نتایج جستجو برای عبارت :

سخن هن خود را نمیبیرید بیش از حد وم سخن نمیگفت

یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت  اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن  تا حالا هم هیچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود  و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید  هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی  مال تو کتاب ها و فیلم هاست  روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی  توی یه خیابون خلوت و تاریک  داشت واسه خودش راه میرفت که  یه دختری اومد و از کنا
پوست پیاز
قسمت:چهارم
داستان نیمه بلند
ژانر:وحشت
به قلم #حامد_توکلی
زمان پست هر روز ساعت ۱۶:۰۰
#نویسنده
#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره
که سولی با صدای بلند فریاد کشید منتظر چه هستید ادامه دهید به مراسمتان صدای موسیقی بلند شد میمهان ها یکی یکی دوباره به جشن و پایکوبی پرداختند من اما فقط مات مبهوت فقط به حالت رقصیدن و شادی کردنشان،راه رفتنشان با آن پاهای برعکس و سم(مانند پای حیوانات مثل گاو و گوسفند) دارشان،به بلند نشان که انقدر ب
یه روز در کاخ سلطان محمود دو تا گدا می نشستن برا گدایی ، یکیشون خیلی چاپلوس بود ، سلطان محمود یا هر کدام از بزرگان میخواستن رد بشن این شروع میکرد به تمجید و تعریف و چاپلوسی و یه سکه ای میگرفت ، اما اون یکی خیلی ساکت مینشست و هیچ چیز نميگفت. بعد وقتی گدای چاپلوس بهش میگفت تو چرا هیچی نمیگی ، مگه خدا بهت زبون نداده یه چیزی بگو تا سکه ای بگیری، میگفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه یه روز خبر میرسه داخل کاخ به سلطان محمود ،که سلطان این دو ت
کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه.!
بنام او
یه روز در کاخ سلطان محمود دو تا گدا می نشستن برا گدایی ، یکیشون خیلی چاپلوس بود ، سلطان محمود یا هر کدام از بزرگان میخواستن رد بشن این شروع میکرد به تمجید و تعریف و چاپلوسی و یه سکه ای میگرفت ، اما اون یکی خیلی ساکت مینشست و هیچ چیز نميگفت. بعد وقتی گدای چاپلوس بهش میگفت تو چرا هیچی نمیگی ، مگه خدا بهت زبون نداده  یه چیزی بگو تا سکه ای بگیری، میگفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
یه روز
عنوان:کار خوبه خدا درست کنه
نوسینده: -
گوینده:پیام بخشعلی
لینک کلیپ تصویری:نمایش


در کاخ سلطان محمود دو تا گدا می نشستن برا گدایی ، یکیشون خیلی چاپلوس بود ، سلطان محمود یا هر کدام از بزرگان میخواستن رد بشن این شروع میکرد به تمجید و تعریف و چاپلوسی و یه سکه ای میگرفت ، اما اون یکی خیلی ساکت مینشست و هیچ چیز نميگفت. بعد وقتی گدای چاپلوس بهش میگفت تو چرا هیچی نمیگی ، مگه خدا بهت زبون نداده یه چیزی بگو تا سکه ای بگیری، میگفت: کار خوبه خدا درست کنه سل
از همون روزهای اول، عسل برام زیبا بود
اصلا نمیفهمیدم چرا مامان میگفت زشت ه
از همون اول، عزیز دلم بود. عاشقش بودم و دوست داشتم اونم باهام ارتباط برقرار کنه
فقط با باباش دوست بود و فرصتمون برای آشنایی خیلی کم بود(هفته ای چند ساعت)
عسل بزرگ و بزرگتر شد
کم کم پرهای خاکستری صورتش به سفید تبدیل شد
و جوری قشنگ شد که دیگه حتی مامان هم بهش نميگفت زشت
 
تا مدتها، سهم من از این عشق، همون هفته ای چند ساعت بود
تا اینکه به یه دلایل و داستانهایی، عسل و باباش،
اولین خواستگار
پاشو گذاشت رو گاز. دو تا سبقت گرفت و تا چراغ قرمز شد رسید به دویست و شش مشکی رنگ. بوغ زد. بازم بوغ زد. راننده زن دویست و شش متوجه شد. مرد اشاره کرد شیشه رو بده پایین. شیشه دویست شش رفت پایین. مرد نگاهی به زن انداخت و با لبخندی گفت: سلام
زن متعجب گفت: سلام جانم؟
مرد پرسید: نشناختین؟
زن به مرد خیره شد و چشم ابرویی تنگ و گشاد کرد و گفت: نه به جا نمیارم
مرد مکثی کرد. مدتی به زن خیره شد. لبخند تلخی زد. عذرخواهی کرد. رو بر گرداند و شیشه رو داد
تا این که روز های بد رسید  روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه  به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد  دختره دیگه مثل قبل نبود  دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد  و کلی بهونه میاورد  دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره  دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد  و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه  از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه  و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش  دختره یه روز خوب بود یه
امیدوارم از شیوایی کلام و از زیبایی واژه های آهنگین مولانا لذت برده باشید. (شعر عرفانی)
شعر عرفانی : یکی دیگر از اشعار عارفانه از محمد ابراهیم باستانی پاریزی
یکی از اشعار عارفانه و عاشقانه پاریزی را با هم می خوانیم :
کاش که من بال و پری داشتم جانب کویش گذری داشتم آتش عشقش چو بجانم فتاد سوخت اگر بال و پری داشتم میزدم آتش به نهال حیات گر نه امید ثمری داشتم گلشن حسن تو ، که شاداب باد منهم از آن چشم بری داشتم رفتی از این شهر و نگفتی که من شیفته ی در ب
جوک طنز باحال و خنده دار درباره مدرسه


جوک طنز باحال و خنده دار درباره مدرسه

من مدرسه که میرفتم همیشه سر کلاس به این فک
میکردم که اگه پنکه سقفی بیفته کله کیا قطع میشه !
.
یکی از جملاتی که در دوران مدرسه از معلمین و مدیر
و معاونیین محترم به کرات شنیده میشد این جمله بود :پرونده تون رو میزاریم زیر بغلتون”خداییش کی دیده پرونده دانش آموزی را بزارن زیر بغلش ؟؟؟ مگه هندونس ؟!
یادش بخیر لذتی که توی خوابیدن با لباس مدرسه توی رختخواب
بین ساعات ۷:۰۰ ت
هوالمحبوب بیست سال بيشتر نداشتم محمد دو یا سه ماهش بود. چند هفته ای بود وارد آموزش و پرورش شده بودم قرار شد فردا صبح با سه همکارم به یکی از روستاهای کوهستانی برویم. پیام آمده بود بخاطر بارش شدید برف سقف مدرسه ی روستا تخریب شده است. سریعا حال بچه ها رو پرسیدم و جواب شنیدم چون شب این حادثه اتفاق افتاده هیچ کسی داخل مدرسه نبوده قرارشد صبح ساعت : راه بیفتیم. برف تمام راهها را مسدود کرده بود و چندین مدرسه با وضعیتی مشابه حالا کمی کمتر روبرو شد
هوالمحبوب بیست سال بيشتر نداشتم محمد دو یا سه ماهش بود. چند هفته ای بود وارد آموزش و پرورش شده بودم قرار شد فردا صبح با سه همکارم به یکی از روستاهای کوهستانی برویم. پیام آمده بود بخاطر بارش شدید برف سقف مدرسه ی روستا تخریب شده است. سریعا حال بچه ها رو پرسیدم و جواب شنیدم چون شب، این حادثه اتفاق افتاده هیچ کسی داخل مدرسه نبوده. قرارشد صبح ساعت 7:30 راه بیفتیم. برف تمام راهها را مسدود کرده بود و چندین مدرسه با وضعیتی مشابه حالا کمی کمتر روبرو
دوستان داستان ارسالی شما رو ما به رایگان و با افتخار در ابن وبلاگ بازنشر میدهیم .  این داستان توسط   مرضیه حقکردار از  کرج   .   با اسم داستان       آپارتمان اجری 
خانه شلوغ و در هم و بر هم بود. اثاثیه وسط حال ریخته شده بود و جعبه های پر و خالی اطراف اتاق همه جا دیده میشد. خانه عادت نداشت این شکلی باشد. پنجره و بدون پرده بود و خاطره روزهای دانشجویی در خانه ی تنهایی را زنده میکرد. هر کس دنبال کاری بود. مادر قفسه های آشپزخانه را خالی میکرد. پدر
آدم بعضی وقتها تو یه مسئله به یه جایی میرسه که دیگه کاری از دست هیچ کسی برنمیاد.، یعنی همه کسانی که توی ته ذهنت هم روشون حساب کرده بودی کاری از دستشون بر نمیاد و آدم میشه مثل یه پر کاه توی باد؛ بی هیچ پشتوانه ای،بی هیچ امیدی به کسی.
یعنی دیگه تو یه موقعیتی گیر میکنی که فقط میتونی آروم سرتو بالا بگیری و محتاجانه رو به آسمان بگی: خدایا خودت درست کن. این یه حس غیرقابل تعریفه و هر کسی خودش باید تجربه کنه تا بفهمه چی میگم.
چندین و چند ساله خیلی اتفاقا
بازنویسی ضرب المثل در مورد کار نیکو کرن از پر کردن است
 
ساده نویسی انشا با موضوع کار نیکو کرن از پر کردن است
پایه ی دهم-صفحه ی ۳۹-مثل نویسی-کار نیکو کرن از پر کردن است.
مقدمه:همیشه از هر دست که بدهیم از همان دست پس می گیریم.این قانون زندگی است و همیشه پابرجاست
تنه ی انشا:کار نیکو کردن از پر کردن است ر می توان اینگونه تعبیر کرد که اگر انسان کار نیک و خوب انجام دهد نامه ی اعمالش همانطور پرتر و سنگین تر می شود و یا به نوبه ایی دیگر و یا از نگاهی
  
爱情故事دو داستان کوتاه  
۱_   بچه شماره ۹   
وقتی به دنیا رسیدم تقویم تا کمر دو لا شده بود و تقدیر خمیده بود ' اولین چیزی که یاد گرفتم این حقیقت تلخ بود که قدم به سیب های روی شاخه نمیرسه ، اولین تصویری که به یادم مونده مربوط به شهریور سال ۱۳۶۸ بود ، من با موی گندمی و پوست سفید و چشمای عسلی ، یه شلوارک سفید راه راه و تیشرت آستین کوتاهی که همجنس و هم رنگ و همراهه شلوارک تن داشتم، نمیدونستم چه خبره ، چون سه سال داشتم ، شایدم کمتربین دو دختر گیر ا
 را به عصای چوبی اش ستون کرد، و با دلواپسی خطاب به مستاجر ساکن اولین چشمه اتاق  نبش ورودی خانه گفت؛   های پری   با تو هستم،  واستا  بزار  این  ورپریده ی چشم سفید هم  چادر  سر کنه و  باهات بیاد  تا  درمونگاه   ،  خوبیت نداره  تنها  باشی .   سپس  خطاب به  خدمتکار و  ندیمه اش  با  حالتی  رنجیده خاطر و ازرده حال  گفت  ؛     بخی   بخی   ،  دخترک  چشم سفیده  بی حیا   ،  خیر  سرت  دیشب توی مراسم  ختم   از  بس  ازت  تعریف تمجید کرده بودم که  چند تا از  خ

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

((( مجموعه دل تنگی های رضا ))) ارائه ترجمه کتاب های وارکرافت مارک تواین: سوالات هنر در خانه 2 رشته مدیریت خانواده fanusvec zicoshop artenis لیراوی دشت واحد مشاوره مدرسه fakhtehavaye