نتایج جستجو برای عبارت :

خاطرات کوتاهی مو

سلامی دوباره راستش خیلی دلم هوای روزهای شیرین اولین سال رفتن به مدرسه رو کرده بود ناگزیر .یادم آمد خاطرات مدرسه.خاطرات اولین کیف و کتاب مدرسه.خاطرات زنگ تفریح و فرارها در حیاط مدرسه.خاطرات جنگ و دعوا و قرارها بین راه مدرسه.خاطر زنگ کلاس و .خلوت حیاط مدرسه.خاطر آن مرد را با اسب و داسش.خاطر بابا و نانی را که میداد.خاطرات مادر و باران که باریدخاطرات مفسر و اسم من و تو.گوشه ی تخته سیاه در آن کلاس مدرسه.خاطرات تکه نانی را که مادر می نها
مهر که میاد نمیدونم چرا همه تو اینستاگرام اصرار دارن از خاطرات مدرسه شون بگن. معلوم میشه حتی برای اونایی هم که ازش خاطرات تلخی تعریف میکنن روزای موندگاری بوده! من که اساسا نه روزای خوبشو یادمه نه روزای نحسشو. نه تنها مدرسه که از دانشگاه هم خاطره خاصی رو برای خودم هی مرور نکردم تا چنان تو مغزم تثبیت شه که انگار همین دیروز اتفاق افتاده. وقتی بزرگ شدم و فهمیدم نظام آموزش و پرورش مملکتم تا چه حد قاتل استعداد و انسانیت و اخلاق آدماس، تا چه حد آلوده
خورشید بر آسمانم تابیدیخ ها آب شدند
خاطرات تلخ
زخم های کهنه
دوباره باز شدند
و همه ی وقت هایی که
ناراحتی ها را خوردم
و سعی کردم فراموششان کنم
دوباره از نو روبه رویم صف کشیدند
و من باز
سعی میکنم فراموششان کنم
بی اهمیت جلوه شان دهم
تا شاد شوم
مثل قبل
اما مثل قبلی دیگر وجود ندارد
من با این خاطرات جدید
و آن قدیمی ها
عوض شده ام
این زخم ها
میروند آن پشت ها
اما دوباره خواهند آمد
باری دیگر
با تلخی بیشتر
.
مجهول هایی 
که با معادلات ریاضیات
حل نمی شوند.!
خاطرات پوشک
قسمت دوازدهم
این داستان
آغاز زندگی من 
مادرم بعد از مدتی آمد، در آن زمان بوی نامطبوعی تمام اتاق را فرا گرفته بود.
او در حالی که پوشک من را از پشت کشید، فریاد زد: "این بچه ای است که قبلا مدفوع کرده است."مثل قبل مرا به اتاقم برد و روی میز تعویض لباس گذاشت. پوشک بدبو را درآورد و با دستمال مرطوب تمیزم کرد (حتما چند تا خرج کرده تا من پاک شدم). یک پوشک جدید پوشید و لباس بدن را در قسمت فاق بست.خیلی به رفتارت افتخار می کنم، هر دقیقه که می گذره بی
خاطرات پوشک
قسمت یازدهم
این داستان 
 آغاز زندگی من
سپس به یاد آوردم که من این شرط را پذیرفته بودم که مانند یک نوزاد واقعی با من رفتار شود، بنابراین هیچ گزینه ای نداشتم. کمی جا افتادم، خودم را جمع و جور کردم و احساس کردم مدفوع بیرون آمد و پوشک آن را نگه داشت. وقتی کارم تمام شد، آماده شدم که بنشینم، می دانستم که چه اتفاقی می افتد. من خودم استعفا دادم و این کار را کردم. به همان اندازه که ناخوشایند بود، از اینکه مدفوع را در حال له شدن و ریختن روی پوش
کتاب قصه های پیرخمین (2)» که به قلم توانای مرتضی شوشتری» و تصویرگری حسین مرکزی » به رشته تحریر در آمده است . این کتاب یرای گروه سنی نو جوانان» پدید امده است که مجموعه داستانهای کوتاهي خاطرات امام خمینی (ع) می باشد.ناشر کتاب مرتضی شوشتری» می باشد که در سال 1396 برای اولین بار این کتاب را در قطع رقعی و در 72 صفحه به چاپ رسانده است. داستانهای هر بخش ارز کتاب نامی داند مانند: بیکران تر از آسمان» ، مهربان تر از مسیح»، ساده تر از سکوت» .که بی
دوستان و همراهان همیشگیبعلت تغییر ت های مدیریت جدید میهن بلاگ ناگزیرم بعد از بیش از 12 سال این وبلاگ را با همه خاطرات خوبش ترک کنمدر این سالها خاطرات شیرین بسیاری با شما داشتم اما دنیا جای گذر است پس من هم می گذرممن همچنان در بلاگفا در خدمت شما هستمآدرس جدید وبلاگ کویر کوچک من در ذیل مطلب موجود استچشم انتظار دیدن شما در وبلاگ جدید هستمپاینده باشیدبه امید روزهای بهتر و شیرین ترحمزه سواعدیhttp://hskavir.blogfa.com/
خاطرات پوشک
قسمت هشتم 
این داستان
آغاز زندگی من
حدود ده دقیقه مرا از وان بیرون آورد، خشکم کرد و یک پوشک جدید پوشید و یک لباسی که تصور می‌کردم لباس خواب من باشد.او برای من یک اتاق جدید برد که به روشی کودکانه تزئین شده بود، اتاق معمولی نوزاد بود اما همه در اندازه بزرگسالان بود. نرده گهواره بزرگی را پایین آورد و مرا به داخل برد و نرده را عقب گذاشت، موبایل بالای سرم داشت می چرخید و ملودی شیرینی می نواخت.زن فریاد زد: "عصر بخیر عزیزم" و مرا تنها گذاش
سلام این وبلاگ کسی هست که  7 سال  یکی رو دوست داشت و 7 سال عاشق بود یک عشق خیلی واقعی و 7 سال جنگید و تلاش کرد و تنهایی خودش بود که برای زندگیش  جنگید اما متاسفانه بعد از 7 سال تنهایی رفت و به پدر دختر خانم گفت اما با بی منطق ترین پاسخ روبه رو شد و که اصلا فکرش نمی کرد به خاطر همچین موضوعی جواب منفی بشنوه و حالا می خواد خاطرات زندگی خودش از سختی هایی که کشیده  از شیرینی هاش تو این وبلاگ بنویسه و تجربه باشه برای بقیه جوان ها که راه درست رو ان
خاطرات پوشک
قسمت دهم 
این داستان 
آغاز زندگی من
و مرا در آغوش گرفت و روی میز تعویض بزرگی گذاشت، پوشک کثیفم را در آورد، با دستمال مرطوب تمیزم کرد و یک دستمال جدید روی من گذاشت. لباسامو عوض کردم و منو برد تو آشپزخونه.یک بار دیگر مرا روی صندلی بلند گذاشت، سپس یک پیش بند و برای صبحانه ام فرنی از موز به من داد. من از اینکه با من مثل یک بچه رفتار می شود شرمنده بودم، اما حقیقت این است که "مامان" من بسیار شیرین و مهربان بود و شرایط را قابل تحمل تر می کرد.ص
خاطرات پوشک 
قسمت نهم
این داستان
آغاز زندگی من
سعی کردم بخوابم، اما میل به ادرار کردن مانعم شد، سعی کردم این کار را در پوشک انجام دهم، اما غیرممکن بود. تا اینکه ایده ای به ذهنم رسید. یک طرف پوشک را باز کردم و ایستادم، انگار جلوی توالت بودم، سعی کردم این کار را انجام دهم. بنابراین همه این کارها را انجام دادم و ادرار روی پوشک افتاد که بلافاصله آن را جذب کرد. دوباره بستمش احساس متفاوتی داشت، سنگین تر و با کمی بو، اما خشک شد. با اطمینان بیشتر توانس
وقتی کسی از بین ما می‌ره، فکرم می‌ره به تموم شدن داستان. اون آدم با همه‌ی داستان‌هاش، خاطرات زنده‌اش و قصه‌هاش تموم می‌شه. به عکسش زل می‌زنم و می‌بینم که چجور داستان منحصر به فردش دیگه ادامه نداره. می‌بینم یک دنیا خاطرات و تجربیاتی که خیلی‌هایش رو من هیچ وقت نپرسیدم و نفهمیدم خاموش شد و دیگه زمانی برای فهمیدنشون وجود نداره. مخصوصا آدم‌هایی که زندگی پر از فراز و نشیبی داشتند. زندگی پر از داستان و پر از خاطره و پر از حرف که اتفاقا هیچ‌وق
مجموعه کتاب های Diary of a Wimpy Kid (دفتر خاطرات یک بچه چلمن) که توسط نویسنده آمریکایی، Jeff Kinney نوشته شده اند درباره خاطرات روزانه پسر بچه ای به نام Greg Heffley است. این مجموعه طنز شامل دست نوشته ها و تصاویر ماجراهای Greg Heffley در مورد اتفاقات ناخوشایند خانه، مدرسه، تعطیلات… است.ایده کتاب های Diary of a Wimpy Kid اولین بار در سال 1998 در ذهن Jeff Kinney نقش بست و 8 سال بعد در نیویورک منتشر شدند. این مجموعه در سال 2012 جایزه Blue Peter Book را از آن خود کرد. برای دریافت روی لینک زیر کلیک
خاطرات پوشک
قسمت سیزدهم
این داستان
آغاز زندگی من 
بنابراین روزها گذشت، من به آن زندگی عادت کردم. باید اعتراف کنم که سخت ترین چیزی که برای من سخت بود مسئله پوشک بود. از طرفی من هنوز نمی توانستم بدون توقف و باز کردن زیپ پوشکم ادرار کنم.یک روز بعدازظهر مادرم به من زنگ زد، من در حال خزیدن بودم (همانطور که او می خواست) و او مرا روی بغلش دراز کشید. زن پیراهنش را درآورد و تنه‌اش را جدا کرد و سینه‌هایش را آشکار کرد. او مجبور نبود توضیح زیادی برای آنچه م
خاطرات پوشک
قسمت چهاردهم 
این داستان
آغاز زندگی من 
بسیار خوشحالم که می توانم به شما شیر بدهم - در حالی که سرم را نوازش می کرد و با دست دیگرم را نوازش می کرد برایم توضیح داد. دم.که آرامم کرد، ناگهان میل به ادرار کردن به سراغم آمد، می دانستم که این بار فرق می کند. فرق میکرد چون با خودم تکرار میکردم "اینو دوست دارم" "میخوام همینجوری ادامه بدم"، "میخوام تا آخر عمرم بچه باشم" اینو گفتم ول کردم ادرار کنم، پوشک سنگین شد موضوع چند ثانیهبعد از آن روز می‌
شماره سوم ماهنامه ناداستان» با موضوع سفر.از بین سه شماره‌ای که تا به حال از این ماهنامه خوندم، این شماره بهترینش بوده. بهترین روایت‌های این شماره به سلیقه من:قاره نورد»: مارال یازارلو اولین زن ایرانیه که با موتور به هفت قاره سفر کرده. حتی در حین سفر ازدواج کرده و همسرش برای دیدنش به پونزده کشور سفر کرده.آب، بابا، جاده»: روایت خانواده‌ای که مدام در سفرن و تصمیم گرفتن فرزندانشون رو به مدرسه نفرستن و خودشون بهشون آموزش بدن!آب رفتن»: روایت
*** خاطره ی تلخ در داستان:؟؟
دونوع خاطره تلخ داریم. یکی اینکه خاطره ای که قبلا اتفاق افتاده یعنی قبل از شروع داستان و هنوز با شروع داستان ذهن قهرمان درگیر آنست.
خاطره ی تلخ می تواند یکی از حریفهای درونی قهرمان باشد چرا؟ چونکه ممکنست اورا از حرکت به جلو بترساند
درنوع دوم ، قهرمان هیچ خاطره ی تلخی ندارد ودرواقع در یک زندگی آرام وبدون دغدقه بسر می بردقهرمان بجای اینکه داستان را با یک چالش وضعف شروع کند آن را بایک زندگی بهشتی شروع میکند، طولی نمی ک
پایه هشتم صفحه۶۲ طعم لبوی داغ در یک روز برفی
مقدمه:بعضی از لحظات و خاطرات زندگی را باید قاب گرفت و به دیوار زد تا برای همیشه جلوی چشمانت باشد و هر بار با دیدنش سرمست شوی و غرق خاطرات خوب شوی. اما آیا می شود طعم بعضی چیزها را قاب گرفت؟! یا برای همیشه آن را در ذهن ثبت کرد؟
تنه انشاء:برف که می بارد در وجود همه، شور و شوقی وصف ناشدنی به وجود می آید. همه شاد می شوند و برای لمس برف های نرم و سفید و بازی و ساختن آدم برفی یا قدم زدن در آن فرش سفید له له می زن
بسم الله
بی ادعا مثل حاجی فیروز.
 توفیق پیدا کردم و  حاجی فیروز» ِ جناب میثم رشیدی مهرآبادی را خواندم. کتابی مختصر، با روایاتی کوتاه و به هم پیوسته از خاطرات رزمنده ی بی ادعای زنجانی، دیده بان جانباز فیروز . خاطرات این عزیز افزون از 60 صفحه بیشتر نیست. به انضمام دو گفتگوی کوتاه با برادر و پدر حاج فیروز که هر دو رزمنده و پای کار انقلاب و جنگ بوده اند. تمام این روایت ها و مصاحبه ها در 80 صفحه ارائه شده است. همین قدر کوتاه.
برای آنها که بهانه ی
مدرسهی شهید مطهری وشهید شاهطوری تلاوک یاداور خاطرات جند نسل گذشته وحال این روزهای ماست با مدیران ومعلمان متفاوت والبته به قول خودمون بدجل وباحال یاد اون روزابخیر تغذیه(تیتاب-کام-خرما-تیناو.)چه زود گذشت اون روزهای خالی از تجملات و استرس
از نوشتن ادامه ی سفرنامه منصرف شدم.چون اتفاق خیلی خاصی هم در ادامه نیافتاد.دیگر نه مثل قبل جزیره را بهترین جای دنیا می‌دانستیم و نه از تفریحاتش،لذت خاصی می‌بردیم.با تحقیقاتی که بعدا انجام دادیم فهمیدیم که احتمالا آن زهرماری ای هم که کشیدیم،ماری جوانا نبوده!یا اگر بوده هم دوز بسیار بالایی داشته!در هر صورت کش دادن بیشتر موضوع،بیهوده است.
همیشه عادت دارم خاطرات تمام سفرهایم را مکتوب کنم.مثل خیلی های دیگر.ولی قصد نوشتن خاطرات این سفر خاص را ه
نمیدونم حرفام از کجا شروع کنم و با چه تموم کنم، فقط همین رو میگم قصه من و صبا واسه همیشه تمام شد، واسه همیشه رفت و دیگه .
من موندم همه ی خاطراتی که هر روز و هر لحظه به یادم میان.
ممنونم از همه دوستانی که این چند سال به وبلاگ من سر میزدن و با حرفاشون باعث امید و شادی بودن.
به یاد همه ی خاطرات سکوتی میکنم بالاتر از هر فریاد.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
اومدم بنویسم بالاخره این بار سنگین رو که عین کفشای میرزا نوروز ور دلم مونده بود و هرکاری میکردم پیاده نمیشد زمین گذاشتم و دفاع کردم. یه جوری که الان بعد گذشت این مدت هروقت به جلسه دفاعم فکر میکنم فقط خاطرات خوش و آرامش و تسلط کافی رو به یاد میارم. کاش بقیه مراحل زندگی هم همینقدر خوش بگذره و آخرش با فکر بهش همینطوری لبخند بشینه رو لبم:) الحمدلله
گنجشکی که در کتابخانه مدرسه ما لانه کرده بود










ماجرای
غیرمعمولی یک روز معمولی» عنوان بخشی در سومین جلد از کتاب هدهد سفید» است
که خاطرات تعدادی از اعضای نوجوان کتابخانه‌های عمومی کشور از اولین روزی
که به کتابخانه مراجعه کردند را ارائه کرده است.

به گزارش پایگاه
اطلاع‌رسانی نهاد کتابخانه‌ها
بازمی آیدصدای مدرسه
بانگ شادی هوی وهای مدرسه
مرغ دل پر می زنداز اشتیاق
درهوای با صفای مدرسه
زنگ تفریح است و خوش پیچیده است
عطر بازی درفضای مدرسه
بوی مهرومهربانی می دهد
ماه مهروابتدای مدرسه
از میان خاطرات کودکی
می روم تا جای جای مدرسه
ناظم مدرسه می گوید سلام
بچه های با وفای مدرسه
جایتان درقلب ما ،خوش آمدید
پایتان برچشمهای مدرسه
ایران خانم باز هم پشت همان پنجره نشسته. عینک ته استکانی اش را که مثل زندگی اش غبار گرفته ها می کند و با گوشه ی چارقد سفیدش پاک میکند . کمی بهتر شد. همیشه پاک کردن غبارها چشمها رو بینا تر می کند . روی صندلی چوبی اش می نشیند. هلال پایه ی صندلی تکانش میدهد. بالا می رود دورنمای بیرون خانه اش را از بالا می بیند اما بلافاصله پایین می آید . باز هم همان دورنما رو می بیند اما از زاویه ی پایین. این صندلی را هر که ساخته ، دنیا را خوب شناخته بود. اصلا برای همین ب
به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. در مدرسه‌ی ملاعبدالله اصفهان سه اتاق بسیارخوب داشتم. خوب مدرسه‌ای بود. آبِ روان، خادم بافهم، حوض خوب، گل‌های فصل جدید و در بهار سبزی‌های جورواجور در پشت کوزه‌های آب، صفایی داشت. یک قهوه‌خانه‌ی بزرگ هم در مدرسه بود. نمازجماعت هم در مدرسه خوانده می‌شد. این را از زبان مرحوم آیت الله آسیدمرتضی پسندیده نوشتم (ر.ک: ص ۱۹) که زندگی و شرح احوال ایشان در کتاب "خاطرات آیت الله پسندیده" به کوشش آقای محمدجواد مرادی‌نیا
قصه گویی کتاب"10قصه از امام رضا (ع)" در کتابخانه شهید اول چهاردانگه به همت مهشید مجتهدزاده کتابدار     قصه "صیاد و آهو" برای اعضای کودک توسط مهشید مجتهدزاده بازگو شد. وی ابتدا از حاضران پرسید که آیا میدانند چرا به امام رضا (ع)، "ضامن آهو" می گویند و نیز در دعاها آن حضرت  "یا ضامن آهو" خطاب می شوند. مجتهدزاده با نقل قصه "صیاد و آهو" اعضای کودک را با این نسبت آشنا کرد. در ادامه ضمن اشاره به صفات خوب آن امام از جمله مهربانی از اعضا خواسته شد خاطرات خود ر
سلام 
دوستان نازنینم از امروز می توانید داستان هاویا خاطرات ومطالب ادبی به قلم خود را برایم ارسال کنید
تا با نام خودتان  در این وبلاگ  فرهنگی _ادبی انتشاربدهم
توجه:
داستان های  شما رو ویرایش می کنم
از مخاطبین محترم نظر خواهی می کنم
سعی کنید مطالب ارسالی از خودتان باشد
راهنمایی های لازم در تقویت داستان نویسی  به شما داده خواهد شد
باتشکر 
موضوع انشا: ریزش
تاریکی را تا روشنایی ، بیدار میمانند ابر ها. ابر های مغرور که به خود قیافه میگیرند و چ در تغییر اند. آنها ، با رعدی ، برف میبارند و میگریند . از سوی آسمان تیره و تار خاکستری ، پر های کبوتر بچه ها جاری است . سفید ، آرام ، ساکت ، مظلومانه و در عین حال دیوانه وار . هیچ نگاهی پیش پای خود را نمیبیند . نفسی ک از ته دل ، گرم ، خارج میشود ؛ مانند دیواری سرد ، سخت و تیره جلوی چشم ، قد علم میکند. تا صبح جدال است.
سیلی سرد سرما ، گوش سپهر را برده اس

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

وبلاگ خبری تخصصی ایران و جهان دفتر فیش حج آوا 09100067943 پـرى زاد هـمـيـشـــه مــن بلیط هواپیما فروش تحقیق ، مقاله ، گزارش کار ، پاورپوینت ، پایان نامه آماده farnaaaaz مطالب حقوقی.کیفری.اخبارحقوقی.حق وعدالت وبلاگ ارتش سرخ آذربایجان وکیل