صمیمی داشتم که خیلی خشن و اخمو بود همش با بقیه بد رفتاری میکرد و در عین حال از بقیه عین سگ کتکمیخورد. دوست صمیمی من چندبار ب
میدونم این سوال تکراریه، اما، دوست داشتم منم از خوانندههای وبلاگم بپرسم که دلتون میخواد جای کدوم شخصیت از کدوم داستان باشید؟ اگه دوست دارید در این باره یه مقدار هم توضیح بدید.
این هم به شناختن دید شما نسبت به شخصیت داستان کمک میکنه هم خودش نوعی معرفی و پیشنهاد کتاب برای خرید بهاره است.
من خودم دوست داشتم جای شخصیت ماری توی عقاید یک دلقک باشم.
اولین روزی که قلم دست گرفتم و شروع به نوشتن کردم رو دقیق یادم هست. اون موقع فکر کنم چهارده یا پانزده سال داشتم. یک دفتر نارنجی رنگ سیمی برداشتم و شروع به نوشتن رمان کردم. البته یک رمانی برای هم سن و سال های خودم با ژانر تخیلی و معمایی!
کاملا یادمه که از همه مخفی کرده بودم حتی از خواهرم! که نزدیک ترین و صمیمی ترین دوستم بود. نوشتم و نوشتم، تا اینکه رمانم به اخر رسید و من اون دفتر نارنجی رنگ رو پر کرده بودم و از این جهت خیلی خوشحال بودم. شاید باورت
این مدت چیزی که ذهنم را بیش از همه به خودش مشغول کرده تمام شدن دنیاست. در حال حاضر یک ویروس کرونا در جهان پخش شده که هر لحظه ممکن است دستانش به من هم برسد و مرا درگیر تلاشی برای زنده ماندن بکند. دقت کردید که در جملهی قبلی از کلمهی جهان استفاده کردم؟ چه خودبینی بزرگی برای انسان. کرهی زمین در بهترین حالت نقطهای روی این جهان هستی بیش نیست و قرار است ما هم کلا از اندازهی نقطهای از زمان آن را تجربه کنیم. چه احساس عجیبی.
جدیدا به شدت به این فک
کاسکو یا طوطی خاکستری آفریقایی (Psittacus erithacus)
پرندهای محبوب در کشورهای خاورمیانه و بسیاری از کشورهای دیگر جهان است. علت محبوبیت این پرنده قدرت سخنگویی و تقلید صدای آن است که میتوان گفت این پرنده بهترین پرنده تقلیدکننده صدا در جهان است که به راحتی میتواند بیش از صدها واژه را به خاطر بسپارد و تکرار کند و با این کار باعث خوشحالی صاحبان خود گردد. این پرنده در محیط زیست طبیعی خود خجالتی و ترسو است.
ادامه ی پست در ادا
کاش زودتر این فاز های تو در تویی که خ میگه بگذره. من با خودِ پذیرشها مشکل دارم و نمیتونم بپذیرمش. منتها چارهای جز پذیرش نیست. پذیرش پذیرش بپذیرش پذیر پذیر پذیر پذیرفتم.
+ نوبت شلوارهای وصلهدارِ رسول پرویزیه. مدتها پیش کتاب صوتیش رو خریده بودم. کتاب مجموعهی ۲۰ تا داستان جنوبی هست که بعضی از اونا تجربههای نویسنده هستن. در واقع بیانِ درد و تلخی به زبان طنز. احتمالا داستانِ "قصهی عینکم" از کتاب درسی و شیرینی اون نوشته یادتون هست
هوالمحبوب
نشستهام مقابل روانکاوم و او دارد زیر و رویم رو بیرون میکشد. سوالاتی میپرسد که یکهو خودم را عریان مییابم در مقابلش. یکهو نقب میزد به یک جای خیلی دور و من نسرین کوچکِ غمگینی را میبینم که رها شده است.
میپرسد چرا دوستش داری؟ فکر میکنم، فکر میکنم، بسیار فکر میکنم. جملاتی را ردیف میکنم که میدانم هیچ کدام دلیل واقعی نیستند.
خاطرهای برایش تعریف میکنم. تکیه میدهد به صندلی و گوشهایش تیز میشود.
از چهار سال پیش ب
بارِ کَج به مَنزِل نِمیرِسَد : روزی از روزهای غریبِ همین روزگار، در جمعی نشسته بودیم ، کارخانه داری ، از سرگذشتش برایم میگفت ، از سرگذشتی که حال آیینه ی عبرت ، هم برای خود و هم برای ما شده بود میگفت: روزهایی در زندگیم بود که به دلیل بی شغلی ، نیاز مالی سختی داشتم ، روزی در پی یافتن کاری بودم ، که کیفی را ، رو به روی درب مغازه ای دیدم ، ابتدا ، میخواستم ، کیف را به مغازه دار بدهم شاید صاحبش بیاید و بگیرد اما وقتی زیپ کیف را باز کردم و وسایل داخل
درباره این سایت