سرعت ماشین کم شده و افتاده توخاکی ؛ این یعنی کم مونده برسیم چشم هایم رو باز می کنم حرکتی به دستهایم می دهم تا ته مانده خواب از سرم بپرد با ذوقی سرشار و با دلی تنگ هوای وطن شیشه ماشین رو پایین می کشم نفسی حریصانه می کشم باد آشنا به کله ام می خورد بوی صحرا سرمستم می کند حالا می فهمم من دلتنگ چه بوده ام ماشین دیگه سرعت گرفته گردنه خاکی رو رد کرده شیشه روبالا می کشم و به دوردستها خیره می شوم آخرین بار که این مسیر رو رفته بودم همه جا برف بود و همه چیز
اينقدر ریتم اتفاقات این چند وقت اخیر بالاست که نمیدانم روی کدام تمرکز کنم، فقط این که امروز دم مدرسه معلم لیلی گفت که این بچه چند تا سرفه کرده و بنا به پروتکل جدید نمیتونه بیاد مدرسه، من اینطوری بودم: دست شما درد نکنه، من که میدونم این بچه مریض نیست (محض احتیاط برگشتم خانه و عکس جواب منفی سلف تست هم براشون فرستادم) ولی کی میدونه اگه همینطوری بیاد مدرسه مریض نمیشه :-|
حالا بچه چطور بود؟ بغض، اشک، آه که من میخوام برم مدرسه!
در هفده سالگی عاشق پسری شده بودم که تاکنون در زندگیام ندیده بودماش! من فراتر از عشق در یک نگاه عمل کرده و به درجهای از مهارت رسیده که به عشق بدون نگاه دست یافته بودم! اگر از کم و کیف این عشق بپرسید همینقدر میگویم که با حسام در چتروم آشنا شده بودم. پس از سه ماه چتهای شبانهروزی بالأخره اولین ملاقاتمان در پارک پرواز تهران رقم خورد. سه سال از آن ملاقات گذشت و هر روز بیشتر از دیروز دلبسته حسام میشدم.حالا که این متن را میخوانید بالای سی
من اصلا نمیتونم داستان بذارم همش اون آرور میاد خسته شدم آه امروز دو بار تا حالا هر داستان رو نوشتم دستام خسته شد فعلا باید صبر کنیم مشکل از میهن بلاگ خداکنه درست بشه تا درست نشه نمیتونیم پست بذاریم من دو بار سه تا پست رو از اول نوشتم که اگه میومد در مجموع میشد 6 پست داستان اما نمیاد اگه تو بلاگفا اينقدر مینوشتم الان یکی از داستانامون رو تموم کرده بودم اگه درست نشه باید به فکر دیگه بکنیم این وضعیت خیلی رو مخه
همیشه مرا وقتی میدید،آنقدر نگاهم میکرد که خسته نمیشدهمیشه وقتی دستانم را میگرفت ، رها نمیکرد، مرا از خودش جدا نمیکردهمیشه با من بود یا به یادم ، حتی در خواب هم می آمد به خوابمشب تمام شد و بیدار شدم ، انگار که از عشقش بیمار شدم.نمیدانم خواب بودم یا بیدار ، بعضی وقتها حتی یادش نمی آمد لحظه دیدار.نمیدانم در یادش ،بودم یا نبودم ، هرچه بود یکی بود ، یکی نبودقصه ای بود از دو عاشق ، که اینجا حالا من مانده ام تنها.همیشه وقتی مرا میدید ، نگاهش به
اس ام اس الکی مثلا
وای چقد شماها خوشگلیـــــــــد.
الکی مثلا من کورم نمی بینم شماها شبیه فلفل دلمه اید . :)امروز رفتم سر جلسه ی امتحان همه ی سوال ها رو بلد بودم
الکی مثلا من خر خونم
حالا که نمره اومد به زور ده شده بودم
الکی مثلا من خرم هیچی بارم نیست .وای لبو لبو گل خوش قند لبو
تقدیم به همه ایرانی های عزیز
الکی مثلا مو البوم دادوم
قبانت
فدات
ستاره بچینی
خواب عمیق ببینی
خدافظ .
ادامه مطلب
روح دختر بچهساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در بیگو» واقع در شمال جزیره گوام» زندگی میکنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعت.
کلاس سومی که شدم، میدانستم آن سال چیزی به نام جشن تکلیف پیش رویمان است. دختربچهای بودم که نه رشد عقلی داشتم نه جسمی اما قرار بود به تکلیف برسم و خیلی هم خوشحال بودم! خیلی ذوق داشتم. قرار بود برایمان جشن بگیرند. چند تا سرود حفظ کرده بودیم. مادرم برایم چادر نماز و سجاده خریده بود و من فکر میکردم که حتما حسابی بزرگ و خانم شدهام. از همان وقت تا سالهای زیادی بعد از آن، عذابوجدان نمازهای نخوانده، تصمیم برای شروع دوباره، رها کردن و باز عذابو
دستام زیر پیرهنش بود یخ کرده بودم سرد، سرد ، سرد . آتیش داغ تر میشد و من سردتر، کم کم داشتم منجمد میشدم! گفت : زود باش! گفتم : بذار! گفت: از این داغ تر نمیشه گفتم: یه کم دیگه صبر! آتش شعله میکشید، رنگ های زرد و قرمز و نارنجی بهم میپیچیدند ، من بیشتر میترسیدم بیشتر، بیشتر، بیشتر. آروم دستمو از تنش جدا کردم! اونو از کیفم بیرون آوردم! گفت: بنداز ! . اشکم روی صورتم بخار شد! اون هم مثل همیشه اشکاشو تو چشماش نگه داشت .عقدنامه رو انداختم
اول اولش برمی گردد به خیلی سال قبلالبته خیلی سال از دید من سی و چند سالههمه اش هفت سال پیش بودنحوه آشنایی مان مهم نیستمهم آمدن و بودن تو بود ک دیری نپاییدرفتیفکر میکردم راحت رفتینمیشناختمتاگر میشناختم حتما نمیگذاشتم برویشده بود فریاد بزنم ک دوستت بزنم نمیگذاشتمآن روزها مغرور بودمحالا دیگر جا افتاده امشاید هم تو را دیر شناختم دیر فهمیدم ک پیش تو، بدون غرور بودن عیبی نداردمیفهمیدرک میکنیخب نمیشناختمت دیگرمثل الان نمیشناختممثل حالا که رف
یادته شهید مهدی زین الدین؟ داشتن استخر و سالن "و" رو میساختن کنار این "پ" تو دلم گفتم کاش عزیزم بیاد اینجا چه خوبه این امکاناتو داره اینجا ، میتونه استفاده کنه عزیزم و خیالم از این بابت هم راحت باشه♡ یادته شهید مهدی زین الدین؟ من فقط ی دختر عاشق و دلتنگ و غمزده بودم که ب همه چی فقط با عشق و دلتنگی و حسرت نگاه میکردم و اشک می ریختم و آه می کشیدم با همه ی وجودم فرمانده حالا داری همه ی ای کاش هامو جواب میدی حالا داری همه ی احساس پاک بین ما رو
همیشه مرا وقتی میدید،آنقدر نگاهم میکرد که خسته نمیشدهمیشه وقتی دستانم را میگرفت ، رها نمیکرد، مرا از خودش جدا نمیکردهمیشه با من بود یا به یادم ، حتی در خواب هم می آمد به خوابمشب تمام شد و بیدار شدم ، انگار که از عشقش بیمار شدم.نمیدانم خواب بودم یا بیدار ، بعضی وقتها حتی یادش نمی آمد لحظه دیدار.نمیدانم در یادش ،بودم یا نبودم ، هرچه بود یکی بود ، یکی نبودقصه ای بود از دو عاشق ، که اینجا حالا من مانده ام تنها.همیشه وقتی مرا میدید ، نگاهش به
صحنهی بدن سرد و بیجون باباکلاهی زیر چادر وسط خونه، به دست و پاهاش نگاه میکردم و نمیتونستم باور کنم چند روز پیش همین دست و پا رو با روغن ماساژ داده بودم، عمو که توی راهرو یک دفعه کنار دیوار سر خورد و زیر گریه زد، وقتی بابا رو دیدم و بغلش کردم و بدنش با هق هق بالا پایین میرفت، آواز سوگواری سوزداری که عمه به زبان گیلکی میخوند، بابا که تا حالا اینطوری گریه کردنش رو ندیده بودم و کاور رو باز میکرد تا بدن باباش رو توی کاور بذاره، وقتی که
ادگار آلن پو یک نویسنده بنام است زیرا یک شروع کننده است و بسیاری از نویسندگان ادبیات داستانی پس از او ذیل نام و سبک وی قرار می گیرند. با این که جسته گریخته داستانهایی از پو خوانده بودم اما منسجم به مطالعه آثارش نپرداخته بودم. از روی اتفاق یکی از کتابهایش را که در یک خرید از نمایشگاه کتاب خریده بودم در مطالعه گرفتم.
ادامه مطلب
بدترین روزهای عمرم را می گذرانم.از صفر می باید شروع کنم، اما برای آن که به صفر برسم خیلی باید بکوشم. مع ذلک نفس گرم تو، وجود تو، عشقت و اطمینانت مرا نیرو می دهد. پر از امید و پر از انرژی هستم. تو را دارم و از هیچ چیز غمم نیست. از صفر که هیچ، از منهای بی نهایت شروع خواهم کرد و از هیچ چیز نمی ترسم. من در آستانه ی مرگی مأیوس، در آستانه ی "عزیمتی نابهنگام" تو را یافتم؛ وقتی تو به من رسیدی من شکست مطلق بودم، من مرده بودم. پس حالا دیگر از چه چیز بترسم؟
#احم
همین الان میخوامیه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسیدم چی رو؟ گفت سورپرایزه! مبلها و فرش و میز ناهارخوری و کلاً دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در. در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکی، همونی که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود. حالا نمیدونم همون بود یا نه. اما همونی بود کهد
میم کاندید شده برای انتخابات اسفند . با شنیدن این خبر روشن شدم و به این فکر کردم اگه رد صلاحیت نشه ، شاید دیگه اينقدر با قطعیت نگم که نمیخوام رأی بدم . و به این فکر کردم اینکه این آدم بعد از چهار سال فکر کردن و مخالفت های اطرافیان همچین تصمیمی گرفته چقدر میتونه ارزشمند باشه ؟ امروز توی هپی لند بین دو تا عروسک آبیِ پسر و صورتیِ دختر با قیمتی که دیگه بهش عادت کردم ، گیر کردم .شیر سفیدِ سرد وکیک یزدیِ گرد و هوای ابری و خواهرم و دلتنگی برای قاین
ایستگاه
باز رسیدیم بـه ایستگاه ، بارون همه ی جا رو خیس کرده بودو شب بود.
راه زیادی رو پیاده گذرونده بودیم.
خسته بودیم گفتیم بقیه راه رو با اتوبوس بریم.
بخار از دهنت بیرون میومد. خستگی رو توی چشمات میدیدم یادته.
عشقم بودی.
مث این فیلما کاپشن خودمو دادم بهت کـه سرما نخوری.
رسیدم خونه با اینکـه کاپشنمو دادم بهت ولی سرما نخوردم
گذشت و گذشت و گذشت
حالا اومدم توی همون ایستگاه این بار تنها بودم
هوا سرد بود ولی کاپشنم تنم بود
رسیدم خونه
کلاس اول که بودم یک روز زنگ املا بود فکر میکنم . خانم معلم که داشت یکی یکی تکالیف بچه هارو چک میکرد وقتی به من رسید نوشته بودم سبد نمیتونستم بخونم ولی!
کمکم کرد هِجی کنم سین ب دال گفت حالا کامل بگو گفتم سیب! زد تو گوشم. بد زد ولی هنوز که هنوزه یادم مونده که اون سبد بود نه سیب
دست آخر هم یک نمره بیست کاشت وسط کارنامه دانش آموز هفت ساله ی خنگش تا ثابت کند که آن چک برای خودت بود نه من ، نه نمره نه هرچیز دیگری. چقدر خوب نقش مادر بودن رو ایفا میکرد .
فکر کنم امسال بهار بود یا کمی قبل تر.از خوابگاه امده بودم خانه.وقت هایی که بین ترم خانه می ایم مثل جنگ زده ای هستم که دوباره به زندگی متمدن رسیده و از طرف هلال احمر معرفی اش کرده اند وسازمان های حمایتی مردم نهاد هم سعی می کنند حسابی برایش سنگ تمام بگذارند.در نهایت داغانی می ایم خانه گاهیمثل ادم فضایی ای که سوختش تمام شده باشد می ایم به خانه پناهنده میشوم و پس از تجهیز دوباره برمیگردم خط.
داشتم می گفتم؛امده بودم خانه و شب کنار خواهرم خوابیده ب
درخت کاج هانس کریستین آندرسن ترجمه به فارسی: رُزا جمالی روزی روزگاری درخت کاج کوچکی در جنگلی بزرگ می شد و قد می کشید . در اطراف او درختان زیبایی بودند، اما درخت کوچک خوشبخت و خوشحال نبود و دلش می خواست بزرگتر از این باشد.با خودش گفت: "ای کاش من هم مثل بزرگترین درخت های جنگل قطعه قطعه می شدم؛ در دریاها سفر می کردم و چقدر عالی می شد. ."درخت کوچک می دانست که از درخت های بلند دکل کشتی می سازند، اما هرساله وقت کریسمس تعدادی از درخت های کوچکتر هم
دیشب به محض اینکه چشمامو بستم خوابم برد .
حالا خوابم.
خواب دیدم تو یه عملیات جنگی بودم!!
ومنم فرمانده!!!
اقای لاریجانی بی سیم چی بود!!
مدام پشت سرم می دوید ومنم دستور میدادم ! ( این قسمتش راضی ام :)) )
اخه چرا باید همچین خوابی ببینم؟؟
از شهرها باتانک رد میشدم و با عینک دودی مرز هارو میدیدم!!
ادامه مطلب
متن آهنگ بیا پیشمسینا درخشندهیه دریا و دو تا دل، آخ یه آتیش لبِ ساحلچشای روشنت میتابه مثلِ ماه کاملنگاهت میده منو دق، آخ دوتامون توو یه قایقامون از تو امون از من امون از دل عاشقبیا پیشم حالا یه کمی راه بیا تو با ماانقده خوبی که بردی دلمو هزار جاچشای تو سخت گرفته، قلبم رو هدف گرفتهیکی اومده که این دلمو به حرف گرفتهبهت قول داده بودم، دلم واسه تو باشهمن قول و قرارم با تو هر روز سر جاشهتنها تویی که به دلم میشنه حستواسه اینه که شیش دنگ دلم خورده به
از شگفتی های روزگار این ترم اینکه همه درسخون شدن! جای تعجبه
کسی که علوم تشریح یک رو افتاد
ژنتیک افتاد
فیریولوژی افتاد
حالا از ماها بیشتر میشه!
یکی از دلایل داشتن سوالاس!
مثلا میانترم رادیو اکثرا سوال داشتنواکثرا خوب شدن.
سیتمیک سوال داشتن
فارما
و این اخریشم زبان!
دیشب یه تعداد سوال فرستادن تو گروه اينقدر کثیف و شلوغ بودن نخوندم و گفتم این همه سوال نخوندم اینم روش
امتحان از40 بود شدم32
اونوقت یکی از بچه ها که کارنامه درخشانی در علوم پایه داشت
بسم الله
کم کم دارم نگران سرعت گذر عمر می شوم.انگار همین دیروز بود که خانه ی مادربزرگ نشسته بودم و شروع کرده بودم به تایپ کردن قصه ی نوزده سالگی.امروز هم قصه ی بیست سالگی را می نویسم و به تاریخ می سپارمش!:)
تابستون پارسال فووووق العاده بود.دوره ی الصافات پنجره هایی واسم باز کرد که تونستم دنیاهایی رو ببینم که حتی از وجودشون بی خبر بودم!اعتماد بی اندازه ای که بهم شد و اجازه ی رشد بهم داد.
بعد هم مسئولیتی که مهرماه بهم داده شد و مثل آهن آبدیده شدم!
داستان ترسناک ما اهل شمال هستیم پدر بزرگم یه ویلا داره که از پنجره اش میشه دریا رو دید تو تابستون ما هم رفتیم توی اون ویلا روز های اول همچی خیلی خوب بود راحت میخوابیدم و خیلی چیز های دیگه برای شنا میرفیتم دریا روز هایی که میخواستیم برگردیم یعنی قرارمون این بود که تو اونجا 8 روز بمونیم این اتفاقی که میخوام بگم مربوط روز 6 میشه ما بازم مثل شب های قبل هر کدوممون رفتیم تو اتاق های دو تختخوابه من و مامانم تو یه اتاق بابام و داداشم تو یه اتاق اتاق
روی خط های این کتاب دعا لابه لای سطور پر از اشک بک نفر با دلی پر از غصه یک نفر با دلی دچار شک . من کیم! باغی از درون عدم من کیم! های های تکراری زیر بار بزرگ این قصه من کیم! آن طبل تو خالی . یک نفر از درون من دارد مشت ها را به سینه می کوبد یک نفر در برون من اکنون سر به زانوی گریه می زارد . خسته از راه های تودرتو خسته از این همیشه ی جاری خسته از شعر و قافیه حتی خسته از امتحان تکراری! . زیر این بال های پر از غم پشت این پلک های رسوایی دیرگاهیست خنده می ریزم
روی خط های این کتاب دعا لابه لای سطور پر از اشک بک نفر با دلی پر از غصه یک نفر با دلی دچار شک . من کیم! باغی از درون عدم من کیم! های های تکراری زیر بار بزرگ این قصه من کیم! آن طبل تو خالی . یک نفر از درون من دارد مشت ها را به سینه می کوبد یک نفر در برون من اکنون سر به زانوی گریه می زارد . خسته از راه های تودرتو خسته از این همیشه ی جاری خسته از شعر و قافیه حتی خسته از امتحان تکراری! . زیر این بال های پر از غم پشت این پلک های رسوایی دیرگاهیست خنده می ریزم
امروز روز اول مدرسه بود ، کل مسیر رو تو فکر بودم.که الان کجاس و مدرسه ی کجاس ، چکامیکنه، . یاد روز اول مهر سالهای قبل و .عجب روزهایی در پیش خواهمداشت .اما بازماز ته دلمخاستم هرجا هس موفق باشه و شاد.دلم گرفته بود موقع برگشت با یه سری ازآهنگهابغض کرده بودم.
هشدار : این مطلب حاوی کلی تعریف و تمجید از خودم و کلی درس زندگی میباشد شوخی بسه حالا جدی باشید الان که به گذشته خودم نگاه میکنم واقعا کیف میکنمالان میفهمم چقدر اون موقع خفن بودمخدایی هم خیلی خفن بودم ، هم خیلی حس و حال داشتمچه همه دوره برگزار کردمو چقدر چشم و دل سیر بودمالبته نمیدونم بهش بگم چشم و دل سیر یا اینکه بگم حماقت با اینکه ویدئو گذاشتن توی آپارات برای من فقط وقت تلف کردن بود ولی تجربه شد و برای شما هم
درباره این سایت