زندگي قصه هزارتویی است که قابلیت هر لحظه غافلگیر کردن ما را دارد. نمیشود برايش ارزش گذاری کرد، گاه غرق در سرمستی و قدردان ثانیه به ثانیهاش هستیم و گاه درپی دلیلی برای ادامه دادنش. سه یا چهار و شاید پنج روزی میشود که تنها خالهام در آستانه صد سالگی فوت کرد، خاطراتم از او برمیگردد به هجده بیست سال پیش با چهرهای فوق زیبا ولی عصبانی و زورگو که انگار هیچ ربطی به مادرم نداشت و تنها رابطه مادرم با خانواده خواهرش همصحبتی با عروسهای خاله ب
شنبه دوم مهر بود که اولین خدمت سربازی خود را در مدرسه ابتدایی عمار یاسر در روستای کَمجان شروع کردم.
به محض ورود، بچه های مدرسه گفتند از ظاهر شما پیداست که معلم مهربانی هستی :)
مدرسه هیچگونه امکاناتی ندارد، کلاس اول که معلم نداشت، کلاس دوم و سوم که در هم ادغام شده بود. کلاس ششم هم مدیرش حالی نداشت که سر کلاس برود، مرا جای خودش به کلاس فرستاد.
معلمی دیدم که در دیدگان دانش آموزان سیگار میکشید ، معلمی دیدم که خدا را قبول نداشت و در نفی آن مباحث فل
معالجه چشم های زن عمو
به نام خدایی که خالق هر چیز است .زن عمو پیر که دیگر چشم هایش خوب نمی دید .صبح یک روز پاییزی، تمام توان خود را جمع کرد.و با هر زحمتی که بود .به دکتر چشم پزشک برای معالجه چشم های ناتوان اش که دیگر قدرت دیدن نداشت ، رفت . در مطب چشم پزشکی حاضر شد . تقریبا یک ساعت در مطب به انتظار رسیدن نوبت معاینه چشم هایش بود . زن عمو غرق در تفکر بود و در این یک ساعت با خودش فکر میکرد ،که هزینه درمان چشم هایش را چگونه و از کجا فراهم کند. پول زیادی
صبح جمعه که از خواب بیدار شد، بالاخره همه چیز برايش فاقد ارزش و هیجان خاصی شده بود. فکر کردن به لحظهای که لبهایی گرم و ملتهب به هم میرسند و بازی هوشمندی را با هم شروع میکنند، در دلش شوقی را بیدار نمیکرد. نسبت به همه چیز، حس یکسانی داشت. آدمها برايش فرقی با هم نداشتند. دلش، برای کسی تنگ نمیشد. پتو را روی سرش کشید و سعی کرد صحنهای را به یاد آورد و نسبت به آن حسی داشته باشد، اما نداشت! لبهایی که به فاصله چند میلیمتری صورتش میگفت چق
کودک معصوم دررحم مادر چنان در آرامش وامنیتی بودکه بعد از به دنیا آمدن به همه اجازه میداد از اون نگهداری کنن گویی دنیای خوشبینی وامید او تمامی نداشت دنیایی سرشار از اعتماد چونکه ازجایی که آمده بود همه چیز امن وراحت بود نمیدانست به کجا آمده انگارهنوز درهمون عالم پاکی بود خودش ودنیا برايش پاک بود خدایی بود که فقط خوبیها رابرای اون به ارمغان آورده بود برای اوخطری وجود نداشت شایدم اون رو انکار میکرد چنان مشکلات راراهی اعماق وجودش کرده بود که و
ریشه ضرب المثل/ سر و کیسه کردن رویان/ این ضرب المثل که در زبان عوام "سرکیسه کردن" گفته می شود، در معني استعاره ای کنایه از این است که همه ی موجودی و دارایی کسی را از او گرفته اند. امروزه اگر چه عمل "سر و کیسه کردن" دیگر مورد استعمال ندارد، ولی معني استعاره ای آن باقی مانده است و در مورد کسی به کار می رود که دیگری چیزی پیش او باقی نگذاشته اند.همانند : هر چند سر کیسه ی این طایفه مُهر است / کردیم "سر و کیسه" ولی اهل جهان را (عبدالغن
زندگي یعنی موزیكزندگي یعنی ریتم گرفتن گردنت با نــُت زندگي یعنی یه تپش قلب ،نه یه تپش معمولیزندگي یعنی دلبری تو یه نگاهزندگي یعنی دلتو ببره و پس نیارهزندگي یعنی بوسیدن لبایی كه با اسمت میخندهزندگي یعنی خیره شدن تو چشایی كه داره بت میخنده نه از اون خنده ها ،از این خنده ها زندگي یعنی مستی و راستیزندگي یعنی سكوت خیابون برفیزندگي یعنی معني كردن حرفایه یه منظره برفی زندگي یعنی مادرت ، پدرت ،خونوادتزندگي یعنی داداشتزندگي یعنی خواهرتزندگي یع
موشی در خانه ی صاحب مزرعه تله موش دید؛
به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد؛
همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد؛
ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید؛
از مرغ برايش سوپ درست کردند؛
گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند؛
گاو را برای مراسم ترحیم کشتند؛
و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد؛
و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر می کرد
پایه دهم انشا ضرب المثل یکی نان نداشت بخورد پیاز می خورد تا اشتهایش باز شود
مقدمه:از ضرب المثل ها می توانیم در بیان معانی استفاده کنیم و اگر بخواهیم به طور کاملا دقیق شرح دهیم، شما می توانید بجای استفاده از واژه های طولانی و ساختار های عجیب، از یک ضرب المثل برای گفتن هرآنچه در ذهن دارید استفاده کنید که البته نکته بسیار جذاب و جالبی است.
تنه انشاء:ضرب المثل یکی نان نداشت بخورد پیاز می خورد تا اشتهایش باز شود چندین منظور مهم را در خود جای داده ا
نگارش دهم نوشته های داستان گونه با موضوع معالجه چشم های زن عمو
به نام خدایی که خالق هر چیز است .زن عمو پیر که دیگر چشم هایش خوب نمی دید .صبح یک روز پاییزی، تمام توان خود را جمع کرد.و با هر زحمتی که بود .به دکتر چشم پزشک برای معالجه چشم های ناتوان اش که دیگر قدرت دیدن نداشت ، رفت . در مطب چشم پزشکی حاضر شد . تقریبا یک ساعت در مطب به انتظار رسیدن نوبت معاینه چشم هایش بود . زن عمو غرق در تفکر بود و در این یک ساعت با خودش فکر میکرد ،که هزینه درمان چشم های
درسهای مهم زندگي :چیزی که سرنوشت انسان را میسازد استعدادهایش” نیست ، انتخابهایش” است … برای زیبا زندگي نکردن، کوتاهی عمر را بهانه نکن؛ عمر کوتاه نیست، ما کوتاهی میکنیم . هنگامی که کسی آگاهانه تو را نمیفهمد خودت را برای توجیه او خسته نکن!بر آنچه گذشت، آنچه شکست، آنچه نشد، و آنچه ریخت. حسرت نخور.در زندگي اگر تلخی نبود، شیرینی معنایی نداشت.تحمل کردن آدمهایی که ادعای منطقی بودن دارند سختتر از تحمل آدمهای بیمنطق استموانع آن چیزه
بچه که بودم مرتب فکر میکردم وقتی بزرگ شوم زندگيام چهطور خواهد بود. بعدتر در سنین نوجوانی به این فکر میکردم که بعد از فارغالتحصیلی زندگيام چه شکلی خواهد شد و همینطور زندگي گذشت و ادامه پیدا کرد. زندگيام را یک جورهایی آب بستم بهش. رالف والدو امرسن اشارهی خوبی دارد که در مورد زندگي من یکی خوب مصداق دارد: ما همیشه در حال آماده کردن خودمان برای زندگي کردن هستیم اما هیچوقت زندگي نمیکنیم.»– کتاب هر بار که معني زندگي را فهمیدم عوض
معني شعر روباه و زاغ:
بچه زاغی یک تکه پنیر دیدآن را با دهانش برداشت و پرواز کرد
روی یک درخت در یک مسیری نشستکه از آن مسیر روباهی در حال عبور بود
روباه حیله گر و مکارپایین درخت ایستاد و شروع به آواز خواندن کرد
گفت: به به تو خیلی زیبا هستیسر و دم زیبایی داری،چه پای قشنگی داری
پرها و بالت رنگ سیاه و قشنگی داردزیباتر از سیاه رنگی وجود ندارد
اگر خوب می خواندی و صدای خوبی داشتیبهتر از تو در بین پرندگان وجود نداشت
بچه زاغ می خواست قارقار کندتا آواز و ص
بسمه تعالی
گدای جوان که دیگر شوقی برای زندگي نداشت همچنان استخوانهایش از بابت باران ها و حتی برف های لندن درد داشتند حتی دیگر اشکی برای ریختن نداشت.دو روز بود که غذایی نخورده بود و برای نوشیدن اب هم از کاسه اش که باران در ان میبارید استفاده میکرد.تا حالا هیچ کس صورت گدا را ندیده بود از بابت اینکه سرش همیشه رو به پایین بود حتی هنگامی که جنازه ی سگش را جلوی او انداخته بودند هم او سرش
برای من بعنوان یک پسر مثلاً بالغ و به سن قانونی رسیده دو راه بیشتر وجود نداشت. یا تحمل سختی چهار سال درس خواندن در رشته و دانشگاهی که کوچکترین علاقهای به آنها نداشتم و یا دو سال سربازی. من هم مثل خیلی از همسنهایم درس و دانشگاه را انتخاب کردم. سرمست از پشت میز نشینی بعد از دانشگاه، ترمها را یکی پس از دیگری میگذراندم. علیرغم تمام نصایح و هشدارها از ترم دو و سه وارد اکیپهای مسخرهی دانشجویی شدم و پس از آن، سر چرخاندم و دیدم وسط فعالی
اگر مادر نباشد زندگي نیست
به خورشید فلک تابندگی نیست
خدا عشق است و مادر کعبه عشق
به آنان بندگی شرمندگی نیست!
تولد آبا جونم مباااااااااااااااااااااارک ااااااااااااااااااااااالهی که به حق علی تا دنیا دنیاست زنده باشه و سلامت و سایه عزیزش همراه با حیدر بابا رو سر همه مون باشه و هرگز داغشو نبینیم از طرف من یه عالمه ببوسیدش و بهش بگید که اگه اون نبود زندگي هیچکدوممون معنا نداشت چون تو زندگي همیشه بعد از خدا پشتمون به اون گرم بوده و هست! ااااا
سال نوی همه عاشقان مبارک
روزی روزگاری د خترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود. دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد. خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد. و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد . او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده . اما خودش
اولین باری که سیگار کشیدم یک روزی بود درست مثل امروز. باران میبارید و خیابان و پیادهرو سر کوچه پر از آب شده بود. جلوتر اگر میرفتم تا مچ توی آب فرو میرفتم. ولی سیگار میخواستم و انگار چارهی دیگری نبود. به پسر سیزده چهارده سالهای که داشت رد میشد گفتم: ببین من کفشام خیس میشه، میشه یه ذره جلوتر یه بسته سیگار برام بخری؟ گفت چه سیگاری؟ اسمش را گفتم. قبلش توی گوگل سرچ کرده بودم تا یک مدل سیگار سبکتر، کمبو تر با دوز نیکوتین نسبتا کمتر پ
داستانک/ مشکل توست به ما ربطی ندارد! اخبار مشهد/ موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید،به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد.همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد.ماری در تله افتادو زن مزرعه دار را گزید؛از مرغ برايش سوپ درست کردند؛گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند؛گاو را برای مراسم ترحیم کشتند؛و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه میکرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر میکرد!
احساس شکنندگی میکنم، از مسائلی که آزارم میدهند دور میشوم، قبلا همه را تحمل میکردم ولی موجودی که الان هستم، نمیتوانم.
دیگر نمیتوانم غم مردم را ببینم، نمیتوانم غم هیچکس را تحمل کنم، دلم هزار بار میشکند و هربار که میفهمم بقیه انسانها خوشحال نیستند دلم میخواهد به هوا تبدیل شوم. نمیدانم چرا این همه احساساتی هستم، چرا با دیدن لکه ای به گریه میفتم و چرا همیشه افسرده ام، ولی دلم میخواهد نباشم. دلم میخواهد به جز خوبی ها چیزی را نبینم و از زندگي کوتا
درباره اهمیت آب در زندگي بشر انشایی بنویسید
آب یکی از مهمترین چیزها برای زندگي انسانها به شمار میرود. در گذشته عدهای تصور میکردند با خوردن آب حیاط! (حیات) زندگي جاوید پیدا خواهند کرد. خانههای آنها در آن زمان حیاط نداشت یا اگر داشت لولهکشی نداشت و آنها نمیتوانستند آب حیاط خودشان را بخورند برای همین هم به سفرهای دور و درازی میرفتند تا شهرهایی را پیدا کنند که آب حیاط داشته باشد و با خوردن آب حیاط برای همیشه زنده بمانند!
امروزه ثابت شده آب حیاط ن
هوس زن گرفتن بهسرم زده بود. دوست داشتم وضع مالیِ خانوادهی همسرم پایینتر از خانوادهی خودم باشد، تا بتوانم زندگيِ بهتری برايش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفتهبود. نمیدانم این خبر چگونه به گوش رییسم رسید، چون به صرفِ نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رییس من عاصم» است، اما کارمندان به او میگویند عاصم جورابی!»
سرِ ساعت به رستوران رفتم. رییس تا مرا دید گفت: چون جوانِ خوب و نجیب و سربهراهی هستی، میخوام نصیحتت کنم».
مرد سرمایه داری در شهری زندگي میکرد . اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد. فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگي میکرد.در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد. روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشدمردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟ در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد.بروید از قصاب بگیرید. تا اینکه او مریض شد . احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.هیچ کس حاضر نشد به ت
قصه کودکانه
روباه دم بریده
قسمت اول
یکی بود یکی نبود؛ زیر گنبد کبود، توی یک جنگل سبز، حیوانهای زیادی با هم زندگي میکردند. میدونی چه حیوانهایی تو جنگل زندگي می کنن؟
آره درست فهمیدی! شیر، پلنگ، گرگ، آهو، روباه، خرگوش، زرّافه. نمی دونم، خیلی زیاده دیگه، از مورچه ریزه میزه بگیر تا فیل گنده.
حالا بچهها، شما حدس میزنید داستان ما در مورد کدوم حیوونه؟ فکر کنم از اسم کتاب فهمیده باشید که داستان ما درمورد روباهه.
یه خونوادهی سه نفری روباه، تو
تا الان فکر میکردم معني اسمم خیلی مزخرفه
آشکار،روشن
ولی امروز تواینترنت چند تا معني دیگه پیدا کردم
مثلا روشنی بخش زندگي
درخشنده
ماه درخشان
نور عشق
و.
امروز برای اولین بار از اسمم خوشم اومد
به خاطر همین یکی از معني هاشو رو اسم وبم گذاشتم،خوبه؟
+شماام اگه خواستید معني اسمتونو بگید:))
مرسی
موضوع انشا: ریزش
تاریکی را تا روشنایی ، بیدار میمانند ابر ها. ابر های مغرور که به خود قیافه میگیرند و چ در تغییر اند. آنها ، با رعدی ، برف میبارند و میگریند . از سوی آسمان تیره و تار خاکستری ، پر های کبوتر بچه ها جاری است . سفید ، آرام ، ساکت ، مظلومانه و در عین حال دیوانه وار . هیچ نگاهی پیش پای خود را نمیبیند . نفسی ک از ته دل ، گرم ، خارج میشود ؛ مانند دیواری سرد ، سخت و تیره جلوی چشم ، قد علم میکند. تا صبح جدال است.
سیلی سرد سرما ، گوش سپهر را برده اس
روزی پزشکی سالخورده که از افسردگی شدید رنج می برد برای معالجه و درمان نزد من آمد .او توان این را نداشت که با اندوه زاییده از مرگ همسرش در دو سال پیش کنار بیاید .نیروی چیره شدن بر این درد و رنج را در خود نمی دید . او همسرش را به شدت دوست داشت . از دست من چه کمکی ساخته بود ؟ باید به او چه می گفتم ؟لحظاتی در سکوت گذشت و سپس از او پرسیدم :" دکتر چه می شد اگر شما مرده بودید و همسرتان زنده می ماند ؟ "- " وای که دیگر این خیلی بدتر بود ،بیچاره او چگونه می توانست
و اما درباره معني زندگي | جابر تواضعی
هر کاری میکنی، از فلسفه نمیر!. این نامه را برای شاعران، نویسندگان، روانشناسان، فیلسوفان، ورزشکاران، قدیسان. و حتی یک محکوم به حبس ابد فرستاد و پرسید: به من بگویید زندگي برای شما چه معنایی دارد، چه چیزی باعث میشود ناامید نشوید و همچنان ادامه دهید؟ دین -اگر هست - چه کمکی به شما میکند؟ سرچشمههای الهام و انرژی شما چیست؟ هدف یا انگیزه کار و تلاشتان چیست؟. ممکن بود خودش را بکشد، اگر آن همه کار سرش
فردا آخرین روز دادگاه طلاقشان بود. قاضی دادگاه گفته بود: تا فردا صبح بروید فکراتون رو بکنید، هر کدامتان فکر کردید هنوز هم می تونید همدیگر رو دوست داشته باشید، به اون یکی تلفن کنه، اگر با هم تماس نگرفتین ساعت نه فردا اینجا باشید. حالا زن با دختر 16 ساله اش در خانه بود و مرد شب را در شرکتی که مدیر عاملش بود، گذراند. وقتی فکر کرد باورش شد که به زنش خیلی ظلم کرده، به همین خاطر تلفن را برداشت و شماره منزل را گرفت، یک بار، دو بار. ده بار گرفت. تلفن زنگ
#داستان_کوتاه_پندآموزدرعلفزاری سه گاو بزرگ که یکی سیاه و دیگری سفید و سومی سرخ بود با هم درکمال اتحاد می چریدند و زندگي میکردند.درآن علفزار شیری وجود داشت که قدرت حمله به آن سه گاو نر بزرگ را نداشت، تا اینکه نقشه ی ایجاد تفرقه بین آنها را کشید.نخست به گاو سیاه و سرخ گفت: کسی نمی تواند از حال ما در این علفزار خرم مطلع شود مگر از ناحیهٔ گاو سفید زیرا سفیدی رنگ او از دور پیداست ولی رنگ من مانند رنگ شما تیره و پنهان است، اگر بگذارید، به او حمله کنم
درباره این سایت