نتایج جستجو برای عبارت :

من میبینم چون

احساس شکنندگی میکنم، از مسائلی که آزارم میدهند دور میشوم، قبلا همه را تحمل میکردم ولی موجودی که الان هستم، نمیتوانم.
دیگر نمیتوانم غم مردم را ببینم، نمیتوانم غم هیچکس را تحمل کنم، دلم هزار بار میشکند و هربار که میفهمم بقیه انسانها خوشحال نیستند دلم میخواهد به هوا تبدیل شوم. نمیدانم چرا این همه احساساتی هستم، چرا با دیدن لکه ای به گریه میفتم و چرا همیشه افسرده ام، ولی دلم میخواهد نباشم. دلم میخواهد به جز خوبی ها چیزی را نبینم و از زندگی کوتا
از دانشجو بودن وبلاگ نوشتن و از کد زدن ساندکلاود رو گوش دادن یاد گرفتم و اینجوری همه‌ی روزهای قبل گذشت.حالا بعد این همه مدت وقتی باز میکنم ساندکلاود رو و ميبينم مرتضی اهنگی رو لایک کرده که همین چند روز پیش ری‌‌پست کردم دلتنگ میشم. ما زمان‌های زیادی رو اینجور گذروندیم.  
كنار پنجره نشسته ام و گرمای مطبوع بخاری سرمستم كرده است. باران نم نم بر شیشه های پنجره می نشیند و با صدای چك چكش توجهم را به خودش جلب می كند. لطافت باران ، سرخی برگ های درختان جنگلی را چشم نوازتر كرده است. لحظه ای پنجره را همچون قاب عكسی می بینم كه آسمان، جنگل و تپه های سبز تیره را در خود جای داده است. در گوشة پایین سمت راست این تابلوی زیبا، رودخانه ای با صدای خروشانش جلوه گری می كند. به یاد امواج خروشان نگاهش می افتم كه در پیچ و تاب زندگی كاشانة د
دست در دست پدر ، از خانه خارج می شوم ، در را که می بندم ، نسیم خنکی ، چهره ام را نوازش میکند ، خواب را از سرم بیرون میکند و مرا متوجه محیط پیرامونم میکند. به سمت مدرسه که راه می افتیم ، با دیدن بچه گربه ای ، چشمانم برق میزند، به این فکر میکنم که کجا زندگی میکند؟ این خودروهایی که با سرعت های دیوانه کننده ، عبور میکنند ، آیا حواسشان به این گربه ی کوچک و بی آزار ، هست یا نه؟ دوقدم از خانه دور میشویم.، صدای ساییدن چیزی بر زمین ، مرا وادار میکند ، با چشم
الان ساعتای ۳ شب هست.
سحر روز شهادت حضرت زهرا(س).
مثل دو سال قبل، باز هم آقا امام رضا(ع) طلبید چنین شبی بیایم مشهد.
ساعتای ۶عصر حر کت کردیم با دو تا از بچه‌ها.
بارون و برف تو جاده بود.
ساعتای ۲رسیدیم و گفتیم یه ساعتی تو ماشین بخوابیم و بعد بریم حرم.
نم نم بارون هم داره میباره.
 
بیدارشون کنم بریم حرم یکم سبک شیم.
 
هعی.
الان که فکر می‌کنم ميبينم،
همین حرم رفتنمون هم برا سبک شدن خودمونه بیشتر.
نه برای عرض تسلیت شهادت مادر. .
چی بگم. .
 
 
در یکی از سکانسهای پایانی و طلایی شهریار .که پیر بود و اعصابش ناراحت بود و حوصله دنیای تکراری رو نداشت و مبارزی رو پناه داده بود .موقع خداحافظی از مبارز خواست اونم با خودش ببره .اینروزها همچین حالتی دارم . وقتی گهگداری از بچه های مدافع حرم رو ميبينم یا همکلامشون میشم حالتی شبیه شهریار دارم و دوست دارم بگم منم با خودت ببر .اما حیف که شدنی نیست.
انشا با موضوع آسمان نگران
به نام خدا
بادی که در اطراف من می پیچد و مرا از یک مکان به جای دیگری می برد خنکم میکند، ذهنم را از تفکراتی که من را آزرده می کند میشوید و آرامشی نسبی به من می دهد. درست است که من بالاتر هستم، قبول که من بزرگ تر هستم، اما وقتی که از این بالا ميبينم که انسان های کوچک در گیر مشکلاتشان هستند و برخی به خاطر دغدغه هایشان ناراحت می شوند ومن فقط نظاره گره آنها هستم، خوشحال نیستم و میخواهم چشم هایم را بر همه چیز ببندم.انسان ها وق
دانلود آهنگ فازل پازل
ترانه و آهنگ بسیار زیبا و شنیدنی پازل از فازل با دو کیفیت اورجینال 128 و 320 و لینک مستقیم و پر سرعت به همراه تکست و متن آهنگ + پخش آنلاین
ترانه سرا، آهنگساز و خواننده: فازل | سبک آهنگ: دلتنگی و احساسی | فلوت: امیرحسین کیانپور | عکس: محمد رسول فهمانی | اسپانسر: محسن قدیمی | مدیریت: یوسف ناصری | تنظیم و میکس و مسترینگ: محمد شریعت
دانلود آهنگ پازل فازل در ادامه مطلب



متن آهنگ پازل فازل
قلبی که شکسته مثل پازل نی درست شه بره
حرفاتو ز
همیشه دلم میخواست وقتی خانومِ خونه شدم ، خونمون شبیه خونه ی مادربزرگا باشه! پر از دَبّه های ترشی و خُمره های سرکه و ظرفای بزرگ مربا و نیزه های شربت و گلاب و عرق نعنا! تاقارای ماست و دوغ و مجمعه های پهن شده ی نعنا خشک و سبزی خشک و آلبالو خشکه . یه عالمه کوزه های سفالی که آب خنک توش واسه تابستونا مثل آب رو آتیش باشه . سمنو پزون داشته باشم . نذری شله زرد داشته باشم . بوی روغن کرمونشاهی سر هر ناهار و شام پیچیده باشه توی آشپزخونم و یه سماور همیشه رو
به تصّور من زندگی مثل دریا بود ،نرم و ملایم همراه با امواجی که به پستی بلندی و ناملایمات زندگی می ماند ولی گویا زندگی رویی دیگر هم دارد که به خشکی می مانَد ،چندان هم بی ربط به خشکی روی زمین نیست .خشک و بی روح مثل یک دریای بی آب که سالهاست در انتظار قطرات بارانستبچه گیهام که  یادم میاد بزرگترایی را ميبينم که با بچه گیهای من زندگی میکردن و من که زندگی أنان را بازی میدیدم گاه با گریه شان میخندیدم و شایدم با خنده هاشون میگریستم من بازی میکردم و
بی مقدمه میرم سمت اصل داستان
 
آیا کسی هست روزهای تلخ سال 1388 رو فراموش کنه؟
وارد بحث ی نمیشم
اما از اون روزها فهمیدم نقش ما مردم عادی در انتخابات فقط نمایش هست .
تا اونجایی که می تونستم رای ها رو دادم و نقش ی خودمو بازی کردم .
اما الان که تاریخ رو ورق میزنم ميبينم دولت ها هیچ تاثیری در زندگی ما ندارن 
چون واقعا کاری نمیتونن انجام بدن .
و تنها تاثیر در زندگی ما قانون اساسی کشورمون هست 
که هر دولتی میاد هیچ کاری نمیتونه انجام بده .
انشالله
سردرگمم اه چرا اینقدر انتخاب کتاب برای کنکور و برنامه ریزی برای جمع و جور کردن درسا اینقدر پیچیدست؟؟؟قیمت کتاب ها هم تعریفی نداره باید بگم کلیه بفروش کتاب بخر هرچند ما از لحاظ مالی مشکلی نداریم ولی کسی که نداره چی.؟؟من که خودم این قیمتارو ميبينم میگم قید تحصیل رو بزنم خیلی خرج داره لامصب اونم با این جو رقابت فکر کنم بچه کار بشیم بهتره یا روی پولمون سرمایه گذاری کنیم   نه؟ولی خب باید بخونیم یه شغل داشته باشیم که حد اقل دستمون توی جیب خود
پوست پیاز
قسمت:دوم
داستان نیمه بلند
ژانر:وحشت
به قلم #حامد_توکلی
زمان پست هر روز ساعت ۱۶:۰۰
#نویسنده
#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره
در کنار همان آتش کوچک لباس هایمان را خشک کردیم و با همان مقدار نان و وسیله ای که همراهمان بود شام مختصری خوردیم از داخل غار بیرون کامل پیدا بود من در حال دیدن بارانی که قصد بند آمدن نداشت بودم چاره ای نبود و در آن شرایط راهی عاقلانه تر جز مانده داخل غار را نداشتیم به پیشنهاد نصرت تصمیم گرفتیم شب را هم در آن غا
یا نور
 
من فیلم های علمی تخیلی رو دوست دارم و گاهی نگاه میکنم، احتمالا برای اینکه کلا از خیال پردازی لذت میبرم.شاید بعدا بیشتر راجع به این خیال پردازی ها نوشتم. اما فعلا بگذریم؛ این رو مطرح کردم تا برسم به این که توی تعدادی از این فیلم ها آدم هایی هستن که به اصطلاح یه هدیه دارن، یه توانایی خاص که از آدمهای معمولی متمایزشون میکنه، باعث قدرشون میشه و تبدیلشون میکنه به آدم های محترم و ارزشمندی که آدم معمولی ها رو هم نجات میدن.توی دنیای واقعی و ب
فهمیدم که مقدار زیادی مرض دارم که میشینم و فیلمی که انقدر زیاد روم تاثیر میذاره رو ميبينم. اونم تو این شرایط. بعضی از سکانس هاش کلی داغونم میکنه اما ته ته تهش یه حال خوبه. قسمت اول و آخرش رو یه جور دیگه دوست دارم. اولیش برای اون حس فوق العاده عجیبی که موقع دیدنش داشتم. قسمت آخر هم، چون خیلی شبیه زندگی بود. زندگی که باید این شکلی باشه. این که بعد از سالها دست همو میگیرن و میرن تو کوچه هایی که بلدشون نیستند قدم میزنن و حرف میزنن. حرف زدن مهمه. این که
تنهای تنهای تنها گم شدم در میانه ی جنگلی که اسمشو دنیا گذاشتن. بی چشمی که اسمش باور باشه و بدبین به تمام آنچه نامش فرداست. از خودم بدم میاد همچنین تمام کسانی که دوستم دارن و دوستشون دارم.مگه من چی میخواستم از دنیا که اینطوری داره زیر چرخ دنده هاش لهم میکنه؟ گاهی گوشتای تنمو رو در و دیوار ميبينم. وحشتناکه اما از اون وحشتناکتر اضطراب ناشی از نا امیدیه که داره پنجه هاشو رو صورتم میکشه. من کجام؟ چرا هر روز دارم بیشتر عاشقت میشم اما تو هر روز دور و د
امروز پسرم درس عجیبی به من داد.با مداد شمعی روی دیوار رو خط خطی و سیاه کرده بود. وقتی متوجه شدم صداش کردم و با تظاهر به ناراحتی گفتم که"عزیزم من اینجا چیزهای ناراحت کننده ای ميبينم. به نظرت باید چکار کنم؟" خیلی خونسرد سری ت داد و گفت:"خب پاکش کن. اگه پاک نمیشه چشماتو ببند!" به همین سادگی! تمام فلسفه آرامش رو در همین جمله کوتاه به من پر ادعا و تحصیلکرده یادآوری کرد و آموخت. "پاکش کن،اگه پاک نمیشه چشماتو ببند". و من فکر میکنم به تمام
چند روز پیش آنقدر حالم بد بود (حال جسمی و دل درد و اینا ) و آنقدر بی حوصله و بی عصاب بودم که به چستر گفتم دلم میخواد خودمو از پنجره پرت کنم پایین . و خب حدس بزنید که چستر چی گفت؟ در نهایت آرامش و بی خیالی گفت متاسفانه امکان پذیر نیست خواسته ات چرا که پنجره های ما توری دارن :!!!!!!!!!!!!!!! 
یعنی من مردم از این همه عشق و احساسات و جان فشانی :))))))
 
تیکو خیلی خوبه و واقعا باهاش خوش میگذره ، امروز یاد گرفته از دستمون تخمه میگیره . حتی اگه مشغول غذا خوردن باشه ت
 
 
با صدای باز شدن در از جا میپرم! سرایدار شرکت را ميبينم. که چراغ را روشن کرده و با یک سینی چای نگاهم میکند. دستی به روی صورتم میکشم. بلند میشوم و سر جایم درست مینشینم. خانوم اصغری لبخند عمیقی میزند و به سمتم می اید:- انگار امروز خیلی خسته شدی؟!پوفی میکشم و سرم را با تاسف تکان میدهم:-اصلا نمیدونم چطور شد خوابم برد! کیفم را که جای بالش گذاشته بودم گوشه ی مبل، برمیدارم تا جا برای نشستن او باز شود. با صدای مهیب رعد و برق لحظه ای همه جا روشن میشود. لیو
مار با یه کلاه لبه دار روی سرش، داشت از کنار رودخونه رد میشد که متوجه روباه شد.
روباه داشت صدای ساعت رولکس تقلّبیشو با دقّت گوش میکرد!
انگار روباه ها هرکاری که انجام بدن توش یه حالت ناخوشایندی هست، یه جور بی اعتمادی،بدبینی، یجور سیاهی!
مار: روباه چیکار میکنی؟
روباه: دارم صداشو گوش میدم.
مار: دارم ميبينم!
روباه: میدونستی از صدای ساعت میشه تشخیص داد که اصله یا تقلّبی؟ صداهاشون با هم فرق داره!
مار بدون ادامه مکالمه بجای دستهای نداشتش
همین یکی را کم داشتم!
حتما باید الان که چند ساعتی بیشتر تا تحویل سال نو زمان باقی نمانده گردنبندم را گم کنم؟
آن هم آن گردنبندی که تو برایم خریدی؟
غرغر کنان٬
 دولا شده٬
زیر میز را نگاه میکنم؛
 نه٬ اینجا هم نیست!
نباید جای دور از دسترسی باشد٬ 
همین اطراف است٬ 
میدانم.
زیر قفسه کتابهایت را نگاه میکنم ٬
یکی یکی طبقه ها را وارسی میکنم
 دستم به زوربه طبقه اول میرسد
 همانطور که با سرِ انگشتانم سرتاسر طبقه را لمس میکنم دستم به جعبه ای برخورد میکند وه
صبح که بیدار شدم لبه تخت نشستم رو به پنکه. مامان اومد بعد پرسیدن اینکه بهتری و سردردت خوب شده و اینا گفت: اینو از اونجا بردار. من تو اشپزخونه کار میکنم تا سر برمیگردونم اینو ميبينم فکر میکنم یه بچه تو اتاقته. 
زدم زیر خنده گفتم اتفاقا میخوام چند تا دیگه درست کنم بذارم دور تا دور اتاق.
عکس رمزداره. خواستید تقدیم میشه
#یادم نیست اخرین باری که دعای کمیل خوندم کی بود اما دیشب خوندم و مدام یاد اون پسر سنی تو خاطرات سفیر می افتادم که به خانم شادمهری گ
نمیدونم کار دستی انجام دادم یا نه یکی از دوستام که میگفت درست بوده تشویقم میکنه اما خودم هنوز مطمئن نیستم گاهی با خودم میگم چیز زیادی که نگفتم فقط گفتم دوست دارم اشتباه؟! حالم بعد گفتنش خوب بود اره واقعا خوب بود الان پشیمونم؟! نه. شایدم اره . راستش نمیدونم گاهی اوقات این نمیدونما اذیتم میکنه اصلا نمیدونم اونم مثل من فکر میکنه یا نه همون فکری که دربارش میکنم اونم همین فکرو درباره ی من داره یا نه یکی بهم میگفت ابراز احساسات اشتباه نیس و برعکس
XDDD چویا با اینکه کارش لجبازی بود ولی.منم بجاش بودم همینکارو میکردمXDDDDبهترین کار رو کردیXDاکو رو باش.یکم از اکو یاد بگیرین لعنتیاXDنگا چه ساکت و مظلوم سر جای خودشه و داره به وظیفه شدروازه بانی» عمل میکنهXDاتسوشی رو باش=\\\اولین باریه که ميبينم بعد از تعحب و ترسیدن عصبانی میشهXDDDDDDDعه.اون کارت زرده کیه؟؟;/یکیدا نیست؟@-@به احتمال ۸۰ در صدی خودش باشهXD
 
البته که نمیشه راحت قضاوت کرد، اما گاهی دلم میسوزه برای اونی که به تو تکیه کرده، بهت انقد وابسته اس، بعد ميبينم تو انقد فارغی!
نظرسنجی میذاری برای مصائب و موانع این وضعیت؟!
برای انتخاب؟!
انتخاب کی؟ انتخاب چی؟
وقتی حتی حاضر نیستی هزینه ای بدی برای درست انتخاب کردن! دنبال برده ای هستی که مخالف تو فکر نکنه! وقتی شأنی برای طرف مقابلت قائل نیستی. انگار تو مرکز عالمی و بقیه اقمار 
میخوای بقیه قلابی نباشن، اما به خودت نگاه کردی ببینی احیانا اون جن
متن آهنگ عکس شدمهدی یراحیاز کجا باید شروع کنم این داستانوکه خط به خط زندگیمو با تو قسمت کنمتا کجا خوب بودم، از کجا بدم شدمدنبالِ حرفامو بگیر و با من بیااین تمامِ حقیقت های جهانِ منهاین قابِ عکس، نباید بشکنهاز پشت این قاب عکس کُهنه دنیا رو ميبينمیه لحظه میخندم از تهِ دل یه لحظه میمیرمعکس میشد بچگیت، عکس میشد خنده هاتعکس شد، برعکس شدعکس میشد زندگیم، عکس میشد لحظه هامعکس شد، برعکس شدزمستونِ سرد، به این خونه زدکه با یاد هم، تنها شیمجز این قابِ
امروز روز خوبی بود یعنی عالی بود من به موقع بیدار شدم کارامو کردم یجوری حس میکنم کارای صبحم مال خیلی وقت پیشه. فردام همینجوری بیدار میشم پس فردا هم همینطور عصریم یه ذره حتی خوابیدم. الانم همه کارامو کردم رسیدم فصل افلاطونیان کیمبریج. من فکر میکردم کنبریج ِ. بگذریم. 
کتابو دیگه امشب نمیخونمش. به جاش مقالهٔ سکوت دیدن ماینور وایت ترجمهٔ فرشید آذرنگ و سالومه منوچهری رو میخوام بخونم. آخرین بار ۲۰ اسفند ۹۷ خوندمش. چقدر گذشته ها انگار یه عمر باشه.
جامو عوض کرده بودم رفته میز اخر نشستم باعد یکی از حدیثا که کی پاپره داشت به اکیپشون توضیح میداد :))بعد من همینجوری خیره :))
اکسواله بعد همش داشت به ارمیا فوش میداد میگفت بی تی اسیا خوشگل نیستند اینا کصخلند عاشقشونن :))
 
بعد یک مدت برگشت نگام کرد گفت حواست به مایه یا چی بعد گفت الان داره با خودش میگه این کصخلا دارن در مورد چی حرف میزنن
 
بهش گفتم میفهمم ارمیم خخخخ 
 
ولی کلا اینو نمیتونم بفهمم چرا اکسوال ها اینقدر از ارمی ها بدشون میاد و همچنین بر
بعد قبل طلوع هیچ  فیلمی دیگه اونقدر نرفت تو دلم. تا دیشب. از همون یه ریع اولش حس کردم دارم فیلم معرکه‌ای رو ميبينم. و بله. معرکه بود. تا تهش. که شد قشنگ ترین فیلمی که دیدم. تموم شبو بعد دیدنش فکر کردم به اینکه خب منطقیه محبوبت بشه ولی چرا اینقدر محبوب شد برات؟ چون شخصیت اول فیلم شبیه تو بود. من شبیه تو دیدمش. که تو پیش از طلوع هم اون شخصیت تو بودی. که اصلا شاید منظورم خود خود شخصیت هم نیست، یه سری رفتارا، یه سری ری اکشنا. نمیدونم! ولی تویی. چه بد مین
یه بنده خدایی یه سوال طرح کرد ، گفت یه ریل قطار رو در نظر بگیر و شما در یکی از ایستگاه های ان مشغول به کارید این ایستگاه فرعی است و دو مسیر دارد یکی مسیر اصلی که همیشه قطار ها از آن عبور میکنند و دیگری مسیری فرعی برای مواقع اضطراری ، حالا چند تا فرض جلوی من گذاشت . اول اینکه فرض کنیم هشت تا بچه در حال بازی بر روی ریل اصلی قطار در حال بازی هستند با اینکه بار ها به ان ها گفته اید و تذکر داده اید که آنجا بازی کردن اشتباه است و خطر زیادی دارد و آن ها باز

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

پردهای زبرا عجیب۴ سئو هاب بنیاد طلوع کوثر کویر میبد فروشگاه اینترنتی فایل های دانشگاهی کاواک وبلاگ رسمی همکاری در فروش فایل pinfiles hesamshafieian وبلاگ حقوقی سید روح اله حسینی وکیل پایه یک دادگستری کلاس ششم یک شوق بندگی