نتایج جستجو برای عبارت :

اولین باری که دوستم را قضاوت کردم

پیله کرده بودم به تو ، درست زمانی که از همه دنیا بریده بودم ، یکهو میان تنهایی محض شدی همدمم ، میون سردی قلبم شدی گرمی عشق میون نا امیدی از آدمها تو شدی امید من میون تلخی و غم ها تو شدی دلیل خنده های من کلمه خیلی بزرگیه که عظمتشو فقط کسی درک میکنه که به حریم تنهاییش اجازه ورود هیچ آدمی رو نداده دلخوشی ، این دلخوشی به یه دوست تو دوستم بودی نه فقط مردی که بخوام همسرم باشه دوستم بودی مثل دوستی با یه دختر ، غریزه نبود هوس نبود وقتی که درد و دل کرد
چجوریه که بعضی مردا روجون به قربونشونم کنی، باز ننه شونو به زنشون ترجیح میدناصن انگار بعضیا با عشق به مادربدنیا اومدن و دیگه جایگزینینمی تونن براش داشته باشن.اصن عشق به مادر مساله ش جداسعشق به همسرم جدا.چطوره که بعضیا نمی تونن اینا رو از هم تفکیک کنن.دوستم میگفت بعد بیست سال زندگی مشترک.
سلام 
داشتم فکر می‌کردم دوستان مجازی، و شاید کلا دوستان آدم تو این روزگار! مخصوصا از نوع جدیدش که کرونایی شده! فقط به‌درد ویترین زندگی آدم می‌خورند!
این چه‌جور دوستی‌ایه که من هیچ خبری از سختی‌های دوستم ندارم، نمی‌دونم‌ کی و چرا ناراحت میشه، کی خوشحاله، کی بیمار شده، کی بچه‌اش با مشکل مواجه شده و
مخصوصا اون دوستانی که از طریق اینستا ازشون خبر داریم! اگر حتی گوشه‌هایی از زندگیشونم نمایش بدن، هیچ معلوم نیست دقیقا اون یکی گوشه‌ی زندگ
ما انسانها از زمانی که متولد می شویم در حال قضاوت هستیم تا آخرین لحظه زندگیمان. این قضاوت را  در کمال اعتماد به نفس و تصور دانایی فراوان سه زمینه انجام می دهیم:۱.قضاوت راجع به اعمال خودمان۲. قضاوت راجع به اعمال دیگران۳. قضاوت راجع به اعمال و آثار خداوند
پستچی؛ قسمت چهارم
آن روز، بهشت زهرا؛ واقعا بهشت بود. علی کمی آن طرفتر و من کمی با فاصله از او. فکر می کردم چند هزار آدم آن زیر خفته اند که کسی را دوست داشته اند و یا کسی دوستشان داشته است. آیا دوست داشتن، همیشه دلیل می خواهد؟قاصدکی روی شالم نشست، به فال نیک گرفتم. علی ساکت بود. حتما داشت فکر می کرد چطور موضوع را مطرح کند.به مزاری رسیدیم. علی نشست. من هم بی اختیار نشستم.گفت: رفیقم محسنه! تنها دوستم.شروع کرد به فاتحه خواندن. فاتحه خواندنش مثل درد دل
خودمان قاضی کار های خودمان باشیم.مقاله ای در باب دستور جلسه قضاوت و جهالت»به قلم؛ کمک راهنما همسفر رؤیا خرقانی شب‌ها که می‌خواهم بخوابم رفتار وزندگی خودم را از صبح تا شب بررسی کنم که
آیا امروز در جهت خیر و نیکی و محبت بودم و یا فقط روزمرگی کردم، صبحم را شب کردم
آیا زندگی را زندگی کردم، آیا امروزم با دیروزم تفاوت داشت، رفتارهای من در جهت
ارزش و صراط مستقیم بود؟ پس ای‌کاش که خودمان را در جهت رشد قضاوت می‌کردیم. 
روح دختر بچهساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در بیگو» واقع در شمال جزیره گوام» زندگی می‌کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعت.
امروز میخوام دلیل ساختن این پیج رو بگم، اصلا چرا این پیج رو درست کردم، چرا تصمیم گرفتم حرفای دلم رو اینجا بگم، راستش چون هیچ گوش شنوایی رو برای حرفام مناسب ندیدم، نه که دوست صمیمی یا خواهر مهربون نداشته باشم، چرا اتفاقا خوبشم دارم، ولی از قضاوت بقیه میترسم، دوست ندارم اطرافیانم رفتارای من و همسرم رو قضاوت کنن یا دل برام بسوزونن، چون‌مطمئنم با شنیدن یه گوشه کوچیک از حرفام حتما همینکار رو میکنن.قصه از اینجا شروع شد که پارسال توی مرداد ماه، ی
موضوع انشا :قضاوت
قضاوت کردن از نوع طرز فکر خود نسبت به دیگران و یا قضاوت کردن از روی ظاهر فرد اصلا کار شایسته و پسندیده ای نیست.
خداوندا؛ به من بیاموز قبل از آنکه درباره راه رفتن کسی قضاوت کنم، کمی با کفشهای او راه بروم.
زندگی هم همینطور است.
وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می کنیم، آنچه می بینیم به درجه شفافیت پنجره ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد.
قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و ا
بعد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده
و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم
. دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم
. من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه
. از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم
، هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چ
سلام
چند ماه پیش یکی از دوستان دوره کارشناسی من که رشته دانشگاهی ایشون هم با من فرق داشت، به زنگ زد و طی مکالماتی که داشتیم، ایشون از من درخواستی کردند مبنی بر اینکه دختر زن عموم پیش دانشگاهی و رشته ریاضی فیزیک هست و میخواد کنکور بده و در زمینه مباحث ریاضی سوالاتی داره. 
منم قبول کردم، چون خودم تدریس دارم بعضی اوقات. ایشون شماره منو به دختر زن عموش دادند و دختر خانم هم بهم پیام داد و سوالاتی پرسید و منم جواب دادم. حالا این وسط داره یه سری اتفاق
همین شب بود. ماه رمضون بود. اما اردیبهشت نبود. شهریور بود.
اون موقع فقط 22 سالم بود.
لمس تن کوچیکش برام یه رویا بود.
شد عروسکم. شد همدمم. شد یه موجود که باهاش رشد کردم و بزرگ شدم. باهاش یک عالمه حس متفاوت رو تجربه کردم.
پسرکم بزرگ شد و من هم در کنارش رشد کردم.
و الان اون قدر بزرگ شده که میگه من مراقبتم.که مراقبه چادر از سرم نیفته. که صدامو جایی بلند نکنم.
مثل یه مرد مراقبمه و ابایی نداره بهم بگه دوستم داره.
دیشب خواب بود، یکهو بیدار شد
دختر عموم موهایی خیلی بلند و قشنگی داره خدای فقط حاضر نیست اصلا قیچی بهشون بخوره هر وقت نوک گیرشون کردم با کلی مصیبت و حرف زدن بوده اولين بار که نوک گیرشون کردم تازه از حمام اومده بود بیرون موهاش خیس بود ازم خواست سشوارشون کنم سشوار که تموم شد کلی اسرار کردم که حیفه موهات موخوره میگه و از این حرفا بابا فقط یک سانت ازشون کوتاه کن بالاخره بعد کلی دلیل اوردن راضی شد یهو به من گفت پس تو برام انجام بده یه چادر پهن کردیم کف اتاق از تو کیف لوازم اریش
قضاوت
در این متن قرار است چند سوال مطرح کنم و پاسخی به تناسب وضعیت به آن ها بدهم. اگر مفهوم آزادی در ایرانِ دهه ۵۰ بشدت در کتاب ها مطرح بود و اهمیت داشت، امروزه قضاوت مفهومی است که در دستان عده ای معنا عوض می کند و می شود سکوت در برابر بی عدالتی هایی که از سمت قدرت های حاکم صورت می گیرد. یکی از درد ها این است که وقتی می گویند قضاوت نکنیم یک کلیت می بخشند که به لحاظ منطقی قابل دفاع نیست یعتی این قضاوت نکردن را هم درباره ی دوست می گویند و هم درباره ی
دوم دبیرستان بودم که یک روز پدرم یه فلش زیبا بهم هدیه دادپسر خیلی تنهایی بودم توی یک شهر حاشیه کویرهیچوقت آدم محبوبی نبودمالبته که دلم می خواست ولی نمی تونستمتوی یکی از همین روزهای زمستانی امتحانات یکی از همکلاسیا از من یک سریال رو خواستمنم سریال رو براش کپی کردم و بهش رسوندم موقع تبادل یکی از بچه ها گفتمصطفی می خوای فلشتو بده برات چندتا چیز جالب بریزمبا اکراه قبول کردمفلشمو بعد چند روز برگردوندمن حوصله نداشتم ببینم چی ریختهمثل هرروز سا
حیاط را آب پاشی کرده بودم تا کمی هوای دم کرده عصر جمعه، خنک به نظر برسد. نشسته بر پله ایوان خانه، منتظر نسیم بودم. گفته بودم بیاید و دستی به صورتم بکشد. داشتم فکر می کردم این بار بگویم ابروهایم را هشتی بردارد یا نه که زنگ به صدا درآمد. بی خیال آیفون به سمت در رفتم و بازش کردم. تنها بود. گفتم:-سلام. پسرها کوشن؟همانطور که به طرف ایوان می رفت، روسری را از سرش کند و در حال بازکردن دکمه های مانتواش گفت:- خاله شون معتادشون کرده به هری پاتر. داشتن فیلم سوم
هدف اینجانب از نوشتن داستان پوست پیاز علاوه بر اینکه داستانی نوشته باشم تا شما عزیزان رو در اوقات فراغت سرگرم کنم خالی از لطف نبوده و چند نکته هم داخل داستان قرار دادم که امیدوارم در زندگی واقعی هم مورد استفاده شما قرار گیرد.از جمله نکاتی که درون این داستان به آن اشاره داشتم اهمیت نام الله برای غلبه با ترس و دشمنان انسان بود.از اهمیت خواندن نماز صبح و گفتن بسم الله هنگام وضو هم گفتم که علاوه بر اینکه شیطان را از شما دور میکند باعث میشود رو
انشا صفحه ۲۱ کتاب نگارش فارسی پایه کلاس پنجم دبستان ابتدایی درباره درمورد خاطره ای که در آن مسئله ای یا مشکلی حل شده باشد
خاطره ای که در آن مشکلی حل شده باشد
انشا خاطره ای که در آن مسئله ای یا مشکلی حل شده باشد نگارش پنجم
خاطره ای که در آن مسئله ای یا مشکلی حل شده باشد آن روز با عجله کیف مدرسه ام را بستم کمی دیر کرده بودم سریع وارد سرویس مدرسه شدم وکناردوستانم نشستم وشروع به حرف زدن کردیم انروزاولين زنگ درس املا داشتیم خواستم قفل کیفم را باز کن
یک شاگردی داشتم در کلاس حفظ به نام آقای مطهری. طلبه معممی بود که آمده بود برای حفظ و در آن موسسه کلاس مرا انتخاب کرده بود خیلی هم به من علاقه داشت. من خیلی گیر نمی دادم که چرا به من علاقه داشت. با موتور می آمد و می رفت. یه روز دیدم که یک ماشین صفر خریده بود. برای یک طلبه، توان خرید خودرو، کمتر پیش می آید. ولی برای من طبیعی بود و لطف خدا می دانستم. چند روز بعد تصادف کرد. یک موتوری بهش زده بود. آمد پیش من و گفت ماشینم داغون شده، مقصر هم من شنا
سلام دوستای عزیزم. من چند روز پیش به تولد دوتا از دوستام دعوت شدم و رفتم. یکیش تولد دوستم نازنین دختر خانوممون و دومی تولد دوستم یگانه که مامانش نماینده کلاسمونه.
حالا یه کمی در مورد مدرسه ام میگم . ما امروز یک جشن داشتیم (جشن عید غدیر خم)بهمون خیلی خوش گذشت تازه پذیرایی هم شدیم . یه چیزه جالب ،من زنگ ورزش ها با دوستام خاله بازی هم می کنم . همه املاهام هم تا حالا بدون غلط بوده .من درس جمله سازی رو بیشتر از درس های دیگم دوست دارم . ما امسال درس هامون
پایه نهم انشا چرا قضاوت دیگران اشتباه است
مقدمه:قضاوت کردن بدون اساس و مدرک و مشاهدات میدانی قطعا یکی از اشتباه ترین کار هایی است که هر انسانی مرتکبش خواهد شد و می تواند عواقب بدی نیز داشته باشد و این شرایط به هیچ عنوان مثبت نیست و چه بسا می تواند موجب اختلافات زیادی شود.
تنه انشاء:در درجه اول باید بدانیم که شرایط انسان ها در قبال تصمیم گیری ها با یکدیگر متفاوت است و قطعا هر کسی ممکن است در یک شرایط مشابه تصمیم خاص خود را گرفته و یا این که در حی
تمام زندگیم از تولد تا وقتی که بیهوش شدم به من نشان داده شد. دیدم که [اغلب] در سوی اشتباه زندگی به سر برده بودم. من آن قدرها هم که فکر می کردم خوب نبودم و [با دیدن آن] از خود احساس شرم کردم. ولی وجود عشق من را مورد قضاوت قرار نمی داد. او حامی ام بود و به من عشق می داد. نه تنها اعمالی که انجام داده بودم، بلکه افکاری که از خود صادر کرده بودم را نیز می دیدم. این برایم بسیار تعجب آور بود. تصور نمی کردم که اینطور باشد [و افکار ما مانند اعمالمان اثر
یکی از چیزهایی که می‌خوام بهش برسم، اینه که سفر کردن بشه جزیی از زندگیم. در همین راستا، دلم خواست تا پایان سال بدون خانواده برم سفر. آروم آروم فکرهامو کنار هم چیدم تا برنامه رو اوکی کنم. ترجیحم این بود که اولين سفر رو تنهای تنها نباشم، مثلا با تور یا یه اکیپی برم. ادم سفر برو دور و برم نیست و اکیپی هم نمی‌شناسم. حقیقتا تنها بودن برای من راحت‌تر از سفر با توره. حتی تصور بودنم کنار آدمهای غریبه قشنگی سفر رو برام زهر می‌کنه، ولی، تورها رو چک کردم
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم.
مرد اول می‌گفت:چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مداد‌های دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم.
همه چیز یه پایانی داره ***********************داشتم تو کافه قهومو می‌خوردم یه دفترچه کوچولو از توی کیفم در آوردم و هرچی می‌دیدم رو یاد داشت میکردم :گارسون قبلی به خاطر دعوا کردن با مشتری اخراج شد و یه به گارسون جدید اومده به جاش یه دختره داره با یه پسر سر رنگ کیک تولدش بحث می‌کنه و.و دوست پسرم همینجاست و داره با یه دختر دیگه خوش و بش می‌کنه  دفترچمو بستم سرمو انداختم پایین که شاید متوجه من نشه سریع پول میز و قهوه رو حساب کردم و ب
ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولين کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش ج ج خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. 
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. 
بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو ه
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: کتاب
درست می شنوم؟! دارد به سمت من می آید؟!این صدای پای اوست؟!آه؛ نه، آن رفیق قدیمی باز هم بی توجه به من گذشت.رد شد و بازهم به آن یار مهربان توجهی نکرد.درست است که از او گلگی دارم اما هرچه باشد او از فرزندان دوست من است!دوستی که هرروز به سراغم می آمد. چرا فرزندان او و فرزندانشان اینگونه مرا فراموش کرده اند؟خودش که آنقدر بی معرفت نبود!من که به او بدی نکردم؛کردم؟!پس چرا اینقدر تنها و بدون اعتماد به نفس شده ام
مخمل سرمه‌ای آسمان با ستاره‌های درخشان دلربایی می‌کرد. آن شب اولين باري بود که دلم جادوی ستاره‌ها را نمی‌خواست؛ دلم ابر می‌خواست، ابر سفید پنبه‌ای.
حافظ باز کردم و جواب داد:
مرا چشمی است خون‌افشان ز دست آن کمان ابرو»
قشنگ‌ترین ابر پنبه‌ای دنیا از پشت ستاره‌ها پیدا شد و دنیا بوی بیدمشک گرفت.
از : تهمینه میلانی
ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولين کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش ج ج خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در
بادسختی می وزید.ابرها بی قراری می کردن.لوئن از درخانه خارج شد. ناراحت بودم چون بهترین دوستم لوئن را از خودم راندم.پدرم کالسکه را حاظر کردو ما به سمت مهمانی حرکت کردیم.چون پدرم یک تاجربودباید به مهمانی می رفتیم.همه بودند از پرنسس تاخود شاه کشور.از ناراحتی بغضم گرفت و ناگهان گریه کردم.به بیرون از قصر رفتم.بادی که می آمد اشک را از صورتم پاک می کرد.تصمیم گرفتم به خانه ی لوئن بروم.وقتی رسیدم لوئن رفته بود.به من گفته بود می رود  به جزیره ی خانوادگی خ

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

واقعیت سوسک زده ... ظفرآباد شیراز روزمرگی های من یار آسمانی Cafe Ketab کافه کتاب بوستان ملت رشت. دختری از جنس هامین خرید گوگل ویس dsetarehsoheil دانلود پکیج های رایگان Ž