نتایج جستجو برای عبارت :

داستان دور از خانه

داستان سلطان شهر برنجک
یکی بود،یکی نبود.یک دیس پر از برنج و عدس بود که آماده ی پختن شده بود.یک برنج زرنگ از دیس بیرون پرید.
مورچه ای او را دید و با خود گفت:جانمی!ناهار داریم ! برنج داریم!غذا داریم! غذا داریم!
و برنج را برداشت.
برنج گفت:من سلطان برنجکم!پیش همه من تکم!کجا می بری منو؟!میخوای بخوری منو؟!
مورچه گفت:منو ببخشید سلطان!دارم نزنید قربان!
برنج گفت:می بخشمت!با من به شهر برنجک بیا ، تو وزیر من میشوی.
بعد از مدتی سوسک ،موریانه ، پروانه ،عنکبوت،ع
گویند عارفی قصد حج کرد. 
فرزندش از او پرسید: پدر کجا می خواهی بروی؟ 
پدر گفت: به خانه خدایم.
پسر به تصور آن که هر کس به خانه خدا می رود، او را هم می بیند! پرسید: پدر! چرا مرا با خود نمی بری؟ 
گفت: مناسب تو نیست. 
پسر گریه سر داد. پدر را رقت دست داد و او را با خود برد.
هنگام طواف پسر پرسید: پس خدای ما کجاست؟ 
پدر گفت: خدا در آسمان است. 
پسر بیفتاد و بمرد! 
پدر وحشت زده فریاد برآورد: آه ! پسرم چه شد؟ آه فرزندم کجا رفت؟ 
از گوشه خانه صدایی شنید که می گفت: تو ب
یک داستان جن میگویم:
داستان جن
یکی بودیکی نبود غیرازخداهیچ کس نبود.
یک روز یک کسی بودکه اسمش سعیدبود،پدرومادر سعید میخواستند به مسافرت بروندبه سعید تمام سفارشها راگفتند.
وقتی پدرو مادر سعید به مسافرت رفتند سعید به دوستش زنگ وبه اوگفت که پدرومادرش به مسافرت رفتندمیایی خانه یمان دوستش قبول کرد وبه خانه ی سعیدآمد درآن موقع هواشب شدسعید برق هاراخاموش کرد وکناردوستش دراز کشید وداشتند درباره ی جن صحبت میکردند.دوستش یک جن بودکه خودش راشبیه دو
یک روز سگی در دهکده ای زندگی میکرد او هر روز در دهکده کار میکرد که یک روز یک شیری به این دهکده حمله کرد سگ ترسید و رفت توی خانه ی چوبی اش.
وقتی صاحب دهکده آمد تاشیر را دید پا به فرار گذاشت.
او سوار ماشینش شد و فرار کرد.
شیر رفت توی خانه ی صاحب دهکده،که صاحب دهکده خانه ای چوبی داشت.
صاحب دهکده با ماشینش آمد به دهکده اش دید که شیر نیست خوشحال شد و رفت توی خانه اش و در را بست.
وقت که دید شیر در خانه اش است خودش را به مردن زد شیر که فکر کرد که صاحب دهکده م
داستان اصحاب فیل برای کودکان
در زمان های دور در سرزمین یمن مردی بنام ابرهه زندگی می کرد .
او حاکمی بی ایمان و ظالم بود .
یک روز ابرهه شنید که همه مردم برای عبادت به شهر مکه می روند .
ابرهه خیلی ناراحت شد.
او با خود گفت : باید کاری کنم که مردم به مکه نروند و برای زیارت به یمن بیایند .
ابرهه تصمیم گرفت عبادتگاهی بهتر از کعبه بسازد .
او دستور داد صدها کارگر و بنّا آماده کار شوند . کارگر ها شب و روز کار کردند . بعد از چند ماه ساختمان بسیار بزرگی با سنگ های
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب بر می خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با پنجره هایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود. با خود می گفت: اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خا
روزی فقیری به در خانه مردی ثروتمند می‌رود تا پولی را به عنوان صدقه از او بخواهد.
هنوز در خانه را نزده بود که از پشت در شنید که صاحب خانه با افراد خانواده خود بحث و درگیری دارد که چرا فلان چیز کم ارزش را دور ریختید و مال من را این طور هدر دادید؟! 
مرد فقیر که این را می‌شنود قصد رفتن می‌کند و با خود می‌گوید وقتی صاحب‌خانه بر سر مال خود با اعضای خانواده‌اش این طور دعوا می‌کند، چگونه ممکن است که از مالش به فقیری ببخشد؟!
از قضا در همان زمان در خان
داستانهای جالب

 
ابوریحان بیرونی در خانه یکی از دوستانش
که از بزرگان نیشابور بود، میهمان بود. از هشتی ورودی خانه، صدای او را
می‌شنید که در حال نصیحت و اندرز شخصی بود.
آن شخص به دوست ابوریحان
می‌گفت: هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در
پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید.»پایگاه سلامت دانش آموزی لارستان
سکانس حذف شده سریال اوشین و خیانت اوشین و سانسور اوشین و داستان واقعی اوشین و تن فروشی اوشین و سال های دور از خانه و داستان واقعی اوشین نی نی سایت و داستان اوشین و دلیل خودکشی ریوزو و سریال اوشین بدون سانسور و سریال اوشین بدون سانسور قسمت دوم در نم نمک.
شاهکار معماری ایران
سال چاپ: 1394
عناوین داستان ها:
داستان هدیه سال نو
داستان مورچه‌ها و لاک‌پشت بدجنس
داستان تاریکی و ترس
داستان موش‌های بازیگوش
داستان ملکه‌ی ناراضی
داستان دروغ زشت
داستان بادباک و سیزده بدر
داستان سگ  موش‌کور
داستان مهمان خاله
داستان غذاها
داستان تنهایی پیرزن و مترسک
داستان سلطان و بره
داستان حسنی و تعطیلات نوروزی
 
عزیزانی که علاقمند به دریافت داستان‌های کوتاه، رمان، یا طنز نوشته های من هستند اسم داستان وآدرس ایمیل خود را کامنت کنند تا داستان را بصورت فایل پی دی اف برایشان ایمیل کنم.داستان کوتاه ستاره دنباله دارداستان کوتاه ماه بانوداستان کوتاه جنگل جادوییداستان کوتاه کوچه بن بسترمان طوفان سیاهطنز گنج پنهانطنز ملاک و معیار ازدواجطنز نصیحت و وصیتطنز چای شیرینطنز ریش تراشطنز ی از طنز میزگرد فقر
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را یده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در ی مهارت دارد مثل یک راه می رود مثل ی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و
داستان آموزنده از بهلول دانا
آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.
پرسید : چه می کنی؟
گفت : خانه می سازم.
پرسید : این خانه را می فروشی؟
گفت : آری.
پرسید : قیمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغی ذکر کرد.
زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.
بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد.
شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او ر
قصه خرس کوچولو و زنبورهای عسل
خرس کوچولو از خواب بیدار شد. دلش می خواست برای صبحانه یک دل سیر عسل بخورد. به طرف کندوی زنبورها به راه افتاد. اما چون هنوز خواب آلود بود و حواسش جمع نبود، وقتی به کندوی عسل رسید بی‌اجازه انگشتش را در ظرف عسل زنبورها زد و یک انگشت عسل برداشت. زنبورها از این کار خرس کوچولو عصبانی شدند و افتادند به جان او و شروع کردند به نیش زدن.
خرس کوچولوی بیچاره از ترس به سمت رودخانه فرار کرد و شیرجه زد توی آب . این طوری زنبورها مجبو
سفارش کتاب داستان من (مریلین‌ مونرو)نوع کالا: عمومیپدید‌آورنده: مریلین مونرومترجم: معصومه عسگریموضوع: زندگی‌نامه و خاطراتناشر: میلکانبازه سنی: بزرگسالانزبان: فارسیقطع: رقعینوع جلد: گالینگورسال انتشار: 1399نوبت چاپ: 7وزن: 320 گرمتعداد صفحات: 192غذایمان در پیشخوان قهوه خانه‌‏های ارزان بود و جایمان در اتاق‌های انتظار. ما زیباترین قبیلهی گدایانی بودیم که تازه شهری به خود دیده و تعدادمان هم کم نبود برندگان ملکهی زیبایی، دختران دانشگا
قصه کودکانه گردنبند گل گلی
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود
خانم خرسه و آقاخرسه با دختر کوچولوی تپل مپلشان خرس گل گلی، توی یک خانه ی بزرگ زندگی می کردند.
آنها خانواده ی شاد و مهربانی بودند. روزها همراه دخترشان یعنی خرس گل گلی به جنگل می رفتند و میوه های جنگلی جمع می کردند و به خانه می آوردند و برای زمستانشان انبار می کردند.
دختر آنها همیشه یک پیراهن گلدار می پوشید، برای همین او را گل گلی صدا می زدند. یک روز خاله ی گل گلی به دیدنشان آمد. خا
ملانصرالدین از همسایه‌اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»همسایه
قصه کودکانه پسر تنبل
در روزگاران دور، در روستایی پسری بود که بسیار تنبل بود و فقط از کارِ دنیا خوردن و خوابیدن را بلد بود. پدرش کم کم نگران شده بود زیرا هر روز پسر بزرگتر می شد و هیچ تغییری در رفتارش ایجاد نمی شد. تا اینکه پدر به مادر گفت از فردا این پسرک باید به سرِکار برود وگرنه دیگر جایی در خانه ی من ندارد.مادر که پسرک را خیلی دوست داشت و دلش نمی خواست که پسرش سختی بکشد، رفت و با پسر صحبت کرد. ولی پسر اصلاً دوست نداشت کار کند و زحمت بکشد. مادر د
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند. موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند، قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت، جلوی درختی در باغچه ایستاد.
ادامه مطلب
شهری بود که همة اهالی آن بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانة یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانة خودش که آن را هم زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری می ید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می ید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال ص
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با
مادر عید بود ؛ اصلا" خود ؛ خود بهـار بود . از چهار ؛ پنج ؛ روز مانده به سال نو گندم و عدس را شسته بود و زیر پارچه سفید  توی بشقابهای خوشگل می چید ؛ گلدانهای شمعدانی را رنگ میزد تا نونوار شوند و از یكماه جلوتر هم خانه تكانی شروع میشد ؛ آن هم چه تكانی . خانه نو می شد ؛ عید می شد ؛ بوی بهار می داد ؛ بوی تازگی ؛ بوی شكوفه.Naslek
قصه دو موش بد
روزی و روزگاری یک خانه عروسکی بسیار زیبایی در کنار شومینه اتاق قرار داشت .دیوارهای آن قرمز و پنجره هایش سفید بود . آن خانه پرده های توری واقعی داشت. همچنین یک درب در جلوی خانه و یک دودکش هم روی سقفش دیده می شد. این خانه متعلق به دو عروسک بود. یک عروسک بلوند که لوسیندا نام داشت و صاحبخانه بود ولی هیچوقت غذا سفارش نمی داد. دیگری هم جین نام داشت و آشپز بود اما هیچوقت آشپزی نمی کرد چون غذاهای آماده از قبل خریداری شده بودند و در یک جعبه ق
قصه آدم برفی
یک روز در فصل زمستان که هوا خیلی سرد بود، ایلیا و الین در حیاط خانه برای خودشون یک آدم برفی درست می‌کردند. ایلیا دستش یخ کرد. الین گفت: دستکشت را دستت کن.» ایلیا از توی جیبش یک جفت دستکش درآورد و دستش کرد. آدم برفی آن‌ها خیلی خوشگل شد.
آن‌ها رفتند توی اتاق. مامان بخاری را زیاد کرده بود تا اتاق گرم بشود. الین دستش را به بخاری چسباند و جیغ زد. مامان جلو آمد و گفت: نباید دستت را به بخاری بزنی. خیلی خطرناک است. می‌سوزی. بعد مامان دست الی
روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم! درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری. آن وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم. درخت گفت: شاخه های درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه ای بساز. و آن پسر تمام شاخه
*نردبانموضوع داستان: فلسفی
ی از نردبان خانه ای بالا رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا کجاست؟ صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم. کودک دوباره پرسید: چه کار می کند؟ مادر گفت: دارد نردبان می سازد! ناگهان از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد!
سالها بعد ی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟ حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، ا
زمان مورد نیاز مطالعه این مطلب: 1 دقیقه
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباس هایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباس هایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
بقیه داستان در ادامه مطلبپایگاه تخصصی نماز
برای بررسی این اثر از عناصر جاری در فضای داستان‌ها کمک می‌گیریم.
روستای داستان دارای بام‌های کوتاه و خانه‌های بدون در است که آدم را خفه می‌کند. خانه‌ها مانند قبرهایی هستند تنگ و کوتاه و بدون در و افراد از پنجره رفت و آمد می‌کنند. انگار که همه در قبرهای خانوادگی اسیرند و توان برخاستن را ندارند. صدای زنگوله هراس روستا از مرگ است که خود نماد آمدن مرگ را آواز می‌دهد.
ادامه مطلب
خاله کوچیکه خانه مان بود. قبلا ها یک سری نقل قول هایی از داستان خاله بزرگه از مادرم شنیده بودم . منتها چون مادرم کوچک ترین عضو خانواده است و آن موقع ها 6-7 سال بیشتر نداشته چیزی یادش نمی آمد.
 
از خاله کوچیکه پرسیدم : " خاله قضیه ازدواج خاله اعظم چی بوده ؟ "
او گفت که :
ادامه مطلب
برچسب ها : داستان کوتاه قرآنی ، داستان قرآنی نماز ، داستان درباره نماز خواندن ، داستان در رابطه با خواندن نماز ، داستانک مذهبی ، داستان مذهبی نماز خواندن ، داستان کوتاه شیطان و مرد نماز خوان ، داستان زیبا و جدید مذهبی ، جدیدترین داستان های قرآنی ، بهترین حکایت های قرآنی ،

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند .لباس پوشید و راهی خانه خدا شد،در راهه رفتن به مسجد، مرد زمین خورد و لباس هایش کثیف شد . او بلند شد، خودش ر

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

دنیای وب خرید فایل های دانلود پسری در حال شکل گیری! هر چی که بخوای salardevilking narniyan گربه اتوماتیک حکمت الهي واضح | پورتال خبری و سبک زندگی یور دانلود