فصل
سی و هفتم
سرت را درد نمی آورم اگربخواهم جزئیات زندگیم را
بگویم خدامیداندچقدرباید بگویم و بگویم شاید شبها وروزها به طول می انجامد . خلاصه
آنکه همانطور که آن زن نقشه کشیده بود کار بجائی رسید که عباس بیچاره ماشینهایش را یکی پس از دیگری بی آنکه من و
خانواده بوئی ببریم فروخت. من بچه ترازآن بودم که
درباره این سایت