نتایج جستجو برای عبارت :

پدربزرگم میگفت

پدربزرگ و مادربزرگ من ۸۰ سال، یعنی از ۱۵ سالگی با هم بودند. آن‌ها در جنگ هم با هم بودند، پدربزرگم دستش و مادربزرگم شنواییش را از دست داد. آن‌ها فقیر و گرسنه بودند، شش بچه بزرگ کردند و خانواده‌شان را حفظ کردند. وقتی بازنشسته شدند، نزدیک دریا رفتند. مادربزرگم دو بار سرطان را شکست داد و پدربزرگم یک بار سکته کرد. او همیشه برای مادربزرگم گل می‌خرید و یکدیگر را واقعا دوست داشتند. آن‌ها در ۹۵ سالگی و به فاصله یک روز درگذشتند.
تقدیم به پدربزرگی که ندارم … 
میان تمام نداشتن ها دوستت دارم …شانس دیدنت را هر روز ندارم …ولی دوستت دارم…وقت هایی که روحم درد دارد و میشکند شانه هایت را برای گریستن کم دارم…ولی دوستت دارم…وقت دلتنگی هایم , آغوشت را برای آرام شدن ندارم …ولی دوستت دارم ….آری همه وجودمی ولی هیچ جای زندگیم ندارمت و میان تمام نداشتن ها باز هم با تمام وجودم…دوستت دارم پدربزرگم روح بزرگت شاد و قرین رحمت باد
قربون پدربزرگم قربون عربی حرف زدنت که لیاقت شنیدنش ر
به ته ته قصه زندگى ام میروم ،بازى كردن را یادم میاید ،تو خونه،تو كوچه،روستاى پدربزرگ(مادرى )،(پدرى)،روستاى پدربزرگ مادریم رودخونه داشت و تابستونا میرفتیم ابتنى  به این صورت بود كه میرفتیم اخرین خونه روستا كه پدربزرگم بود بعد از خونه پدربزگ ١٠دقیقه پیاده روى میكردیم ،میرسیدیم به یه كوه كه به جاى كه بالا بریم ،پایین حالت دره مانندى داشت كه میرفتیم تهش به روخونه ختم میشد،بعد ما میرفتیم ابتنى.بقیه باز میزارم
انشا دانش آموزی درباره صدای آبشار با توصیف زیبا
انشا در مورد صدای آبشار
انشا صدای آبشار
صدای شنیدن آب لذت بخش است اما این که می شود این لذت را تعریف کرد، خیلی هم آسان نیست. حداقل من نمی توانم اما این را می دانم که شنیدن آهنگ و موسیقی، بر روان انسان اثر دارد. میزان لذت را هم می شود از رفتار آدم ها تشخیص داد.
آرامشی که صدای آبشار و موسیقی اش به انسان منتقل می کند قابل مقایسه با هیچ نوع موسیقی دیگری نیست. آن هایی که با علم طبیعت آشنا هستند می گویند م
من از این دنیا این را دریافتم کهآن کسی كه بیشتر می‌گفت: "نمی دانم"، بیشتر می دانست!کسی كه "قویتر" بود، كمتر زور ميگفت!کسی كه راحت تر ميگفت "اشتباه كردم"، اعتماد به نفسش بالاتر بود!کسی که صدایش آرامتر بود، حرفایش با نفوذتر بود.کسی كه خودش را واقعا دوست داشت، بقیه را واقعی تر دوست می‌داشت.و کسی كه بیشتر "طنز" ميگفت، به زندگی "جدی تر" نگاه می كرد!
من یه خواهرزاده دارم که اسمش ساغره و امسال اول دبستان بود. خواهرم شروع مدارس کلی براش توضیح داد و توجیهش کرد که درس خوندن خوبه و آدما چرا باید برن مدرسه و چند روز مدرسه میره و چند روز تعطیله و . این بچه یکی دو هفته اول هربار که ازش میپرسیدی ميگفت 5 روز میرم مدرسه و 2 روز نمیرم، درس خوندن و دوست دارم، مدرسه رو دوست دارم و خلاصه کلی از مزایای مدرسه و درس برات حرف میزد. به دلیل آلودگی هوا یه هفته دو روز نرفت مدرسه، هفته بعد شنبه نرفت هفته بعدش
مثلا فکر کن تو از آن پسرهای روستایی بودی که به زور سیکل گرفته بودنداز آنهایی که هر روز با پدرشان میروند سر مزرعه و گاو آهن را دورتادور زمین می‌ چرخاننداز همان پسرهای خوش قد و بالای ده که خان روستا دلش می‌ خواهد دخترش را به او بدهدمن هم نوه‌ صاحب مزرعه‌ کناریتان باشم که هر روز موهای بافته شده‌ام را زیر چادر گل‌ گلی صورتی و سفیدم پنهان می‌ کنم و می‌ آیم سر زمین برای آقاجانم کیک گردویی یا غذا می‌ آورم و در همان اولین روز تابستانی که من به زم
انشاء با موضوع طعم بستنی یخی پایه هشتم صفحه ۶۲
مقدمه:زمانی که آفتاب سوزان عمود می تابد و گرمای جان سوزش عرق را از تن روانه می سازد تنها چیزی خنک می تواند آتش سوزان وجودت را خاموش کند. چیزی مثل بستنی یخی.
تنه انشاء:بستنی یخی یکی از خوشمزه ترین لذت های زندگی است که از کوچک تا بزرگ همه برای آن مشتاقند و با آن خاطره های شیرین را در دفتر خاطرات خود رقم زده اند.
طعم دل پذیر خرد شدن تکه های یخ زده ی  میوه زیر دندان ها لذت وصف ناشدنی را به همراه دارد که در
عشق فقط تعریف کردن از یکدیگر، گل و شعر و موسیقی نیست، عشق کار سختی است که نیاز به تلاش هر دو طرف دارد. گاهی اوقات کاری که می کنیم بیشتر از جملات عاشقانه، عشق ما را نشان می دهند. در اینجا چند داستان کوتاه عاشقانه و زیبای واقعی می خوانید.
در حال رانندگی به سمت محل کارم بودم که یک زوج جالب توجهم را جلب کردند. یک خانواده جوان که یک بچه کوچک داشتند. دختر مشکل شنوایی و گفتاری داشت بنابراین آن ها با زبان اشاره با هم حرف می زدند و به خاطر او زبان اشاره
شرح 
شکن
زلف
خم اندر خم
جانان
کوته نتوان کرد
که این قصه
دراز است.


پ.ن ١: ميگفت هر تعصبى از تردیدى حل نشده آغاز میشه.
پ.ن ٢: یکى از دانشجویانم در حاشیه ى مراسمى به قاعده ى مجلس گرم کنى منحنى رابطه ى دوستى اش با من را توضیح میداد ميگفت که از پیک پایین، بالا نیایى هیچ وقت دلت با او صاف نمى شود. دقیق!
پ.ن ٣: دلخورها وما به بهشت نمى روند! 
پ.ن ٤: ارگانیک ِدربست در بهشت است. امید ِاصلى هم آن که از رگ گردن نزدیک تر است. نزدیک چهل سالگى اینها را نفهمى
دوستی‌ داشتم که به گفته ی خودش، خیلی‌ کم طاقت بود و زود کلافه میشد به خصوص تو برخورد با آدمای نزدیکش، گاهی این کلافگی رو با قهر و پرخاش نشون میداد این دوستم چند سال پیش ازدواج کرد و همیشه ميگفت که همسرش، خیلی‌ پر طاقت و آرومه و این صبر به اون و به رابطه شون خیلی‌ کمک کرده پارسال که صحبت میکردیم داشت ميگفت که همسرش هم جدیدا بی‌ طاقت شده و زود از کوره در میرهمی‌خوام بگم که هر آدمی‌، باید تنهای روی ضعف هاش کار کنه اینکه فکر کنیم یه آدم
موضوع انشا عصر پاییزی جمعه
بندمقدمه:پاییز،برای بعضی ها دل انگیزاست و برای بعضیها غم انگیز برامن فصل سردی دلهاست فصل باریدن اشکها اینروزها هوای دلم هم پاییزیست.
بندیک:یک روزدلگیر روی نیکمت پارک نشسته باشی،برگ های زردونارنجی روی سرت هوار شوند،موسیقی غمناک پاییزی گوش دهی،مهم نیست مهر،آبان یاحتی آذر بودنش!مهم آن غروب دل انگیز پاییزیست!آن عصر جمعه پاییزی
بنددو:هوس میکنی دراین فضاقدم بزنی وپاهایت را روی برگ های زردو نارنجی پاییزی بگذا
یه روزی داشتم یه فایل صوتی گوش میدادم . 
ميگفت:" کیو دیدی با درد دل کردن آروم بشه؟ درددل میکنی بدترم میشه! حتی اگه کاملا حق با تو باشه" 
واقعا خیلی بدتر شد و یه چیزیم بدهکار شدم، مظلوم تاریخ منم :-/ .
پ.ن: بعد یک هفته سوار‌ماشین شدم اینقدر خوشحال شدم(دقیقا حس از زندان آزاد شده ها) که کلا یادم رفته بود خونه منتظرن تا من خرید کنم برگردم! اخرم دست خالی برگشتم :| 
پ.ن: رفته پایه گلدون خریدم ۴ تا گلدون اوردم تو اتاقم -_- الان دیگه خودمم تو اتاق جا ندارم :-/
اپیزود اول:
امروز تو گمرک به خانومه گفتم من خانوادم تهران نیستن، گوشیم از کار افتاده، من دیگه باید چیکار کنم کجا برم که حل شه و فلان. دیدم یه پسره هم کنار من تو نوبت وایساده بود بعد که جیغ جیغ ام تموم شد گفت ببخشید خانوم منم مشکل شمارو داشتم، تو ساعتای اخرشب اگه برید تو سایت بهتره دیگه سر صحبتمون باز شد اون برا رجیستر چیزی اومده بود که یه شرکت معتبر خارجی بهش هدیه داده بود اسم شرکته رو هم نمیگم چون همه دنیا میشناسنش دیگه هی صحبت کردیم در
نمیدونم کار دستی انجام دادم یا نه یکی از دوستام که ميگفت درست بوده تشویقم میکنه اما خودم هنوز مطمئن نیستم گاهی با خودم میگم چیز زیادی که نگفتم فقط گفتم دوست دارم اشتباه؟! حالم بعد گفتنش خوب بود اره واقعا خوب بود الان پشیمونم؟! نه. شایدم اره . راستش نمیدونم گاهی اوقات این نمیدونما اذیتم میکنه اصلا نمیدونم اونم مثل من فکر میکنه یا نه همون فکری که دربارش میکنم اونم همین فکرو درباره ی من داره یا نه یکی بهم ميگفت ابراز احساسات اشتباه نیس و برعکس
 
نمی‌دونم مشکل از شخص خودمه یا از تربیتم یا محیطم یا چی، ولی اصلا نمی‌تونم با فامیل نزدیک کنار بیام. دوری و دوستی ایدئال‌ترین مدل زندگیه برام. اینم که با بستگان درجه یک، شامل پدر و مادر و خواهر و برادر خوبم، نتیجه‌ی نزدیک به سه دهه اصطکاک و قلق‌گیریه. هر بار دایی، خاله، عمه، عمو، مادربزرگ و پدربزرگ بهمون نزدیک شدن، من زندگیم بهم ریخته. سر سوزنی دخالت رو برنمی‌تابم. دوستشون دارم، ولی لطف کنن نظرشون رو برای خودشون نگه دارن :) قریب به یک ماه
چشماش قرمزه از اشک و ازم قایم میکنه. به روی خودم نمیارم. پشت بهم خوابیده رو تخت و میدونم که بیداره. از غمی که از دلش داره منتقل میشه به دلم مطمئنم که بیداره. از حرفایی که پشت تلفن به دانشجوش داشت ميگفت مطمئنم. ميگفت بالام جان! زمان مرگِ آدم عوض نمیشه. نه یک لحظه عقب ، نه یک لحظه جلو. فقط طرز مردنه که عوض میشه. با تصادف یا با سکته. با گلوله یا با سقوط. عاقبت بخیری یا با . ميگفت باید درست زندگی کنیم تا درست بمیریم. ميگفت مرگ زمانش ثابته و با سرعت داریم
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت  اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن  تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود  و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید  هرکی که میومد بهش ميگفت من یکی رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقی  مال تو کتاب ها و فیلم هاست  روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی  توی یه خیابون خلوت و تاریک  داشت واسه خودش راه میرفت که  یه دختری اومد و از کنا
دو گدا بودند یکی بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت .گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرنش را می دید بسیار چاپلوسی می کرد و از سلطان محمود تعریف می کرد و هدیه میگرفت ولی اون یکی ساکت بود .اون گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو می بینی چیزی نمیگی تا به تو هم پولی داده بشه.گدای ساکت گفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟برای سلطان محمود این سوال پیش اومده بود،  که چرا یک گدا ساکته و هیچی نمی گه.وقتی از اطرافیان خود پرس
بچه که بودیم و دوست داشتیم جایی بریم یا کاری انجام بدیم که باید آویزون بابا میشدیم و مطابق میلش نبود یا نمیشد و وقت نمیکرد،
وقتی التماسش میکردیم که انجامش بده ميگفت انشاالله
ميگفتیم بابا تو رو خدا بریم پارک
ميگفت انشاالله
ميگفتیم بریم خونه فلانی
ميگفت انشاالله
ته تموم این انشاالله ها ، به نرفتن و انجام نشدن ختم میشد اما چون دوست نداشت ما رو ناامید کنه یا جواب نه بهمون بده که سیریش اش نشیم، ميگفت انشاالله.
ولی این جله تو ذهن من ترجمه شد: میشه
مامانم تلفنو قطع کرده بودپرسیدم چی شده؟و چه دردمندانه گفت آقاجان مُرده» .سعی کردم تصور کنم . پدربزرگ پیرم مرده بود؟همونی که میرفتیم خونش با صدای کلفت شده بر اثر پیریش باهامون صحبت میکرد ؟آره همون بود .جلو رفتم و مامانم همون‌طور کج منو تو بغل گرفت و من هنوز به پدر بزرگم فکر می کردم .صدای گریۀ مامانم بلند شد و من همونطور ساکت بودمرسول از صدای بلند گریۀ مامانم بیدار شد و با همون چهره خواب آلود و در حالی که با یک چشم به طرفمون نگاه میکرد پرسی
نگاهش کردم.وقتی ميگفت همه ی آینه های رو یه جوری تنظیم کرده بودم که از همه طرف اونو ببینم.
هجده مهر نود و سه.همون جمعه که فهمیدم دروغههمه چیز دروغه.و ميگفتم شیب بی رحم و اشک میچدم از چشمام.از اینکه کاش نمیگذشتم که ازم نگذرید تا همیشه دردش بمونه براتون.برات.تا جرات نکنی هیچوقت تو چشمام نگاه کنی.
یک درس

یک لیوان چای ریخته بودم و منتظر بودم خنك شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد كه روی لبه ی لیوان دور میزد. نظرم را به خودش جلب كرد. دقایقی به آن خیره ماندم و نكته ی جالب اینجا بود كه این مورچه ی زبان بسته ده ها بار دایره ی كوچك لبه ی لیوان را دور زد. هر از گاهی می ایستاد و دو طرفش را نگاه میكرد. یك طرفش چای جوشان و طرفی دیگر ارتفاع. از هردو میترسید به همین خاطر همان دایره را مدام دور میزد. او قابلیت های خود را نمیشناخت. نمیدانست ارتفاع برای او
نمیدانم به خاطر نزدیک شدن تولدم است یا به خاطر اینکه موهایم مشت مشت می‌ریزند؛ مدام دلم میخواهد از خودم بنویسم و این میل سوزان در روزها و هفته‌های پیش، مثل یک جور هوس، یا عطش یا شاید هم وسوسه، ذهنم را غلغلک میدهد. دوست دارم بروم گوشه‌ای تنها و متفکر بنشینم و با سری که از انبوه موهای وحشی سبک شده، به سی و پنج سالی که گذشت فکر کنم. به این که از کجا امدم، از کی شروع شدم؟ اما بعد که میرسم به بعضی اتفاق ‌‌‌ها آهی از اعماق قلبم میکشم و میگویم هنوز ه
به هر حال تصمیم گرفتم این چیزهای الکی که در کلاس نویسندگی می نویسم را اینجا هم بگذارم. قبلا یه وبلاگ توی بلاگفا داشتم اونجا می نوشتم. بلاگفا قاطی کرد همه چیزش پاک شد. حالا اینا رو هم اینجا می نویسم تا یه روز همشون با هم کلا پاک شه!
 
همه چیز به روال یک خواستگاری معمول بود به جز یک چیز.
در را باز کردند. خنکی کولر آبی به صورتم خورد و صدای سوت سوتش به گوش می رسید. دختر و مادر هر دو چادر صورتی با صندل سفید پوشیده بودند. سلام و تعارف کردند. از وقتی دانشج
این خاطره که میگم برمیگرده برای 17 سالگیم وقتی پدر ومادرم برای کاری به شهرستان رفته بودن از اونجا که من تنها بودم یک روز به دوست دخترم گفتم بیا خونه اونم قبول کرد وقتی اومد خونه من هم با مشما استقبالش رفتمموقع راه رفتن هی خش وخش می‌کرد گفتش چرا پشتت صدا میده گفتم چیزی نیستش بعد شروع به حرف زدن کردیم بعدش رفتم میوه بیارم بازم شروع کرد به صدا دادن مشمام بعد گفتش چی داری زیر شلوارت صدا میده گفتم هیچی بعد میوه گرفتم جلوش یک دفعه شلوارمو کشید پایی
وهماناهرکاری رو میکنم دلمومیزنه بعدیک مدت و هدفم و اعصابم داغون میشه!
فقط مطالب علمین که حس تازگی وحرکت روبه جلو رودارم باهاشون.
چندروزیه شروع کردم دوباره درس بخونم!ازنوروآناتومی شروع کردم! درکنارش آلمانی روهم شروع کردم.
بایدهرچه سریع یک رزومه ی خوب کسب کنم و پاشم برم اونور.خبردارشدم اگه زبان المانی یافرانسه بلدباشی دانشگاهای دولتیشون رایگانه.خب چی میشدزودترمیفهمیدم؟ میرفتم همونجادیگه.واقعن اینجا حوصلم نمیکشه ازبس اذیت میکنن و سنگ مین
چجوریه که بعضی مردا روجون به قربونشونم کنی، باز ننه شونو به زنشون ترجیح میدناصن انگار بعضیا با عشق به مادربدنیا اومدن و دیگه جایگزینینمی تونن براش داشته باشن.اصن عشق به مادر مساله ش جداسعشق به همسرم جدا.چطوره که بعضیا نمی تونن اینا رو از هم تفکیک کنن.دوستم ميگفت بعد بیست سال زندگی مشترک.
شامل چهار انشا :
انشای اول :
انشا در مورد تابستان خود را چگونه گذراندید
انشای آزاد در مورد تابستان خود را چگونه گذراندید
 تابستان با تمام خوشی­ها و دلتنگی­ هایش به اتمام رسید. لحظه­ های خوشی که با گشت و گذار گذشت. در ابتدای تابستان فراغت و آسایش بعد از پایان  مدرسه بود. و بعد از آن به مطالعه و به انجام سرگرمی پرداختم. به باشگاه رفتم و ورزش کردم. ورزش باعث سلامت جسم و روح می­شود. با دوستانم  در تابستان مشغول بازی شدم. گاهی با گوشی
مامانم همیشه با لحنی پرکنایه ميگفت: من خیلی خوش شانسم. اگه دریا برم دریا خشک میشه! باید همیشه یه آفتابه آب هم همراه خودم ببرم کنار دریا. ميگفت نشون به اون نشون از وقتی ما کنار دریا خونه خریدیم، دریا عقب نشینی کرده! خوب منم گاهی این پدیده ی ناشناخته رو حس کرده بودم. اما اون زن پرروی درونم همش ميگفت: افکار منفی رو از خودت دور کن تا گرفتارش نشی. در نتیجه هربار که این پدیده رخ مینمود اثراتش رو حواله میکردم به کره الاغ مادر ناصرالدین شاه و ميگفت

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

..... پیپ تاباک مقالات دربان دانلود برای شما download shamokparvane kanizesamera4 خرید و سفارش اینترنتی فانتا مگ