نتایج جستجو برای عبارت :

اگر من به این پیرمرد کمک کنم خدا هم به من کمک می‌کند

داستانک/ خوش‌شانسی‌ و بدشانسی‌های ظاهری زندگی       اخبار مشهد/ روزی اسب پيرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیر مرد گفت : از کجا معلوم فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت مردم گفتند: چقدر خوش شانسی! پيرمرد گفت: از کجا معلوم پسر پيرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست. مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پيرمرد گفت از کجا معلوم! فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پيرمرد که پایش شکسته بود.
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی است که مسلمان باشد؟»همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخره پيرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم.» جوان به پيرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا. پيرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله گوسفندان به پيرمرد گفت که می‌خواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد. پيرمرد و جوان مشغول قرب
پيرمرد از پیچ آخر که رد میشد مثل همیشه چشم خود را به نیمکت میدوخت که مبادا کسی بر روی آن نشسته باشد. همیشه کسانی پیدا می‌شدند که بی‌ملاحظه بر روی نیمکت مخصوص پيرمرد بنشینند و گویی نمی‌دانند از ساعت شش الی هفت‌و‌نیم بعد‌از‌ظهر فقط پيرمرد حق دارد روی نمیکت سوم سمت راست حوض وسط پارک بنشیند. اين‌بار دو کودک جای پيرمرد را اشغال کرده بودند. از همان‌جا شروع به غرغر کردن کرد تا زمانیکه به نزدیک نیمکت رسید. بدون اينکه نگاهی به بچه ها بیاندازد به
#داستان_کوتاه
روزی اسب پيرمردی فرار کرد ، مردم گفتند: چقدر بدشانسی!پيرمرد گفت: از کجا معلوم!
فردا اسب پيرمرد با چند اسب وحشی برگشت. مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!پيرمرد گفت: از کجا معلوم!
پسر پيرمرد از روی یکی از اسب ها افتاد و پایش شکست.مردم گفتند: چقدر بدشانسی!پيرمرد گفت: از کجا معلوم!
فردای آن روز از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند ، به جز پسر پيرمرد که پایش شکسته بود.مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!پيرمرد گفت: از کجا معلوم!
زندگی پر از خوش
به روزی یه پادشاهی یه چالش برای مردم میزاره (پادشاه باکلاس تشریف داشتن)
که بفهمه نجس ترین چیز روی زمین چیه و جایزه اش هم حالا دقیق یادم نمیاد
شما فرض کنین گرفتن تاج و تخت بوده :|

بعد اين وزیر شاه هم برای دریافت پاداش از همه مردم نظرسنجی میکرد و نتیجه بیشترشون مدفوع انسان بود
بعد یه روزی داشت میرفت شکار که یه پیر مردی رو دید که کنار یه درختی نشسته بود و استراحت میکرد
بعد اين وزیر با خودش میگه برم از اين پيرمرد هم بپرسم شاید جواب بهتری داشت
میره
عشق لیلی که به سر مجنون افتاد ?عقل از سرش پرید و سر به بیابان گذاشت!چهل و پنج کیلومتری جنوب
 
غربی بیابان کنار خطوط لوله نفت کلبه فقیرانه پيرمرد صحرا نشین سر راهش قرار گرفته بود.
پيرمرد گفت :مجنونی که تنها سر به بیابان گذاشته ای!؟
مجنون گفت : نام دیگرم عاشق است!وجودم همه عشق است!
پیر مرد نگاهی عاقل اندر سفیه به مجنون انداخت و با پوز خند گفت:گرسنگی نکیشیده ای که عاشقی از
یادت برود!
مجنون نگاهی سفیه اندر عاقل(تجاهل العارف)!به پیر مرد انداخت و لبخ
کشاورزی یک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد.پيرمرد کینه ی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله ور در مزرعه به اينطرف و آن طرف می دوید و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش.
پيرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما اين کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود . پيرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :  “پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم اين مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من برای کار مزرعه خیلی پیر ش
#داستان_کوتاه#ماجراهای_من_و_جسیکااين قسمت:#بازارسیفحالا من و جسیکا وارد بازاری شلوغ و پر تردد شده بودیم.علاوه بر بوی نان برشته خوش پخت،خربزه تازه،آش و هریسه ،زرچوبه معطر و بوی زفر ماهی که توی سرتاسر بازار پیچیده بود.تحمل اين همه گاری چوبی که گاه و بیگاه از قسمتی از بازار عبور می کردن حرصم رو بیشتر در می آورد.البته بیشتر بخاطر جسیکا بود تا خود من،به طوری که ناراحت و عصبی با گاری چی ها گلاویز می شدم.به هر حال او میهمانی بود که برای شناخت و آشنای
ماجرای مار زخمی وگنج طلایکی بود یکی نبود،غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در روزگاران قدیم پیرزن پيرمرد فقیری زندگی می کردند.پیر مرد کشاورزی می کرد و پیرزن گلیم می بافت و از اين راه پول کمی بدست می آوردند وزندگی خودرا می گذراندند . زندگی برایشان سخت بود اما همیشه خدا را شکر وعبادت می کردند.در یکی از روز ها که پیر مرد به انباری خانه شان رفته بود ناگهان متوجه مار بزرگی شد. پیر مرد مهربان نگاهی به مار کردودید که ماربیچاره زخمی شده است.پيرمرد بدون
موضوع انشا: طعم لبوی داغ
آخ سرم درد گرفت، نگاهی به خودم انداختم و دیدم سرم را با سیخ سوراخ کرده اند؛ فهیدم زندگیم روب ه پایان است. از دوستانم که داخل قابلمه بودند خداحافظی کردم.
از طرفی خوشحال بودم که بالاخره کسی من را انتخاب کرده، آخر من و دوستانم برای همچین وقتی، لحظه شماری می کردیم. الان نوبت من بود. فروشنده من را همراه باسیخ چوبی به دست پسرکی داد. پسرک مرا نگاه می کرد و لبهایش را با زبانش تر می کرد. نگاهش لذت بخش بود. احساس خوبی داشتم که توان
ادیسون در سنبن پیری پس از اختراع چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که در ساختمان بزرگی قرارداشت، هزینه می کرد. اين آزمایشگاه بزرگترین عشق پيرمرد بود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است. آنها تقاضا داشتند ک
یه روز یه پيرمردی کنار خیابون ایستاده بود یه کاغذی به سینه اش بود که روش نوشته بود من نابینا هستمکلاهی هم جلوش بود که ۳سکه داخلش بود رومه نگاری اون رو دید و کاغذ روی سینه اش را برداشت روی کاغذ دیگری چیزی نوشت و به گردن پيرمرد انداخت فردای اون روز کلاه پيرمرد جای سکه انداختن نداشت و از سکه پر شده بود .(روی کاغذ نوشته بود: امروز یک روز زیبای بهار است. ولی من آن را نمی بینم)
 
یک پيرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا اين که مدرسه ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سر و صداى عجیبی راه انداختند. اين کار هر روز تکرار می شد و آسایش پيرمرد کاملا مختل شده بود. اين بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعط
پيرمردی کتابی را به دست گرفته بود وداد می زد نویسنده اين کتاب خودم هستم.او فکر می کرد کتابی را که پيرمردی نوشته باید برای مردم جذاب باشد.اما مردم فکر می کردند پيرمرد مطالبی ساده وغیر مفید نوشته و از او نمی خریدند.بعد از چند روز پيرمرد که کتابی نفروخته بود کتابهایش را برداشت ونا امید شروع به حرکت کردکه یکی از غرفه داران یکی از کتابهای او را گرفت و چند صفحه ورق زد و به پيرمرد گفت کتابهایت را در غرفه من بگذار شاید بتوانم آنها را بفروشم.چند روز بع
داستانک/ گره های زندگی      یکی بود/ پيرمرد تهیدست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می‌گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس‌اش ریخت و پيرمرد گوشه‌های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می‌گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می‌گفت و برای گشایش آنها فرج می‌طلبید و تکرار می‌کرد: «ای گشاينده گره‌های ناگ
ادیسون در سنبن پیری پس از اختراع چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که در ساختمان بزرگی قرارداشت، هزینه می کرد. اين آزمایشگاه بزرگترین عشق پيرمرد بود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است. آنها تقاضا داشتند
قدرت اندیشه* پيرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما اين کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .پيرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :"پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم اين مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام
با سلام روزی در سهروفیروزان پای حرف پيرمردی نشستم و  حرف و حدیث ما به اخلاص در نیٌت رسید .اين پيرمرد سهروفیروزانی گفت:روزی بابا طاهر که میدید دیگران میتوانند بخوانند و بنویسند به انان گفت که چگونه میتوتنید اين کار را بکنید و ایشان جهت مزاح به بابا طاهر گفتند ما شب هنگام یخ حوض را شکستیم و تا صبح در اب ان خوابیدیم .بابا طاهر از روی سادگی شب هنگام یخ حوض را شکست و در ان خوابید ؟؟صبح مردم دیدند که شخصی در اب حوض یخ زده ، او را بیرون کشیدند و ب
تاریخ انتشار : چهار شنبه 30 / 08 / 2017
مشاهده :
سایر خبرهای : داستان کوتاه
RSS
اشتراک گذاری:

داستان پيرمرد فقیر و همسرش , ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب
داستان پيرمرد فقیر و همسرش
داستان پيرمرد فقیر و همسرش , ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ ای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰن آﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺨﺮمﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘ
تاریخ انتشار : چهار شنبه 30 / 08 / 2017
مشاهده :
سایر خبرهای : داستان کوتاه
RSS
اشتراک گذاری:

داستان پيرمرد فقیر و همسرش , ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب
داستان پيرمرد فقیر و همسرش
داستان پيرمرد فقیر و همسرش , ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ ای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰن آﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺨﺮمﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘ
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پيرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
ادامه مطلب
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پيرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
ادامه مطلب
دانلود پاورپوینت درس هفتم آموزش قرآن پایه نهم - سوره حدید و ، پيرمرد شامی و امام سجاد
دانلود پاورپوینت درس هفتم آموزش قرآن پایه نهم - سوره حدید و ، پيرمرد شامی و امام سجاد | قابلیت ویرایش: دارد | تعداد صفحات: 25 | فرمت فایل: پاورپوینت
 
دانلود پاورپوینت درس هفتم آموزش قرآن پایه نهم - سوره حدید و ، پيرمرد شامی و امام سجاد
دانلود پاورپوینت درس هفتم آموزش قرآن پایه نهم - سوره حدید و ، پيرمرد شامی و امام سجاد | قابلیت ویرایش: دارد | تعداد صفحات: 25 | فرمت فایل: پاورپوینت
 
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پيرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پيرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن اين حرف به وحشت افتاد و پيرمرد برای اينکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت :  اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه
زمان مورد نیاز مطالعه اين مطلب: 2 دقیقه
به عیادت دوستی رفته بودم، پيرمرد شیک وکراوات زده ای هم آنجاحضور داشت. چند دقیقه بعداز ورود ما اذان مغرب گفتند.
آقای پیرکراواتی، باشنیدن اذان، درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد و سجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد! برای من جالب بود که یک پيرمرد صورت تراشیده کراواتی اينطور مقید به نماز اول وقت باشد. از او دلیل نماز خواندن اول وقتش را پرسیدم؟
بقیه در ادامه مطلبپایگاه تخصصی نماز
می گویند، اگر كسی‌ چهل‌روز پشت‌  سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو كند، حضرت‌ خضر به‌ دیدنش‌ می‌آید و  آرزوهایش‌ را برآورده‌ می‌كند.سی‌ و نه‌ روز بود كه‌ مرد بیچاره‌ هر روز صبح‌ خیلی‌ زود از خواب‌ بیدار می‌شد و جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ می‌پاشید و جارو می‌كرد. او‌ از فقر و تنگدستی‌ رنج‌ می‌كشید. به‌ خودش‌ گفته‌ بود: اگر خضر را ببینم، به‌ او می‌گویم‌ كه‌ دلم‌ می‌خواهد ثروتمند بشوم. مطمئن‌ هستم‌ كه‌ تمام‌ بدبختی‌ها و
یک پيرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا اين که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سر و صداى عجیبی راه انداختند. اين کار هر روز تکرار می شد و آسایش پيرمرد کاملا مختل شده بود. اين بود که تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعط
پيرمرد قبلا سیگارش که تمام میشد از ته حلقش خلط سفت و سبزی روی زمین می انداخت. حالا بعد از هر دو کام محکمی که میگیرد، خلط سفت و محکمی به زمین تف میکند و سیگار با سیگار روشن میکند. 
همانطور که سرش را در میان انبوه دود میدیدم گفت: دیگه حتی حاج خانم هم نزدیکم نمیاد. راضی به مرگم شده پدرسوخته! هرچی میگم بیا نازت کنم، بوست کنم، قربون صدقه ات برم، نمیاد، میگه بخوره تو سرت. به من چه؟ من چکاره ام؟
همین چهارکلام حرفی که زد، به سرفه افتاد و مجبور شد پشت سر ه

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

مطالب اینترنتی شماره دعانویس در ولنجک09013148570, شماره دعانویس در الهیه09013148570, شماره دعانویس در جردن09013148570, شماره دعانویس در اقدسیه09013148570, شماره دعانویس در فرما تراکم اندیشه‌ها دانلود رایگان جزوه و خلاصه کتاب نردبام آسمان روستای پیرهادیان وبلاگ تخصصی محسن مانشتی دانلود فایل دیدارِ عاشقانه 106489720