نتایج جستجو برای عبارت :

من اگر جای دستانم بودم چه می کردم

روی تخت چوبی کنار درخت گردوی پیر دراز کشیده بودم و توپ بسکتبالم زیر سرم بود.آرام و شاد بودم و از آن صدای لعنتی خبری نبود.هميشه بسکتبال آرام و شادم مي کرد،مورفینم بود.ولی امروز بیش از حد خوشحال بودممي دانم شاید علت خوشحالی زیاد امروزم خیلی بیرحمانه بود،نیامدن تماشاچی هميشگی بسکتبالم،.نازی خواهر خوشگل،شیرین و مظلومم.قرار بود دیروز برای اولین بار در جشن تولدش شرکت کنم،جشن تولد پنچ ساگیش.سایه متقاعدم کرده بود که این کار را بکنم به او قول داد
روی تخت چوبی کنار درخت گردوی پیر دراز کشیده بودم و توپ بسکتبالم زیر سرم بود.آرام و شاد بودم و از آن صدای لعنتی خبری نبود.هميشه بسکتبال آرام و شادم مي کرد،مورفینم بود.ولی امروز بیش از حد خوشحال بودممي دانم شاید علت خوشحالی زیاد امروزم خیلی بیرحمانه بود،نیامدن تماشاچی هميشگی بسکتبالم،.نازی خواهر خوشگل،شیرین و مظلومم.قرار بود دیروز برای اولین بار در جشن تولدش شرکت کنم،جشن تولد پنچ ساگیش.سایه متقاعدم کرده بود که این کار را بکنم به او قول داد
هميشه مرا وقتی ميدید،آنقدر نگاهم ميکرد که خسته نميشدهميشه وقتی دستانم را ميگرفت ، رها نميکرد، مرا از خودش جدا نميکردهميشه با من بود یا به یادم ، حتی در خواب هم مي آمد به خوابمشب تمام شد و بیدار شدم ، انگار که از عشقش بیمار شدم.نميدانم خواب بودم یا بیدار ، بعضی وقتها حتی یادش نمي آمد لحظه دیدار.نميدانم در یادش ،بودم یا نبودم ، هرچه بود یکی بود ، یکی نبودقصه ای بود از دو عاشق ، که اینجا حالا من مانده ام تنها.هميشه وقتی مرا ميدید ، نگاهش به
خواب بودم و مریض روزی که حدودای ساعت ده یازده صبح زنگ زدی و من صدای زنگ گوشی رو قطع کرده بودم .بیدار که شدم تو وضعیتها دیدم که عصبانی شدی .حرفی نزدم . کمي فکر کردم .من که طاقت جواب ندادن به تو رو نداشتم .هیچ وقت این توان رو نداشتم و اصلا دوست نداشتم که بتونم و جواب تلفنت رو ندم .اما این بار اتفاقی افتاده بود به نفع تو بود .من به این نقطه رسیده بودم که با بودنم به تو آسیب خواهم زد .وقتی از خواب بیدار شدم که حدودای ساعت یک و نیم بود خیلی توی فکر
مقدمه: ما آدم ها در بعضی مواقع مجبور به انجام کارهایی مي شویم که با اینکه سخت است و شاید تحمل آن بسیار ناگوار و مشکل به نظر برسد مانند حمل یک قالب یخ بدون دستکش. تنه ی انشاء: همانطور که در مقدمه گفته شد زمانی که برای کاری یا جلسه ایی و یا مراسم مهمي مثل عروسی یا عزا که به یخ در فصل گرما نیاز داریم، مجبور هستیم و عجله داریم که سریعا به محل مورد نظر برسیم گاهی از فرط فراموشی یا غفلت و حواس پرتی امکان دارد که قالب یخ را بدون دستکش یا پوششی در دست بگیر
روی تخت چوبی کنار درخت گردوی پیر دراز کشیده بودم و توپ بسکتبالم زیر سرم بود.آرام و شاد بودم و از آن صدای لعنتی خبری نبود.هميشه بسکتبال آرام و شادم مي کرد،مورفینم بود.ولی امروز بیش از حد خوشحال بودممي دانم شاید علت خوشحالی زیاد امروزم خیلی بیرحمانه بود،نیامدن تماشاچی هميشگی بسکتبالم،.نازی خواهر خوشگل،شیرین و مظلومم.قرار بود دیروز برای اولین بار در جشن تولدش شرکت کنم،جشن تولد پنچ ساگیش.سایه متقاعدم کرده بود که این کار را بکنم به او قول داد
روح دختر بچهساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در بیگو» واقع در شمال جزیره گوام» زندگی مي‌کنم. از آنجايی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمي به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعت.
روز اول مدرسه رفتنم رو یادم نمي آد اما اولین واکسنی که تو مدرسه بهم زدن رو خیلی خوب یادم مياد.خیلی ترسیده بودم. بچه ها یکی یکی مي رفتن یعنی برده مي شدن دفتر و واکسن زده مي شدن. تا اینکه نوبت من شد اما نرفتم معلم و ناظم اصرار مي کردن اما نمي رفتم خلاصه همه بچه ها رفتن و من فقط مونده بودم که واکسن نزده بودم. گریه مي کردم واقعا ترسیده بودم. یادم مياد بالاخره راضی شدم که برم. تو دفتر رو صندلی که نشستم یک نفر بود که داشت واکسن رو آماده مي کرد آستینمو با
داشتم توی یه گروه تلگرامي وقت سپری ميکردم  یه عکس خیلی معمولی من رو متوجه کرد چند دقیقه هست خشکم زده و نميتونم ازش چشم بردارم  
مطلبی بود معمولی که کپی و شر شده بود اما اون عکس و مختصر فکری که قبلا راجع به فرستنده ش  کرده بودم من رو کاملا مشغول خودش کرد .ناخوداگاه یه سستی خاصی توی پاهام حس کردم طپش قلبم تند  شد انگار یکی از پشت عکس داشت با لحجه ای شیرین و نه و مخملی صدام ميکرد صدایی که تمام هیبت مردانه ام رو زیر سوال برده بود اتفاقی عجیب بود
تمام زندگیم از تولد تا وقتی که بیهوش شدم به من نشان داده شد. دیدم که [اغلب] در سوی اشتباه زندگی به سر برده بودم. من آن قدرها هم که فکر ميکردم خوب نبودم و [با دیدن آن] از خود احساس شرم کردم. ولی وجود عشق من را مورد قضاوت قرار نمي داد. او حامي ام بود و به من عشق مي داد. نه تنها اعمالی که انجام داده بودم، بلکه افکاری که از خود صادر کرده بودم را نیز مي دیدم. این برایم بسیار تعجب آور بود. تصور نميکردم که اینطور باشد [و افکار ما مانند اعمالمان اثر
موضوع انشا: من گمشده ام
من گمشده ام در دریای خیانت. در دریا من بودم و ماهی های گوشت خوار من بودم و یک ماهی قرمز من بودم یک موج وحشی. من بودم و عشق عشق مثل اکسیژن همه جا هست تو نیست عشق درد است دردی که بیماری نیست. دردی که دارویی ندارد دردی که بستریت نمي کنند دردی که دردش پنهان است ولی درد بدیست عشق سخت است. سخت است که عاشق باشی و عشقت نداند که عشقت است. سخت که شب عشق باشد و تو پیش عشقت نباشی. سخت است که روباه باشی. و عاشق آهو باشی. من آهو ام را گم کرده
هميشه مرا وقتی ميدید،آنقدر نگاهم ميکرد که خسته نميشدهميشه وقتی دستانم را ميگرفت ، رها نميکرد، مرا از خودش جدا نميکردهميشه با من بود یا به یادم ، حتی در خواب هم مي آمد به خوابمشب تمام شد و بیدار شدم ، انگار که از عشقش بیمار شدم.نميدانم خواب بودم یا بیدار ، بعضی وقتها حتی یادش نمي آمد لحظه دیدار.نميدانم در یادش ،بودم یا نبودم ، هرچه بود یکی بود ، یکی نبودقصه ای بود از دو عاشق ، که اینجا حالا من مانده ام تنها.هميشه وقتی مرا ميدید ، نگاهش به
با آشفنگی تمام خانه را زیر و رو کردم.چه تغییرات مبهمي!
در اصلی را گشودم.و بدون توجه به دیگر تغییرات شک نداشتم با حیاطی سر سبز روبه رو مي شوم اما :تا چشم کار مي کرد خشکسالی بود و خشکسالی و خشکسالی                                                              -تمامش کن!هر که هستی این شوخی بی مزه را خاتمه بده!                                                               صورت و چشم هایم را با دستانم مي فشارم و به سرعت خانه را ترک مي کنم                               
نفش ع
توی اون برگه ای که زنگ آخر، سر شیمي، کل‌ش رو سیاه کردم با افکار درهم و برهم ام به اميد اینکه قراره پاره شه و بره توی زباله‌ها و انقدر سفسطه کردم که نرفت نهایتا،جمله آخرو، ساعت ۱۴:٢٧ نوشته بودم: من فقط خسته‌م. فقط مي‌خوام از در کلاس برم بیرون و یه نفر بهم بگه که هیچی نیست،و راست گفته باشه.
توی اون برگه ای که زنگ آخر، سر شیمي، کل‌ش رو سیاه کردم با افکار درهم و برهم ام به اميد اینکه قراره پاره شه و بره توی زباله‌ها و انقدر سفسطه کردم که نرفت نهایتا،جمله آخرو، ساعت ۱۴:٢٧ نوشته بودم: من فقط خسته‌م. فقط مي‌خوام از در کلاس برم بیرون و یه نفر بهم بگه که هیچی نیست،و راست گفته باشه.
.روزها مي‌گذشت و من همچنان منتظر بودم، تا این که یک روز به زن‌هایی فکر کردم که این‌گونه فکرشان و زندگی‌شان را نابود کرده بودند. زن‌هایی که ماه‌ها و سال‌ها چشم به راه نامه‌ای مانده بودند، اما سرانجام هیچ‌کس برایشان نامه‌ای نفرستاده بود. خودم را تصور کردم که سال‌های زیادی گذشته است، موهایم دیگر سفید شده‌اند و من همچنان منتظرم. سپس فکر کردم که نباید این کار را انجام دهم، بنابراین از آن روز به بعد نرفتم که آنجا بنشینم و انتظار بکشم.
خاطرات پوشک
قسمت یازدهم
این داستان 
 آغاز زندگی من
سپس به یاد آوردم که من این شرط را پذیرفته بودم که مانند یک نوزاد واقعی با من رفتار شود، بنابراین هیچ گزینه ای نداشتم. کمي جا افتادم، خودم را جمع و جور کردم و احساس کردم مدفوع بیرون آمد و پوشک آن را نگه داشت. وقتی کارم تمام شد، آماده شدم که بنشینم، مي دانستم که چه اتفاقی مي افتد. من خودم استعفا دادم و این کار را کردم. به همان اندازه که ناخوشایند بود، از اینکه مدفوع را در حال له شدن و ریختن روی پوش
Living at the momentامروز رو سعی کردم به بهترین نحو ممکن بگذرونم. منظورم داشتن حال خوبه. و ایجاد کردن این حال برای اطرافیانم. تلاش کردم که افکار منفی رو دور کنم از خودم. و به نظرم تا حد خوبی موفق بودم. از پس اون کارایی که ميخواستم بر اومدم. درسته به هیچ کدوم از کارای دانشگاهم نرسیدم، ولی خب عوضش به کارای زندگیم رسیدم. و خب البته یخورده زمان ميخواد تا معلوم بشه آثارش. امروز، زندگی کردم!
وقتی در فرودگاه اطرافم را نگاه کردم کسی را دیدم که ایرانی به نظر مي آمد رفتم نزدیکش پرسیدم شما ایرانی هستین ؟ گفت آره هردو از خوشحالی به آرامي خندیدیم دقایقی که صحبت کردیم پوستر رو نشون دادم پرسیدم اون آلمانیه ؟ گفت من نابینا هستم یک لحظه غافلگیر شده بودم نمي دانستم چه بگویم اما سریع ذهنمو جمع کردم همان چیزی را که واقعی هم بود گفتم من اصلا متوجه نشده بودم و . از دوشب قبل بی بی سی مدام اعلام مي کرد مصاحبه ویژه با اسکندر آبادی . هميشه به ذهنم مي
اولین باری که سیگار کشیدم یک روزی بود درست مثل امروز. باران مي‌بارید و خیابان و پیاده‌رو سر کوچه پر از آب شده بود. جلوتر اگر مي‌رفتم تا مچ توی آب فرو مي‌رفتم. ولی سیگار مي‌خواستم و انگار چاره‌ی دیگری نبود. به پسر سیزده چهارده ساله‌ای که داشت رد مي‌شد گفتم: ببین من کفشام خیس ميشه، ميشه یه ذره جلوتر یه بسته سیگار برام بخری؟ گفت چه سیگاری؟ اسمش را گفتم. قبلش توی گوگل سرچ کرده بودم تا یک مدل سیگار سبک‌تر، کم‌بو تر با دوز نیکوتین نسبتا کم‌تر پ
ادامه داستان:
_آن کیسه را در کاروانسرا برای تو و عبدالله گذاشتم چون فکر مي کردم برگردن من حقی دارید
_آن احمق ، حقی از آن سکه ها ندارد اگر لازم باشد او را نیز مانند تو مي کشم
فضل کمي از عمران دور شد.اما انگار چیزی را فراموش کرده باشد برگشت دست عمران را محکم گرفت و انگشتر را از دست او خارج کرد و گفت: انگشتری زیباست ، حیف است در دستان جنازه ای باقی بماند.
پس از آنکه حتی پیراهن عمران را از تن او بیرون در آورد و جز لباسی که مایه پوشش عمران بود هیچ بر او
من ۳ بار در کالج رد شدم. بیش از ۳۰ بار برای استخدام اقدام کردم اما هميشه تقاضای من رد شد.
زمانی که KFC برای اولین بار به چین وارد شده بود، ما ۲۴ نفر بودیم که برای استخدام تقاضا داده بودیم اما من تنها نفری بودم که نتوانست وارد شود.
برای ورود به پلیس هم تقاضا داده بودم که آن‌جا هم تنها متقاضی ناکام بودم.
در ضمن ۱۰ بار برای ورود به دانشگاه هاروارد در آمریکا اقدام کردم که هر ۱۰ بار پاسخ منفی بود.
شاید فکر کنید این‌ها خاطرات یک بیمار روانی یا آخرین نام
خاطرات پوشک 
قسمت نهم
این داستان
آغاز زندگی من
سعی کردم بخوابم، اما ميل به ادرار کردن مانعم شد، سعی کردم این کار را در پوشک انجام دهم، اما غیرممکن بود. تا اینکه ایده ای به ذهنم رسید. یک طرف پوشک را باز کردم و ایستادم، انگار جلوی توالت بودم، سعی کردم این کار را انجام دهم. بنابراین همه این کارها را انجام دادم و ادرار روی پوشک افتاد که بلافاصله آن را جذب کرد. دوباره بستمش احساس متفاوتی داشت، سنگین تر و با کمي بو، اما خشک شد. با اطمينان بیشتر توانس
این داستانى که ميخوام بگم براى یکى از اقوام هس که زبون خودش ميگم:من وقتى جوون بودم حدودا بیست و خورده اى تو یه ده اطراف زابل زندگى ميکردیم پدرم کشاورز بود وچون پیرشده بود همه خواهر برادرام ازدواج کرده بودن و غیراز من کسى نبود که عصاى پدرم باشه براهمين کشاورزى رو من عهده داربودم زمينمون ١٥کیلومتر از ده فاصله داشت توى زمين یه کلبه محقرساخته بودیم ک شبایى ک مجبور بودم تو زمينمون باشم تو اون کلبه ميخوابیدم یادمه دفعات اول که ميخوابیدم اونجا ف
حدودا ده ماه پیش اخرین پست رو اینجا گذاشتمده ما گذشت .از اون روزا که دیوانه وار رام حس و حالم شده بودم من یه دختر تنها بودم که اون لحظات حسی اومده بود سراغم.بیمار بودم. وجالب اینجاست که اون چند روز خیلی حالم خوب شده بود مکررا از بینی ام خون ریزی ميکرد و مدتی بود که عذابم مي داد. اما اون روزا اصلا اینطور نشدم.حتی سرگیجه هم نداشتمزمان. زمان. زمان.مطمئنا اینجا رو نميخونه. . .چه روزایی گذشت احساس خفگی ميکردم. باید به زندگیم اجبارا ادامه ميدا
چند روز پیش یک مریض مانیک اولین سخنرانیش رو با این بیت حافظ شروع کرد: 
هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق / ثبت است بر جریده ی  عالم دوام ما 
این بیت برام خیلی خاطره انگیز هست وقتی دنبال نوشته ای برای کتاب تقدیمي به استاد آناتومي در دوران علوم پایه بودم ، فال حافظ گرفتم شعری آمد که این بیت رو داشت و لذا من انتخابش کردم و نوشتم . تا مدت ها تو فکر بودم بعد از این که کتاب رو کادو  کردم چقدر جوهر پخش شده روی صفحه ی اول کتاب
دنیای عجیبی است خیلی
شاعری یک هنر عالی است چرا که مي توان پیامي را آهنگین و دلنشین به مخاطب انتقال کرد و اثرگذار باشد.
شاعر بودن را دوست دارم. چرا که مي توان شعری سرود و سال ها حتی بعد از مرگ شاعر، مردم آن را بخوانند و از آن لذت ببرند و به آرامش برسند.
من اگر شاعر بودم، در ميان شعر های مختلفی که مي سرودم، شعر های انتقادی را فراموش نمي کردم. چرا که در آن صورت سلاح من شعر است و باید از آن استفاده کنم.
ادامه مطلب
نگارش دهم درس هفتم تضاد مفاهیم 
موضوع: پرواز و سقوط
گاهی مي شود آنقدر بدوی که زانوهایت زوق زوق کند و درد ازسر پنجه هایت مانند سوزن تیز بالا بیاید و تا مغزو استخوان، تیربکشد .مانند کشیدن ناخن هایم بردیواری که زمانی تو در خیال بااو بودنی ودلت پرواز با او را مي خواهد،صدای ناخون هابند افکارت را پاره و دستانت را جدا ميکنند ، وتو مجبوری به سقوط
پاهایش را دراز کرده بودو درخیالش کودکی را بر پا تاب ميداد وزمزمه بار برایش لالایی ميخواند.و هراز گاهی چش
صحنه‌ی بدن سرد و بی‌جون باباکلاهی زیر چادر وسط خونه، به دست و پاهاش نگاه ميکردم و نمي‌تونستم باور کنم چند روز پیش همين‌ دست و پا رو با روغن ماساژ داده بودم، عمو که توی راهرو یک دفعه کنار دیوار سر خورد و زیر گریه زد، وقتی بابا رو دیدم و بغلش کردم و بدنش با هق هق بالا پایین مي‌رفت، آواز سوگواری سوزداری که عمه به زبان گیلکی مي‌خوند، بابا که تا حالا اینطوری گریه کردنش رو ندیده بودم و کاور رو باز مي‌کرد تا بدن باباش رو توی کاور بذاره، وقتی که
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم.مرد اول مي‌گفت:چهارم
ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت
مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه
مادرم برایم سخت بود که تصميم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم
و مداد‌های دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی
دو مداد کش مي‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامي دوستانم مداد برداشته
بو

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

filmbazz خلاصه کتاب نظریه و کاربست مشاوره و روان درمانی جرالد کوری کتابخانه شهدا گرمه dgsa مرکز اعزام دانشجو کارآفرینی آیدا خشنودی فرد- کیوکوشین کاراته جامع ترین خبرنامه آنلاین سرگرم باش کانون فرهنگی