کفش های چرم سیاه رنگ را از پای مرد بیرون کشید و شروع به واکس زدن کرد. مرد به سیگارِ برگاش پک عمیقی زد و کفاش قطرات اشک گونه های از سرما یخ زدهاش را گرم کرد؛ وقتی چشماش به مارک کفش های مرد افتاد. کفش بلّا!تا پارسال مرد کفاش یکی از کارگران کارخانهٔ کفش بلّا بود. اما بخاطر واردات بی رویه، ورشکست و تعطیل شد. او هم از کارخانه اخراج.با حسرت کفش ها را جلوی پای مرد، جفت کرد و گفت: خدمت شما آقا!
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیت
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی است که مسلمان باشد؟»همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخره پيرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم.» جوان به پيرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا. پيرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله گوسفندان به پيرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد. پيرمرد و جوان مشغول قرب
داستان کودکانه
موضوع: پول
زمانهای قدیم مرد کفاشی زندگی می کرد . او کفشهایی را که می دوخت با چیزهایی که لازم داشت عوض می کرد .به نانوا کفش می داد و بجایش از او نان می گرفت . به شکارچی کفش می داد و از او گوشت می گرفت . ولی این کار بی دردسر هم نبود.
چون یک روز که پیش نانوا رفت تا از او نان بگیرد ، نانوا به او گفت من به کفش احتیاجی ندارم . کوزه سفالی من شکسته است ، برو یک کوزه بیار و بجایش نان ببر .کفاش نزد کوزه گر رفت و از او کوزه خواست . کوزه گر هم به او گفت
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان ا
قصه کودکانه با موضوع پول
در زمانهای قدیم مرد کفاشی زندگی می کرد . او کفشهایی را که می دوخت با چیزهایی که لازم داشت عوض می کرد.
به نانوا کفش می داد و بجایش از او نان می گرفت. به شکاری کفش می داد و از او گوشت می گرفت.
ولی این کار بی دردسر هم نبود.
چون یک روز که پیش نانوا رفت تا از او نان بگیرد ، نانوا به او گفت من به کفش احتیاجی ندارم . کوزه سفالی من شکسته است ، برو یک کوزه بیار و بجایش نان ببر .
کفاش نزد کوزه گر رفت و از او کوزه خواست.کوزه گر هم به او گفت
روزی واعظی به مردمش می گفت:ای مردم!هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه میرود.»جوان ساده و پاکدل،که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود.چون این سخن از واعظ شنید،بسیار خوشحال شد.هنگام بازگشت به خانه،دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت.روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد.آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش میکرد تا خود را رها کند اما سقراط قویتر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد ج
سفیر انگلیس در دهلی از مسیری در حال گذر بود که یک جوان هندی، لگدی به گاوی میزند "گاوی که در هندوستان مقدس است"!
فرماندار انگلیسی پیاده شده و به سوی گاو میدود و گاو را میبوسد و تعظیم می کند!
بقیه مردم حاضر که می بینند یک غریبه اینقدر گاو را محترم می شمارد در جلوی گاو سجده میکنند و آن جوان را به شدت مجازات می کنند. همراه فرماندار با تعجب می پرسد؛
چرا این کار را کردید؟!
فرماندار می گوید؛
لگد این جوان آگاه می رفت که فرهنگ هندوستان را هزار سال جلو بین
داستان زیبای مراقبت پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پيره و جز تو فرزندی نداره. باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان. پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت. هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد. پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار
نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع
به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود
پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در
حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن.
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که
حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و ا
در مجله درمانگر می گوید: “وقتی علائمی که مردان جوان احساس مثبت دارند با شخصیت ذاتی است. محتوای علائمی که من باید از آنها محافظت کنم در صورت والدین ، معلمان ، جامعه علائم امیدوارم ، به نظر می رسد که رفتار کودک است. سپس نیروها بر روی سر مردان جوان حرکت می کنند ، …
در مجله درمانگر می گوید: “وقتی علائمی که مردان جوان احساس مثبت دارند با شخصیت ذاتی است. محتوای علائمی که من باید از آنها محافظت کنم در صورت والدین ، معلمان ، جامعه علائم امیدوارم ، به نظر می رسد که رفتار کودک است. سپس نیروها بر روی سر مردان جوان حرکت می کنند ، …
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.» مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت.
جوان عاشقی بود که هر شب برای دیدن معشوق از یک طرف دریا به آن طرف دریا میرفت و سحرگاهان باز میگشت و تلاطمها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمیکرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند و او را به خاطر این کار سرزنش میکردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آنها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود میآورد که تمام سختیها و ناملایمات را بجان میخرید. شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شبها از در
روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان ب
ساعت حدود شش صبح در فرودگاه مهرآباد به همراه دو نفر از دوستانم منتظر پرواز به تبریز بودیم.
پسرکی حدود هفت ساله ، با موهای خرمایی ، جثه ای متوسط ، گردنی افراشته ، چشمانی که برق میزد ، صورتی گندم گون و کمی خسته ، لباسهایی نه چندان تمیز و دستانی چرب ، جلو آمد و
گفت: واکس میخواهی؟
کفشم واکس نیاز نداشت ، اما حس کرامت و بزرگواری و فرهیختگی مرا وا داشت که
بگویم : بله
به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد.
به دقت گردگیری کرد ، قو
ساعت حدود شش صبح در فرودگاه مهرآباد به همراه دو نفر از دوستانم منتظر پرواز به تبریز بودیم.
پسرکی حدود هفت ساله ، با موهای خرمایی ، جثه ای متوسط ، گردنی افراشته ، چشمانی که برق میزد ، صورتی گندم گون و کمی خسته ، لباسهایی نه چندان تمیز و دستانی چرب ، جلو آمد و
گفت: واکس میخواهی؟
کفشم واکس نیاز نداشت ، اما حس کرامت و بزرگواری و فرهیختگی مرا وا داشت که
بگویم : بله
به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد.
به دقت گردگی
سال گذشته شوهر کارل در یک حادثهی رانندگی کشته شد. جیم که ۵۷ سال داشت داشت در فاصلهی میان منزل تا محل کارش در حال رانندگی و رانندهی دیگر یک جوان مست بود. در این حادثه، جیم در دم جان باخت و جوان مست ظرف کمتر از دو ساعت از بیمارستان مرخص شد.
ادامه مطلب
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست میاورد یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد . او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت .
در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند . با این حال وقتی دختر جوان و زیبایی در رابرویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست . دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است . برایش یک لیوان شیر آورد پسرک شیر را سر کشید و آهسته گفت : چقدر باید به شما بپردازم ؟ دختر جوان گفت
داستانهایی با تاریخ مصرف

عنوان داستان : چهار داستان مینیمالنویسنده داستان : سعید فلاحی
---------------------کت و شلوار---------------------مجری تلویزیون با ژست همیشگیاش، شروع به سخن راندن کرد: و توجه شما را گزارشی از اعتصاب کارگران نساجی بروجرد در پی عدم پرداخت هفت ماه حقوقشان جلب میکنم».و تلویزیون گزارش را پخش کرد.پشت صحنه، یکی از عوامل از مجری پرسید: مبارک باشه! کت و شلوار نو خریدی؟!»- آره دوخت ایتالیاس! پارچه اش پشمِ نیوزیلنده و آسترش ابریشم ترکی
روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر. مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان
داستانک /ماجرای عابد مغرور و جوان توبه کار روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى میگذشت. در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آنجا زندگى میکرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت. وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: «خدایا من از کردار زشت خویش شرمندهام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کن
شیوانا با چند تن از شاگردانش همراه کاروانی راه می سپردند. در این کاروان یک زوج جوان بودند و یک زوج پير و میانسال. زوج جوان تازه ازدواج کرده بودند و زوج پير سال ها از ازدواجشان گذشته و گرد سفید پيری بر سر و چهره شان پاشیده شده بود. در یکی از استراحتگاه ها زن جوان به همراه بانوی پير به همراه ن دیگری از کاروان برای چیدن علف های گیاهی از کاروان فاصله گرفتند و شوهران آنها کنار شیوانا و شاگردانش در سایه نشستند و از دور مواظب آنها بودند. در این هنگا
هر کس او را می دید ناخود آگاه سرش را پایین می انداخت. عده ای هم از کنارش عبور می کردند، بدون اینکه حتی متوجه حضورش بشوند. گوشه ای نشسته بود با صورت آفتاب سوخته، دست های کار کرده و نگاهی مهربان غرق در کار خود، انگار بین او و دور و برش حفاظ نامریی کشیده بودند. این نگاه های آزار دهنده، سر و صدای خیابان و آفتاب تند مرداد ماه هیچ کدام در فضای شاد اطرافش نفوذ نمی کرد. به او که رسیدم، بی اختیار سرم را پایین انداختم، زیاد کهنه نبودند اما لایه ضخیمی از گر
عنوان انگلیسی مقاله: How to tech English young kids
عنوان فارسی مقاله: آموزش زبان انگلیسی به دانش آموزان جوان
دسته: یادگیری - آموزشی
فرمت فایل ترجمه شده: WORD (قابل ویرایش)
تعداد صفحات فایل ترجمه شده: 21
جهت دانلود رایگان نسخه انگلیسی این مقاله اینجا کلیک نمایید
ترجمه ی سلیس و روان مقاله آماده ی خرید می باشد.
ادامه مطلب
جزئیات کمک هزینه تحقیقاتی آیسسکو» برای دانشمندان جوان
دانش > دانش – همشهری آنلاین:کمک هزینه تحقیقاتی توسط سازمان آموزشی، علمی و فرهنگی اسلامی (ISESCO) به دانشمندان جوان اعطا میشود.
به گزارش فارس، سازمان آیسسکو در این برنامه به دو دانشمند جوان زیر ۴۰ سال و دارای مدرک دکتری کمک هزینه تحقیقاتی در حوزههای مختلف فناوری اطلاعات و ارتباطات، نانو فناوری، بیوتکنولوژی کشاورزی، علوم مهندسی، علوم کاربردی و گیاهان دارویی اعطاء میکند.
این کمک ه
جزئیات کمک هزینه تحقیقاتی آیسسکو» برای دانشمندان جوان
دانش > دانش – همشهری آنلاین:کمک هزینه تحقیقاتی توسط سازمان آموزشی، علمی و فرهنگی اسلامی (ISESCO) به دانشمندان جوان اعطا میشود.
به گزارش فارس، سازمان آیسسکو در این برنامه به دو دانشمند جوان زیر ۴۰ سال و دارای مدرک دکتری کمک هزینه تحقیقاتی در حوزههای مختلف فناوری اطلاعات و ارتباطات، نانو فناوری، بیوتکنولوژی کشاورزی، علوم مهندسی، علوم کاربردی و گیاهان دارویی اعطاء میکند.
این کمک ه
باشگاه برنامه نویسان جوان در اقدامی جدید , این امکان را فراهم آورده که بتواند برای مشتریان خود به سبکی نوین نرم افزار آدرس یاب طراحی کند .
با استفاده از این نرم افزار میتوانید به کاربران خود آخرین آدرس وب را نمایش دهید که در صورت فیلتر شدن و یا به هر دلیلی بسته شدن بتوانند شما را مجددا پیدا کنند .
بقیه در ادامه مطلب
باشگاه برنامه نویسان جوان
جوانی گمنام عاشق دختری ثروتمند شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوقنمی یافت.مردی زیرک از اقوام این دختر ثروتمند که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت این خانواده ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای ازبندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد.جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او
درباره این سایت