نتایج جستجو برای عبارت :

خاطره کودکانه

خاطره چت,چت خاطره چت,خاطره گپ چت,چتروم خاطره,سون چت خاطره روم,چت چت خاطره روم,ایناز چت خاطره چت,سون گپ خاطره چت,
وبلاگ خاطره چت |خاطره گپ |سون خاطره چتروم |وبلاگ خاطره سون چت |ادرس اصلی خاطره ایناز چت اصلی برا ورود کلیک کنید بایید تو.
خاطره چت قدیمیترین چت روم ایرانی و پربازدید ترین چت روم هایه قدیمی ورود کلیک کنید,,,.
قصه کودکانه قورباغه سبز
جنگل و مرداب، ساکت ساکت بود. سنجاب، دارکوب، جوجه‏ تیغی و لک ‏لک در حال چرت زدن بودند؛ اماقورباغه‏ ی سبز، هنوز بیدار بود! او با دقّت، به این طرف و آن طرفش نگاه می‏کرد.
ناگهان.
ویز. ویز. ویز.
بیز. بیز. بیز.
وز. وز. وز.
یک مگس بزرگ نشست روی نوک دماغ سنجاب! سنجاب همان‏طور که چشم‏هایش را بسته بود، دستش را کوبید روی نوک دماغش.
مگس فرار کرد. دارکوب، جوجه‏تیغی و لک ‏لک چشم‏های‏شان را باز کردند. سنجاب دماغش را گرفت و گ
قصه کودکانه فقط یک جعبه
یک جعبه، وسط جاده افتاده بود.روباهی از راه رسید. روباه که همیشه گرسنه بود، جعبه را بو کرد و گفت: چه جعبه ی بزرگی! حتماً توی آن یک مرغ چاق و چله هست!» و سعی کرد جعبه را باز کند.کمی بعد، مار از راه رسید.مار، همیشه دنبال چیزهای عجیب و غریب می گشت. برای همین، دور جعبه حلقه زد و گفت: چه جعبه ی شگفت انگیزی. حتماً توی آن یک چیز عجیب هست!» و سعی کرد، جعبه را از چنگ روباه در آورد.کلاغ از راه رسید.کلاغ که همیشه به فکر کش رفتن بود، گفت:
داستان کودکانه صلح حیوانات
مزرعه بزرگی در کنار جنگل قرار داشت . این مزرعه پر از مرغ و خروس بود . یک روز روباهی گرسنه تصمیم گرفت با حقه ای به مزرعه برود و مرغ و خروسی شکار کند .
رفت ورفت تا به پشت نرده های مزرعه رسید . مرغها با دیدن روباه فرار کردند و خروس هم روی شاخه درختی پرید .
روباه گفت : صدای قشنگ شما را شنیدم برای همین نزدیکتر آمدم تا بهتر بشنوم ، حالا چرا بالای درخت رفتی ؟
خروس گفت : از تو می ترسم و بالای درخت احساس امنیت می کنم .
روباه گفت : مگر
قصه کودکانه پیشی و پاندا
یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبودهمه ی بچه های حیوانات به مدرسه می رفتند و خانم آهو به آنها درس می داد. بچه ها خانم آهو را خیلی دوست داشتند. او خوش اخلاق و مهربان بود و قصه های قشنگی برای آنها تعریف می کرد.روزی یک شاگرد جدید به مدرسه ی جنگل سبز آمد. او یک بچه خرس پاندای ساکت و غمگین بود که با هیچ کس حرف نمی زد. هر چه بچه میمون برایش شکلک درآورد نخندید.هر چه بچه خرگوش دورش چرخید و گوشهایش را تکان داد نتوانست او را بخند
داستان کودکانه ماشین مورچه ای
این داستان کوتاه کودکانه، درباره زندگی سه مورچه است که هر روز برای تهیه غذا به سختی زحمت می کشند تا اینکه یک روز یکی از آنها فکری به ذهنش می رسد و …. .
داستان ” ماشین مورچه ای” مخصوص کودکان مهد کودک و پیش دبستانی:
سه تا مورچه با هم دوست بودن و هر روز برای تهیه غذا با هم بیرون می رفتن .اونا هرروز زحمت زیادی می کشیدن تا غذاهای سنگین رو به سمت خونه حمل کنن.
یه روز مورچه ها یه خوراکی پیدا کردن که خیلی خوشمزه بود ولی خیلی
قصه کبوتر و سنجاب
یکی بود یکی نبود تو یه جنگل سرسبز و بزرگ یه سنجاب زبر و زرنگ بود که تو یک درخت مهربان زندگی می کرد.
درخت با همه حیوانات جنگل خوب بود و میوه های رنگارنگش را در اختیار همه حیوانات جنگل می گذاشت.
اما این کار سنجاب را اذیت می کرد او دوست داشت که درخت فقط مال او باشد.اما چون درخت این طورمی خواست سنجاب هم چیزی نمی گفت.
یک روز که هوا خیلی طو فانی بود یک کبوتر تنها که تو طوفان گرفتار شده بود به درخت پناه آورد و درخت هم بهش میوه و جاداد.باز
داستان کودکانه بستنی خوشمزه
کوتی‌کوتی رفته بود پارک.چه پارک شلوغی!اول سُرسُره بازی کرد، بعد سوار چرخ‌فلک شد.اما وقتی از چرخ‌فلک پیاده شد آن قدر گیج شده بود که بابا و مامانش را ندید.که یادش رفت بابا و مامانش کجا نشستند.برای پیدا کردن آنها راه افتاد.این طرف رفت، آن طرف رفت.شش دور، دور حوض وسط پارک چرخید.شش لیوان اشک ریخت و اشک ریخت و اشک ریخت.شش بار فکر کرد بابا و مامانش او را دوست ندارند. سلام کوچولو، چرا گریه می‌کنی؟» این نگهبان پارک بود که
داستان کودکانه
یاسمن و دارکوب قرمز
یک روز غروب یاسمن رفت پشت پنجره اتاقش و پنجره را باز کرد. یک دارکوب قرمز را دید که روی تنه درخت توی حیاط نشسته بود. او منقار بلندش را تق تق تق تق تق به تنه درخت میکوبید.
یاسمن به دارکوب گفت: پس تویی که هر روز من را از خواب بیدار میکنی؟ »
دارکوب گفت: آره. من باید نوکم را تند و تند به تنه درخت بکوبم. وقتی گرسنه هستم با منقارم تنه درخت را سوراخ میکنم، بعد با زبان بلندم که نوک چسبانکی دارد، کرمها را از توی سوراخ درخ
داستان سلطان شهر برنجک
یکی بود،یکی نبود.یک دیس پر از برنج و عدس بود که آماده ی پختن شده بود.یک برنج زرنگ از دیس بیرون پرید.
مورچه ای او را دید و با خود گفت:جانمی!ناهار داریم ! برنج داریم!غذا داریم! غذا داریم!
و برنج را برداشت.
برنج گفت:من سلطان برنجکم!پیش همه من تکم!کجا می بری منو؟!میخوای بخوری منو؟!
مورچه گفت:منو ببخشید سلطان!دارم نزنید قربان!
برنج گفت:می بخشمت!با من به شهر برنجک بیا ، تو وزیر من میشوی.
بعد از مدتی سوسک ،موریانه ، پروانه ،عنکبوت،ع
داستان کودکانه
موضوع: پول
زمانهای قدیم مرد کفاشی زندگی می کرد . او کفشهایی را که می دوخت با چیزهایی که لازم داشت عوض می کرد .به نانوا کفش می داد و بجایش از او نان می گرفت . به شکارچی کفش می داد و از او گوشت می گرفت . ولی این کار بی دردسر هم نبود.
چون یک روز که پیش نانوا رفت تا از او نان بگیرد ، نانوا به او گفت من به کفش احتیاجی ندارم . کوزه سفالی من شکسته است ، برو یک کوزه بیار و بجایش نان ببر .کفاش نزد کوزه گر رفت و از او کوزه خواست . کوزه گر هم به او گفت
قصه کرمولک شکمو
یکی بود یکی نبود. کرمولک ، یک کرم کوچولو بود که بر خلاف بقیه دوستانش خیلی کرم تنبلی بود و همیشه یک جایی زیر سایه لم می داد و بازی بچه های دیگر را نگاه می کرد. هر چقدر دوست هایش به او می گفتند که با آن ها بازی کند ف همیشه با خمیازه می گفت : نه ، من خسته ام ، باید استراحت کنم ، شما بازی کنید. » مادر و پدر کرمولک خیلی نگران بودند ، چون او خیلی تپل شده بود. مادرش مدام به او می گفت : پسرم ، قند عسلم ، خوبه کمی ورزش کنی ، گاهی وقتا نرمش کنی
قصه کودکانه گل سر گمشده
یکی بود یکی نبود.غیر ازخدا هیچ کَس نبود. یه جنگل داریم مثل تمام جنگلای دنیا قشنگ وپرازدرخت.حیوونهای زیادی توی جنگل ما زندگی می کنن، که اسم یکی از اونها تانا است.تانا یه گنجشکِ خیلی قشنگیه به طوریکه هر حیوونی اونو می بینه ازش تعریف می کنه و به به و چه چه راه میاندازه.قصّه از اون جا شروع شد که……
تانا یه گل سر خیلی قشنگ داشت وهر روز که از خواب بلند می شد اونو به سرش می زدو این طرف واون طرف جنگل پرواز می کرد.گل سر تانا سفید بو
داستان کودکانه خرگوش باهوش
در جنگل سر سبز و قشنگی خرگوش باهوشی زندگی می کرد.
یک گرگ پیرو یک روباه بدجنس هم همیشه نقشه می کشیدند تا این خرگوش را شکار کنند .
ولی هیچوقت موفق نمی شدند .
یک روز روباه مکار به گر گ گفت : من نقشه جالبی دارم و این دفعه می توانیم خرگوش را شکار کنیم.گرگ گفت : چه نقشه ای؟
روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا که قارچهای سمی رشد می کند و خودت را به مردن بزن . من پیش خرگوش می روم و می گویم که تو مردی . وقتی خرگوش می آید تا تو رو ببیند
داستان کودکانه سیب معجزه گر
روزی روزگاری در یک روستایی درختی بود که هر پنج سال یک بار یکی از سیب هایش با بقیه فرق میکرد. هر کسی این سیب را میخورد آینده را میدید.پادشاهی سه پسرداشت که همگی برسر به قدرت نشستن به جای تخت پادشاهی با هم بحث می کردند .روزی پدر آنها را خواست و گفت فرزندان من وقت آن رسیده که من یکی از شماها را به عنوان پادشان به مردم معرفی کنم.من به شما ماموریت می دهم که هر سه بروید و گرانبهاترین شیئ دنیا را برایم بیاورید.هر کس گرانبهات
قصه کودکانه قورباغه پر حرف
خونه خاله قورباغه مهمون اومده بود.یه مهمون قورباغه ای. قوری قوری دختر صاحبخانه پیش مهمان آمد و با ادب سلام کرد. مهمان از قوری قوری خوشش آمد و گفت: به به چه قورباغه ی مۆدبی بیا ببینم عزیزم تو کلاس چندمی چند سالته . قوری قوری جواب همه سوالهای مهمان را داد. مهمان گفت: آفرین صد آفرین عزیزکم قورقورکم . قوری قوری گفت: من شعر هم بلدم قور قور کنم . مهمان گفت: راست می گی بقور ببینم. قوری قوری شروع کرد به شعر قوردن. قور قور و قور
قصه کودکانه میمون بی ادب
یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چندتا میمون وسط درختها زندگی میکردنددر بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود.همیشه روی شاخه ای می نشست وبه یک نفر اشاره میکرد وباخنده میگفتاینوببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو وزشته وبعد قاه قاه میخندید.
هر چه مادرش اورانصیحت میکرد فایده ای نداشت.تااینکه یک روز درحال مسخره کردن بود که شاخه شکست وقهوه ای روی زمین افتاد.
مادرش اوراپیش دکتریعنی میمون پیربرد
داستان اصحاب فیل برای کودکان
در زمان های دور در سرزمین یمن مردی بنام ابرهه زندگی می کرد .
او حاکمی بی ایمان و ظالم بود .
یک روز ابرهه شنید که همه مردم برای عبادت به شهر مکه می روند .
ابرهه خیلی ناراحت شد.
او با خود گفت : باید کاری کنم که مردم به مکه نروند و برای زیارت به یمن بیایند .
ابرهه تصمیم گرفت عبادتگاهی بهتر از کعبه بسازد .
او دستور داد صدها کارگر و بنّا آماده کار شوند . کارگر ها شب و روز کار کردند . بعد از چند ماه ساختمان بسیار بزرگی با سنگ های
جشن تولد جوجه ها
وقتی امتحانات مینا تمام شد، از پدر و مادرش خواست تا او را چند روزی به روستا پیش پدربزرگ و مادربزرگ بفرستند. پدر و مادر هم قبول کردند و یک روز همه با هم به روستای باصفای پدرو مادربزرگ رفتند.مادربزرگ با خوشحالی برای آن ها غذا درست کرد. او مرغ و خروس های زیادی داشت و هرروز تخم مرغ ها را جمع می کرد. مقداری از آنها را می فروخت و مقداری را هم برای خودشان نگه می داشت. غذایی که مادربزرگ درست کرد یک نوع کوکو با تخم مرغ بود. مینا و پدر و ماد
*** خاطره ی تلخ در داستان:؟؟
دونوع خاطره تلخ داریم. یکی اینکه خاطره ای که قبلا اتفاق افتاده یعنی قبل از شروع داستان و هنوز با شروع داستان ذهن قهرمان درگیر آنست.
خاطره ی تلخ می تواند یکی از حریفهای درونی قهرمان باشد چرا؟ چونکه ممکنست اورا از حرکت به جلو بترساند
درنوع دوم ، قهرمان هیچ خاطره ی تلخی ندارد ودرواقع در یک زندگی آرام وبدون دغدقه بسر می بردقهرمان بجای اینکه داستان را با یک چالش وضعف شروع کند آن را بایک زندگی بهشتی شروع میکند، طولی نمی ک
قصه کودکانه
قوطی کبریت های آقا موشه
آقا موشه عاشق جمع کردن قوطی کبریت بود. هر وقت یک قوطی کبریت خالی می دید، فوری آن را بر می داشت و به لانه اش می برد؛ ولی خانم موشه اصلاً از این کار خوشش نمی آمد و مدام به او غر می زد. بالاخره یک روز با عصبانیت به آقا موشه گفت: چقدر قوطی کبریت جمع می کنی؟! اینها که هیچ استفاده ای ندارد. تو باید همین امروز همه را دور بیندازی. من دیگر نمی توانم از بین این همه قوطی کبریت درست راه بروم.»
خانم موشه راه می رفت و حرص می خو
قصه کودکانه موش تنبل و کلاغ دانا
یکی بود یکی نبود کپل بچه موشی بود که با برفی برادرش، پدر و مادرش در لانه شان در صحرا زندگی میکردند.
کپل خیلی تنبل بود و تمام مدت روی صندلی مخصوصش نشسته بود و از خوراکی هایی که آنها به لانه میآوردند میخورد و ایراد میگرفت :اینها چیه دیگه؟ یه چیز خوشمزه تر بیارید!
.آن ها از دستش خسته شده بودند و هر چه اعتراض می کردند فایده ای نداشت.
تااینکه یک روز که کپل بیرون لانه در حال استراحت در آفتاب بود وبقیه داخل لانه بودند با
قصه خرس کوچولو و زنبورهای عسل
خرس کوچولو از خواب بیدار شد. دلش می خواست برای صبحانه یک دل سیر عسل بخورد. به طرف کندوی زنبورها به راه افتاد. اما چون هنوز خواب آلود بود و حواسش جمع نبود، وقتی به کندوی عسل رسید بی‌اجازه انگشتش را در ظرف عسل زنبورها زد و یک انگشت عسل برداشت. زنبورها از این کار خرس کوچولو عصبانی شدند و افتادند به جان او و شروع کردند به نیش زدن.
خرس کوچولوی بیچاره از ترس به سمت رودخانه فرار کرد و شیرجه زد توی آب . این طوری زنبورها مجبو
داستان اشتباهات موش موشی
موشی می دانست که نباید در خانه توپ بازی کند اما او و برادر کوچکش موش موشی می خواستند بدانند آیا توپ پلاستیکی نوی آن ها می تواند آن قدر از زمین بالا بپرد که به سقف برسد یا نه. موشی به موش موشی گفت : باید حتما آن را امتحان کنیم ! البته فقط یک بار. سه ، دو ، یک ، جانمی . ! » توپ کوچولو هوا رفت و به سقف هم رسید ! اما وقتی به زمین خورد دوباره هوا رفت و این بار درست به طرف گلدان نازنین مامان موشی رفت ؛ همان گلدان زردی که خال های قر
شعر کودکانه
موضوع: مدرسه موشی
موشی میره مدرسهمی خواد که درس بخونههرچیزی رو دوست دارهیاد بگیره، بدونه
یه دونه جامدادیباباش براش خریدهچندتا مداد رنگیمداد تراش خریدهحالا داره می کشهنقاشی توی دفتر
نوک مداد رو آروممی بره این ور اون وریه ماهی و یه گربهپهلوی هم کشیده
می بینه که ماهیهاز گربه هه ترسیدهمی گه: "نترس، این گربهغذا شو خورده، سیرهدستشو پاک می کنمنیاد تو رو بگیره
***
قصه کودکانه توپ تیغ تیغی
موکی، میمون کوچولویی بود. توی جنگل راه می رفت که چشمش به یک توپ عجیب افتاد. یک توپ که روی آن پُر از خارهای تیز بود. موکی به توپ خاردار دست زد. خارها به دستش فرو رفتند.موکی دستش را عقب کشید و با پایش به آن توپ ضربه ای زد. خارها به پایش فرورفتند و او جیغ کشید. موکی خیلی دلش می خواست توپ خاردار را با دست هایش بگیرد. او باز هم به توپ دست زد. خاری از توپ جدا شد و در دستش فرو رفت و او باز هم جیغ کشید.مادرش که روی درختی مشغول چرت زدن ب
داستان
دانه ی خوش شانس
سالها پیش، کشاورزی، یک کیسه ی بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد
ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد کردو یکی از دانه های توی کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد.
دانه ترسید و پیش خودش گفت: من فقط زیر خاک در امان هستم.
گاوی که از آنجا عبور می کرد پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد.
دانه گفت: من تشنه هستم، من به کمی آب برای رشد و بزرگ شدن احتیاج دارم. کم کم باران شروع به باریدن کرد.
صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچولوی
قصه کودکانه
فرشته نگهبان
یکی بود یکی نبود یه دختر کوچولویی بود به نام صبا. صبا کیف مدرسه اش را برداشت و از مامان خداحافظی کرد تا به سمت مدرسه حرکت کنه.
صبا بسم الله گفت و از خانه بیرون رفت.
باد می آمد. باد در را محکم به هم زد صبا دستش را عقب کشید و گفت: وای نزدیک بود انگشتم لای در بماند؟
به خیابان رسید. موتورسواری با سرعت آمد، صبا خودش را عقب کشید.
گفت: اگر موتور را نمی دیدم چه می شد؟
به مدرسه رسید. به آب خوری رفت. قمقمه اش را پر از آب کرد. دهانش را با
راز ماندگاری معروف‌ترین شعر کودکانه ایرانو درس‌های تبلیغاتی از آنقبل از مطالعه مقاله یک درخواست دارم: لطفاً یک شعر یا ترانه کودکانه به ذهنتان بیاورید.به نظرم معروف‌ترین ترانه کودکانه ایران شعر "یه توپ‌دارم قلقلیه" است. این ترانه تنها شعری است که بزرگ و کوچک همگی کامل آن را بلد هستیم. امروز می‌خواهم راجع به رازهای ماندگاری این شعر کودکانه صحبت بکنم، بهتر است امروز به‌صورت جدی از خودتان بپرسید، چرا این ترانه کودکانه در ذهن افراد ماندگار
داستان کودکانه
موش کوچولو و آینه
یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد. موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

22331559 ترفندز نیوز shidco2021 دانلود فایل های کمیاب مطالب اینترنتی سایت درسی بلاگ نويسي tarannomebaran پسرونه چریک انقلاب (خط سرخ)