نتایج جستجو برای عبارت :

در خیابان قدم می زدم چشم به کیسه افتاد آن را بازکردم یک کیسه طلا پیدا کردم

معلم به بچه‌های کلاس گفت که مي‌خواهد با آن‌ها بازی کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکی بردارند و درون آن به تعداد آدم‌هایی که از آن‌ها بدشان مي‌آید، سیب‌زمينی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه‌ها با کيسه‌های پلاستيکی به کودکستان آمدند. در کيسه بعضی‌ها ۲ بعضی‌ها ۳، و بعضی‌ها ۵ سیب زمينی بود. معلم به بچه‌ها گفت تا يک هفته هر کجا که مي‌روند کيسه پلاستيکی را با خود ببرند.
داستان خویشاوند الاغروزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود مي زد,شخصی که از آنجا عبور مي کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را مي زنی؟ملا گفت: ببخشید نمي دانستم که از خویشاوندان شماست اگر مي دانستم به او اسائه ادب نمي کردم؟!داستان دم خروسيک روز شخصی خروس ملا را ید و در کيسه اش گذاشت,ملا که را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! گفت: من خروس ترا ندیده ام,ملا دفعتا دم خروس را دید که از کيسه بیرون زده بود به همين
 معلم به بچه‌های کلاس گفت که مي‌خواهد با آن‌ها بازی کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکی بردارند و درون آن به تعداد آدم‌هایی که از آن‌ها بدشان مي‌آید، سیب‌زمينی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه‌ها با کيسه‌های پلاستيکی به کودکستان آمدند. در کيسه بعضی‌ها ۲ بعضی‌ها ۳، و بعضی‌ها ۵ سیب زمينی بود. معلم به بچه‌ها گفت تا يک هفته هر کجا که مي‌روند کيسه پلاستيکی را با خود ببرند.[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]
معلم به بچه‌های کلاس گفت که مي‌خواهد با آن‌ها بازی کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکی بردارند و درون آن به تعداد آدم‌هایی که از آن‌ها بدشان مي‌آید، سیب‌زمينی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه‌ها با کيسه‌های پلاستيکی به کودکستان آمدند. در کيسه بعضی‌ها ۲ بعضی‌ها ۳، و بعضی‌ها ۵ سیب زمينی بود. معلم به بچه‌ها گفت تا يک هفته هر کجا که مي‌روند کيسه پلاستيکی را با خود ببرند.کاظم سعیدزاد
ریشه ضرب المثل/ سر و کيسه کردن       رویان/ این ضرب المثل که در زبان عوام "سرکيسه کردن" گفته مي شود، در معنی استعاره ای کنایه از این است که همه ی موجودی و دارایی کسی را از او گرفته اند. امروزه اگر چه عمل "سر و کيسه کردن" دیگر مورد استعمال ندارد، ولی معنی استعاره ای آن باقی مانده است و در مورد کسی به کار مي رود که دیگری چیزی پیش او باقی نگذاشته اند.همانند : هر چند سر کيسه ی این طایفه مُهر است / کردیم "سر و کيسه" ولی اهل جهان را (عبدالغن
خاطرات پوشک 
قسمت نهم
این داستان
آغاز زندگی من
سعی کردم بخوابم، اما ميل به ادرار کردن مانعم شد، سعی کردم این کار را در پوشک انجام دهم، اما غیرممکن بود. تا اینکه ایده ای به ذهنم رسید. يک طرف پوشک را باز کردم و ایستادم، انگار جلوی توالت بودم، سعی کردم این کار را انجام دهم. بنابراین همه این کارها را انجام دادم و ادرار روی پوشک افتاد که بلافاصله آن را جذب کرد. دوباره بستمش احساس متفاوتی داشت، سنگین تر و با کمي بو، اما خشک شد. با اطمينان بیشتر توانس
معلم به بچه های کلاس گفت که مي خواهد با آن ها بازی کند. او به آن ها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکی بردارند و درون آن به تعداد آدم هایی که از آن ها بدشان مي آید، سیب زمينی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کيسه های پلاستيکی به کودکستان آمدند. در کيسه بعضی ها ۲ بعضی ها ۳، و بعضی ها ۵ سیب زمينی بود. معلم به بچه ها گفت تا يک هفته هر کجا که مي روند کيسه پلاستيکی را با خود ببرند.معلم به بچه های کلاس گفت که مي خواهد با آن ها بازی کند.
دو دختر نزديک چشمه ایستاده بودند. دختر بزرگتر که موهایی فرفری داشت و پیراهنی قرمز و گشاد تنش بود؛ داشت سوت مي‌زد. دختر کوچکتر آب دماغش آویزان بود و هر چند وقت يک‌بار نگاهش را از چشمه به دختر موفرفری برمي‌گرداند. سگی کنار چشمه خوابیده بود. موفرفری به من که تازه رسیده بودم؛ نگاهی انداخت. لباس‌هایم را خوب برانداز کرد. نگاهش را به چشمه برگرداند و گفت: چند دقیقه پیش سگه افتاد تو چشمه. حالا حالاها نمي‌شه از این آب خورد.» دست دختر کوچکتر را گرف
پارگی زودرس کيسه آب در بارداری چیست؟
پارگی زودرس کيسه آب در بارداری (Premature rupture of membranes) پدیده مرسومي است که ن در دوران بارداری امکان مواجهه با آن را خواهند داشت. در این مقاله با اقدامات لازم به هنگام مواجه با پارگی زودرس کيسه آب آشنا شوید.

ستاره | سرویس سلامت - يکی از مشکلاتی که ممکن است ن باردار با آن مواجه شوند پارگی زودرس کيسه آب است. اگر به این عارضه که در هر زمانی از بارداری ممکن است رخ بدهد، بی توجهی شود ممکن است خطراتی را متوجه مادر
معلم به بچه‌های کلاس گفت که مي‌خواهد با آن‌ها بازی کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکی بردارند و درون آن به تعداد آدم‌هایی که از آن‌ها بدشان مي‌آید، سیب‌زمينی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه‌ها با کيسه‌های پلاستيکی به کودکستان آمدند. در کيسه بعضی‌ها 2 بعضی‌ها 3، و بعضی‌ها 5 سیب زمينی بود. معلم به بچه‌ها گفت تا يک هفته هر کجا که مي‌روند کيسه پلاستيکی را با خود ببرند.روز‌ها به هم
ادامه داستان:
_آن کيسه را در کاروانسرا برای تو و عبدالله گذاشتم چون فکر مي کردم برگردن من حقی دارید
_آن احمق ، حقی از آن سکه ها ندارد اگر لازم باشد او را نیز مانند تو مي کشم
فضل کمي از عمران دور شد.اما انگار چیزی را فراموش کرده باشد برگشت دست عمران را محکم گرفت و انگشتر را از دست او خارج کرد و گفت: انگشتری زیباست ، حیف است در دستان جنازه ای باقی بماند.
پس از آنکه حتی پیراهن عمران را از تن او بیرون در آورد و جز لباسی که مایه پوشش عمران بود هیچ بر او
مانع در مسیر راه (فرصت)در زمان‌های قدیم، پادشاهی دستور داد تخته‌سنگی را وسط راه قرار دهند. سپس خودش در گوشه‌ای پنهان شد تا ببیند آیا کسی تخت‌سنگ را از سر راه برمي‌دارد. برخی از ثروتمندترین بازرگانان و درباریانِ پادشاه به آن نقطه رسیدند و بدون برداشتن تخته‌سنگ از کنار آن عبور کردند. بسیاری از مردم با صدای بلند پادشاه را به‌خاطر بستن راه سرزنش کردند، اما هیچ‌کدام برای برداشتن تخته‌سنگ کاری نکردند.سپس يک روستایی که بار
مردی با دوچرخه به خط مرزی مي‌رسد. او دو کيسه بزرگ همراه خود دارد. مأمور مرزی مي‌پرسد: در کيسه ها چه داری؟»
او مي‌گوید: شن.»
مأمور او را از دوچرخه پیاده مي‌کند و چون به او مشکوک بود، يک شبانه روز او را بازداشت مي‌کند. ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمي‌یابد. بنابراین به او اجازه عبور مي‌دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پيدا مي‌شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا. این موضوع به مدت سه سال هر هفته يک بار تکرار مي‌شود و پس از آن
نیاز به کمکتان دارم. همه چیز از آن کلاس دوره دانشجویی شروع شد. این کلاسها يک آموزش اصلی داشت آن هم پيدا کردن استاد رویا در رویاهایت و پیروی از دستورات و راهنمایی‌هایش بود. هر کاری کردم تا استادم را پيدا کنم، و اما حاصل آن شد که نباید. آنقدر تمرکز کردم که فکر کنم سیگنال های رویاهایم افتاد روی اتفاقات آینده. با چشمهای خودم در خواب يک چیزهایی مي دیدم که فردا صبحش اتفاق مي افتاد. وحشت برم داشته بود. مثلا مي دانستم فردا جلوی در دانشگاه طرف با دوست د
سال 56 بود دوازده ساله بودم، درب را باز کردم دمپایی هایم را انداختم داخل کوچه بسرعت پوشیدم و فرار کردم از ترس پدرم، چند ساعت قبلش پدر و مادرم سر رفتن به منزل عمو عدنان که شوهر خاله مادرم بود دعوا ميکردندکه پدرم کيسه سفیداب دم دستش بود و پرت کرد که يکیش به سر برادر يکساله ام خورد و درجا باد کرد و سپس بطرف مادرم رفت و من هم به دفاع از مادرم رفتم و جلوی پدرم را گرفتم پدرم به من حمله کرد و فرار کردم پدرم هم بدنبال من، خنده دار این بود که خواهرم که يکس
به زیر چشمام دست زدم و به جای خون، رد نقره‌ای رو دیدم که پر شده بود، انگشت نقره‌ایمو نزديک آوردم و بوی نقره رو حس کردم، جلوی آینه دویدم و خودمو دیدم که این دفعه به جای اشک و یا حتی خون، از چشمام رد نقره‌ای رنگی مي‌اومد، با اینکه ميدونستم نباید اینکارو ميکردم ترسیدم، مضطرب شدم و سعی کردم متوقفش کنم. دوباره نه، دوباره نه، چرا انقدر مزخرفی!»
و اتفاق افتاد، همه‌چیز محو شد، صداها کمرنگ شد، بدنم سست شدم و صدای قلبم بلندتر از هميشه زد، سعی کردم
پارت سوم داستان.شیومين:چشمامو با ترس باز کردم و در حالی که نفس نفس مي زدم به اطرافم نگاه کردمفهميدم تو یه مطب رو یه تخت دراز کشیدم.رو به روم جون ميون(سوهو) جلوی ميز دکتر وایساده بود و باهاش حرف مي زديکم اون طرف تر هم سهون و بکهیون وایساده بودن و جونگدهیعنی. همش خواب بود؟.نفس راحتی کشیدمولی اگه الان هم خواب باشم چی؟اون موقع هم کاملا احساس بیداری مي کردم.دستم رو آوردم بالا تا به کف دستم نگاه کنم (تو خواب هميشه کف دست تار دیده مي شه) اما
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمين نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید يک بازی بکنیم مثل قایم باشک.همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم مي گذارم و از آنجایی که کسی نمي خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن يک دو سه همه رفتند تا جایی پنهان ش
 
در زمانهای قدیم پادشاهی تخت سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخت سنگ مي گذشتند و بسیاری هم غرولند ميکردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ایی است و .با وجود این هیچکس تخت سنگ را از وسط راه بر نمي داشت . نزديک غروب يک روستایی که پشتش بار ميوه و سبزی جات بود بارهایش را زمين گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سن
مردی با دوچرخه بـه خط مرزی مي‌رسد، او دو کيسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی مي پرسد: در کيسه ها چه داری؟” او مي‌گوید: شن”
 
مامور وی را از دوچرخه پیاده مي کند و چون بـه او مشکوک بود، يک شبانه روز وی را بازداشت مي کند، ولی پس از کنترل فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نميیابد. بنابر این بـه او اجازه عبور مي‌دهد.
ادامه مطلب
ای خدای مورچگان. به نامتبجای زبان انگلیسی، زبان مورچه را بیاموز! 
صبح جمعه، دسته جمعی با رفقا رفتند کوه،اینبار جایی مرتفع تر و دورتر از دسترس.يکی از عجایب آن بالا، دیدن حفره هایی بود پر از مورچهشاید به تعبیر قرآن: واد النمل» یا همان سرزمين مورچگان.
عصر هنگام برگشت، دوری راه و ترافيک حسابی همه را خسته کرده بود،تنها چیزی که حواس او را از آن ترافيک و شلوغی پرت مي کرد، موزيکی بود  که به زبان انگلیسی گوش مي کرد.چند ساعتی طول کشید تا به خانه هایش
مورچه های کارگر
روی صندلی چوبی به اتفاق يکی از دوستان نشسته بودیم  و از طبیعت پارک ملت لذت مي بردیم . نزديک عصر بود  سرم را از قسمت بالای صندلی پایین انداختم تا خستگی بدن و شانهایم را دور بریزم . چشمم به تعدادی مورچه افتاد که به ردیف ستونی دنبال هم راه مي رفتن  چند ثانیه خیره گشتم تا راهشان را بجویم 
در زیر سبزه های داخل پارک گم شدند وقتی خودمو راست کردم زیر صندلی را دیدم که با نرمه هایی از کيک و شیرینی ازدحام مورچه ها را به خود جلب کرده بود و ه
داستان کوتاه: هم‌سایه
دییینگگگ.صدای زنگ درمون اومد"کیه اول صبحی؟؟؟"از تخت خواب بلند شدم و اولین کاری که کردم ساعت رو نگاه کردمساعت ۱۰ و نیم صبح بود و من که هميشه ساعت ۷ صبح بیدار بودم، دو هفته ای مي شد، که چون کار نداشتم تا لنگ ظهر مي خوابیدمآیفون تصویری رو نگاه کردماین آقا رو دیده بودم ولی اسمش رو نمي دونستم. چند باری که مسجد محلمون رفته بودم، دیده بودمش.چند روز پیش هم با یه گروه داشتن محله رو ضد عفونی مي کردن✨با صدای گرفته که معلوم‌بود همي
 تاجری دو شاگرد برای تجارت داشت که در سفرهای تجاری، آن دو را همراه خود مي‌کرد که بار تاجر بر شتر مي‌زدند و از بار او مراقبت مي‌کردند تا و سارقی بر آن نزند و یا در طول راه بر زمين نریزد . شرط يکی از شاگردان اخذ دستمزد، و شرط دیگری فقط اخذ پند و کلام از تاجر بود؛ و اگر تاجر به او دستمزدی مي‌داد آن را مي‌گرفت ولی شرط کرده بود که اگر دستمزد از او دریغ کرد پند و کلام و نصیحت را از شاگرد خود دریغ نکند. شاگرد عاقل و طالب معرفت هر لحظه
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را ميشمردم تا بیاید. سنگ ميانداختم بهشان. ميپریدند، دورتر مينشستند. کمي بعد دوباره برميگشتند، جلوم رژه ميرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت ميپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمين، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جی
آدمای امثال من .
فقط باید ذهنشونو مشغول کنند که به هیچی فکر نکنن .
یعنی از بس هی کار کنن و فعالیت ذهنیشون زیاد بشه که وقت فکر کردن نداشته باشن.
و اگه فکر کنن .ممکنه از فکر کردن دیوونه بشن!
.
داشتم سر ناهار "با یه حرف بابا فقط" به این فکر ميکردم که زن داداش ،وقتی ازدواج کرد از الان من یه سال و نیم کوچيک تر بود.و من به یه سال و نیم پیش خودم فکر کردم که هیییییییچی نميفهميدم!
بعد یه کم فکر کردم دیدم من چه انتظاری داشتم اون موقع ها از یه الف بچه.وا
با آشفنگی تمام خانه را زیر و رو کردم.چه تغییرات مبهمي!
در اصلی را گشودم.و بدون توجه به دیگر تغییرات شک نداشتم با حیاطی سر سبز روبه رو مي شوم اما :تا چشم کار مي کرد خشکسالی بود و خشکسالی و خشکسالی                                                              -تمامش کن!هر که هستی این شوخی بی مزه را خاتمه بده!                                                               صورت و چشم هایم را با دستانم مي فشارم و به سرعت خانه را ترک مي کنم                               
نفش ع
اول دهنم آب افتاد تا جوهر قلمم راه افتاد.خوششمزه بنظر مياد اما عمق فاجعه درد ناکه.بنظرم سیخ کردن این گلوله های قرمز شبیه تیر زدن به قلب هایی هست که درد رو از تو بطن چپ به زور پمپ ميکنن به بطن راست ، البته یه دور از تو همه رگ ها رد ميشه ولی از مواد و خواصش کم نميشه.درد ، درده دیگه.مثل این لواشک های وا رفته خودمو لوله کردم تا بتونم صاف بایستم ولی همه چی از همين تظاهر شروع شد.اولش به همه ميگفتم عالیه ، راستش دهنم آب افتاده بود ، زندگی جذابی داشت
پستچی؛ قسمت پنجم
ميدونی دوستت دارم.حالا چيکار کنیم؟مثل يک شعر بود. تمام شعرهایی که تاحالا خوانده بودم، در برابر آن هیچ بود. از صبح تا شب، دانشگاه، خيابان و خانه، این جمله را تکرار مي کردم و فقط نمي دانم چرا به خط دوم آن که مي رسیدم، دلم فشرده مي شد."حالا چيکار کنیم؟"خب، هر کاری که همه عاشقان مي کنند. باید سعی کنیم به هم برسیم. چرا آن سوال را پرسیدی علی؟ تا انتهای جهان مي شد پا دوید، اگر فقط من و تو بخواهیم.بعد از روز گورستان تا چند روزی ندید
پستچی؛ قسمت پنجم
ميدونی دوستت دارم.حالا چيکار کنیم؟مثل يک شعر بود. تمام شعرهایی که تاحالا خوانده بودم، در برابر آن هیچ بود. از صبح تا شب، دانشگاه، خيابان و خانه، این جمله را تکرار مي کردم و فقط نمي دانم چرا به خط دوم آن که مي رسیدم، دلم فشرده مي شد."حالا چيکار کنیم؟"خب، هر کاری که همه عاشقان مي کنند. باید سعی کنیم به هم برسیم. چرا آن سوال را پرسیدی علی؟ تا انتهای جهان مي شد پا دوید، اگر فقط من و تو بخواهیم.بعد از روز گورستان تا چند روزی ندید

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

✍خــــــردگــــــــــــرایــــــــــــی✍ nilirayanehi ed Folder Icon | فولدر آیکون hekmat1390 shokufesepid ehsanofarzan fanousckhial آن روی من صد مقاله