شرط نبود فتاده را پاي زدن گردست فتاده ای بگیری مردي
پیش از اینکه تجاربی در زمینه ی فعالیت های اجتماعی به ویژه با گرایش انجیوها را داشته باشم فقط در عرصه داوری و تحقیق فکر می کردم که لازمه ی فایق آمدن بر موانع کشف حقایق بی طرف بودن و عدم وابستگی های مانع استقلال فردی است چرا که داوری و تحقیقات راستین جز با بی طرفی امکان پذیر نیست؛ اما اکنون که بیش از بیست و دوسال است در رابطه با تشکل های مردمی نهاد فعالیت دارم بر این باور رس
مردي که کمک خواستبه گذشته پرمشقت خویش میاندیشید، به یادش میافتاد که چه روزهای تلخ و پرمرارتی را پشت سر گذاشته، روزهایی که حتی قادر نبود قوت روزانه زن و کودکان معصومش را فراهم نماید. با خود فکر میکرد که چگونه یک جمله کوتاه- فقط یک جمله- که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت، به روحش نیرو داد و مسیر زندگانیاش را عوض کرد و او و خانوادهاش را از فقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد.
متن آهنگ زندگیمون قصه نبود از بهنام بانیآخر قصه سهممون یه قصر شیشه ای نبودهیچ موقع آرزوهامون اینجور کلیشه ای نبود
متن آهنگ زندگیمون قصه نبود از بهنام بانیآخر قصه سهممون یه قصر شیشه ای نبودهیچ موقع آرزوهامون اینجور کلیشه ای نبود
تصورش سخته ولی دنیا رو بهتر میکنیمما با همین خیال خوش این روزا رو سر میکنیمزندگیمون قصه نبود که تو کتابا گم بشهنباید این رویای شب میون خوابا گم بشهستاره آرزو کنی میبینی که تو مشتتهبرای آرزوت بجنگ تموم دنیا پشتتهتک
طمع زیاد
داستان آموزنده
مردي در زمینی مشغول زراعت بود و زمین بزرگی را تصاحب شده بود. فردی طمع کار و حیله گر هر روز بر مزرعه مرد کشاورز نظری می داشت و هر چند وقت بر سر زمین با هم به جدال می پرداختند .
مرد طمع کار به آنچه که می داشت هیچ گاه قانع نبود . جدال او نه تنها با مرد کشاورز می بود . بلکه با دیگر اهالی ده که کنار ملک او املاکی داشتند هم به جنگ و دعوا می انجامید .
او اب و املاک زیادی را در ده تصرف کرده بود و در هر همسایگی املاک خود نظری هم ب
شهدای گمنام
خیلی گشته بودیم نه پلاکی نه کارتی.
چیزی همراهش نبود.لباس فرم سپاه به تنش بود.چیزی شبیه دکمه پیراهن نظرم رو به خودش جلب کرد.خوب که دقت کردم دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده بود.خاک ها و گل ها را پاک کردم.دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش باشیم .
روی عقیق نوشته شده بود:به یاد شدای گمنام.
در حالی که روستاهای نهور و توابع روزانه بیش 6 ساعت آب آشا میدنی آنها قطع میشود متاسفانه آب چاه نیمه ها به مزارع پمپاژ شد حال تکلیف مردمی که آب آشامیدنی ندارند چیست اگر آب نبود اشتباه کردید آب چاه نیمه هارا به مزارع رساندید آیا بهتر نبود تابستان سیستان و مردم را از داغ داغتر و براثر بی آبی بحرانی کنید مقصر کیست خدا می داندابادی (روستا ) در سیستان
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتادحال دختر خوب نبودنیاز فوری به قلب داشتاز پسر خبری نبوددختر با خودش میگفت :. داستانـَک | بزرگترین مرجع داستان های کوتاه و بلند
معنا و داستان ضرب المثل جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت نبود؟
ضرب المثل جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت نبود ریشه در حکایت و داستانی قدیمی و معروف به نام حکایت گنجشک و مورچه دارد که تمثیلی از آدم های خوشگذران و آدم های عاقبت اندیش هستند.
میدونی از الان تا اخر دنیا من بیشتر دوستت دارم:)
بیشترِ بیشتر
و پریشب خوابت رو دیدم و چقدر عین پشت گوشی حامی بودی :) و مهربون .
اما اخر خواب من بودم که باید انتخاب میکردم برم و بخاطر تو رفتم با چشمان اشک الود و بغض.
کاش دنیای ما اینطوری نبود و لازم نبود جدا شیم
اما دلم بهم میگه ما یروزی همو میبینیم بی شک
باید ببینیم .!! میدونم که اتفاق میفته عزیز دل من:)
اگه زندگی قبلیی وجود داشت شک ندارم ما نسبت خونی داشتیم:)
با توجه به مشکلات بلاگستان برایم راحت تر است از اینستاگرام عکس هایم را در معرض دید دوستان قرار دهم.آدرسم
morteza_barmakii
تقدیم دوستان گلم
ای دوست قبولام کن وجانام بستان
مستام کن و از هر دو جهانام بستان
با هر چه دلام قرار گیرد بی تو آتش به من اندر زن و جانام بستان
ای زندگی تن و توانام همه تو جانی و دلی، ای دل و جانام همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
کتابش را از کتابخانه گرفتم. خوش خوان بود و راحت هرچند دیر شروع کرده بودم و باید با زمانبندی میخواندمش تا به موقع تمام شود. در جلسه یک نفر که ظاهرا با داستان و داستان نویسی بیگانه نبود، گفت که جنس ان را ادبیاتی نمی داند و بیشتر سبک ان را گزارش نویسی میداند! اقای منتقدبا ااین نظر مخالفت کرد.
باید این شهر به آرامش خود برگردد / که حرم روضه ی مادر دارد سرمان هم برود باز محال است جهان / توی تاریخ ببینند حرم ات فتح شده عید است تمام شهر شادند ولی / نوکر نگران حرم ارباب است قسمت شود به نیت شش ماه ات حسین / تنها به قصد حنجرشان ماشه می کشیم از برای حرم ات این دل من آشوب است / نکند سنگ به پیشانی گنبد بزنند . به گمانم در باغ به فدای تو شدن» باز شده ست / جان زهرا نکند نام مرا خط بزنی اربابم شیعه آماده جنگ است که دیدن دارد / چند روزی
یکی بود ، یکی نبود
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.
مردي برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها به موضوع رسیدند،
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید :چرا؟
آرایشگر گفت: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.
اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟
بچه های
مدتی میشه که مسئول پخش پیتزا برای یک پیتزا فروشی محلی شدم. شاید یک هفته باشه، تو این یک هفته رئیسم اونقدر منو ترسونده از اینکه هیچوقت نباید پیتزاهارو برگردونم و باید هرطور شده سفارشو به مشتری برسونم. این شده برام کابوس و از اونجایی که به این کار نیاز دارم حتی مجبورم تا شب بمونم و پیتزا برسونم! امشب یک ادرس دیگه دارم. سوار موتور شدم و پیتزاهارو گذاشتم پشت موتور و به سمت ادرس رفتم. دیگه تقریبا داشتم از شهر دور میشدم اما مهم نبود تا اینکه به ادرس
داستان غم انگیز یک داستان آشنا! پدر میخواست بچه را برای گردش بیرون ببرد .رفت ماشین را روشن کرد و عقب عقب از در خارج شد ناگهان صدای جیغ بچه را زیر ماشین شنید بچه زیر ماشین له شده بود .با عجله ماشین را کنار زد باورش نمیشد .بچه غرق خون بود بچه خودش را کشته بود @dastan9 مرد داشت دو دستی توی سر خودش میزد و گریه میکرد که همسایه ها سر رسیدند .شروع کردند به فحش دادن به مرد . فحش ها هر لحظه شدیدتر میشد .عده ای شروع کردند به زدن مرد . کم کم کا
باغبان شب. نوشتهی جاناتان آکسیِر. ترجمهی ثمین نبیپور. کتابی که بهسختی خوندمش اما نه چون متن و قصهی حوصلهسربری داشت که بهخاطر نبود میز بود! هیچوقت این ساختهی دست بشر براتون مهم بوده؟ احتمالاً، ولی نه بهاندازهی من. میز، صندلی، تخت: خلاصه و سبک زندگی من که نبود هرکدومشون مجموعهای از دردهای وحشتناک رو به دنبال داره. همونطور که در دوروز گذشته فلج بودم و پاها و کمر و پشتم میخواستن هرچه بیشتر بهم ثابت کنن که چیزی جز یه مشت
shirazart.blog.ir
**" داستان کوتاه " که شاخه ای از ادبیات داستانی منثور است ، به طور تقریب دارای سابقه ای یکصد و پنجاه ساله در جهان است .داستان کوتاه معمولا از هزار و پانصد تا پانزده هزار کلمه را شامل می شود ." ارنست همینگوی " و " جیمز جویس" با آثار خود معیارهای تازه ای را برای داستان کوتاه خلق کرده اند .
** از میان داستانهای کوتاه فارسی ، نمونه های زیر شایان ذکرند: یکی بود یکی نبود ، اثر : جمال زاده _ زن زیادی ، سه تار و پنج داستان ، اثر : جلال آل احمد_ شهری چون
آخر هر حکایتیست قصه ما به سر رسید»
تازه شروع غصه هاست تا که حدیث سر» رسید
بوسه به آسمان زند سرو خرام بی سرم
تا که به روی نیزه شد داغ بر این جگر رسید
شعله به خیمه می رسد، شام و خرابه می رسد
با توام ای برادرم بی تو مرا سفر رسید
دست فتاده علقمه، تیر نهاده حرمله
اسب که بی سوار شد، قصه ما به سر رسید
حسین غفاری
# داستان !
میخ واستون ی داستان بگم " داستانی ک شیرینه ولی تهش غم -!
_ شیرینیش بابت اتفاقات خوشش بود ولی ته تلخش واس مرگ اخرش .
میخ از دختری چش تیله ای بگم ک تمام زندگیش مادرش بود !!
دختری ک صبا با صدا مادرش ع خاب پا میشد و شبا با لالایی هاش ب خاب می رفت :)
دختری ک ط ناز و نعمت زیاد بزرگ شده بود و برا همه عزیز بود .
دختری ک همیشه غرق در افکار و شیطنت های کودکانش بود و دنیاشو مث ی بازی میدید .
دختری عاشق چشای سبز یشمی مادرش بود .
اما دیگ با صدای مادرش ب
یکی بود یکی نبود . در زمان های بسیار دور مرد کشاورزی بود ، با
وجود اینکه زمین و باغ زیادی داشت امّا هیچ وقت پولدار نمی شد .و همیشه فکر
می کرد بدبخت و بدبیار است . برای همین یک روز تصمیم گرفت کوله بارش را
بسته و به دنبال بخت خود برود .
پس از چند شبانه روز به یک جنگل رسید . یک دفعه شیری بزرگ سر راهش سبز
شد . و می خواست به او حمله کند . امّا مرد گفت : آقا شیره لطفا مرا نخور .
چون من مردي بدبیار و بدبختم . ومی ترسم بد بیاری من دامن تورا بگیرد .
الان هم دار
ﻋﺰﯾﺰ ﮐﻪ ﭘُﺸﺘﯽ ﻫﺎ ﻭ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﯼ ﺍﯾﻮﻭﻧﻮ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﻣﯿﻠﻪ ﻫﺎ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ : ﭼﺮﺍ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺟﻮﻥ؟ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺮﮔﺎ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ ﺭﻭ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ، ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻧﺸﻮﻥ ﺳﺨﺘﻪ ، ﮐﻼﻓﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ !ﯾﻪ ﻧﮕﺎ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎ ﺣﻨﺎﺑﺴﺘﺶ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﯾﻮﺍﺵ ﻣﯿﮕﻢ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻭﻧﻤﻮﻗﻌﻬﺎ ﺗﺎ ﻭﺳﻄﺎ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﮐﻪ ﻫﻮﺍ ﺳﺮﺩ ﺷﻪ ، ﺑﺴﺎﻁ ﺍﯾﻮﻭﻥ ﭘﻬﻦ ﺑﻮﺩ .- ﺍﻭﻧﻤﻮﻗﻌﻬﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻠﯽ
داستان هایی از مهمانی در اسلام. بر اساس روایات1. مقابله به مثلبه نقل از ابو الاحوض، از پدرش: ( به پیامبر ) گفت: ای پیامبر خدا: بر مردي می گذرم و او مرا مهمان نمی کند وا زمن پذیرایی نمی نماید. سپس او بر من می گذرد . آیا مقابله به مثل کنم یا از او پذیرایی نمایم؟فرمود از او پذیرایی کن.2.خانه وسیعآن گاه که به عبادت علائ بن زییاد حارثی رفت و چشمش به خانه کسترده او افتاد: این خانه فراخ در دنیا به چه کار تو می آید. وقتی در آخرت به چنین خانه ای محتاج تری؟
داستان کوتاه"مردي ثروتمند" وجود داشت که همیشه پر از "اضطراب و دلواپسی" بود.با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود، "هیچ گاه شاد نبود."او "خدمتکاری داشت" که "ایمان" در درونش موج می زد.روزی خدمتکار وقتی دید مرد "تا حد مرگ" نگران است به او گفت:ارباب!آیا حقیقت دارد که خداوند "پیش از به دنیا آمدن شما" "جهان را اداره می کرد؟!"او پاسخ داد: "بله"خدمتکار پرسید:آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما "دنیا را ترک کردید" آن را همچنان اداره خواهد کرد؟ارباب دوبا
داستان درویش و کریم خان زند
یکی بود ، یکی نبود
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
درویشی تهیدست از كنار باغ كریم خان زند عبور می كرد. چشمش به شاه افتاد، با دست اشاره ای به او کرد. كریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.كریم خان گفت: این اشاره های تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من كریم است و نام تو هم كریم و خدا هم كریم. آن كریم به تو چقدر دا
یکی بود ، یکی نبود
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
عبدالله بن ام مکتوم، مردي نابینا و فقیری بود، ناگهان به مجلس پیامبر آمد و با صدای بلند گفت: یا رسول الله، از آنچه خدا به تو آموخته به من هم بیاموز.
و این در حالی بود که پیامبر (ص) مشغول یکی از حساسترین مذاکرات با سران قریش بود و می کوشید آنان را به اسلام دعوت کند. چهره های نام آوری چون عتبه، شیب
یکی بود یکی نبود، در کنار جنگلی انبوه برکهای بود که در آن یک قورباغه زندگی میکرد. هنوز مدت زیادی نبود که قورباغه به دنیا آمده بود. اول خیلی کوچولو بود. اما حالا داشت کمکم بزرگ میشد. چند روز بود که مرتب از توی آب به بیرون سرک میکشید. انگار دلش میخواست ببیند بیرون چه خبر است خب، اینطور که نمیشد. او از داخل برکه نمیتوانست همه جا را ببیند. بالاخره تصمیمش را گرفت و یک روز صبح که هوا آفتابی بود با یک جست از برکه بیرون پرید. چند بار بالا
صفحه 20:
موضوع: باران
بوی نم خاک اغشته شده از قطرات ریز و درشت باران را با ولع نفس میکشیدم و ریه هایم را از طراوتش پر میکردم و حس خوب حاصل از ان را به تکاتک سلول های بدنم تزریق میکردم،گوش هایم از صدای چیکه چیکه ضرابت قطرات بر روی شیشه های ویترین مغازه ها پر شده بود به راستی که بهترین نغمه موسیقی همین است.
اما این باران، باران همیشگی نبود، دلسوز نبود، عاشق نبود،دلگیر بود، با غیظ میبارید،این را هرکس دیگری میتوانست بفهمد و درک کند. شاید باران نیز ه
یکی بود ، یکی نبود
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
پیری، بیماری ، درد و دل مردگی چنان مرا فرا گرفته بود که خدا داند، که تنها امیدم فقط او (خدا)بود.
به گذشته نگریستم مرا خطایی نبود ، با خود گفتم تقدیر این بوده شکایتی نیست ، که قاضی(خدا) منصف است.
با و جود اینکه پیری مرا امان نمی داد ونای برای روزی در آوردن نداشتم به ناچار ادامه می دادم
مرا چون در
شعر مناجات با حضرت امام زمان ارواحنا لتراب مقدمه الفدا
و گریز به شهادت جانسوز حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و فاطمیه
حال خراب ما را، آقا بیا درست کن
این کار و بار زار ، ما را بیا درست کن
لطف و عطای زهرا دست مرا گرفت و
از کوی ظلمت آورد، اینجا بیا درست کن
من اولش که گفتم دریاب نا بلد را
گم کرده ام شما را حالا بیا درست کن
یا کربلایی ام کن یا جمکران ببر یا
بی آبروییم را اصلا بیا درست کن
ما را غبار کوی زهرا حسابمان کن
امشب میان روضه جانا بیا د
قصه کودکانه کلاه فروش بیچاره
یکی بود و یکی نبود ، مردي از راه فروش کلاه زندگی می کرد . روزی شنید که در یکی از شهرها، کلاه طرفداران زیادی دارد . برای همین با تمام سرمایه اش کلاه خرید و به طرف آن شهر راه افتاد .
روزهای زیادی گذشت تا به نزدیکی آن شهر رسید . جنگل با صفائی نزدیکی آن شهر بود و مرد خسته تصمیم گرفت که آنجا استراحت کند کلاه فروش در خواب بود که باصدایی بیدار شد با تعجب به اطرافش نگاه کرد و چشمش به کیسه کلاه ها افتاد که درش باز شده بود و از کل
درباره این سایت