نتایج جستجو برای عبارت :

نمیتوانستم

 
سکوت دیدن ، ماینور وایت ، ترجمهٔ فرشید آذرنگ و سالومه منوچهری ،حرفه عکاس ۴
به کار گیری و کار دوربین ، ضرورتا برای آن است که عکاسی را در جهت آگاهی تشدید شده بکار گیرد. ( اما آگاهی تشدید شده یعنی چی؟ یعنی ما به درک بیشتری از جهان میرسیم و عکس مارو جای دیگه ای میبره؟)احتمالا هر کدام از ما چیزی ورای هنر و هم ورای آگاهی در نظر داریم.
 
من برای لذت کسانی مینویسم که این تجربیات را در خودشان بازخواهند شناخت.
 
پیش از کوشیدن به تجربهٔ عکس یا موضوعی که از
توضیحاتانشا درباره یک روز از کلاسزنگ انشا بود، آن روز معلم نگارش از ما خواست تا در مورد خاطره یک روز از مدرسه انشا بنویسیم.در طول مسیر مدرسه تا خانه، آنقدر ذهنم درگیر موضوع انشا بود که وقتی دوستم نظرم  را راجع به طعم بستنی یخی که در مسیر خورده بودیم  پرسید، نمیدانستم چه جوابی بدهم، چون اصلا حواسم به بستنی یخی نبود.ظهر بود و صدای اذان از مسجد محله به گوش می رسید.به خانه که رسیدم، درباره موضوع انشا م صحبت کردم
این روزها از اینکه از آدمها دورتر هستم آرامش بیشتری دارم 
تجربه حرف ها و رفتارهایی که دلیلی برایشان پیدا نمیکنم باعث میشود فاصله بیشتری بگیرم 
اینکه از شنیدن ادعای انسانیت و خوب بودن و با مرام بودن فاصله بگیرم تصمیم درستی بنظر میرسد 
من هیچوقت آنقدرها هم نميتوانستم به آدمها نزدیک بشوم 
انگار که یک حباب بزرگ نامرئی دورم درست کرده باشم و اندازه اش برای کوچک تر شدن و در نتیجه نزدیک تر شدن به من بسته به رفتار و لحن بیان و مهر طرف مقابلم باشد 
ق
انشا صفحه ۸۱ کتاب نگارش هشتم پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید متن پایه و کلاس هشتم
انشا پروانه ای هستید که. نگارش هشتم
انشا درباره پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید
انشا درباره پروانه ای هستید که درتاریکی شب شمعی روشن ژیدا کرده اید
مقدمه
در بین موجودات عالم هر جانداری به شکلی خاص متولد میشود و به شکل منحصر به فردی زندگی میکند. واین انشا زندگی یک پروانه از زبان خودش روایت میشود.
بند بدنه
باهرسختی ک
وقتی بچه بودم از مادربزرگ میشنیدم که دلم شور افتاده» و بر همین اساس فکر میکردم چیزی که تجربه میکنم یک دلشوره ی طبیعی است: اینکه پایین قفسه سینه ام گودال سیاه و بزرگی باز میشود و تمام من هری میریزد تویش! جهان برای یک ثانیه تاریک میشود و من میترسم. بله. لابد دلشوره است. بعدترها، سعی میکردم خودم را توجیه کنم که حس ششمی دارم و فاجعه را قبل از وقوع حس میکنم. دغدغه ام در ان سن روابط فاطمه و مهیار بود. حتی روز و ساعت این دلشوره ها را حفظ میکردم تا بعدا
                                              
فصل سی ام
زنگ خانه رازدم مدتی طول کشید وصدائی که از داخل
خانه شنیدم آنچنان برایم عجیب بودکه نهایت نداشت .باخودم گفتم حتما پرویز آمده و
خواهرویا مادروخانواده اش را آورده تا بساط ازدواج مارا جورکندبرای همین هم که به
من اطلاع نداده تا مرا غافلگیر کند دلم فروریخت .تمام این فکرها یکی دو ثانیه
ب
(2024)1404 تهران_ایران
 وقتی به خانه رسیدم ساعت مچی چهار و بیست دقیقه را نشان می داد، لباس هایم را از تن خارج و به دنبال لباس مناسب کمد دیواری را زیر رو کردم، پیرهن مشکی ساده ای را انتخاب کردم که تا زیر زانویم بود و کمی استین داشت، کفش مشکی بدون پاشنه ام را هم به پا کردم.وقتی مقابل آینه ایستادم ،چیزی را حس کردم که قلبم را فشرد.دخترکی شیطان که لباس های مشکی می پوشید و خود را به شکل شاهزاده های گوتیک در می اورد، دختری که دنیایش درخت ها بودند و کتاب ه
موضوع انشا: پروانه ای هستید که در تاریکی شب نوری پیدا کرده اید
تنهایی امانم را بریده بود و در گوشه ای نشسته بودم و منتظر امدن خورشید زیبا!
ولی مثل اینکه شب تاریک قصد رفتن را نداشت. کلافه بودم!نمی دانستم چه کار کنم؟!
زدم زیر اواز ها ها ها ها نه فایده ای نداشت. اواز نیز حوصله ام را برنمی گرداند. در اوج نا امیدی در باز شد، نوری از لای در وارد اتاق شد، چقد زیبا بوددد!بی اختیار به طرف نور رفتم.واقعا زیبا بود!اما همین که به نزدیکی در رسیدم،در بسته شد.اَه
حتما مثل قدیمی خرگوش و لاک پشت را شنیده اید. خوشبختانه یا بدبختانه، هر موقع
در زندگی وارد حوزه ی خاصی شدم که علاقمند به یادگیری و کسب تجربه در آن بودم،
خرده استعدادی هم در آن زمینه داشتم و این باعث تثبیت نوعی تفکر خرگوش گونه در
ناخودآگاه من شد! خرگوشی که با خیال راحت در نیمه ی راه می خوابد، چون اطمینان
دارد حتی با این وجود هم به پشتوانه ی توانایی ذاتی و سرعتی که دارد می تواند
برنده باشد! و این گونه بود که در هر دوره ای از زندگی با نگاهی حسرت بار
” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
 
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
 
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
 
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوست
داستان زیبای شاخه گل خشکیده ،یکی از بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد، پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید و از آن لذت ببرید! ” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و … این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم . چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خ
  
فصل دوازدهم
رضا تو میدانی که من یک عمو بیشتر ندارم از همه ی
فامیل پدرم همین یک عمو هست یا اگر هم کس دیگری هست من و مادرم هرگز نمیدانیم تازه
همین یک نفر هم بعلت اینکه سر پدرم کلاه بزرگی گذاشته البته من از ذره ذره
اتفاقاتی که افتاده خبر ندارم چون آنقدر روابط این عمو با پدرم تیره است که تقریبا
سعی میکند هرگز در باره اش نه حرفی بزند و نه حرفی بشنود . ولی بالاخره در یک
خانواده گاه گاهی رازها خصوصا وقتی دیگر آبها از آسیاب افتاده بر ملا میشود . ا
قد بالای 0، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و .
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .
تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان - یکی از دوستان صمیم
                                            فصل
سی و هفتم
سرت را درد نمی آورم اگربخواهم جزئیات زندگیم را
بگویم خدامیداندچقدرباید بگویم و بگویم شاید شبها وروزها به طول می انجامد . خلاصه
آنکه همانطور که آن زن نقشه کشیده بود کار بجائی رسید که عباس بیچاره  ماشینهایش را یکی پس از دیگری بی آنکه من و
خانواده بوئی ببریم فروخت. من بچه ترازآن بودم که
 
شماره اول ___ گل همیشه عاشق 
شقایق
 
از مدرسه به خونه بازگشتم ، آب درون کتری ریختم و زیرش را روشن کردم ، من سرگرمی محبوبم بافندگی ست ‌ و البته از ریسمان خیال ، رویا میبافم و تن میکنم . صدای مادرم مرا خواند و گفت؛ 
مژگان من دارم میرم خونه کبری خانم سبزی پاک کنم ، یک ساعت دیگه میام باز نشینی رویا نبافی که آب کتری بسوزه و خشک بشه  
وااای از دست این قر قر های مامان. سرسام گرفتم . باشه مامآن حواسم هست. خیالت راحت. .  
به افکارم رجوع میکنم به نظرم همسر ا
 
فصل بیست و سوم
واین باربرای اینکه جواب مثبت راازمن گرفته باشد
موهایم راگرفت و سرم را آنچنان به عقب برگرداند که احساس کردم سرم از بدنم جدا شده
. راستش آنقدر وضعم وخیم بود که در آن حال درک نکردم چه میگوید و چه میخواهد .
وقتی مدتی گذشت به خود آمدم گریه رحمان جان دوباره به تنم داد.نفس این بچه همه ی
زندگی من بود .نمیدانم چقدر زمان گذشته بود . گویا از دنیای دیگری خداوند مرابه
زمین انداخت.چشمانم که اکنون درست هم نمیدید وانگارخونابه ای جلوی دیدم را
شش داستان کوتاه غم انگیز
ویک داستان عاشقانه
قرار ملاقات
نامه عاشقانه
منطق
دختر دیوونه
مرد تنها
جزیره عشق
دختر هیجدهساله


داستان غم انگیز قرار ملاقات
نشسته بودم رو نیم کتِ پارک، کلاغ ها را می شمردم تا بیاید.
سنگ می انداختم بهشان. می پریدند، دورتر می نشستند.
کمی بعد دوباره برمی گشتند،
جلوم رژه می رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه،
عصبی شدم. شاخه گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراح
                                              
فصل چهل و دوم
فردای آن روز وقتی آفرین را دیدم بی آنکه از
اتفاقات روز گذشته حرفی بزنم منتظر بودم خودش سر حرف را باز کند . چون بنا به گفته
ی آقا کمال این احتمال وجود داشت که آفرین نسبت به موضوع به این مهمی بی تفاوت
نباشد . ولی هرچه انتظار کشیدم نه آفرین حرفی زد ونه من خودم را آشنا کردم نهایتا
به
 
  برای خواندن داستان بروی ادامه مطلب در زیر کلیک نمایید .  توسط ساجده اسماعیلیان324 بازدید?بنام هستی بخش وجود?من دختری از طبار ایران و ایرانی، آشوب هستم.در نگاه اول با خود می اندیشید که شاید وجودم آشوب است، ذهنم آشوب است یا حتی قلبم آشوب است.اما نه!من را مادرم آشوب نامیده است؛ مادری که بهشت در دستانش جای داشت اما آن را زمین گذاشت تا مرا در آغوش بگیرد، مادری که پا به پای من درس خواند.تجربه کرد .اشتباه کرد.پشیمان شد.میان گریه های شبانه ام ا
                                         فصل سی
و دوم
من ذاتا آدم فضولی نیستم .یعنی عادت به اینکه سرازکارکسی
درآوردم وازکم وکیف زندگی کسی مطلع شوم برایم خیلی جالب نیست . ولی در آن روزها با
فهمیدن زندگی آدمها کم کم به این نتیجه رسیده بودم که چقدر زندگیها متفاوت است .
هر داستانی را که میشنیدم گاها پیش خودم زندگانی افراد را مجسم میکردم برایم کم کم
دانستن
                                           فصل
بیست و چهارم
با شنیدن این حرفهای خلیل دست وپایم را حسابی گم
کردم نمیدانستم چه باید بکنم . حرفهای خلیل را خوشبختانه برادرم و پدر و مادرم
نشنیدندمنهم نمیخواستم ازپدرومادرم دراین شرایط واینهمه گرفتاری که برایشان درست
کرده بودم کمک بگیرم زیرا میترسیدم اگر آنها بدانند جز اینکه رنجشان بیشتر شود
کاری ا
موضوع انشا: اتوبوس شلوغ
همیشه شلوغی و بینظمی انسان را میازارد و ذهن اورا به هم میریزد و گاهی نیز باعث تاخیر می شوداما انسان همیشه به دنبال راهی بود که خود را از شلوغی رها کند وبه آرامش برسد.
مانند همیشه برای رسیدن به محل کارم باید سوار اتوبوس می شدم به ایستگاه اتوبوس رسیدم کمتر زمانی میشد که ایستگاه خلوت باشد وامروز مثل همیشه پر از انسان های مختلف پر بود (پیر، جوان،کودک، وبزرگسال) بعد از چند دقیقه ی نه چندان طولانی اتوبوس رسید در اتو بوس باز ش

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

مشاور|خانواده|ازدواج|طلاق|خیانت|زوج|روانشناس delneveshteh-poet آریان رضائی وبلاگ شرکت کارانس ایرانیان معرفی بزرگان و مشاهیر عصر ما بلاگی برای فایل ها یادداشت های محمد عرفان بهنام پور انديشه ‌‌‌‌‌