نتایج جستجو برای عبارت :

ازروزی که خودم ا شناختم

هشدار : این مطلب حاوی کلی تعریف و تمجید از خودم و کلی درس زندگی میباشد شوخی بسه حالا جدی باشید الان که به گذشته خودم نگاه میکنم واقعا کیف میکنمالان میفهمم چقدر اون موقع خفن بودمخدایی هم خیلی خفن بودم ، هم خیلی حس و حال داشتمچه همه دوره برگزار کردمو چقدر چشم و دل سیر بودمالبته نمیدونم بهش بگم چشم و دل سیر یا اینکه بگم حماقت با اینکه ویدئو گذاشتن توی آپارات برای من فقط وقت تلف کردن بود ولی تجربه شد و برای شما هم
اول اولش برمی گردد به خیلی سال قبلالبته خیلی سال از دید من سی و چند سالههمه اش هفت سال پیش بودنحوه آشنایی مان مهم نیستمهم آمدن و بودن تو بود ک دیری نپاییدرفتیفکر میکردم راحت رفتینمیشناختمتاگر میشناختم حتما نمیگذاشتم برویشده بود فریاد بزنم ک دوستت بزنم نمیگذاشتمآن روزها مغرور بودمحالا دیگر جا افتاده امشاید هم تو را دیر شناختم دیر فهمیدم ک پیش تو، بدون غرور بودن عیبی نداردمیفهمیدرک میکنیخب نمیشناختمت دیگرمثل الان نمیشناختممثل حالا که رف
سلام من اولین پست خود در وبلاگم است اسم من حسین است من 20 سالم است و در رشته MBA دانشگاه علمی کاربردی کیش دانشجوه هستم من می خوام خاطراتم را با همهای دوستان و همه افرادی که می خواهند در مورد زندگی من بدونند در این وبلاگ براتون بزارم می خوم از اول زندگیم و از اونجای که اتفاقات برام پیش اومد براتون بگم .من یه پسر 6 ساله بودم و یه پسر شیطون که هیچکی بجز خودش براش مهم نبود یه پسر که همیشه بخاطر درگیری با بچه های هم سم خودش مورد تمسخر دیگران و بزرگان بود
پاییز از حوالی حوصله ات که بگذرد …من زرد می شوم …و تا کفش های رفتنت جفت می شود …غریب می مانم …و نیلوفرانه دوستت دارم …نه مثل مردمی که عشق را از روی غریزه نشخوار می کنند …من درست مثل خودم …هنوز و همیشه …و همه کجا و هرکجادوستت دارم …
یه ویژگی‌ای که دارم اینه که با خودم حرف می‌زنم. خودم میگم، اون یکی من جواب میده. من میگم، اون یکی به شوخیم می‌خنده. من ناراحتم، اون یکی دلداریم میده. من عصبانیم از کسی، اون یکی موارد منطقی قضیه رو برام شرح میده.  خیلی عجیبه، ولی واقعیه. قبلنا جلو آینه اینطوری بود، الان در هر لحظه‌ای بخوام با خودم حرف می‌زنم. یه جور بلند بلند فکر کردن پیشرفته‌س. قبلنا تو خیابون از یکی خوشم می‌اومد یا چیزی می‌دیدم به خودم می‌گفتم (مثلاای چه دختر خوشگلی! او
داستانکی زیبا به مناسبت روز #معلم عجیب ترین معلم دنیا هرهفته که امتحان میگرفت برگه ها را به خودمان می داد که تصحیح کنیم آنهم درمنزل نه در کلاس . اولین باری که برگه‌ی امتحان خودم را تصحیح کردم 3 غلط داشتم،نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم 20بدهم فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه 20 شده‌اند به جز من که از خودم غلط گرفته بودم،من نخواسته بودم که اشتباها
استاد دفاع در برابر جادوی سیاه     استاد تغییرشکل(خودم)     استادمعجونها     استادگیاهشناسی    استادجانورشناسی    استادوردهای جادویی    استادتاریخ جادوگری     استادکوییدیچ     استادپیشگویی      استادریاضیات جادویی(خودم)   توجه:استادتغییرشکل(خودم)سرپرست گریفندورهم هست استادوردهای جادویی سرپرست ریونکلا استادمعجون سرپرست اسلایترین واستادگیاهشناسی سرپرست هافلپاف.تعداد اعضای هرگروه5نفربعدها شاهد تغییرات دیگری هم هستید.خواهشا جادوگر
گمان می كنم كه هیچ چیز را از دست ندهم اگر مرگی شبیه خودم در خانه ام را بزند و با یك جفت چكمه ی مشكی و بالاپوش بافتنی و سرپوش نخودی رنگ؛ شبیه همینها كه الان بر سر و برم كرده ام به دیدارم بیاید و بخواهد دستم را بگیرد و با خود ببرد. به هیچ چیزش مشكوك نمی شوم غیر از جای یكی دوتا جوشی كه بر روی گونه های سرخ از خجالتش؛ سبز شده و احتمالا؛ خشكی دستهایش كه احیانا به خاطر حساسیت به كار  بوده. به هرحال آنقدر دلم برایش خواهد سوخت كه اگر هیچ چیزی ه
وضعیتم برای خودم عجیب است. یک خانه توی قزوین دارم و پدر و مادر و برادر. و همه ی چیز های دیگر. یک نیلوفری هستم آن جا با خلق و خوی خودش و همه ی تصویری که توی ذهن آدم های آن جاست. یک خانه ی دیگر دارم توی مشهد. با هم خوابگاهی ها و دوست ها. با تصویری که هنوز کامل نشده. برای هیچ کس حتی برای خودم. پرونده ای که به شکل عحیب و غریبی باز است و منم که قرار است بنویسمش. باید یک جای کار رشته ی همه چیز را بگیرم دستم و میدانید احساس میکنم باید بدهمش دست خود برترم. یک خو
وقتی پوشه ی موزیک رو باز کردم و دیدم چقدر قدیمی ان ، متوجه شدم خیلی وقته موزیک گوش نکردم
قبلا همین که می خواستم با سیستم کار کنم قبل از هر کاری موزیک می ذاشتم و بعد کارامو انجام می دادم.
متوجه شدم خیلی وقته برای کارای غیر ضروری هم پای سیستم ننشستم.
وقتی وبلاگمو باز کردمو  دیدم از آخرین پستم بیشتر از دو سال می گذره، متوجه شدم خیلی وقته از خودم فاصله گرفتم
شرایطم نسبت به قبل زمین تا آسمون فرق داره ، ولی من همون حوریای سابقم، چرا باید با خودم فاصل
به نام قدرت مطلق الله حقیقت ""من"" و قدرت ذهن تا زمانی که برای نجات خودم، به بیرون از خودم تکیه کرده بودم ، بارها و بارها زمین می خورده‌امشکست که میخوردم دنبال مقصر بودم ، همه را مقصر میدیدم ولی خودم را نمی دیدم در کنگره به این نتیجه رسیدم  که اول تکیه بر خودم و توکل به قدرت مطلق راهی که برایم نشان میدهد ( راهنما) بروم و به عینه دیدم که با حرکت راه نمایان شد و به این نتیجه رسیدم که این قانون هستی است هستی با شکست های مکرر به من بفهمان
نتونستم عوق نزنم
به خودم گفتم مریم تو عوق نمیزنی
تو به آب دهن و بینی آویزون شده ی یه پسر بچه ی ۴/۵ساله عوق نمیزنی
تو به پرده ای که کرد تو دهنش و بعد درش آورد و آب دهنش باهاش کش اومد عوق نمیزنی
تو فقط به ادامه ی اسم گذاریت روی پرنده های پشت پنجره بااین پسر ادامه میدی
همین الان که مینویسم هم دارم عوق میزنم
عوق زدم ولی نذاشتم بفهمه
بغلش کردم و از پرده دورش کردم و خودم هم دور شدم
نشستم روی صندلی
دستامو نگا کردم
باید میشستمشون
باخودم گفتم چقد حقیری مر
یه حس تند و تیزی بعدش درد فهمیدم دستمو بریدم وقتی به خودم اومدم که جای بریدگی رو داشتم می بوسیدم مثل بچگی هامون .زخمی که روی قلبت گذاشتم رو قلب خودم تیر میکشه بابا گفته بود دعوا نکنم خواستم، نشد. قلبم درد میکنه میشه برگردی و جای بریدگی روشو ببوسی مثل بچگی هامون؟
اگر می‌خواهی بفهمی جامعه چقدر مدرن شده باید خودت را در موقعیت قضاوت مردم قرار دهی. این طوری خیلی زودتر از جامعه شناسان به نتیجه می‌رسیمثلا من ازدواج نکرده‌ام. آن هم نه این که خودم تصمیم گرفته باشم مجرد بمانم اما خودم را به آب و آتش هم نزدم که ازدواج کنماین جور مواقع باید با گفتن عبارت معروف ایرانی: قسمت نبود روی همه چیز سرپوش بگذاریهر چند انگار مردم بهتر از تو می‌بینند کجای کار می‌لنگد. آن‌ها بهتر از تو می‌دانند چه چیز باعث می‌شود یک رو
موضوع انشا: اگر چه عاشق برفم بهار هم خوب است
ثانیه ها ,دقیقه هااعت ها,روزها و شب ها,فصل ها و تمام اتفاقات خوب و بد این دنیا درگذرند. حتی به فاصله یک چشم به هم زدن. هیچ ساعتی برای هیچ فردی در هیچ جای دنیا متوقف نمیشود.چه در زمستان و چه در بهار.
خودم را و زندگی ام را در زمستان شناختم و پیدا کردم. فصلی که سادگی و یکرنگی را از او آموختم همان سفید پوش مهربان که برف و باران را به ما هدیه داد.
من عاشق برفم. زیبایی ای که در گلوله های برفی می بینم هیچ جا نمی
برای راوی داستان‌های زندگیعلی‌اشرف درویشیان»
داستان‌ها روح دارند
کودک و نوجوان > فرهنگی – اجتماعی – فرهاد حسن‌زاده:نوجوان که بودم، تازه پشت لبم سبز شده بود و هی و هی و مدام و مدام داشتم می‌شناختم.
دنیای هنر را می‌شناختم، دنیای ادبیات را می‌شناختم، با سبك‌ها آشنا می‌شدم، با نویسنده‌ها و شاعرها و سینماگرها و … خلاصه دفتر سفید ذهنم پر می‌شد از اسم آدم‌ها و آثارشان.
یكی از كتاب‌هایی كه رفت تو دفتر سفید ذهنم، نام مجموعه‌داستان آب
شاید عجیب باشه که یه پسر 16 ساله بخواد از زندگیش بنویسه
شاید خیلیا بگن مگه تو این چند سال چه اتفاقی میتونه افتاده باشه؟
خودمم درست نمیدونم!
از رابطه بین دو پسر گرفته تا خیانت و خیانت و خیانت.
اتفاقایی که خودم یا دیگران توش مقصر بودیم و واسه خیلیامون گرون تموم شد.
حالا می خوام بنویسم، فقط واسه دل خودم!
امروز شدیدا دوست دارم همه چیز را رها کنم و فقط روی خودم تمرکز کنم. کتاب بخوانم و برای خودم بنویسم. امروز اساسا به همه آنچه کرده‌ام و می‌کنم شک کرده‌ام. همه چیز از کارگاه طرحواره درمانی خانم دکتر پورفرخ شروع شد و اقدام داوطلبانه من برای ویرایش ظاهری اسلایدها. در جریان مرتب کردن ظاهر اسلایدها خیلی به مطالبی که در آنها آمده بود فکر کردم. چقدرررر درگیر تک‌تک آنها بوده و هستم و چقدر نسبت به خودم ناآگاهم.بعد از آن جریان مصاحبه دکتری پیش آمده و م
حس اضافی بودن میکنم 
سکوت میکنم.
از اون جمع دور میشم 
اشک توی چشمام جمع میشه و بازم بغضمو قورت میدم و دستامو مشت میکنم و با خودم میگم 
"من گریه نمیکنممن گریه نمیکنم"
حس میکنم که چقدر بی ارزشم (به خاطر تمام کارایی که کردین)
حس اینکه بازم من همون ادمم و شما هم قراره همون کارو کنین
ترس از دست دادن و  از اینکه دلم بشکنه (و یا اینکه خودم دلتون رو بشکنم )
از اینکه هنوزم حس میکنم اگه بخواین انتخاب کنین بازم من و مثل یه آشغال دور بندازین 
امروز اینا رو
پدر ژبتو به پینکیو میگوید .پینکیو چوبی بمان.آدم ها سنگی اند .دنیایشان قشنگ نیست.
این یک دیالوگ است که نویسنده بجز اینکه معنا را رسانده در عمق کلامش زیبایی خاصی هم نهفته است
حالا چکار کنیم که بتوانیم دیالوگ های زیبایی بنویسیم؟
نخست ما داستانمان را به پایان می رسانیم و بعد در ویراستاری مکالمه های را که در داستان نوشته ایم را تبدیل به دیالوگ میکنیم
میتوان بجای دیالوگ از ضرب المثل هم استفاده کرد.
مخصوصا در داستان کوتاه جایی برای مکالمه نیست و یک
می‌دونی من همیشه با اعدام موافق بودم راستش. و خب فکر می‌کردم فلانی رفته بهمانی رو کشته و هزار کار وحشتناک دیگه باهاش کرده، خب پش حقشه که اعدام شه. هیچوقت حرف کسایی رو که با اعدام مخالف بودن درک نمی‌کردم واقعا. ولی مدت‌ها بود به این قضیه و دلایل مخالفت‌ها فکر می‌کردم. آخرین باری که واقعا درمورد درست و غلط بودن اعدام تردید کردم وقتی بود که تو کتاب ابلهِ داستایفسکی، درموردش خوندم. و الان، بار دومه و تو کتابی دارم درموردش می‌خونم که خودم مترج
داستانهایم دارند به خودم می رسند، انتقادهایی که به شخصیت های داستانیم  می کنند درست همان انتقادی ست که در خودم هم شکل گرفته است، داستان های ایده مند عشق لحن ندارند و شخصیت های قابل احترامی که جذابیتشان بیرون نزده است.می روند و می آیند.چیزی در من گره خورده است و حالا دارد ته نشین می شود، نشست چیزی را در خودم احساس می کنم. یک جایی گیر افتاده ام، یک جایی مانده ام، بوی این ماندگی اذیتم می کند، کاش بتوانم بروم.کاش این سکوت شکسته شود و لحنی بگیرد
 
از امروز یه شروع درست و حسابی واسه خودم دارم.
میخوام هر روز بنویسم.
میخوام انگیزه هام رو برای لاغری برای سلامتی برای ادامه تحصیل با نوشتن روشن نگه دارم.
میخوام خودم رو تحلیل کنم
از همه ی وسواس ها و عجله ها دوری کنم
میخوام پرانگیزه و جنگنده زندگی کنم
بسم الله
کسی هست باهم بریم جلو؟✋
مقاله اصول زنجیره‌ای رسانه دینی در خانواده
سه شنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۰ ساعت 12:6 توسط رسول مصباح | نظر بدهید

مقدمه‌ای کوتاه بر یک مقاله‌ی بلند:
حسین غفاری میگوید:من که خودم پایه‌ی حرف زدن و بحث کردن درباره‌ی فضاهای رسانه‌ای و اهل حضور در جلسات دانش آموزی و دانشجویی مختلف با موضوعات سواد رسانه‌ای هستم، چندی پیش به عنوان مستمع به جلسه‌ای دعوت شدم که قرار بود در آن از خطرات رسانه‌های نوین سخن گفته شود. با خودم می‌گفتم که احتمالاً یا حرف‌های
بعد از مقداری پیاده روی، بالاخره متوجه شدم که چه چیزی مرا از درون آزرده می‌کرد: من برای خودم ارزشی قائل نبودم.
متوجه شدم که افکار منفی خیلی زیادی درباره خودم در ذهنم پرسه می‌زنند. "تو کافی نیستی"، "به اندازه کافی خوب نیستی"، "رقت انگیز هستی".
دلیل آزردگی‌ام همین بود؛ اینکه از درون می‌سوختم. یا بهتر بگویم، از درون خودم را می‌سوزاندم. می‌خواستم باور کنم که من یک انسان مزخرف و به‌درد نخور هستم. اما الآن، که این کلمات را می‌نویسم، عمیقا به این
دیروز خیلی استرس رفتن به مدرسه را داشتم.بالاخره برای صبح روز مدرسه به سختی خوابیدم.خیلی خواب مدرسه رو می دیدم.صبح زود ساعت 5:30 بیدار شدم.نماز صبح خودم رو خوندم.صبحانه ام رو میل کردم.دندان هایم رو مسواک زدم.لباس های مدرسه ام رو پوشیدم و همچنین لوازم التحریرم رو در کیف گذاشتم.برای اینکه بدون استرس به مدرسه بروم در خانه دوستم رفتم.زنگ انها رو زدم.بعد از چند دقیقه در را باز کرد و به سمت مدرسه حرکت کردیم.بعد از یک ربع به مدرسه رسیدیم.دانش اموزان زیا
 
همه ی دیروز بد حال بودم و بی قرار و گریان و رنجور و عوضی!دم غروب خودم را بردم بیرون و برایش بلیت سینما خریدم.آدامس دارچین و یک تکه کیک شکلاتی.یک فنجان قهوه ی لاته هم سفارش دادم که دختر کافه دار سینما یک لیوان بلور اندازه ی پارچ، لاته آورد برایش.خودم فیلم را دید و مثل همیشه کی مرام را نپسندید و عوضش دولتشاهی و پیرمرد بازنشسته ی معلم که پدر بود را پسندید و سری تکان داد.پسر جوان صندلی کناری کل فیلم را با موبایل حرف زد. یک جا طاقت خودم طاق شد برگشت
دانلود آهنگ نفس عمیق بکش مثل خودم بگو که منم عشق توام از میثم ابراهیمیدانلود آهنگ جدید و بسیار شنیدنی نفس عمیق از خواننده میثم ابراهیمی با ۲ کیفیت متفاوت به همراه پخش آنلاین و متن آهنگتنظیم: آرش پاکزادDownloade Ahange Jadide Meisam Ebrahimi Be Name Nafase Amigh
بیوگرافی میثم ابراهیمی:میثم ابراهیمی خوانندگی را از دوران نوجوانی شروع کرد ، اوایل در ایام محرم در هیئت های عزاداری میخوند.به مرور کار خوانندگی رو به طور حرفه ای شروع کرد ، در این مدت با آهنگسازانی چون محمدرض
این عنکبوتا که قرمز و خیلی ریزن، دیدین؟ یکیشون داشت رو سیم شارژر راه می رفت و برمی گشت. این کارو هفت هشت باری کرد. فکر کردم چه الکی! چه بیخود! چی می فهمه از این رفت و برگشت؟ چی میخواد از جون خودش ساعت ۳/۵ صبح!!بعد دیدم خودم توی همین چند دقیقه، چند بار طول زیرزمینو رفتم و برگشتم. نه که الکی. ولی به نظر الکی.حداقل حرکت اون قرمزه نسبت به طول بدنش، فکر کنم از مال من بیشتر بوده.چمیدونم. شایدم یه سیگنالی داشته میداده با این کارش.من چی کار می کنم؟ من چی می
ساعت 1:23 دقیقه شبه.من بعد مدتها وسط هزاری کار، دلم برای خودم تنگ شده و نشستم پای وبلاگ، برای خودم بنویسم.مدتهاست که به چیزی فکر نمیکنم. فقط کار میکنم. بی وقفه کار میکنمحواسم نیست 27 سالمه و غصه نمیخورم. فقط کار میکنمچون میخوام حس کنم خوبم. با همین شرایطم خوبم.منعطف شدم. میگم حتما همیشه نباید اونی بشه که ما فک میکنیم.همین باعث شده به شرایط خو بگیرم.دنیا رو همونجوری که هست بپذیرم و مثلا خوشحال باشم یه چیزایی رو دارم تغییر میدم :)زندگی همینه دیگهچی

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

خرید و سفارش اینترنتی frektaledsib مقاوم سازی تکنوپل کانتیگ داستانها و نکات قرآنی مواد آرایشی بهداشتی علم سنجی milad2farsi نقد فارسی مرکز تخصصی تولید و واردات انواع سیستم های کنترل تردد و راهبند اتوماتیک