نتایج جستجو برای عبارت :

در خیابان بودم که ناگهان دوست سالیان قدیمی را دیدم ‌.

یکی از دوستان قديمي که در ارتش زمان شاه، با درجه تیمساری خدمت می کرد روزی مطلبی را برای من تعریف کرد که فوق العاده زیبا بود:تعریف می کرد در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم، آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده در رشته حقوق، عهده دار پست های مهم قضائی در دادگاه های نظامی ارتش گردند.در این آزمون، من و 25 نفر دیگر، رتبه های بالای آزمون را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم.دوره تحصیلی یک ساله بود و همه، با جدی
نزدیك ظهر بود، حوالی چهارراه خواجه ربیع كنار ایستگاه اتوبوس منتظر بودم. نم نم باران می‌بارید. مردی حدود چهل و پنج ساله از دوچرخه‌اش پیاده و از من خواست تا مراقب چرخش باشم، پذیرفتم و بعد از تشكر به سمت سوپر ماركتی رفت. با زنگ قديمي دوچرخه‌اش تازه ریتم گرفته بودم كه آمد و در حالی كه یك كیسه‌ی پلاستیكی حدوداً یك تا دو كیلو برنج كه در دست داشت، كیسه را به دسته آویزان و همراه با زدن جك دوچرخه‌ دوباره از من تشكر كرد و آماده‌ی ركاب زدن شد كه ناگها
هرگز فکر نمیکردم پستی را به نبودن یک دوست خوب ، یک شاعر گرانمایه،و یک معلم و استاد فرهیخته اختصاص بدهماما در طول این ساليان برای دومین بار تکرار شد و این اتفاق تلخ رخ دادمدتها بود از وب لاگ شعر و زندگی خبری نبود بارها برای استاد درگاهی یا موسی کلیم کامنت گذاشتم و دربغ از پاسخی!خب طبعل کمی دلخور بودم ، همیشه به مثبت اندیشی و  رعایت اوزان در نوشتن منرا تشویق میکردند و سروده های دلنشینی دارند تا خبر فوتشان را آن هم دو سال پیش در سن‌پنجاه س
خاطرات پوشک
قسمت چهاردهم 
این داستان
آغاز زندگی من 
بسیار خوشحالم که می توانم به شما شیر بدهم - در حالی که سرم را نوازش می کرد و با دست دیگرم را نوازش می کرد برایم توضیح داد. دم.که آرامم کرد، ناگهان میل به ادرار کردن به سراغم آمد، می دانستم که این بار فرق می کند. فرق میکرد چون با خودم تکرار میکردم "اینو دوست دارم" "میخوام همینجوری ادامه بدم"، "میخوام تا آخر عمرم بچه باشم" اینو گفتم ول کردم ادرار کنم، پوشک سنگین شد موضوع چند ثانیهبعد از آن روز می‌
سلام من اولین پست خود در وبلاگم است اسم من حسین است من 20 سالم است و در رشته MBA دانشگاه علمی کاربردی کیش دانشجوه هستم من می خوام خاطراتم را با همهای دوستان و همه افرادی که می خواهند در مورد زندگی من بدونند در این وبلاگ براتون بزارم می خوم از اول زندگیم و از اونجای که اتفاقات برام پیش اومد براتون بگم .من یه پسر 6 ساله بودم و یه پسر شیطون که هیچکی بجز خودش براش مهم نبود یه پسر که همیشه بخاطر درگیری با بچه های هم سم خودش مورد تمسخر دیگران و بزرگان بود
خواب بودم و مریض روزی که حدودای ساعت ده یازده صبح زنگ زدی و من صدای زنگ گوشی رو قطع کرده بودم .بیدار که شدم تو وضعیتها ديدم که عصبانی شدی .حرفی نزدم . کمی فکر کردم .من که طاقت جواب ندادن به تو رو نداشتم .هیچ وقت این توان رو نداشتم و اصلا دوست نداشتم که بتونم و جواب تلفنت رو ندم .اما این بار اتفاقی افتاده بود به نفع تو بود .من به این نقطه رسیده بودم که با بودنم به تو آسیب خواهم زد .وقتی از خواب بیدار شدم که حدودای ساعت یک و نیم بود خیلی توی فکر
یک روز دو دوست با هم و با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند.بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پیدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتی که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان یکی از دو دوست به صورت دوست دیگرش سیلی محکمی زد .بعد از این ماجرا آن دوستی که سیلی خورده بود بر روی شنهای بیابان نوشت :
ادامه مطلب
در هفده سالگی عاشق پسری شده بودم که تاکنون در زندگی‌ام ندیده بودم‌اش! من فراتر از عشق در یک نگاه عمل کرده و به درجه‌ای از مهارت رسیده که به عشق بدون نگاه دست یافته بودم! اگر از کم و کیف این عشق بپرسید همینقدر می‌گویم که با حسام در چتروم آشنا شده بودم. پس از سه ماه چت‌های شبانه‌روزی بالأخره اولین ملاقاتمان در پارک پرواز تهران رقم خورد. سه سال از آن ملاقات گذشت و هر روز بیشتر از دیروز دل‌بسته حسام می‌شدم.حالا که این متن را می‌خوانید بالای سی
حدودا ده ماه پیش اخرین پست رو اینجا گذاشتمده ما گذشت .از اون روزا که دیوانه وار رام حس و حالم شده بودم من یه دختر تنها بودم که اون لحظات حسی اومده بود سراغم.بیمار بودم. وجالب اینجاست که اون چند روز خیلی حالم خوب شده بود مکررا از بینی ام خون ریزی میکرد و مدتی بود که عذابم می داد. اما اون روزا اصلا اینطور نشدم.حتی سرگیجه هم نداشتمزمان. زمان. زمان.مطمئنا اینجا رو نمیخونه. . .چه روزایی گذشت احساس خفگی میکردم. باید به زندگیم اجبارا ادامه میدا
یک سال بعد
بعد تندرو تصمیم گرفت که بره پیش خروس های آرزو.
اما بعد ناگهان رعد و برق شد.
تندرو خیلی ترسید اما او به کارش ادامه داد.
ناگهان دید که دو تا رعد خوردن به یک سنگ و سنگ از بین رفت اما او نترسید و به کارش ادامه داد.
بعد تندرو بالاخره خروس آرزو رو پیدا کرد و بعد تندرو به خروس آرزو گفت:((می شه لطفا آرزوی من رو برآورده کنی؟
بعد خروس آرزو گفت:((بلی.بفرمایید.
بعد تندرو گفت:(( آرزوی من اینه که ملکه و لیزا دوباره با ما دوست بشن.
بعد خروس آرزو گفت:((من نمی
زمستان سال ۱۴۰۲ یا ۳ بود. واضح یادم نیست. هفته‌ی سرد و کولاکی‌ای بود. یک هفته‌ای بود همه جا سفیدپوش بود. شب سوم یا چهارم یخبندان‌های آن زمان بود که خواب برف سنگین ديدم.در خواب ديدم: داشتم برف‌بازی می‌کردم که ناگهان از سایه‌ی سرد و تاریک دوردست پسرعمویم هم آمد و شروع کرد راه رفتن روی یخ‌ها و برف‌ها. خِرت‌خِرتِ صدای خُرد شدن یخ‌های برف صدای دلنشینی در فضا منعکس کرده بود.»داشت از کنارم می‌گذشت که مادرم برای رفتن به مدرسه بیدارم کرد. اتفاق
بسم الله النور
 
ديدم یک پیام جدید تو وبلاگم دارم اونم از کی؟!
از یار طلبگی کسی که واقعا دوستش داشتم 
چه پیامی؟؟
شماره تلفنش رو برام نوشته بود تا با هم در ارتباط باشیم 
وای خدایا باورم نمیشد اولین بارم بود که در فضای مجازی خانمی که دوست داشتم باهاش دوست بشم شمارشو برام گذاشته بود 
سریع رفتم به مامانم گفتم بعد ديدم یکی داره بهم زنگ میزنه!!
خودش بود 
قلبم به تپش افتاده بود نمیدونستم جواب بدم یا نه 
و تا اومدم جواب بدم قطع شد 
دیگه من زنگ نزدم یعن
آخرین باری که ديدمش سرشو تکیه داده بود به در و سعی می‌کرد آرامشش رو حفظ کنه من کجا بودم؟ اون طرف در روی صندلی نشسته بودم یا نه بذارین درست ‌تر بگم قرار بود روی صندلیا نشسته باشم اما مگه استرس امون می‌داد راه می‌رفتم از این طرف راهرو به اون طرف راهروپوست لبم رو کنده بودم و هیچی از ناخنام باقی نمونده بود که یه دستی سرمو آورد بالا و دستم رو گرفت و با چشماش به چشمام خیره شدیه چیزی گذاشت تو دستام و گفت این ارزشمندترین چیزیه که من دارم و باهاش آر
 همه چی 98: یک روز دو دوست با هم و با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند.بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پیدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتی که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان یکی از دو دوست به صورت دوست دیگرش سیلی محکمی زد .بعد از این ماجرا آن دوستی که سیلی خورده بود بر روی شنهای بیابان نوشت :
ادامه مطلب
تنهایی سفر کردن وقتی شروع می شود که آدم بفهمد برای خوشحال بودن و خوش گذراندن به کس دیگه ای احتیاج ندارد. بداند نیازی نیست برای داشتن یک حس خوب، دست به دامان کس دیگری شود.
آدم اول باید بتواند از بودن با خودش لذت ببرد. خودش را دوست بدارد. گاهی با خودش بخندد. و طلسم تنهایی که نمی‌شود را بشکند.!
یکی از روزهای پاییزی که تحت فشار بی‌حوصلگی زیاد و روزمرگی‌های کسل کننده بودم، تصمیم گرفتم بدون همراه داشتن هیچکس و فقط همراه خدایم یک سفر کوتاه و ن
بسم الله النور
تسلیت عرض میکنم شهادت حضرت  صدّیقه ی کبری علیها سلام رو
ان شاءالله قبول باشه عزاداری هاتون
و در ادامه:
آقا ما رفتیم تو بحرِ ازدواج
خیلی برام جالب بود
چون به واسطه فاطمه دوستم ، یه دوست خیلی خوب یافتم که واقعا در مسیر درستی منو هدایت کرد
ریحانه، همسر طلبه و بیست و یک سالش بود و از بعد از ازدواجش پوشیه میزد
اولین بار زمانی همو دیدیم که من و فاطمه و یکی دیگه از دوستام رفتیم گار شهدا و خونه ی مامان ریحانه چند قدم با اونجا فاصله د
عشقت هر کجا باشد تو راهم میبرد✨ديدم از کنار جاده رد شدی زنگ خونمون زدی اما رفتی بعد ديدم برام پیام امده از طرف تو نوشته بودی عاشقتم عشق من درست یک هفته از اون ماجرا می گذشت من عاشق تو شده بودم داشتم توجاده قدم میزدم ديدم تو اون طرف جاده ای ماشین باسرعت داشت بهت نزدیک می شد دویدم سمتت  تو رو هل دادم اونطرف و ماشین به من خوردبعد همجا تارشد ديدم تو بقلم کردی
یک روز دو دوست با هم و با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند.بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پیدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتی که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان یکی از دو دوست به صورت دوست دیگرش سیلی محکمی زد .بعد از این ماجرا آن دوستی که سیلی خورده بود بر روی شنهای بیابان نوشت : ادامه مطلب.
یک روز دو دوست با هم و با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند.بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پیدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتی که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان یکی از دو دوست به صورت دوست دیگرش سیلی محکمی زد .بعد از این ماجرا آن دوستی که سیلی خورده بود بر روی شنهای بیابان نوشت : ادامه مطلب.
شهادت در سجده
می گفت >
یکی از دوستانش می گفت : در حال عکس گرفتن بودم که ديدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است .
فکر کردم نماز می خواند ؛ اما ديدم هوا کاملاَ روشن است و و قت نماز گذشته ، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت .
جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی کتفش گذاشتم ، به پهلو ا فتاد .
ديدم گلو له ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده ، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت .
صورتش را که ديدم زا نوهایم س
عشق را درسینه پنهان.کرده بودی ، ديدم .درقل بند وزندانش.کردی ، ديدم .عصرآدمهای کوکی هست و ، رباط .توهوایی شهر کشته بودی ، ديدم .اهل روستای جهانی هستم ، روبری پنجره .آه گلستان کرد بودی ، راهش را ديدم .بی قرارم مثل ابرهای بهاری ، در هوایت .تونوازشگر باران بودی ، جمالت ديدم .وقف دیدارجمالت کردم ، آئینه را .تومرا می دیدی و ، منهم ترا ديدم .کاش میشد مهمانم شوی ، برسفرام امشب .لعن شیطان و.خدارا شکرکنم ، تا ترا بینم .غرآ
سلام.جلد دوم داستان رو براتون اووردم.در جلد قبل واندا وریون با کمک هم تونستند یسا رو شکست بدنولی این بار به دنیای پونی ها میروندینی چه چیزی انتظار این دو دوست را می کشد. بعد از شکست یسا دروازه ای باز شد و ان دو از دروازه عبور کردند.و به جایی رسیدند که کاملا برای ریون نا اشنا بود اما واندا انجا را کاملا میشناخت.از دروازه که گذشتند جلوی گروهی از دختران در امدندهمه انها از دیدن واندا تعجب کردند و با خوشحالی فریاد زدند:واندا.
شاعری یک هنر عالی است چرا که می توان پیامی را آهنگین و دلنشین به مخاطب انتقال کرد و اثرگذار باشد.
شاعر بودن را دوست دارم. چرا که می توان شعری سرود و سال ها حتی بعد از مرگ شاعر، مردم آن را بخوانند و از آن لذت ببرند و به آرامش برسند.
من اگر شاعر بودم، در میان شعر های مختلفی که می سرودم، شعر های انتقادی را فراموش نمی کردم. چرا که در آن صورت سلاح من شعر است و باید از آن استفاده کنم.
ادامه مطلب
مثل شعری عاشقانه ، خواندنت را دوست دارم
مهمان قلب من باش، ماندنت را دوست دارم
آسمان صاف و ساده ، آبی ات را دوست دارم
دور از ابر سیاهی ، نابیت را دوست دارم
نیمه ماهی ، کنج شبها ، دیدنت را دوست دارم
چون گل خوش رنگ و خوش بو ، چیدنت را دوست دارم
من سلام گرم اما ، ساده ات را دوست دارم
آن نگاه بر زمین افتاده ات رادوست دارم
چشمهای از وفا آکنده ات را دوست دارم
گل بخند ، آرام آرام خنده ات را دوست دارم
   مثل یک روز که بیدار می‌شوی و بی‌دلیل حالت خیلی خوب است، مدتی است بی‌دلیل خواب‌ تو را می‌بینم! مثلا خواب می‌بینم در جمع فامیل تو هستم و تک تک‌شان را به اسم می‌شناسم، بعد فردایش برایم می‌گویی دیشب در جمع، بحث سفر تو به جنوب بود. هر دو به تعبیر خوابم می‌خندیم و رد می‌شویم. یک ماه بعد دوباره خواب می‌بینم "پشت فرمان ماشین تو نشسته ام و در شهر خودمان رانندگی میکنم و با خوشحالی زیادی می‌گویم چقدر ماشین راحتی است". دو روز بعد به بهانه‌ی کار
یکم خودم معرفی کنم :
من نیما هستم 25 سال و 9 ماه از زندگی رو گذروندم (متولد بهمن
68 ) ، مهندس کامپیوتر - نرم افزار هستم ، شغلم برنامه نویس و توسعه دهنده
نرم افزار هستش (برنامه نویسی تحت وب دات نت )
شروع داستان
داستان مهاجرت من و روند این که چرا مهاجرت کنم ، برمیگرده به
اینکه همیشه دوست داشتم تجربه های تازه ای داشته باشم ، دوست نداشتم درجا
بزنم ، دوست نداشتم قانع باشم ، به اینکه یک حقوق خوبی بگیریم و تموم تا
آخر عمر یک نواخت زندگی کنم . ، دوست داشتم
یکم خودم معرفی کنم :
من نیما هستم 25 سال و 9 ماه از زندگی رو گذروندم (متولد بهمن
68 ) ، مهندس کامپیوتر - نرم افزار هستم ، شغلم برنامه نویس و توسعه دهنده
نرم افزار هستش (برنامه نویسی تحت وب دات نت )
شروع داستان
داستان مهاجرت من و روند این که چرا مهاجرت کنم ، برمیگرده به
اینکه همیشه دوست داشتم تجربه های تازه ای داشته باشم ، دوست نداشتم درجا
بزنم ، دوست نداشتم قانع باشم ، به اینکه یک حقوق خوبی بگیریم و تموم تا
آخر عمر یک نواخت زندگی کنم . ، دوست داشتم
پایه هشتم صفحه۸۱  قطره بارانی هستید که از ابری چکیده اید
مقدمه:خدایی را شکر که برای خنداندن برگ و گل و طبیعت یک آسمان را به گریه وا می دارد و باران رحمتش را بر سرشان می پاشد.
تنه انشاء:در گرگ و میش صبح، ناگهان هوا مه آلود شد و ابرها بر جنب و جوش در آمدند. تکانی خورده و همه ی قطره های تلنبار شد.
دو ابر از جای گرم و نرمشان جدا شدند من نیز در میان آن ها بودم، ترس تمام وجودم را در برگرفته بود اما همه را که مثل خود می ديدم ترسم روبه کاستی می رفت. در میان ز
در ابتدای کوچه ای ایستاده بودم , آهنگی در گوشم نواخته شد ! بی اختیار بلند گفتم اش : زندگی چیست ؟ پرسشی که تا کنون هزاران بار از خودم پرسیده بودم !
وقتی پرسیدم که زندگی چیست ؟ مجتهدی گفت : امتحان ! باغبانی گفت : کاشتن گل های نیکی در باغ های بهشت ! کارگری گفت : درد و رنج ! نویسنده ای با ظرافت تمام گفت : تلالو زیبایی های خدا در آئینه دنیا ! اما ساده ترین تعریف را پسر بچه ای که توپ بازی اش را تازه هدیه گرفته بود گفت : زندگی دعاست ! سخن اش به دلم نشست !
چند قدم
قصه کودکانه
دوست سوسک کوچولو
توی دیوار مدرسه، سوسک کوچولو تنها زندگی می کرد. او خیلی تمیز بود و در میان سوسک ها هیچ دوستی نداشت. خیلی دلش می خواست با بچه ها دوست شود. ولی خجالتی بود.یک شب سوسک کوچولو از تنهایی خوابش نبرد. صبح که شد، زیر چکه ی شیر حیاط حمام کرد. شاخک هایش را تاب داد. بال هایش را برق انداخت. موی پاهایش را شانه کرد. بعد از زیر در، داخل کلاس دومی ها شد.
بالای لوله ی بخاری نشستو منتظر بچه ها شد. بچه ها آمدند و کلاس شروع شد. سوسک کوچولو دل

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

اشک آتش دانلود رایگان فیلم و سریال مهان خط سوم رفتارهای من عادی است موسسه حقوقی پندار پرچین جنگ رسانه ای دشمن والا فیلم | دانلود رایگان فیلم Golzar