نتایج جستجو برای عبارت :

با دیدن دوستم بسیار تعجب کردم امکان نداشت

همین شب بود. ماه رمضون بود. اما اردیبهشت نبود. شهریور بود.
اون موقع فقط 22 سالم بود.
لمس تن کوچیکش برام یه رویا بود.
شد عروسکم. شد همدمم. شد یه موجود که باهاش رشد کردم و بزرگ شدم. باهاش یک عالمه حس متفاوت رو تجربه کردم.
پسرکم بزرگ شد و من هم در کنارش رشد کردم.
و الان اون قدر بزرگ شده که میگه من مراقبتم.که مراقبه چادر از سرم نیفته. که صدامو جایی بلند نکنم.
مثل یه مرد مراقبمه و ابایی نداره بهم بگه دوستم داره.
دیشب خواب بود، یکهو بیدار شد
پستچی؛ قسمت چهارم
آن روز، بهشت زهرا؛ واقعا بهشت بود. علی کمی آن طرفتر و من کمی با فاصله از او. فکر می کردم چند هزار آدم آن زیر خفته اند که کسی را دوست داشته اند و یا کسی دوستشان داشته است. آیا دوست داشتن، همیشه دلیل می خواهد؟قاصدکی روی شالم نشست، به فال نیک گرفتم. علی ساکت بود. حتما داشت فکر می کرد چطور موضوع را مطرح کند.به مزاری رسیدیم. علی نشست. من هم بی اختیار نشستم.گفت: رفیقم محسنه! تنها دوستم.شروع کرد به فاتحه خواندن. فاتحه خواندنش مثل درد دل
چجوریه که بعضی مردا روجون به قربونشونم کنی، باز ننه شونو به زنشون ترجیح میدناصن انگار بعضیا با عشق به مادربدنیا اومدن و دیگه جایگزینینمی تونن براش داشته باشن.اصن عشق به مادر مساله ش جداسعشق به همسرم جدا.چطوره که بعضیا نمی تونن اینا رو از هم تفکیک کنن.دوستم میگفت بعد بیست سال زندگی مشترک.
صبح جمعه که از خواب بیدار شد، بالاخره همه چیز برایش فاقد ارزش و هیجان خاصی شده بود. فکر کردن به لحظه‌ای که لب‌هایی گرم و ملتهب به هم می‌رسند و بازی هوشمندی را با هم شروع می‌کنند، در دلش شوقی را بیدار نمی‌کرد. نسبت به همه چیز، حس یکسانی داشت. آدم‌ها برایش فرقی با هم نداشتند. دلش، برای کسی تنگ نمی‌شد. پتو را روی سرش کشید و سعی کرد صحنه‌ای را به یاد آورد و نسبت به آن حسی داشته باشد، اما نداشت! لب‌هایی که به فاصله چند میلی‌متری صورتش می‌گفت چق
توته، تکرار غریبانه‌ی روزهای خردادت چگونه گذشت؟ بدین شکل که برای بار هزارم شرلوک و چارلی و کارخانه شکلات‌سازی را دیدم و بعد سراغ قسمت‌های تکراری آفیس و بروکلین ناین‌ناین رفتم، چند بار هوس ديدن بریکینگ‌ بد را کردم اما پشیمان شدم، روزها مثل یک دایناسور زخمی هندونه و پاستیل نواری خوردم، بابت آمدن سری جدید کارخانه‌ی هیولاها در ماه آینده خوشحالی کردم، نظریه‌ام مبنی بر عشق ناکام عماد و کاوه (می‌‌خواهم زنده بمانم) را با دوستانم در میان گذ
اولین باری که سیگار کشیدم یک روزی بود درست مثل امروز. باران می‌بارید و خیابان و پیاده‌رو سر کوچه پر از آب شده بود. جلوتر اگر می‌رفتم تا مچ توی آب فرو می‌رفتم. ولی سیگار می‌خواستم و انگار چاره‌ی دیگری نبود. به پسر سیزده چهارده ساله‌ای که داشت رد می‌شد گفتم: ببین من کفشام خیس میشه، میشه یه ذره جلوتر یه بسته سیگار برام بخری؟ گفت چه سیگاری؟ اسمش را گفتم. قبلش توی گوگل سرچ کرده بودم تا یک مدل سیگار سبک‌تر، کم‌بو تر با دوز نیکوتین نسبتا کم‌تر پ
پیله کرده بودم به تو ، درست زمانی که از همه دنیا بریده بودم ، یکهو میان تنهایی محض شدی همدمم ، میون سردی قلبم شدی گرمی عشق میون نا امیدی از آدمها تو شدی امید من میون تلخی و غم ها تو شدی دلیل خنده های من کلمه خیلی بزرگیه که عظمتشو فقط کسی درک میکنه که به حریم تنهاییش اجازه ورود هیچ آدمی رو نداده دلخوشی ، این دلخوشی به یه دوست تو دوستم بودی نه فقط مردی که بخوام همسرم باشه دوستم بودی مثل دوستی با یه دختر ، غریزه نبود هوس نبود وقتی که درد و دل کرد
خاطرات پوشک
قسمت سیزدهم
این داستان
آغاز زندگی من 
بنابراین روزها گذشت، من به آن زندگی عادت کردم. باید اعتراف کنم که سخت ترین چیزی که برای من سخت بود مسئله پوشک بود. از طرفی من هنوز نمی توانستم بدون توقف و باز کردن زیپ پوشکم ادرار کنم.یک روز بعدازظهر مادرم به من زنگ زد، من در حال خزیدن بودم (همانطور که او می خواست) و او مرا روی بغلش دراز کشید. زن پیراهنش را درآورد و تنه‌اش را جدا کرد و سینه‌هایش را آشکار کرد. او مجبور نبود توضیح زیادی برای آنچه م
بعد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده
و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم
. دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم
. من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه
. از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم
، هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چ
روح دختر بچهساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در بیگو» واقع در شمال جزیره گوام» زندگی می‌کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعت.
تمام زندگیم از تولد تا وقتی که بیهوش شدم به من نشان داده شد. دیدم که [اغلب] در سوی اشتباه زندگی به سر برده بودم. من آن قدرها هم که فکر می کردم خوب نبودم و [با ديدن آن] از خود احساس شرم کردم. ولی وجود عشق من را مورد قضاوت قرار نمی داد. او حامی ام بود و به من عشق می داد. نه تنها اعمالی که انجام داده بودم، بلکه افکاری که از خود صادر کرده بودم را نیز می دیدم. این برایم بسيار تعجب آور بود. تصور نمی کردم که اینطور باشد [و افکار ما مانند اعمالمان اثر
اگر نتایجِ موردِ انتظارِ یک رفتار، هدف باشد، خواسته یا ناخواسته هر کدام مان هدفی را در زندگی پدید خواهیم آورد. حال اگر با علم به هدفی، رفتاری را دنبال کنیم آن هدف، محرکِ بیرونی ما خواهد بود و انگیزه ها را برپا میکند. هدف، علاوه بر معانی و مفاهیمِ کلیشه ای و به موازاتِ وجود و وجوبش، نقشِ عظیم و گاه هولناکی را بر سرنوشتِ انسان ها داشته. پاندا از اهدافِ بقیه تعجب می کند و به خود نهیب می زند. پاندا از اهدافِ نداشته ی خود هم تعجب می کند و در دریای اف
شنبه دوم مهر بود که اولین خدمت سربازی خود را در مدرسه ابتدایی عمار یاسر در روستای کَمجان شروع کردم.
به محض ورود، بچه های مدرسه گفتند از ظاهر شما پیداست که معلم مهربانی هستی :)
مدرسه هیچگونه امکاناتی ندارد، کلاس اول که معلم نداشت، کلاس دوم و سوم که در هم ادغام شده بود. کلاس ششم هم مدیرش حالی نداشت که سر کلاس برود، مرا جای خودش به کلاس فرستاد.
معلمی دیدم که در دیدگان دانش آموزان سیگار می‌کشید ، معلمی دیدم که خدا را قبول نداشت و در نفی آن مباحث فل
بعد از کلی صلاح و م به این نتیجه رسیدم که باید بچه رو بفرستم دنبال علم و دانش . شاید کرونا سال دیگه هم باشه! تا کی زندگی رو از حالت عادی خارج کنیم! چه بسا سال گذشته خیلی از کلاس اولی ها به کلاس اول نرفتن و امسال با همون شرایط کرونایی مجبورن برن! جشن افتتاحیه فسقلی رو گذاشتم خونه و باهاش رفتم تا با ديدن مادران دیگه با خودش نگه کاش مادر منم میومد. ولی توجیه ش کردم که با داشتن یه نوزاد وقت آزادی مثل بقیه ی مادران ندارم که هر روز برای دلخوشی بر
سلام
چند ماه پیش یکی از دوستان دوره کارشناسی من که رشته دانشگاهی ایشون هم با من فرق داشت، به زنگ زد و طی مکالماتی که داشتیم، ایشون از من درخواستی کردند مبنی بر اینکه دختر زن عموم پیش دانشگاهی و رشته ریاضی فیزیک هست و میخواد کنکور بده و در زمینه مباحث ریاضی سوالاتی داره. 
منم قبول کردم، چون خودم تدریس دارم بعضی اوقات. ایشون شماره منو به دختر زن عموش دادند و دختر خانم هم بهم پیام داد و سوالاتی پرسید و منم جواب دادم. حالا این وسط داره یه سری اتفاق
پوست پیاز
قسمت:دوم
داستان نیمه بلند
ژانر:وحشت
به قلم #حامد_توکلی
زمان پست هر روز ساعت ۱۶:۰۰
#نویسنده
#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره
در کنار همان آتش کوچک لباس هایمان را خشک کردیم و با همان مقدار نان و وسیله ای که همراهمان بود شام مختصری خوردیم از داخل غار بیرون کامل پیدا بود من در حال ديدن بارانی که قصد بند آمدن نداشت بودم چاره ای نبود و در آن شرایط راهی عاقلانه تر جز مانده داخل غار را نداشتیم به پیشنهاد نصرت تصمیم گرفتیم شب را هم در آن غا
دوم دبیرستان بودم که یک روز پدرم یه فلش زیبا بهم هدیه دادپسر خیلی تنهایی بودم توی یک شهر حاشیه کویرهیچوقت آدم محبوبی نبودمالبته که دلم می خواست ولی نمی تونستمتوی یکی از همین روزهای زمستانی امتحانات یکی از همکلاسیا از من یک سریال رو خواستمنم سریال رو براش کپی کردم و بهش رسوندم موقع تبادل یکی از بچه ها گفتمصطفی می خوای فلشتو بده برات چندتا چیز جالب بریزمبا اکراه قبول کردمفلشمو بعد چند روز برگردوندمن حوصله نداشتم ببینم چی ریختهمثل هرروز سا
حیاط را آب پاشی کرده بودم تا کمی هوای دم کرده عصر جمعه، خنک به نظر برسد. نشسته بر پله ایوان خانه، منتظر نسیم بودم. گفته بودم بیاید و دستی به صورتم بکشد. داشتم فکر می کردم این بار بگویم ابروهایم را هشتی بردارد یا نه که زنگ به صدا درآمد. بی خیال آیفون به سمت در رفتم و بازش کردم. تنها بود. گفتم:-سلام. پسرها کوشن؟همانطور که به طرف ایوان می رفت، روسری را از سرش کند و در حال بازکردن دکمه های مانتواش گفت:- خاله شون معتادشون کرده به هری پاتر. داشتن فیلم سوم
نگاهی به منابع دهمین جشنواره کتابخوانی رضوی/ (گروه سنی نوجوان)
نشانه ها؛ قصه هایی از زندگی امام رضا علیه السلام


کتاب نشانه ها اثری مصور و راوی قصه هایی از زندگی امام هشتم است که مخاطب نوجوان را با خصوصیات اخلاقی و فضائل آن حضرت بیشتر آشنا می کند. این کتاب در هفت فصل تهیه شده است: نشانه ها، غیبت، انفاق، هجده عدد خرما، مردان حبشی، ولیعهدی و درد دندان.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی نهاد کتابخانه های عمومی کشور، همۀ ما علاقمندیم با شیوۀ زندگی امام
پارت‌دوم»نمیدونم چندساعت گذشته بود ،اما وقتی چشمم رو از نقاشی برداشتم و آسمون رو دیدم تعجب کردم.ماه تو آسمون مشخص بود .فکر کنم یک ساعت دیگه هوا تاریک بشه.لابد از همین روز اول عمه مردیسی به مامانم زنگ میزنه.نمیدونم چطوری کفشم رو پوشیدم و دوییدم تا یک وقت دیر نرسم.کل مسیر رو البته به جز تپه های خطرناک میدوییدم.بعد از یکساعت دوییدن رسیدم و یهو درو باز کردم.خونه تاریکه تاریک بود ،یادفیلم های ژانر وحشت افتادم.عمه مردیسی مثل اینکه داشت تلویزیون
  فروشگاه دیدم که اون قایق فقط یه ماکت بوده و سرجمع نیم کیلوگرمم وزن نداره و پوسته ی کاغذیش پاره شده و توی هوا تاب میخوره ، سریع چهره ی شهروز توی ذهنم تداعی شد ، نگاه کردم دیدم ته فروشگاه هنوز یه موتور سیکلت هارلی دیویدسون پارکه ، که روش نوشه ، شهروزرفتم و شلنگ بنزینش را پاره کردم ، یه فندک زدم و در رفتم کل وجودم خشم بود ، برگشتم خونه ، دیدم جلوی خونه مون شلوغه ، با تعجب دیدم که قایق رو شهروز آورده و با پدرش دارند تحویل میدند ، رفتم جلو ، شهروز
 وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.بهم گفت:”متشکرم”.میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.من عاشقشم.اما… من خیلی خجالتی هستم … علتش رو نمیدونم.تلفن زنگ زد.خودش ب
 
 
روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:”در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.” سقراط گفت:”چرا رنجیدی؟” مرد با تعجب گفت :”خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است.” سقراط پرسید:”اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و ر
برای من بعنوان یک پسر مثلاً بالغ و به سن قانونی رسیده دو راه بیشتر وجود نداشت. یا تحمل سختی چهار سال درس خواندن در رشته و دانشگاهی که کوچک‌ترین علاقه‌ای به آن‌ها نداشتم و یا دو سال سربازی. من هم مثل خیلی از همسن‌هایم درس و دانشگاه را انتخاب کردم. سرمست از پشت میز نشینی بعد از دانشگاه، ترم‌ها را یکی پس از دیگری می‌گذراندم. علی‌رغم تمام نصایح و هشدارها از ترم دو و سه وارد اکیپ‌های مسخره‌ی دانشجویی شدم و پس از آن، سر چرخاندم و دیدم وسط فعالی
داستان زیبای کودکانه هزار دست
خانم هزار پا تخم گذاشته بود. اما از توی تخمش یه بچه بیرون اومد که هزار پا نبود. هزار دست بود. اصلا هیچی پا نداشت ولی به جای پاهاش یه عالمه دست داشت.خانم هزار پا از ديدن بچش خیلی ناراحت شد. دلش برای نی نی هزاردست می سوخت . آخه اون حتی دو تا پا هم نداشت که بتونه باهاشون راه بره.هزار دست از اینکه پا نداشت ناراحت و اخمو نبود. بلکه خیلی هم خوش اخلاق و خنده رو بود. اون برای چهارتا از دستاش کفش درست کرده بود و با همونا راه می ر
کاسپارف شطرنج باز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور
باخت. همه تعجب کردند و علت را جویا شدند. او گفت اصلاً در بازی با او نمیدانستم
که آماتور است، برای این با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت بودم. گاهی به
خیال خود نقشه اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش بینی می کردم. اما در کمال تعجب
حرکت ساده دیگری می دیدم. تمرکز می کردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم. آنقدر در
پی حرکتهای او بودم که مهره های خودم را گم کردم. بعد که مات شدم فهمیدم حرکت های
او از سر ب
روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:”در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.” سقراط گفت:”چرا رنجیدی؟” مرد با تعجب گفت :”خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است.” سقراط پرسید:”اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست
انشا صفحه ۲۱ کتاب نگارش فارسی پایه کلاس پنجم دبستان ابتدایی درباره درمورد خاطره ای که در آن مسئله ای یا مشکلی حل شده باشد
خاطره ای که در آن مشکلی حل شده باشد
انشا خاطره ای که در آن مسئله ای یا مشکلی حل شده باشد نگارش پنجم
خاطره ای که در آن مسئله ای یا مشکلی حل شده باشد آن روز با عجله کیف مدرسه ام را بستم کمی دیر کرده بودم سریع وارد سرویس مدرسه شدم وکناردوستانم نشستم وشروع به حرف زدن کردیم انروزاولین زنگ درس املا داشتیم خواستم قفل کیفم را باز کن
آرش پرسید: بابا عصر یخبندان کی تموم شد؟»حوصله نداشتم به سؤال‌های بی‌سر و تهش که از میان فیلم‌های کودکانه بیرون می‌کشید، جواب بدهم. 
سؤال‌هایی که گاهی خودم هم از شنیدنش تعجب می‌کردم و جوابی برای آن نداشتم. دوباره سرش را از توی تبلت بیرون
ادامه مطلب
داستانی که اما و ولی داشته باشدداستان از اونجا شروع می شود که خرداد امسال بود که یک روز از خواب بلند شدم و به تمام مشکلاتی که بر سرمان ریخته شده بود فکر می کردم. هر چه بیشتر به آن فکر می کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که مشکلات چقدر زیاد و پیچیده و در هم تنیده شده اند.اما در این میان داستان نکته ای بود که برای من بسيار جای تعجب داشت. من حالم خوب بود و اصلا ناراحت نبودم!برای خودم خیلی عجیب بود، با حبیب (دوست و شریکم) تماس گرفتم و همین مسئله ر

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

بهترین وبلاگ روانشناسی قرآن معجزه پیامبر (ص) راهبر آموزشی دنلود مقاله و پایان نامه و تحقیق رشته حقوق Download The Lastest Music Albums حرفهایی هست برای گفتن (آرمان عقدك) Justin Bieber ایثارگران ونک عقل سرخ yashasin