نتایج جستجو برای عبارت :

دخترک پیرزن درجنگل

روزی روزگاری بود گرگی درجنگل زندگی می کرد همه از گرگ فرمان می بردند گرگ بی رحم بود و کسی جرات نزدیک شدن به آن را نداشت.
یک روز گرگ درحال گذر درجنگل بود ناگهان صدای ناله دخترکی را شنید به سمت او رفت دید دخترک روی تله افتاده و زخمی شده . گرگ گفت عجب غذای لذیذی شکمی ازعذاب به درخواهیم کرد.
همینطور که دردنایی خودش فکر میکرد دید دخترک زجر میکشد ازاوضاعی که دران دچار دشه است .گرگ به رحم آمد و گرگ بودن خودش را کنار گذاشت وبه سوی دخترک رفت اورا به پناهگا
روزی روزگاری بود گرگی درجنگل زندگی می کرد همه از گرگ فرمان می بردند گرگ بی رحم بود و کسی جرات نزدیک شدن به آن را نداشت.
یک روز گرگ درحال گذر درجنگل بود ناگهان صدای ناله دخترکی را شنید به سمت او رفت دید دخترک روی تله افتاده و زخمی شده . گرگ گفت عجب غذای لذیذی شکمی ازعذاب به درخواهیم کرد.
همینطور که دردنایی خودش فکر میکرد دید دخترک زجر میکشد ازاوضاعی که دران دچار دشه است .گرگ به رحم آمد و گرگ بودن خودش را کنار گذاشت وبه سوی دخترک رفت اورا به پناهگا
سلام دلم برات خیلی تنگ شده بود…
پسرک از شادی در پوست خود نمی‌گنجید …راست می‌گفت …خیلی وقت بود که ندیده بودش … دلش واسش یه ذره شده بود …تو چشای سیاهش زل زد همون چشهایی که وقتی ۱۵ سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و عربده بالاخره کاری کرد که با هم دوست شدن …

دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حر ف‌های پسرک پرید و گفت : من دیرم شده زودی باید برم خونه … همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک رامی‌دید زود باید بر می‌گشت…
پ
داستان کودکانه دختر خنده رو و موش زبل
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.دختری بود که روی سرش اصلا مو نداشت. اما یک کله گرد و قشنگ داشت. دخترک خیلی کم می خندید، اما وقتی می خندید، چهار تا پروانه رنگارنگ، بال بال ن می آمدند و خنده اش را تماشا می کردند.یک روز، دخترک، موش زبلی را دید که یک سیب را قل قل هول می داد تا به لانه اش ببرد. سیب قل می خورد و این طرف می رفت. بعد قل می خورد و آن طرف می رفت.موشی، دنبال سیب این طرف می دوید و بعد هم آن
شغالی مرغ پيرزنی را یدپيرزن در عقب او نفرین کنان فریاد زد:
وای! مرغ دو منی (۶ کیلویی) مرا شغال برد.»
شغال از این مبالغه به شدت غضبناک شد و با نهایت تعجب و غضب به پيرزن دشنام داد.
در این میان روباهی به شغال رسید و گفت: چرا این قدر برافروخته ای؟»شغال جواب داد:
ببین این پيرزن چقدر دروغگو و بی انصاف است. مرغی را که یک چارک (۷۵۰ گرم) هم نمی شود، دو من می خواند !
روباه گفت:
بده ببینم چقدر سنگین است؟»وقتی مرغ را گرفت،
پا به فرار گذاشت و گفت: به پيرزن بگ
 
مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر سه ساله اش را بسیار دوست میداشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی‌اش را دوباره به دست آورد هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر در خانه‌اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی‌کرد و سرکار نمیرفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.شبی پدر رویای عجیبی دید. دید که در بهشت است و صف منظمی از
داستانی کوتاه و زیبا

مردی که همسرش را از دست داده بود ،دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت.
دخترک به بیماری سختی مبتلا شد.
پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد.
ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچ کس صحبت نمی کرد.
سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند،
ولی موفق نشدند. شبی پدر رویای عجیبی دید، دید
چند روز پیش توی مترو نشسته بودم. این مکالمه را بین دخترک فال‌فروش و یک مسافر شنیدم:
- عمو! ببین من چی‌ میگم.
- من فال نمیخام.
- حالا ببین. با اون من مسابقه دارم. هر کی زودتر به یه فروشی برسه، باید ده تومن از اون یکی جایزه بگیره. من یه دونه دیگه باید بفروشم، وگرنه مجبورم ده تومن بهش بدم.
برگشتم و دخترک را نگاه کردم. پسرکی هم که داشت فال‌ و آدامس می‌فروخت، به نظر برادرش می‌رسید. 
با خودم فکر کردم چه ایده جالبی،
گاهی با رفقای همفکر و هم‌ایده و هم‌
 
داستان زیبا و آموزنده عشق پسر جوان ساده دل به یک دختر کافر که او را از دین خدا جدا کرد و زندگی اش را تباه کرد
جوانی ساده که ناگهان مجذوب دخترکی شد، او نتوانست نگاهش را از وی بردارد، لحظاتی به طور مداوم به او نگاه کرد. عشق دخترک در دل شیخ افتاد. فورا از مناره پایین آمد و بدون اینکه نماز جماعت را برگزار کند، مسجد را ترک کرد و به در خانه دخترک رفت.
 
پس از در زدن، پدر دخترک در را باز کرد. جوان خود را معرفی کرد و ماجرا را گفت او از دخترک صاحب خانه
 
داستان زیبا و آموزنده عشق پسر جوان ساده دل به یک دختر کافر که او را از دین خدا جدا کرد و زندگی اش را تباه کرد
جوانی ساده که ناگهان مجذوب دخترکی شد، او نتوانست نگاهش را از وی بردارد، لحظاتی به طور مداوم به او نگاه کرد. عشق دخترک در دل شیخ افتاد. فورا از مناره پایین آمد و بدون اینکه نماز جماعت را برگزار کند، مسجد را ترک کرد و به در خانه دخترک رفت.
 
پس از در زدن، پدر دخترک در را باز کرد. جوان خود را معرفی کرد و ماجرا را گفت او از دخترک صاحب خانه
هوا سرد بود و باران به شیشه ی اتاق میکوبید . دخترک شب بخیر گفته بود و به اتاقش پناه برده بود . خسته بود . از حرف های نگفته ای که نمیتوانست به زبان بیاورد . از اشک هایی که همیشه پشت پلک هایش نگه میداشت . از نقاب لبخندی که شب و روز به لب میزد . او دیگر از خودش هم خسته بود . از افکارش میترسید . افکارش موج های سهمگینی بودند که قایق قلبش را در هم میشکستند و این دردناک بود . روز و شب و شب و روز . هنگام طلوع خورشید و هنگام غروب ان ؛ اسمان قلب دخترک همیشه بارانی
دبیرستانی بودم، یه همکلاسی داشتم با خدا قهر بود. میگفت: <<شبی که پدرم از دنیا رفت تا صبح بیشتر از صد و بیست بار آیت الکرسی خوندم. شنیده بودم با دوازده بار خوندنش خدا هر حاجتی رو برآورده میکنه. صبح ولی پدرم هنوز مرده بود. >>
 با اینکه سعی میکردم غمش رو درک کنم، پیش خودم میگفتم: عجب دخترک احمقی! خب اون آدم مرده بوده. خدا چرا باید زنده ش میکرد؟ خدا چرا باید خودش رو به یه دختر بچه اثبات کنه؟
حدود بیست و شش سالگی اتفاقی برام افتاد که می تونست بهتر
نشسته بودم داخل مطب ِخلوتِ صبحگاهی  و رومه‌هایی را که  دکتر بعد از مطالعه  روی میز منشی  می‌گذاشت ، می‌خواندم.تیتر رومه ذهنم را  مشغول کرده بود. کلم یار دندان و لثهیک همچین تیتری .‌در خیالات خودم غرق شده بودم وداشتم به مقاله‌ای  فکر می‌کردم که  چند سال پیش در یکی از رومه‌های مردمی نوشته شده بود. عنوان مقاله‌ی تک  ستونیِ آن رومه این بود؛ ترشی‌های بی خاصیت!  زیر این عنوان با لحن تلخی عملا محتویات ترشی‌های هفت بیجار ننه‌ها
دختر هشت ساله ای بود که دوست داشت یک جوجه رنگی داشته باشد آنقدر اصرار کرد کهخانواده بالاخره راضی شد و یکی برایش خریدند. آن را در جعبه کوچکی قرار داد دیگر به آرزویش رسیده بود. هر روز برایش آب و دانه می گذاشت و فکر می کرد که آن جوجه هم مثل او خوشحالاست . کم کم روزها گذشت و دخترک دید که جوجه خودش را به جعبه می زند و تلاش می کندبیرون بیاید . پیش خودش گفت یعنی من را دیگر دوست ندارد که دلش میخواهد بیاید بیرون حالادیگر دخترک از داشتن آن جوجه لذت نمی برد
کتاب صوتی دخترک کبریت فروش اثر هانس کریستیان آندرسن
 
نام کتاب: کتاب صوتی دخترک کبریت فروش اثر هانس کریستیان آندرسن
حجم: 29 مگابایت
تعداد فایل: 1 فایل صوتی mp3
مدت کتاب: 15دقیقه
نویسنده: هانس کریستیان آندرسن
ترجمه: مریم بینایی
گوینده: سحر خواجه
زبان: فارسی
کیفیت: عالی
 
توضیحات:
 
دخترک کبریت‌فروش (به دانمارکی: Den Lille Pige med Svovlstikkerne) نام داستان کوتاهی از نویسنده و شاعر بنام دانمارکی، هانس کریستیان آندرسن است که نخست در دسامبر ۱۸۴۵[۱] به چاپ رسید.
روزی دخترکی تنها در شب به ماه نگاه میکردو باخود می گفت .ای کاش من در مدرسه دوست صمیمی خودم را پیدا کنم .
فردا صبح در مدرسه دختری گوشه ای گریه میکرد.دخترک به طرفش رفت و گفت.سلام چرا گریه می کنی.
دختر.سلامچون خیلی تنهام
دخترک .منم تنهام بیا باهم دوست بشیم
و اونا شاد وخرم به کلاس اول رفتن.
 
 
 
 
پایان
 
روزی دخترکی تنها در شب به ماه نگاه میکردو باخود می گفت .ای کاش من در مدرسه دوست صمیمی خودم را پیدا کنم .
فردا صبح در مدرسه دختری گوشه ای گریه میکرد.دخترک به طرفش رفت و گفت.سلام چرا گریه می کنی.
دختر.سلامچون خیلی تنهام
دخترک .منم تنهام بیا باهم دوست بشیم
و اونا شاد وخرم به کلاس اول رفتن.
 
 
 
 
پایان
 
 
#شمع فرشته
 
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله‏اش را بسیار دوست میداشت. دخترک به بیماری
سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی‏اش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت
برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.داستان کوتاه
دلیلش را نمی دانم امّا متاسفانه یا خوشبختانه خیییییلی وقتها دیده ام دلخوشی هایم با بقیه فرق دارد. چیزهایی که من از دیدن شان ذوق می کنم برای بقیه کمترین اهمیتی ندارد. یا وقتی از دلخوشی هایم باهاشان گفته ام، مثلن سرشان را برگردانده اند و انگار نشنیده باشند، یک طوری ادامه ی حرفشان را گرفته اند که حرف من سانسور شده باشد. یا تأسّف بار تر آنکه دلخوشی هایم را شنیده اند و مسخره کرده اند. یا حتی غمگینانه تر آن که دلخوشی ام را برده اند زیر سوال و گفته ان
خلاصه داستان هدهد فارسی ششم:روزی بود و روزگاری ، در نزدیکی شهر هدهدی بود که بسیار باهوش بود و در باغ پيرزنی زندگی می‌کرد که هرروز بر بام خانه‌اش ریزه‌های نان می‌ریخت و هدهد آن‌ها را می‌خورد. روزی پيرزن سر راهش هدهد را دید و به او گفت: می‌دانی چه خبر است؟ هدهد گفت : چندان بی‌خبر نیستم ،بگو ببینم چه خبر است؟ پيرزن گفت: آن بچه‌ها را می‌بینی ؟ دارند برای تو تله درست می‌کنند . هدهد گفت: آن‌قدر باهوش هستم که بچه‌ها و بزرگ&z
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
دختری بود که با پدر و مادرش برای تفریح به جنگل رفته بودن پس از کلی بازی و تفریح دخترک پروانه خیلی خوشگلی را می بیند که دور سر او پرواز میکند.
دخترک دلش می خواست که این پروانه را بگیرد و با خودش به خانه ببرد .
به همین دلیل دخترک پروانه را به قصد گرفتتن دنبال کرد .
دخترک خیلی خوشحال بود چرا که خودش را در گرفتن پروانه موفق می دید . همینجور که پروانه را دنبال می کرد و می خندید پروانه او را از پدر و مادر دور تر و
میگن زنها با گوش عاشق میشن
پر بیراه هم نیست
البته برعکسش کاملااااا درسته
زنها با گوش ازتون دور میشن دوره دوره دور فرسنگ ها دور
یه روشی رو پیش بگیرم ک فکر میکنم تو این دو سه روزی ک دارم انجامش میدم حس بهتری دارم
و اون اینه
چیزی نزارم بمونه تو دلم. و هرچیزی علی گفت همون موقع بهش بگم ک چ حس بدی در من ایجاد میشه
مثلا وقتی میگه در خمیر دندان رو معلوم نیست کجا گذاشتم و بی حواسم
من ب جا اینکه تو دلم ناراحت بشم ک داره بهم زور میگه بهش گفتم ک اخرین بار در خ
داستان آموزنده عکاسی خدادختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می گشت.با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی
میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند ومیگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد
یک روز آمدم و قالب اینجا را سیاه کردم. سیاه سیاه.و آن دخترک کوچک بالای صفحه که توی دست هایش بادکنک های رنگی ای بود هم میان آن سیاهی ها گم شد.آن دخترک کوچکی که مرا به یاد نام دیگرم می انداخت؛ رها.رها. آن اسمی که "ه" در آن روزهای دور که بسان قرن ها می گذرد در من دیده بود."رها و بی تعلق.فراتر از مرزهای تن.همچون بال زدن های سبک یک کبوتر."اینها را "ه" می گفت.او که یک روزی شبیه ترین کس به من بود.جایی میم نوشته بود:"چه می شود که دو انسان، که زمانی حتی پی
داستان دختر
سیب فروش
چند سال پیش گروهی از فروشندگان در شیکاگو
برای شرکت در یک سخنرانی عازم سفر می شوند و همگی به همسران خود
وعده می دهند که روز جمعه حتماً برای صرف شام
کنار همسران خود خواهند بود.
در سخنرانی، بحث طولانی می شود، طوری که حرکت هواپیما نزدیک می شود و
این مسئله باعث می شود تمام فروشندگانی که به همسران خود وعده داده بودند،
به یکباره به سمت فرودگاه هجوم بیاورند.
در زمانی که همه آنها می کوشیدند تا راه را برای خود باز کنند و از
ترمینال
قِزِم شیرین گَه، شیرین گِد!دختر نوجوانی را در عهد قدیم، به خانه ی بخت فرستادند. محل زندگی اش، تنها یکی دو محله با خانه ی پدری اش فاصله داشت.اما ‌هر روز دلتنگ خانواده اش می شد و به سراغ آن ها می رفت.مادرش برای این که دختر را متوجه کند دیدارهای هر روزه ضرورتی ندارد و باید در آغاز زندگی، اوقات بیشتری در خانه ی خودش باشد، روزی خطاب به او گفت:قِزِم! شیرین گَه شیرین گِد!(دخترم شیرین بیا، شیرین برو!) دختر تازه عروس، فردای آن روز، در حالی کوبه ی درِ خان
سال نوی همه عاشقان مبارک
روزی روزگاری د خترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود. دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد. خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد. و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد . او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده . اما خودش
یکی بود یکی نبود. یه پيرزنی بود.یه روز خواست بره دیدن یه دونه دخترش . کارهاشو رو به راه کرد و در خونه اش رو بست و رفت و رفت و رفت تا رسید به کمرکش کوه، که یک دفعه یه گرگ گنده سر و کله اش پیدا شد، جلوش دراومد و گفت :آهای ننه پيرزن کجا می ری؟بیا که وقت خوردنت رسیده.پيرزنه گفت: ای بابا من که پیرم و پوست و استخون. بگذار برم خونه دخترم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور.گرگه گفت : خب برو. من همین جا منتظرم.پيرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به یک پلنگ. پلنگه گفت:آ
گویند: مردی دو دختر داشت یکی را به یک کشاورز و دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد.
چندی بعد همسرش به او گفت : ای مرد سری به دخترانت بزن واحوال آنها را جویا بشو.مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت وجویای احوال شد، دخترک گفت که زمین را شخم کرده وبذر پاشیده ایم اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبختیم.
ادامه مطلب

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

موبایل flowerbaran اشتباهی descent فایل سیب | دانلود پاورپوینت های درسی و تخصصی تحقیق و مقاله نویسندگی و هدف گذاری نه قلم | مرجع تخصصی پایه نهم مطالب اینترنتی اسرا نوین ایران موزیک