عصری با هم نشستیم سر تخت روی بالکن. باد میپیچید لای درختهای گردو و زردآلو و شاخههای بید را میرقصاند. گربهای که بچههایش در زیرزمینمان میپلکند، از سر دیوار آمد و کشوقوسی به خودش داد و نشست روبهروی ما روی تیرکی که شاخههای انگور از آن بالا کشیدهاند، همراه ما خیره شد به غروب آفتاب از بین شاخوبرگهای بید، پشت کوههای افق روستا.چاييمان را خوردیم و هلوهایی که زنعمو از باغشان آورده بود. مامبزرگ تعریف میکرد که يکبار گ
من دوست دارم در آینده قاتل شوم. من فکر ميکردم قاتلها آدمهای بدی هستند. اما دیشب تلویزیون يک قاتل را نشان داد که خیلی آدم خوبی بود. او با اینکه قاتل بود میخندید. تازه آقای پلیس هم با او دست داد و خندید. برای آقای قاتل چايي هم آورده بودند. من به پدرم گفتم این آقاهه چقدر قاتل خوبی است که بهش میخندند و چايي میدهند، من هم میخواهم در آینده قاتل شوم. پدرم محکم زد توی سرم و گفت تو غلط ميکنی پدرسگ. من گریه کردم و خواستم بروم در اتاقم و در ر
قِزِم شیرین گَه، شیرین گِد!دختر نوجوانی را در عهد قدیم، به خانه ی بخت فرستادند. محل زندگی اش، تنها يکی دو محله با خانه ی پدری اش فاصله داشت.اما هر روز دلتنگ خانواده اش می شد و به سراغ آن ها می رفت.مادرش برای این که دختر را متوجه کند دیدارهای هر روزه ضرورتی ندارد و باید در آغاز زندگی، اوقات بیشتری در خانه ی خودش باشد، روزی خطاب به او گفت:قِزِم! شیرین گَه شیرین گِد!(دخترم شیرین بیا، شیرین برو!) دختر تازه عروس، فردای آن روز، در حالی کوبه ی درِ خان
بادسختی می وزید.ابرها بی قراری می کردن.لوئن از درخانه خارج شد. ناراحت بودم چون بهترین دوستم لوئن را از خودم راندم.پدرم کالسکه را حاظر کردو ما به سمت مهمانی حرکت کردیم.چون پدرم يک تاجربودباید به مهمانی می رفتیم.همه بودند از پرنسس تاخود شاه کشور.از ناراحتی بغضم گرفت و ناگهان گریه کردم.به بیرون از قصر رفتم.بادی که می آمد اشک را از صورتم پاک می کرد.تصمیم گرفتم به خانه ی لوئن بروم.وقتي رسیدم لوئن رفته بود.به من گفته بود می رود به جزیره ی خانوادگی خ
همه چیز یه پایانی داره ***********************داشتم تو کافه قهومو میخوردم یه دفترچه کوچولو از توی کیفم در آوردم و هرچی میدیدم رو یاد داشت ميکردم :گارسون قبلی به خاطر دعوا کردن با مشتری اخراج شد و یه به گارسون جدید اومده به جاش یه دختره داره با یه پسر سر رنگ کيک تولدش بحث میکنه و.و دوست پسرم همینجاست و داره با یه دختر دیگه خوش و بش میکنه دفترچمو بستم سرمو انداختم پایین که شاید متوجه من نشه سریع پول میز و قهوه رو حساب کردم و ب
داستان لوسیا در سوئد چیست
لوسیا در یك خانواده ی ثروتمند در سیراكوسا در سیسیلی در زمان رومی ها حدود سال ٢٨٣ پس از مسیح متولد شد.
او فرزند یك مادر یونانی به نام اتوسیا و پدر رومی بود.
وقتي ٥ساله بود پدرش فوت كرد و مادرش او را بزرگ كرد.
وقتي كه خیلی كوچك بود قسم خودداری از روابط جنسی وا خورد( قسمی مخصوص راهبه شدن)ما چیزی برای كسی تعریف نكرد.
وقتي بزرگ تر شد مادر قول او را به كسی داد.
او موفق شد نامزدی را عقب بیاندازد و از خدا خواست او را كمك كند.
آنگاه
مرد خسیسی، خربزه ای خرید تا به خانه برای زنِ خود ببرد.در راه به وسوسه افتادکه قَدری از آن بخورد، ولی شَرم داشت که دستِ خالی به خانه برود.عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت: قاچی از خربزه را به رَسمِ خانزادِه ها می خورم و باقی را در راه میگذارم، تا عابِران گَمان کنند که خانی از اینجا گذشته است، و چنین کردالبته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت، گوشتِ خربزه را نیز میخورم تا گویند، خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت 
سلام دوستای عزیزم. من چند روز پیش به تولد دوتا از دوستام دعوت شدم و رفتم. يکیش تولد دوستم نازنین دختر خانوممون و دومی تولد دوستم یگانه که مامانش نماینده کلاسمونه.
حالا یه کمی در مورد مدرسه ام میگم . ما امروز يک جشن داشتیم (جشن عید غدیر خم)بهمون خیلی خوش گذشت تازه پذیرایی هم شدیم . یه چیزه جالب ،من زنگ ورزش ها با دوستام خاله بازی هم می کنم . همه املاهام هم تا حالا بدون غلط بوده .من درس جمله سازی رو بیشتر از درس های دیگم دوست دارم . ما امسال درس هامون
استکان های کمر باريکتون رو در بیارن و يک چای خوش رنگ دم کنید و آماده بشین برای درست کردن چای دو رنگ . اول نصف استکان رو آب جوش بریزین و چند حبه قند توی استکا.تی تی دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد.
وقتي خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم ، هنوز جعبه قديمي و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش ميکردم و لذت میبردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شما
من در کودکی به مهد کودک رشت می رفتم و خاطراتی که از قصه ها دارم بیشتر به قصه کدو قلقله زن برمی گردد. به مین منظور می خواهم قسمتی از این داستان را برای شما بنویسم اما برای شنیدن قصه های دیگر و ادامه این داستان صوتی می توانید به سایت جذاب وولک که مخصوص کودکان است مراجعه فرمایید .
يکی بود، يکی نبود. پیرزنی سه تا دختر داشت که هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تک و تنها. روزی از روزها از تنهایی حوصله اش سر رفت. با خودش گف
سلام . این داستان کوتاه ترجمه هم داره. برای یادگرفتن تلفظ کلمات از ديکشنری میتونید استفاده کنید یا به سایت گوگل ترنسلیت برید . Google translateJohn lived with his mother in a rather big house, and
when she died, the house became too big for him so he bought a smaller
one in the next street. There was a very nice old clock in his first
house, and when the men came to take his furniture to the new house,
John thought, I am not going to let them carry my beautiful old clock in
their truck. Perhaps they’ll break it, and then mending it will be very
expensive.' So he picked it up and began to carry it down the road in
his arms. It was heavy so he stopped two or three times to have a rest
از دور زیر جشمی رفتار جمشید رو زیر نظر گرفتم.مورد احترام دیگران بود؛ این قدر متین و با وقار و مؤدب عمل می كرد كه حد نداشت و حصر. شیطونو لعنت كردم و از این كه بی جهت گمان بد بردم خودمو سرزنش كردم مشغول حدیث نفس بودم كه با شنیدن این جمله به خودم اومدم: بفرمایید چايي!جمشید بود. یه سینی بزرگ در دست داشت. عطر چايي تازه دم به مشام می رسید. سینی پر بود از لیوان هایی با چای نبات زعفرونی. خواستم ازش عذرخواهی كنم كه بهش #بدبین بودم كه گفت: تو چايي بخور منم #جی
در تاریخ۱۳۸۵/۲/۱۱ در شهرستان خرم آباد دختری به نام یاس به دنیا اومد.مامان یاس در تمام مدتی که یاس رو در وجودش بزرگ ميکرد براش نوشته هایی از دنیای بیرون دنیای یاس می نوشت.وقتي یاس به دنیا اومد پدر بزرگ و مادر بزرگش در حال زیارت خونه ی خدا بودند، اون ها از خدا میخواستند که یاس صحیح و سالم به دنیا بیاد و این اتفاق افتاد.یاس در ناز و نعمت پدر و مادرش بزرگ شد وقتي چهار سالش بود، صبح زود بیدار میشد شال ها و کیف و کفش های مادرش رو برمیداشت میپوشید و ب
به کلمه ی درست فکر می کنم.کلمه ی درست در هر لحظه.در جایی که پیرمردی می خواهد توی صف نونوایی از من جلوتر نان بگیرد و نوبت من است و توی نگاهش بی رمقی را احساس می کنم.به کلمه ی درست فکر می کنم وقتي خودم در اوج خستگی و ناامیدی و ناتوانی هستم و کسی که دوستم دارم تازه سر درد و دلش باز شده.به کلمه ی درست فکر می کنم پشت چراغ قرمز وقتي پسر بچه ای می خواهد چیزی به من بفروشد و نمی خواهم بخرم و تصویر جایی که شب در آن خواهد خوابید از جلوی چشمم رد می شود.به کلمه ی
مثل نویسی برو کار می کن ،مگو چیست کار ♦️
◀️گوشی ام که روی میز بود به لرزه درآمد،می دانستم دوباره پیام داده،خسته شده بودم ازاینکه هر روز به من قول می داد که يک کار درست حسابی پیدا می کند،اما هر روز بدتر از دیروز. به سمت گوشی رفتم وپیام را باز کردم نوشته بود: امشب می خوام بیام خونه تون»چی؟ وای! چی نوشته بود؟خونمون!
اول باید با پدرم صحبت می کردم،نه اصلا اول با مادرم صحبت ميکنم ،نه!خوب نیست.با درماندگی گوشی راروی تخت پرت کردم،می دانستم اگربا
هجدهسالگی، گم و گور بودم. حسابی گم و گور. برای همین وبلاگ زدم گمانم. يک خانهای که باشد و من همینطور همهجایش بچرخم.
هرروز آمدم اینجا و هزارتا کارِ مسخره کردم. هرروز آمدم اینجا و هزار راهی که میرفتم را تعریف کردم. هرروز آمدم اینجا و چرخیدم، رقصیدم، گریستم، تماشا کردم، شنیدم، قدم زدم. و بدون این که بفهمم، توی این رفت و آمدها خودم را پیدا کردم. بدون اینکه کار سختی از روی راهنمایی انجام بدهم، مسیرم روشن شد. رفتم و رفتم و رفتم و يک جایی، فکر کر
جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بوديک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به يک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 10/5 دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.مادرش گفت : ” خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتي به خانه رسیدیم، يک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بد
تحقیق تمركز 83 ص - ورد مقدمه از يکی از فیلسوفان و مرتاضان هندی پرسیدند: آیا پس از این همه دانش و فرزانگی و ریاضت هنوز هم به ریاضت مشغولی؟ گفت: آری. گفتند: چگونه؟ گفت: وقتي غذا می خورم صرفاً غذا می خورم و وقتي می خوابم فقط می خوابم. این شاید بزرگترین ثمره تمرکز است. آیا شما هم هنگام غذا خوردن می توانید تمام توجهتان را روی غذا خوردن و لذت و مزه غذا معطوف کنید، یا اینکه معمولاً از افکار مربوط به گذشته و آینده آشفته اید و چون به خود می آیید م
معنی فاصله ها چیست برايم بنویس
درد این واژه سرا چیست برايم بنویس
تو تماشاگر من بلکه نه من فاصله ای
علت دوری ما چیست برايم بنویس
همه جا غرق دعا میشوم از آمدنت
معنی اشک و دعا چیست برايم بنویس
خون دل خوردنت از بار گناهان من است
معنی شرم و حیا چیست برايم بنویس
مثنوی نه ، غزلی نه ، نه قصیده آقا
مصرع از درس وفا چیست برايم بنویس
دست من را تو نگیری به زمین می افتم
حکمت دست شما چیست برايم بنویس
تو برايم بنویسی به یقین میفهمم
حرمت خون خدا چیست. برايم بن
ترجمه داستان اول کتاب anecdotes in american englishجیمی در این کشور زندگی ميکرد و او دوست داشت بازی کند و در يک رودخانه بسیار کم عمق در نزديک خانه اش بازی کند;اما سپس پدرش در يک شهر بزرگ کار پیدا کرد و او به همراه خانواده به آنجا نقل مکان کرد.خانه ی جدید آنها دارای يک باغ بود، اما باغ بسیار کوچک بود.آیا رودخانه ای در این نزديکی هست؟.او صبح روز اول از مادرش سوال کرد.مادرش پاسخ داد:نه وجود ندارد،اما يک پارک زیبا در اینجا جیمی وجود دارد،و يک استخر در آن وجود دا
تنهایی سفر کردن وقتي شروع می شود که آدم بفهمد برای خوشحال بودن و خوش گذراندن به کس دیگه ای احتیاج ندارد. بداند نیازی نیست برای داشتن يک حس خوب، دست به دامان کس دیگری شود.
آدم اول باید بتواند از بودن با خودش لذت ببرد. خودش را دوست بدارد. گاهی با خودش بخندد. و طلسم تنهایی که نمیشود را بشکند.!
يکی از روزهای پاییزی که تحت فشار بیحوصلگی زیاد و روزمرگیهای کسل کننده بودم، تصمیم گرفتم بدون همراه داشتن هیچکس و فقط همراه خدایم يک سفر کوتاه و ن
من پُرم از خاطرات و قصه های کودکی این که روباهی چگونه می فریبد زاغکی !قصّهٔ افتادنِ دندانِ شیری از هُمالاک پشت و تکّه چوب و فکرهای اُردکی !قصّهٔ گاو حسن ، دارا و سارا و امینروزٍ بارانی ، کتابٍ خیسٍ کُبری طِفلکی !تیله بازی درحیاط و کوچه و فرشِ اتاق !بر سرِ کبریت و سکه ، یا که درب تَشتکی !چای والفجر و سماور نفتیِ کُنجِ اتاقمادرم هرگز نیاورد استکان بی نعلبکی !داستانِ نوک طلا با مخمل و مادر بزرگ ! در دهی زیبا که زخمی گشته بچّه لَک لَکی !ه
يکی بود، يکی نبود، بزی بود که بهش میگفتن بز زنگوله پا. این بز 3 تا بچه داشت شنگول، منگول، حبه انگور. اینها با مادرشان در خانهای نزديک چراگاه زندگی میکردند. يکی بود، يکی نبود، بزی بود که بهش میگفتن بز زنگوله پا. این بز 3 تا بچه داشت شنگول، منگول، حبه انگور. اینها با مادرشان در خانهای نزديک چراگاه زندگی میکردند. روزی بز خبردار شد که گرگ تیز دندان در آن دور و برها خانه گرفته و همسایهاش شده، خیلی نگران شد و به بچه&z
ساعت حدود نه شب بود ، روبروی مونیتورم نشسته بودم و چرخ میزدم توی صفحات خودم و دوستانم توی فیس بوک،اما راستش خیلی حواسم توی صفحه نبود .
دوستان و دنبال کنندگان مطالبم تحت عنوان جهان تاريک مقدم برجهان انفجار بزرگ است ، منتظربخش های جدید این مجموعه گفتار بودن .
سخت توی افکارفلسفی و فیزيکی خودم غرق بودم و سعی ميکردم ، در مورد انرژی تاريک ، مثال هایی ساده برای تبیین این پدیده دشوار پیدا کنم، که هنوزهمه دانشمندان جهان روی هم نتونسته بودن جواب دقیق
چجوریه که بعضی مردا روجون به قربونشونم کنی، باز ننه شونو به زنشون ترجیح میدناصن انگار بعضیا با عشق به مادربدنیا اومدن و دیگه جایگزینینمی تونن براش داشته باشن.اصن عشق به مادر مساله ش جداسعشق به همسرم جدا.چطوره که بعضیا نمی تونن اینا رو از هم تفکيک کنن.دوستم میگفت بعد بیست سال زندگی مشترک.
تابستون بود اوایل شهریور ماه موهام حسابی بلند شده بود از تو کوچه داشتم
با دوستم بازی ميکردم خواهرم از بیرون تازه رسید در کوچه منو دید گفت علی
زود بیا تو کارت دارم ، منم گفتم حالا کار دارم بعد میام بعد از یه نیم
ساعتی رفتم تو خونه خواهرم گفت چرا گفتم بیا تو نیومدی؟ گفتم کار داشتم با
دوستم بعد رفتم پیش بابام نشستم پای تلوزیون خواهرم خیلی از دستم کفری شده
بود یه دفعه به بابام گفت بابا این علی و خیلی لوس کردی جواب حاضر شده
بابام هم طرف منو گرفت
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاهشان در مدرسه شنیدم.
مرد اول میگفت:چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتي به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برايم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. روز بعد نقشهام را عملی کردم. هر روز يکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم.
جای خالی مادر
احسان زیر آفتاب ۴۰درجه تابستان ایستاده بود تا صاحب خانه برسد.وقتي از دور او را دید، جلو رفت وبعد از سلام و احوال پرسی گفت: من حاضرم این خونه رو دو برابر قیمت بخرم.-آخه پسر جون، این خونه کلنگی به چه دردت می خوره؛ چند تا اتاق داره که با یه زمین لرزه آوار میشن.- من چون تو این خونه بزرگ شدم، گاهی میام سر می زنم. - چی بگم، من به همون قیمت زمینش می فروشم.فردا بیا بنگاه.لحظاتی بعد احسان با آرامشی وصف ناپذیر به داخل خانه آمد.مستاجر ها همه
قصه از انجا شروع شد كه خیلی عصبانی بود.گفت اگه دوسم داری ثابت كن گفتم چه جوری.تیغ رو برداشت و گفت رگتو بزن گفتم مرگو زندگی دست خداست گفت پس دوستم نداری تیغ رو برداشتم و رگمو زدم وقتي داشتم تو آغوش گرمش جون میدادم آروم زیر لب گفت اگه دوسم داشتی تنهام نمیذاشتی
درباره این سایت