نتایج جستجو برای عبارت :

شروع متن با نگرانی به پشت سرم نگاه کردم

دوم دبیرستان بودم که یک روز پدرم یه فلش زیبا بهم هدیه دادپسر خیلی تنهایی بودم توی یک شهر حاشیه کویرهیچوقت آدم محبوبی نبودمالبته که دلم می خواست ولی نمی تونستمتوی یکی از همین روزهای زمستانی امتحانات یکی از همکلاسیا از من یک سریال رو خواستمنم سریال رو براش کپی کردم و بهش رسوندم موقع تبادل یکی از بچه ها گفتمصطفی می خوای فلشتو بده برات چندتا چیز جالب بریزمبا اکراه قبول کردمفلشمو بعد چند روز برگردوندمن حوصله نداشتم ببینم چی ریختهمثل هرروز سا
مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من
پارت سوم داستان.شیومین:چشمامو با ترس باز کردم و در حالی که نفس نفس می زدم به اطرافم نگاه کردمفهمیدم تو یه مطب رو یه تخت دراز کشیدم.رو به روم جون میون(سوهو) جلوی میز دکتر وایساده بود و باهاش حرف می زدیکم اون طرف تر هم سهون و بکهیون وایساده بودن و جونگدهیعنی. همش خواب بود؟.نفس راحتی کشیدمولی اگه الان هم خواب باشم چی؟اون موقع هم کاملا احساس بیداری می کردم.دستم رو آوردم بالا تا به کف دستم نگاه کنم (تو خواب همیشه کف دست تار دیده می شه) اما
ساعت ۱۰ صبح بود که با زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.دیشب ساعت 9 خوابیده بودم اما هنوز خسته بودم. احساس عجیبی داشتم.پرده را کنار زدم به آسمان بیرون نگاه کردم اما کمی تاریک بود با خودم گفتم حتما هوا ابری است به آسمان که نگاه کردم هوا ابری بود تا ساعت ۱۲ ظهر تکلیف هایم را انجام دادم اما نه تنها هوا روشن تر نشد بلکه تاریکتر هم شد هیچ بارانی هم نبارید.کوچه جلوی خانه مان خلوت خلوت بود.مگر می شود صبح به خاطر ابری بودن هوا کسی بیرون نیاید ساعت ۶ بعد از ظهر ش
قصه از چه موقع شروع شد؟ از آن شبی که گفتی همیشه دوست داشته‌ای که یک نقاش زبردست پرتره‌ای باکیفیت از تو بکشد؟ یا نه، شاید قبل‌تر؛ روزی که زیر سایه‌ی درخت نارونی توی چمن‌های سبز پارک ملت، نشسته بودیم، کلاهی را که برای دشت و صحرا و عکس گرفتن خریده بودی، با شیطنت از کیفت در آوردی و سرت کردی. اما بعد کودکی را دیدی که تکه کوچکی ساندویچ را که روی زمین افتاده بود، برداشت، فوت کرد و خورد. بهت زده نگاهش کردی و از من پرسیدی:- این را یادت هست؟ از
یک روز با دوستان خود در خصوص تشکیل گروه واتساپ کرمانشاه صحبت کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتر است یک گروه در واتساپ درست کنم و بچه های کرمانشاهی را به گروه دعوت کنم.
دوستان من از این موضوع استقبال کردند و درنتیجه من اپلیکیشن واتساپ را روی گوشی خودم نصب کردم و گروه را ایجاد کردم و در یک فراخوان از دوستان خودم درخواست کردم که به گروه بیان.
در گروه خیلی از افراد حضور داشتند و بیشتر اعضا هم از دختر پسرای کرمانشاهی بودن که در گروه بودن و خیلی هم خو
چیزی نزدیک به 2 ماه بود که ذهم درگیر یک ایده بود. داشتم برای خودم آزادنویسی می‌کردم و با رستاخیز کلمات قصه‌گوی درونم را سیخونک می‌زدم که تمرینش خوب از آب درآمد. یعنی ایده‌ای که در آن دو صفحه شکل گرفت را دوست داشتم. پس تصمیم گرفتم ادامه‌اش بدهم.
آن را ادامه دادم و سعی کردم گوشه و کنارش را کشف کنم. شروع کردم به طرح
ادامه مطلب
وهماناهرکاری رو میکنم دلمومیزنه بعدیک مدت و هدفم و اعصابم داغون میشه!
فقط مطالب علمین که حس تازگی وحرکت روبه جلو رودارم باهاشون.
چندروزیه شروع کردم دوباره درس بخونم!ازنوروآناتومی شروع کردم! درکنارش آلمانی روهم شروع کردم.
بایدهرچه سریع یک رزومه ی خوب کسب کنم و پاشم برم اونور.خبردارشدم اگه زبان المانی یافرانسه بلدباشی دانشگاهای دولتیشون رایگانه.خب چی میشدزودترمیفهمیدم؟ میرفتم همونجادیگه.واقعن اینجا حوصلم نمیکشه ازبس اذیت میکنن و سنگ مین
مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند،رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟درخت به او پاسخ داد: من
همیشه یکی از دغدغه های دانشجویانی که تازه شروع به یادگیری زبان آلمانی میکنند این بوده است: کجا و کی آلمانی بخونیم؟پاسخ این سوال را در قالب یک داشتان کوتاه توضیح میدهم. بنده در اوایل شروع یادگیری آلمانی در سال 91 برای انجام خدمت سربازی بایستی سال 92 به پادگان میرفتم. بنده با کتابهای شقیته استارت زدم. بعدش رفتم کلاس 1 ترم در آموزشگاه جهان علم کلاهدوز مشهد اما پیشرفتی ندیدم و تمام آنچه که از آلمانی آموزش داده بودن من خودم بلد بودم. شروع کردم به
همیشه یکی از دغدغه های دانشجویانی که تازه شروع به یادگیری زبان آلمانی میکنند این بوده است: کجا و کی آلمانی بخونیم؟پاسخ این سوال را در قالب یک داشتان کوتاه توضیح میدهم. بنده در اوایل شروع یادگیری آلمانی در سال 91 برای انجام خدمت سربازی بایستی سال 92 به پادگان میرفتم. بنده با کتابهای شقیته استارت زدم. بعدش رفتم کلاس 1 ترم در آموزشگاه جهان علم کلاهدوز مشهد اما پیشرفتی ندیدم و تمام آنچه که از آلمانی آموزش داده بودن من خودم بلد بودم. شروع کردم به
همون وقتی ک اینجا غر زدم که تنهام و اینااز چند روز بعدش سعی کردم با همکلاسیام بیشتر ارتباط برقرار کنم و توقعم هم بیارم پایین و بهش به دید گذروندن وقت نگاه کنمو خیلی خوب بود! دوباره اونقدر حس تنهایی نکردمو امشب که با بچه ها رفتیم بیرون حس کردم همشون مهربون  تر شدن.شاید اونا هم احساس نیاز به مهربونی دیدن رو داشتن. و اینکه خیلی تا آخر خط زیاد فاصله نداریمفقط خاطره ها میمونه. دلتنگم شدم تازه! 
روش مطالعه زیست رتبه های برتر کنکور تجربی
علی عبدالله زاده (رتبه 2 منطقه 2 کنکور تجربی 97) – درصد زیست کنکور: 98%
من برای مطالعه زیست کنکور تجربی، ابتدا کتاب درسی رو می خوندم تا یه دیدگاه کلی از فصل داشته باشم. بعد از اون تست آموزشی حل می کردم؛ یعنی پاسخ تشریحی سوالاتی که حل می کردم رو بعد از حل یک یا چند سوال، نگاه می کردم تا مطالب مرور بشه. در این مرحله هدفم بیشتر این بود که بدونم از کدوم قسمت سوال اومده و تیپ سوالات چجوریه. علاوه بر اون تمام مطال
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار
نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع
به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود
پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در
حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن.
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که
حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و ا
خاطرات پوشک
قسمت سیزدهم
این داستان
آغاز زندگی من 
بنابراین روزها گذشت، من به آن زندگی عادت کردم. باید اعتراف کنم که سخت ترین چیزی که برای من سخت بود مسئله پوشک بود. از طرفی من هنوز نمی توانستم بدون توقف و باز کردن زیپ پوشکم ادرار کنم.یک روز بعدازظهر مادرم به من زنگ زد، من در حال خزیدن بودم (همانطور که او می خواست) و او مرا روی بغلش دراز کشید. زن پیراهنش را درآورد و تنه‌اش را جدا کرد و سینه‌هایش را آشکار کرد. او مجبور نبود توضیح زیادی برای آنچه م
موضوع انشا: درد دندان
دندان هم مثل بقیه اعضای بدن گاهی درد می گیرد، البته آن هم چه دردی!
آن روز داشتم با برادرم بازی می کردم و حسابی سرگرم بازی بودم که هر دفعه مادرم می آمد ومرتب تذکر می داد که مواظب باشیم وکنار سنگ ها ولبه های تیز دیوار بازی نکنیم و برای یکدیگر وسیله های بازی را پرت نکنیم.
ما بی توجه به گفته های مادرم مشغول بازی کردن بودیم وهمان کارهایی که مادرم منع کرده بود را انجام می دادیم.
یکدفعه احساس کردم که دندانم درد گرفته البته وقتی به
شروعش. جایی که ناهار میدادن خیلی شلوغ بود. بالاخره یه میز پیدا کردیم که دو تا خانم نشسته بودن و دقیقا جای خالی به اندازه ی ما بود. بدون اینکه نگاه مستقیمی به خانم ها گفتم : اشکالی نداره ما اینجا بشینیم»؟ روی همون میز نشستیم و شروع کردیم به غذا خوردن. حین غذا خوردن در مورد اتفاقات اون روز صحبت می کردیم و حرف های پراکنده ای از موضوعات مختلف. تو اون مدت فقط یک بار سرم رو بالا آوردم تا دخترهایی که روبرومون نشسته بودن رو ببینم. اون هم از سر خجالت
بسم الله النور
در اینترنت شروع کردم به سرچ کردن عنوانی به نام "زندگی طلبگی" ، "همسر طلبه"
تا اینکه وبلاگ هایی اومد بالا
منم شروع کردم به خوندن
" کسی که بخواد همسر طلبه بشه باید آمادگی برای این نوع زندگی رو داشته باشه"
 و من چه همه در اون زمان وبلاگ های همسران طلبه دیدم
چه همه خانم که همسر طلبه بودند و از زندگی طلبگی خودشون می نوشتند
و دو سه تا وبلاگ عجیب به دلم نشستند که هر روز ، روزی چند بار وبلاگشون رو چک میکردم که هر موقع مطلب جدید نوشتند سر
خب خب دیگه همه چی حاضر شد برای یک شروع پرقدرت
این روزا خودمو از لحاظ روحی آماده کردم تا این ۶ ماه باقی مونده رو به هدفم برسم. از فردا داستان قبولیم شروع میشه
داستانی که پر فراز و نشیب هستش و خودمو برای همه سختی هاش آماده کردم
از هفته بعد امتحانات شروع میشه و تعطیل هستیم.یک فرصت عالی برای تکمیل قسمت هایی که تسلط نصف و نیمه دارم.
امیدوارم پایان این داستان خوش باشه.
چند روز پیش یک مریض مانیک اولین سخنرانیش رو با این بیت حافظ شروع کرد: 
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق / ثبت است بر جریده ی  عالم دوام ما 
این بیت برام خیلی خاطره انگیز هست وقتی دنبال نوشته ای برای کتاب تقدیمی به استاد آناتومی در دوران علوم پایه بودم ، فال حافظ گرفتم شعری آمد که این بیت رو داشت و لذا من انتخابش کردم و نوشتم . تا مدت ها تو فکر بودم بعد از این که کتاب رو کادو  کردم چقدر جوهر پخش شده روی صفحه ی اول کتاب
دنیای عجیبی است خیلی
از وقتی لذت داستان‌سرایی رو توی کلاس انشای اول راهنمایی چشیدم، همیشه دوست داشتم بازم داستان بنویسم. تابستون امسال با عرفان فرهادی که صحبت می‌کردم گفت که جدی‌تر شروع کرده به یادگیری و تمرین نوشتن، و منم بهش گفتم که پایم! برام پوستر فراخوان داستان کوتاه نشر ناسنگ رو فرستاد و گفت که براش بنویسم، و نتیجش شد داستان کوتاه شب، سکوت، مسکو که چند هفته پیش توی یه کتاب مجموعه داستان کوتاه چاپ شد و چند روز پیش توی ویرگول گذاشتمش. خوشحال میشم ببینیدش
در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچه ها را به صف کرد و گفت: تمام بچه ها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکت کننده، مدیر از آنها خواست که آن طرف حیاط مدرسه در یک ردیف بایستند و با صدای سوت او، به سمت دیگر حیاط بیایند و هر کس بتواند ردپای مستقیم و صافی از خود بجای گذارد برنده مسابقه است. در پایان مسابقه، آقای مدیر از یکی از بچه هایی که ردپای کجی از خود بجای گذاشته بود پرسید: دانش آموز در جواب گفت: تنها یکی از دانش آموزان بود که توانسته بو
امروز میخوام دلیل ساختن این پیج رو بگم، اصلا چرا این پیج رو درست کردم، چرا تصمیم گرفتم حرفای دلم رو اینجا بگم، راستش چون هیچ گوش شنوایی رو برای حرفام مناسب ندیدم، نه که دوست صمیمی یا خواهر مهربون نداشته باشم، چرا اتفاقا خوبشم دارم، ولی از قضاوت بقیه میترسم، دوست ندارم اطرافیانم رفتارای من و همسرم رو قضاوت کنن یا دل برام بسوزونن، چون‌مطمئنم با شنیدن یه گوشه کوچیک از حرفام حتما همینکار رو میکنن.قصه از اینجا شروع شد که پارسال توی مرداد ماه، ی
یا من لا یخاف الا عدله
 
دیشب اولین شبی بود که از وقتی قرار 20 صفحه کتاب رو گذاشتم، 20 صفحه مو نخوندم. 
چشم هایش رو هم شروع نکردم
جنایت و مکافات رو هم میخواستم بخرم از فیدیبو. نمیدونم چه مشکلی داره. همش ارور میده میگه مبلغ درست وارد نشده. اصا مبلغ خودکار وارد میشه توسط سایتش. جایی ک ما تایید کنیم مبلغ رو هم نداره حتی.
ب پشتیبانی گفتم. گفت پاک کن نرم افزارو دوباره نصب کن. پاک کردم و باز نصب کردم و فایده ای هم نداشت.
 
نرم افزار دهکده زبان رو نصب کردم
آخر سالی که گذشت انقدر پر از فکر و دغدغه بود برام که اصلا نرسیدم مرور یا ارزیابیش کنم. و همچنان شروع این سال هم اصلا برنامه ریزی و هدف گذاری نکردم. با این همه وقتی امروز یکم درباره ی سالی که گذشت و اتفاق ها و سال های گذشته و تغییرهام و دنیای پیش روم فکر کردم به این نقطه رسیدم با اینکه خیلی چیزها ناخوب پیش رفت و خیلی احساس های ناخوب و پیچیده ای رو تجربه کردم، با اینکه فشارهای فکری زیادی رو گذروندم و تحمل کردم و می کنم اما بزرگ شدم. درد داشت، سخت گ
خوب دیگه بکوب نشستم پای پاورپوینت تا 12 وربع تمومش کردم،
بعدش شروع کردم به خوندنش یه سری مطالب دست نویس کردم چون اسلایدها رو خلوت انتخاب کردم
یکم برای اعضا گروه توضیح دادم نرم افزارها رو نصب کنن و. ناهارم حلیم بادمجون از دیروز بود
ناهارمم خوردم الان سردرد دارم ، بین ساعت 9 تا 1 خیلی استرس گرفتم که این استرس کلا بنزین سوپر موتور کاری منه:)
الان یکم استراحت کنم، بعد تازه باید محیط مدیریت وبینار رو برم چک کنم ببینم چطوری چطور میشه فایلها رو به اش
این عنکبوتا که قرمز و خیلی ریزن، دیدین؟ یکیشون داشت رو سیم شارژر راه می رفت و برمی گشت. این کارو هفت هشت باری کرد. فکر کردم چه الکی! چه بیخود! چی می فهمه از این رفت و برگشت؟ چی میخواد از جون خودش ساعت ۳/۵ صبح!!بعد دیدم خودم توی همین چند دقیقه، چند بار طول زیرزمینو رفتم و برگشتم. نه که الکی. ولی به نظر الکی.حداقل حرکت اون قرمزه نسبت به طول بدنش، فکر کنم از مال من بیشتر بوده.چمیدونم. شایدم یه سیگنالی داشته میداده با این کارش.من چی کار می کنم؟ من چی می
دختر عموم موهایی خیلی بلند و قشنگی داره خدای فقط حاضر نیست اصلا قیچی بهشون بخوره هر وقت نوک گیرشون کردم با کلی مصیبت و حرف زدن بوده اولین بار که نوک گیرشون کردم تازه از حمام اومده بود بیرون موهاش خیس بود ازم خواست سشوارشون کنم سشوار که تموم شد کلی اسرار کردم که حیفه موهات موخوره میگه و از این حرفا بابا فقط یک سانت ازشون کوتاه کن بالاخره بعد کلی دلیل اوردن راضی شد یهو به من گفت پس تو برام انجام بده یه چادر پهن کردیم کف اتاق از تو کیف لوازم اریش
داستان من ،عادل طالبی و دروغگویان دیجیتال مارکتینگ
داستان من و دیجیتال مارکتینگ مثل اکثر مردم از اسفند98 شروع شد.بله درست حدس زدید. از زمان پیدایش ویروس عوضی که نمیخام اسمش رو بیارم.من یه کسب و کار آفلاین داشتم و اونقدر مشتری داشتم که نیاز نمیدیدم هیچ گونه تبلیغاتی از هیچ نظر بدم!! و من بی نیاز ، در عرض کمتر از یکسال بعد کسب و کارم رو تعطیل کردم.قبل از تعطیلی شروع کردم به یادگیری مفاهیم دیجیتال مارکتینگ که به صورت رایگان در اینترنت وجود داشت.ن
سه سال بود با هم زندگی می‌کردیم و او اصلا احساساتی نبود. من در حال پختن شام بودم که از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم روی زمین با گل رز نوشته شده «مری، دوستت دارم» من برای دختری که این پیام برایش نوشته شده خوشحال شدم و بعد فهمیدم خودم هم مری هستم. با خودم فکر کردم «یعنی کار اوست؟» درست همان لحظه پیام داد: «کمی گوشت .داستان عاشقانه

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

کینگ فایل دانلود فایل بیشه زار سرسبز من بازارچه خبر خودمون...! مطالب اینترنتی که بمونه از هر کتاب... پایان نامه های ارشد رمان | sahafile.ir tamirkar20 mobesta