نتایج جستجو برای عبارت :

زوحشت سست شدبرجای ناگاه

1-كبوتر بچه ای با شوق پرواز به جرئت كرد روزی بال و پرباز
روزی جوجه کبوتری به شوق پرواز با شهامت شروع به پرواز کرد .
2-پرید از شاخكی بر شاخساری گذشت از بامكی بر جوكناری از شاخه ی کوچکی به شاخه کوچک دیگری پرید و از کنار بام کوتاهی به کنار جوی آبی پرید
3-نمودش بس كه دور آن راه نزدیك شدش گیتی به پیش چشم تاریك آن راه نزدیک از بس که به نظرش دور آمد دنیا پیش چشم او سیاه شد
4-زوحشت سست شد بر جای ناگاه زرنج خستگی درمانده در راه از ترس زیاد درجا سست و بی حال شد
1-كبوتر بچه ای با شوق پرواز به جرئت كرد روزی بال و پرباز
روزی جوجه کبوتری به شوق پرواز با شهامت شروع به پرواز کرد .
2-پرید از شاخكی بر شاخساری گذشت از بامكی بر جوكناری از شاخه ی کوچکی به شاخه کوچک دیگری پرید و از کنار بام کوتاهی به کنار جوی آبی پرید
3-نمودش بس كه دور آن راه نزدیك شدش گیتی به پیش چشم تاریك آن راه نزدیک از بس که به نظرش دور آمد دنیا پیش چشم او سیاه شد
4-زوحشت سست شد بر جای ناگاه زرنج خستگی درمانده در راه از ترس زیاد درجا سست و بی حال شد
خیالبافی فرایند خطرناکیه، روحت هربار کیلومترها از خودت دور میشه، یه روزی روحت راه برگشت رو گم میکنه- و به ناگاه از چشمانمان افتادند،و این، بدترین نوع سقوط برایشان بود- آدم وقتی خسته است دل کندن آسون میشهیجا نوشته بود:اگه اهمیتی نداره، وانمود نکنید که حال بد دیگران براتون مهمه. :) 
روغن ماهی که سالها ماده ای اضافی و بی فایده تلقی می شد و تنها مورد استفاده اش خوراندن آن به حیوانات خانگی بود، به ناگاه اهمیتی حیاتی برای زندگی انسان پیدا کرده و تبدیل به محصولی شده که نیاز به آن بیش از هر مادۀ غذایی دیگر می باشد. چرا که به اعتقاد کارشناسان اسید چرب امگا ۳ که از روغن ماهی به دست می آید نه تنها سبب می شود که انسان سالم تر و شادتر باشد، بلکه حتی باعث باهوشی بیشتر هم می شود. پورتال جامع صبا
باز هم لازم است یادآوری کنیم که خشم یک عکس‌العمل حسیِ طبیعی به فشارها و نیتی‌هایی است که در زندگی روزمره برایمان پیش می‌آید. این طبیعی است که وقتی به هر دلیلی مانعی در راه رسیدن به آنچه می‌خواهیم برایمان پیش می‌آید، عصبانی شویم.
بیشتر وقت‌ها این ما نیستیم که تصمیم می‌گیریم عصبی شویم، ولی بهرحال به ناگاه حسش می‌کنیم، بعضی وقت‌ها حتی تا وقتی حس عصبانیت نیامده، نمی‌فهمیم عصبی شده‌ایم.
#تو مثل پیراهنی هستی که کودکانه #دوستش_دارم ولی حالا دیگر اندازه ام نیست و ناباورانه سعی در پوشیدنش دارم
مثل پیراهنی که بسیار دوستش دارم ولی حالا لک  برداشته و نمی پوشمش . 
و دلم هم نمی آید دور بیندازمش
مثل پیراهن دوست داشتنی ام که روی بند رختی طوفان بردش مثل پیراهن دوست داشتنی ام که ناگاه پاره شده و با تکه پاره هایش آینه را پاک می کنم 
مثل پیراهنی که پشت ویترین دلم را برده و توان خریدش را ندارم .
پیراهنی که در #عکس_یادگاری تنم هست تو همینجو
#تو مثل پیراهنی هستی که کودکانه #دوستش_دارم ولی حالا دیگر اندازه ام نیست و ناباورانه سعی در پوشیدنش دارم
مثل پیراهنی که بسیار دوستش دارم ولی حالا لک  برداشته و نمی پوشمش . 
و دلم هم نمی آید دور بیندازمش
مثل پیراهن دوست داشتنی ام که روی بند رختی طوفان بردش مثل پیراهن دوست داشتنی ام که ناگاه پاره شده و با تکه پاره هایش آینه را پاک می کنم 
مثل پیراهنی که پشت ویترین دلم را برده و توان خریدش را ندارم .
پیراهنی که در #عکس_یادگاری تنم هست تو همینجو
هایکو برای مردگان
دیگر همه چیز تمام شد و مُردم. به پایان همه ی راه های نرفته وُ رفته رسیدم. در میانه ی ناباوری که چرا ناگاه در وضعیت مرگ ام و چرا این منم که باید بروم.
. و مرگ راهی بوده است که امروز می روم. حالا توی پارک بی هدف چرخ می زنم.ادامه مطلبهایکو برای مردگانrarr;
ساعت نزدیک 12 شب است نشسته ام روی تختم و اتاق یک جور ناخوشایندی بهم ریخته است،مشابهش فکرم و بیشتر اما حال و روز و دلم. هی فکر و خیال و حرف و کلمه است که توی ظرف ذهنم پر و خالی میشود و بی هیچ فایده ای وقتی دلم هنوز پر است.از که یا از چه راستش خودم هم نتوانسته ام بفهممش اما یک جورهای سنگینی روی زندگی ام ولو شده است عینهو یک بختک که میگویند شب ها می افتد به جان ما آدم ها و ولو میشود روی تن خسته و بی روح و غرق خواب و مرگمان میدانی،توی این سکوت و تنهایی و
نیمه شب طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باش. دختر گفت : شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق نشست و محمد به مطالعه خود ادامه داد. از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با ن دیگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش
مث آخر تلخ یه قصه ای
نمیشه كنار تو لبخند زد
پر از آرزوهی خوبم ولی
نمیشه به رویای تو بند زد
می خواستم كه آفتابی باشی ولی
تو چشمای تو حتی فانوس نیس
كنارم مث یه توهم شدی
دیگه بوسه های تو هم بوس نیس
كدوم آرزوی تو رو خط زدم
كدوم آیینه تو نگاهت شكست
مگه عشق من تیر ناگاه بود
كه خون توی چشمای نازت نشست
چه فایده كه در نقش خورشید شم
تو داری توی تاریكی می پری
نمی دونی تو یه بغل هیچ رو
به قیمت جونت داری می خری
تو بی من تو مرداب این زندگی
برای رسیدن تقلا نكن
می
صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود. مجبور شدم به بروجرد بروم. هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم. وسط پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم. به سمت راست گرفتم، موتوری هم به راست پیچید. به چپ، موتوری هم به چپ! خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور به داخل رودخانه پرت شد. وحشت زده و ترسیده، ماشین را نگه داشتم و با سرعت پایین رفتم ببینم چه شده؟ دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده . با محاسبا
دانلود داستان میت بی‌کفن نودهشتیاداستان کوتاهخلاصه: هیچ فکرش را نمی‌کرد روزی گذشته این گونه آینده را تحت سلطه قرار دهد!  زندگی آرامَش به ناگاه رنگ خون گرفت. از باعث و بانی وحشت داشت، او به صغیر و کبیر رحم نمی‌کرد، رنگ لجز خون را مید‌ید و لبخند به لبش پیوند می‌زد. قرار بود با عزیزانش تقاص پس دهد، ولی چه تقاصی؟  چرا باید تقاص پس می‌داد؟ میت اگر کفن نداشته باشد انتقام می‌گیرد؟دانلود داستان میت بی‌کفن نودهشتیا
چند ساعت است؟ تمام هستی من با دخانیات تفی بی حاصلی گره خورده. به انتهای شبی آمدم که عمق سیاهی چنان زیاد بود که کس قطر چهار سانتُمِتری این آسمان ندید. دارد برای زایش تو درد می‌کشد. هی تو لگد بزن. دارد برای لیس‌ِ‌ش تو شیر می‌شود، { در مستراح } به ناگاه عق بزن. فریاد هم دگر نتوانی؟ بمیر پس. طغیان نخواستیم ز تو نقاش رنگ less. آه ای خفنیت تلالو شده در جدایی‌ِ، بین تو و تمامی ابناء کهکشان. مردی بخواب که روز ها گذشته است. دیگر تمام شده مهلت، سِقط سِقَ
 
چتر رنگین کمانی اش را باز کرد.قطرات باران یکی پس از دیگری بر زمین فرود می آمد.بی هدف در خیابان ها پرسه می زد و به سوی مقصدی نامعلوم پیش می رفت.به ناگاه بادی شدید وزیدن گرفت.می خواست چتر را به اجبار از دستان دخترک برباید.چتر را با دو دستش محکم گرفت و بست.اطراف را از نظر گذراند.آن طرف خیابان پارک کوچکی قرار داشت.به دنبال گوشه ی دنج و خلوتی می گشت تا کمی آرام شود.از خیابان عبور کرد.نسیم خنک و مطبوعی صورتش را نوازش داد.نیمکتی را انتخاب کرد که با برگ
نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد ، روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید
از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند .
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند!
روستایی آن سخن را نشنیده گرفت ، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت . ناگاه اسب لگدی زد . روستایی گفت : ا
این داستان رو که شنیدم خیلی ازش خوشم اومد و تصمیم گرفتم که فایل صوتی اون رو بسازم تا حسو حال بهتری داشته باشه لطفا نظر یادتون نره لینک دانلود فایل صوتی گنجشک و خدا :http://s2.picofile.com/file/8261643400/gonjeshk_va_khoda_ava_avablog_ir_.mp3.htmlمتن داستان رو براتون قرار میدم . ( البته توی فایل صوتی کمی تغییرش دادم حتما گوش کنیدش .روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌ه
مردی عربی با داشتن یک ناقه (شتر ماده) به نزد رسول الله آمد و عرض کرد: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله وسلم)! این ناقه را می خری؟ حضرت فرمود: به چند درهم می فروشی ای اعرابی؟! عرض کرد: دویست درهم، پیامبر فرمود: ناقه تو قیمتش بیش از این است و پیوسته قیمت شتر را زیاد می کرد تا به چهارصد درهم رساند و از اعرابی خرید و پولها را در دامن اعرابی ریخت.مرد عرب مهار ناقه را بگرفت و گفت: ناقه از من است و در هم هم مال من است و اگر تو را بینه و شاهد هست، حاضر کن.در ای
انشا درباره اذان
مقدمه : زندگی بدون یاد خدا سخت و تاریک است و آدمی بدون تکیه گاه ، لرزان است و هراسان. هرکس در این دنیا به کسی یا چیزی دل می بندد اما مومنان دل به خدا می بندند و او را که تکیه گاه پرقدرت و دائمی است،پشتوانه و سرپناه خود قرار می دهندکه آرامش عجیبی درون آن ها پدید می آورد؛چرا که به نقل قرآن ، دل ها ، تنها با یاد و نام خداست که آرام می گیرند.
بدنه : سکوت سنگین شب و آرامش معمول سحرگاهان چونان سرمایی است که همه عالم را منجمد و خاموش ساخته
نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد . روستایی سوار سوار بر الاغ آنجا رسید .از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: اس
سلام دلم برات خیلی تنگ شده بود…
پسرک از شادی در پوست خود نمی‌گنجید …راست می‌گفت …خیلی وقت بود که ندیده بودش … دلش واسش یه ذره شده بود …تو چشای سیاهش زل زد همون چشهایی که وقتی ۱۵ سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و عربده بالاخره کاری کرد که با هم دوست شدن …

دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حر ف‌های پسرک پرید و گفت : من دیرم شده زودی باید برم خونه … همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک رامی‌دید زود باید بر می‌گشت…
پ
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود…مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.آن مورچه آز دهان او بیرون آم
 
 

سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. سخنران بادکنک‌ها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد. سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند. همه دیوانه‌وار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل می‌دادند؛ به یکدیگر برخورد می‌کر
 
 

سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. سخنران بادکنک‌ها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد. سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند. همه دیوانه‌وار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل می‌دادند؛ به یکدیگر برخورد می‌کر
روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن ، روزها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت!
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم كه غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام كه دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشك روی شا
حضرت یونس در شکم ماهی یا ساحل دریا؟

آیه 145 سوره صافات درباره حضرت یونس می فرماید: ما او را در حالى که مریض بود به ساحل افکندیم» امّا در آیه 49 سوره قلم، می فرماید: از شکم ماهى بیرون نیافکندیم» آیا این دو آیه نشانه ی تناقض گویی قرآن نیست؟


ترک اولی یونس، و قرار گرفتن او در شکم ماهی
حضرت یونس علیه السلام حق داشت که ناراحت گردد زیرا 33 سال قوم خود را دعوت کرد، تنها دو نفر به او ایمان آوردند، از این رو به طور کلّی از آن‌ها ناامید شد و بر ایشان نفرین



داستان آموزنده دختری در هواپیمای طوفان زده.




مجموعه: داستانهای خواندنی




 داستان کوتاه جالب و آموزنده
 
هواپیمای طوفان زدهکشیش
سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در
کنفرانس دیگری شرکت کند. می‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا
بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت،
ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی‎رسید. مسافران
شادمان بودند که سفر
   

مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود.
برای كمك كردن دُم خر را گرفت و زور زد!
دُم خر از جای كنده شد.
فریاد از صاحب خر برخاست كه ، تاوان بده!
مرد برای فرار به كوچه‌ای دوید ولی بن بست بود.
خود را در خانه‌ای انداخت.
زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی می‌شست و حامله بود.
از آن فریاد و صدای بلند در ترسید و بچه اش سِقط شد.
صاحب خانه نیز با صاحب خر همراه شد.
مرد گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نی
مرحوم مجلسی از حضرت امام زین العابدین علیه السلام از حضرت رسول صلی الله علیه و آله وسلم نقل می کند که: آن حضرت فرمودند : حضرت یوسف علیه السلام در وقت رحلت خود به اهل بیت و شیعیان خویش تذکر داد که: بعد از من شما مبتلا به ظلم خواهید گردید به نحوی که بچه های شما را سر می برند و ن آبستن شما را شکم پاره می کنند وفَرَجِ شما به دست کسی است که گندم گون و بلند بالا واز اولاد لاوی» پسر یعقوب است. هنگامی که حضرت یوسف از دنیا رفت مردم بنی اسرائیل مبتلا به
مردی خری دیدکه درگل گیرکرده بود و صاحب خر ازبیرون کشیدن آن خسته شده بود. برای کمک کردن دُم خر راگرفت، وَ زور زد، 
دُم خر از جای کنده شد.!
 
فریادازصاحب خر برخاست که تاوان بده»!
 
مرد برای فرار به کوچه‌ای دوید، ولی بن بست بود.
خود را در خانه‌ای انداخت، زنی آنجا کنار حوض خانه نشسته بود وچیزی می‌شست و حامله بود. 
از آن فریاد و صدای بلند، زن ترسید و بچه اش سِقط شد.!
صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد. 
 
مردِ گریزان برروی بام خانه دوید. راهی نیافت،

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

تی تی دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. زبان انگليسي و دلنوشته هاي دخترك بهار کنکور ارشد برق 17770423 سایت اینترنتی ایسمینار دغدغه‌های یک عشق تدوین استراتژی! postbv موسسه ی حقوقی در کرج نگاهی به ژرفای نگاه وبلاگ علیرضا بدر