نتایج جستجو برای عبارت :

نسیم برکه اهوی تشنه خیره به ماه

 یکی بود یکی نبود، در کنار جنگلی انبوه برکه‌ای بود که در آن یک قورباغه زندگی می‌کرد. هنوز مدت زیادی نبود که قورباغه به دنیا آمده بود. اول خیلی کوچولو بود. اما حالا داشت کم‌کم بزرگ می‌شد. چند روز بود که مرتب از توی آب به بیرون سرک می‌کشید. انگار دلش می‌خواست ببیند بیرون چه خبر است خب، این‌طور که نمی‌شد. او از داخل برکه نمی‌توانست همه جا را ببیند. بالاخره تصمیمش را گرفت و یک روز صبح که هوا آفتابی بود با یک جست از برکه بیرون پرید. چند بار بالا
* اثر؛ سرکار خانم الهام دیلمی فر این هم بخشی از رمان تنها مثل برکه:*⬇️

《جولی عزیزم مراقب خودت باش، مرا ببخش که اینجور بی صدا رفتم.راستش از اول هم انگار مرا محکوم کردند،به خوردن یه کیسه آرد با قاشق،به اصرار مادرم تو زندگیت آمدم.هرجور میخواستم بهت دل ببندم نشد،نه یعنی دلبسته بودم اما نه عاشق . من دلم جای دیگه ای گیر کرده بود.هرجور میخواستم بهت بگم نشد.نتوانستم به چشمهای عسلی رنگت زل بزنم و حرف بزنم.یه لنگه از دستکشت را هم پیش خودم نگه داشتم تا
داستان ماهی پولک طلا
داستان کودکانه ماهی پولک طلا -یکی بود یکی نبود. در یک برکه پر از آب، یه ماهی کوچولو بود به اسم پولک طلا که همراه خانواده‌اش زندگی می‌کرد. او، دوستان زیادی داشت و هر روز در برکه، با آن‌ها بازی می‌کرد.
 
یک روزکه پولک طلا، برای بازی راهی شد، صدای دوستش، قورقوری را از بیرون آب شنید و با تعجب رفت روی آب. او، تا به حال، قورقوری را بیرون آب ندیده بود. با تعجب از او پرسید: «اون‌جا چه کار می‌کنی؟ مواظب باش بیرون آ
قاب چوبی آیینه و دیواری نمور عطش عشق و اضطراب یک نوجوان در پیچ و انحنای جدیدی از بازی های روزگار پیر خيره به گذر عمر و روزهایی در عبور آشنا و ایفای نقش پلیس و سکوت سرباز و نگهبان صبور و تهدید سرقت از بازار زرگران و سنگ کبود در عمق قبور . سمت غم انگیز محله اما به من مینگرد پسرک غمگین و عاشق پیشه . گره میخورد چشمان عسلی در تقارن آیینهبه من میجوید دلیلی را سراسیمه . خيره به خشم . رنگ میپاشد بر بوم و میبندد نقش عجیبی شکل رخش. درد را میکشد با
در باغی چشمه ای بود و دیوارهای بلند گرداگرد باغ،
تشنه ای دردمندی بالای دیوار با حسرت به آب نگاه میکرد.
ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند،صدای آب مثل
صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد.مرد آنقدر از صدای آب
لذت می برد که تند تند خشت هارو می کند و در آب می افکند.
آب فریاد زد:های،چرا خشت می زنی؟!از این خشت زدن بر من
چه فایده ای می بری؟؟
تشنه گفت:ای آب شیرین !در این کار من دو فایده است.
اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای
موسیقی است.نو
 
چتر رنگین کمانی اش را باز کرد.قطرات باران یکی پس از دیگری بر زمین فرود می آمد.بی هدف در خیابان ها پرسه می زد و به سوی مقصدی نامعلوم پیش می رفت.به ناگاه بادی شدید وزیدن گرفت.می خواست چتر را به اجبار از دستان دخترک برباید.چتر را با دو دستش محکم گرفت و بست.اطراف را از نظر گذراند.آن طرف خیابان پارک کوچکی قرار داشت.به دنبال گوشه ی دنج و خلوتی می گشت تا کمی آرام شود.از خیابان عبور کرد.نسيم خنک و مطبوعی صورتش را نوازش داد.نیمکتی را انتخاب کرد که با برگ
  فروشگاه دیدم که اون قایق فقط یه ماکت بوده و سرجمع نیم کیلوگرمم وزن نداره و پوسته ی کاغذیش پاره شده و توی هوا تاب میخوره ، سریع چهره ی شهروز توی ذهنم تداعی شد ، نگاه کردم دیدم ته فروشگاه هنوز یه موتور سیکلت هارلی دیویدسون پارکه ، که روش نوشه ، شهروزرفتم و شلنگ بنزینش را پاره کردم ، یه فندک زدم و در رفتم کل وجودم خشم بود ، برگشتم خونه ، دیدم جلوی خونه مون شلوغه ، با تعجب دیدم که قایق رو شهروز آورده و با پدرش دارند تحویل میدند ، رفتم جلو ، شهروز
مثلِ نور از شکافِ آجرها 
بینِ غم‌های من امید شدی
تکیه کردم به شانه‌ات با شوق 
باد بودی و ناپدید شدی 
تکیه کردم به باد و خاک شدم 
زیرِ پاهای بی سر و پاها 
رنگِ تریاکیِ لبت که نرفت 
سر کشیدم به خیلی از جاها. 
در خودم گوشه‌ای خراب شدم 
زیر آوار اخمِ سنگینت
گودیِ زیرِ چشم‌هایم شد 
سایۀ چشم‌های بدبینت 
جای روز و شبم عوض می‌شد 
ماه، بعد از تو آفتابم بود
خورۀ روزهای دلگیرم 
عکسِ جا مانده در کتابم بود 
غرقِ تاریخِ بیهقی بودم 
عکست از زورِ گریه،
صحرا گرم و سوزان بود. تا چشم کار می‌کرد شن بود و بیابان. از دور، کاروانی در بیابان حرکت می‌کرد. کاروانیان تشنه بودند. صدای کاروان و زنگولۀ شترها در بیابان پیچیده بود. با دوستانم مشغول بازی بودم. خوش و خرم می‌خندیدیم و از این طرف به آن طرف می‌رفتیم که برای لحظه‌ای متوجه کاروان شدم. همراهِ کاروان، کودکی را دیدم که از ماه و آفتاب قشنگ‌تر بود. کودک با کاروان پیش می‌آمد. محو چهره‌اش شدم. موهایش تا شانه‌هایش می‌رسید. صورتش از آفتاب درخشان‌ت
انشای رنگی خدا
چشمانم را می بندم، واژه‌ی طبیعت را می نگارم روی دستم، قلبم سبز می شود، نیلوفری در قلبم می‌روید و می‌پیچد دور قلب سبزم. ساقه اش از ته روح شفافم سر می‌کشد. بالا می‌رود، بالا و بالاتر. فریاد می‌زند:بیا طبیعت این جاست‌.»
با نسيم بهاری هم نوا می‌شوم ، از نیلوفر می‌گیرم و بالا می‌روم. روی هاله ای از ابر می‌ایستم و از روی گیسوی طلایی خورشید سر می خورم تا طبیعت.
در میان جاده‌ای سبز فرود می‌آیم. بوی سبز می‌آید، بوی شور بوی زندگی.
✍️ مجیددادرس خالدی -حقوقدان 
امروز در میان هیاهوي نوشته های سال گذشته خودم به این متن برخوردم که نامش سمفونی آرامش بودو چون که فردا نمیتوانیم طبق سنت گذشته به دل طبیعت برویم ، نصمیم گرفتم دل و جانتان را به عمیق ترین و دل انگیزترین نقطه خلقت یعنی کویر ببرم امیدوارم از خواندنش لذت ببرید 
♦️در کوچه پس کوچه های کویر در میان بوته های خشک و تشنه بیابان پرسه ن به مانند قطره ای هبوط کرده در کویر ، در نقطه ای دور دست که کویر با آسمان قرابتی دیرین
داستان کوتاه کودکانه جوجه اردک زشت
در یک برکه زیبا مامان اردکه 6 تا تخم داشت که یکی از آن ها بزرگتر از بقیه بود. وقتی جوجه ها از تخم بیرون آمدند مامان اردکه دید که همه جوجه هایش سفید هستند به جز یکی از آن ها که سیاه و زشت بود. جوجه اردک زشت قصه ما همیشه تنها بود و همه از او دوری میکردند. او خیلی ناراحت بود روزهای زیادی را در تنهایی سپری کرد و از خانه خارج نشد. روزی از لانه خودش خارج شد و نزدیک برکه رفت و در آب برکه یک پرنده زیبای سفید دید. گفت خوش به
قصه گفتن علاوه بر سرگرم کردن بچه ها یه راه سادس تا قبل از خواب با کوچولوهاتون زمان مفیدی رو بگذرونید و در قالب داستان مطالب آموزنده هم بهشون یاد بدید.امشب هم.شقایق دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد.
همیشه قصه تو است كه تكرار می‌شود . همه جا. هر لحظه و هر آن
قصه ای از نامه و عهدبستن و پای عهد ماندن و عهد شكستن. یا حسین كاری كن كه از عهد شكنان نباشیم. كاری كن كه پای عهدمان بمانیم و در آن روز كاش‌ها و ای‌كاش‌ها پشت دست نگزیم به كاش و ای‌كاش . . .
ما كه این خاندان را به غیر از كرم و لطف نمی‌شناسیم. یا حسین
 
بعد از آن غروب تشنه
رودها
اشک های ما زمینیان شدند
کوه ها
سنگ سنگ
          
بادها
           نوحه خوان شدند
 
خدایا به حق حسین علیه ال
موضوع انشا: نسيم مادری مهربان
زندگی زیباست چشمی باز کن / گردشی در کوچه و باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست / عینک بدبینی خود را شکست
نسيم به پنجره ی اتاقم ضربه ای زد . مرا از فکر و خیال بیرون کشید . پنجره ی اتاق را باز کردم . نوازش نسيم را در جای جای صورت خود احساس کردم . حس خوبی سراسر وجودم را فرا گرفت . انگار باری دیگر متولد شده بودم . ناگهان دیدم که نسيم زوزه کشان از لا به لای درختان عبور می کرد . و چنان برگ درختان را تکان می داد که بلبلی که روی ش
هم فاطمة و ابوها و بعلها و بنوها.
الف مثل حسین .
با تو آغاز میشود این شعر
آخرش هم به یاد و خاطر توست
من برای تو شعر میگویم
چشم هایم دوباره زائر توست
پشت دیوار های جهان
خانه ای هست از گل و خشت
خانه ای با دو کودک و مادر
خانه ای پشت باغ های بهشت
مادری که به ماه می ماند
وقت تسبیح گفتنی آرام
یک ستاره از آسمان که گذشت
کفتری پر زد است از سر بام
وقت رفتن رسید، مادر و اشک
خانه را باز گرد گیری کرد
در تنور صبور نان میپخت
فضه را باز دست گیری کرد
با تنی زخمی ا
سوال  : انشا درباره آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
 
مقدمه انشاء:
گاهی در شرایطی قرار می گیریم که خود از ماهیت آن بی اطلاع هستیم و در پی آن دست به اعمالی بیهوده می زنیم که تنها منجر به سرگردانی بیشتر ما خواهد شد و هیچ سود یا منفعتی را برایمان به دنبال نخواهد داشت.
تنه انشاء:
در پیچ و تاب زندگی که هر گوشه از آن دنیایی از اتفاقات و خاطره هاست. ما دست به کارهایی می زنیم که به جای رهانیدن از مسله پیش رو ما را بیشتر دور خود می پیچاند. در حالی
 لشکر منم من، ساقی فیض حقیقت لشکر منم قران ناطق، من شریعت  لشکر منم یول، من صراطم، من طریقت لشکر منم بدو طبیعت، من طلیعت  لشکر حقیقت تشنه سی، نور حسین دور أبد أزل  سر چشمه سی، نور حسین دور   لشکر شهودون تشنه سی، نور حسین دوراحسان و جودون تشنه سی,نور حسین دور لشکر تلاطم ایله، من اسم کبیرملشکر شجاعم، بی‌بدیلم، بی‌نظیرم  لشکر منم  من، حجّت اللَّه هالکایندی حسین دور، مظهر اسمای مالک  لشکر غضب لندیم، جهنم شعله لندیبیر خشمیله با خدوم، اوشعله
 مثل بارانبر من بباربا احساستبا واژه هایتبا چشمهایتبا موهایتبا انگشتانتو خیس کن وسعت زخمی کویر زندگی ام رامرا با خود ببربه سرزمینِ شبهای نقره ای .آنقدر که من "تو" باشم !با همان چشمها دستها. قدمها.در قامت تو رقصیدندر صورت تو دیده شدندر سیرت تو عاشق بودنوای زیباست.اینجا آغوش من تنهاست.تنهای تنهای تنها.پ ن : سهیل لب تشنه مثل خورشید.پ ن : میدانم عمر خیلی هم طولانی نیست بخدا طولانی نیست .پ ن : برادر. پدر.  
نماز چون دفتری است که یک خط در میان رکوع و سجده دارد. روز و شب هفده بار به سوی خدا می رویم و هربار به خودمان بر می گردیم. آنقدر از خدا دور شده ایم که باید از خودمان تا خدا سفر کنیم!نماز مثال آسمانی با ستون نهان است و دریایی بی کران. هر آنقدر که عظمت اقیانوس نماز را بنگری کرانی بر آن نخواهی دید. سپاس خدایی را سزاست که آدمی را برای عبودیت آفرید و قرآن را برای هدایت  و نماز را کلید در بهشت.نماز پاک ترین اعمال و زیباترین عبادات و سالم ترین مناجات و ساد
داستان روزی که خورشید خانم قهر کرد
خورشید خانم تازه از خواب بیدار شده بود. موهای طلایی رنگ و پرنورش را شانه زد و به زمین نگاه کرد. بچه ها دستهایشان رابه هم گره کرده بودند و میچرخیدند. گلها و درختان سرسبز، شبنم روی برگهایشان را نوازش میکردند. پروانه ها خنده کنان دور گلها پرواز میکردند و بالاخره همه و همه شاد و خوشحال بودند. خورشید خانم با نوک انگشتش پشت گنجشک کوچکی را قلقلک داد. اما گنجشک عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت: وای .چقدر امروز هوا گرم ش
به دو تا بغض مرا یک شبه مهمان کردی
خوب شد حال مرا مثل زمستان کردی
تا کویری شدم از تشنگی لب هایت
آمدی از دل شب خواهش باران کردی
هر چه می خواست دلت با دگران بد بکنی
آمدی یک سره با این من بی جان کردی
تو اگر با دل من میل وصالت کم بود
پس چرا قلب مرا این همه ویران کردی
و اگر بند دلت گیر دلی دیگر بود
از چه اینگونه مرا بی سر و سامان کردی
راز یک عمر جدایی و غم و فاصله را
گوشه ی دفتر شعرم زده ، پنهان کردی
مانده بودم که بمانم ، بروم یا چه کنم
آمدی مشکل یک عمر من
فکر میکردم استرس قصه گویی جلو دوربین خیلی کمتر از استرس قصه گویی جلو صدنفر باشهکاملا اشتباه میکردماومدن دوربین باعث میشه بیشتر هول کنییه جسم بی جان اینهمه هول شدن نداره که خخخمن هول نشدماقصه دومم با موضوع حضرت "علی اصغر تشنه است" در ماه محرممنتظرم باشین بچه ها
سکانس اول:مرد عراقی، پاکتی تمیز از کیفش در می آورد و از جوانی که آشغالهای ریخته شده در مسیر زائران را جارو میکند ملتمسانه میخواهد کمی از خاک زیر پای زائران را جارو کند و برایش در کیسه بریزد.بعد خاکها را بسته بندی میکند و با احترام در کیفش می گذارد و با همسرش به پیاده روی ادامه میدهد.سکانس دوم:باوجود خستگی و تشنگی و گرسنگی، کلی موکب عراقی را رد میکنی به امید یک موکب ایرانی و غذای ایرانی و استشمام کمی بوی وطن، به فلان عمود که میرسی، بنرهای بزرگ
پسر گرسنه اش است ، شتابان به طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند
عرق شرم .بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد. کمی آب در لیوان می ریزدصدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "پدر این را می داند پسر کوچولواش چقدر بزرگ شده است
 
داستانضرب المثل از ترس گدایی، یک عمر گدایی
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل از ترس گدایی، یک عمر گدایی در مورد افرادی گفته می شود که عمری را با سختی و فقر می گذرانند تا مبادا روزی فقیر شوند.
داستان ضرب المثل:
سالها پیش در میان حیوانات جنگل از جمله پرندگان، خزندگان، چرندگان و. پرنده ای بود که شکل زندگی اش کاملاً استثنایی بود. این پرنده برخلاف تمامی پرندگان دیگر برای تأمین غذای روزانه اش به جای غذا، کافی بود تا مقداری آب بنوشد و با خوردن آب گرسنگی و
ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مهر بی چون و چرا
عشق یعنی کوشش بی ادعا
عشق یعنی عاشق بی زحمتی
عشق یعنی بوسه بی شهوتی
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده
یک شقایق در میان دشت خار
باور امکان با یک گل بهار
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
عشق یعنی این که انگوری کنی
عشق یعنی این که زنبوری کنی
عشق یعنی مهربانی در عمل
خلق کیفیت به کندوی عسل
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه د
هرگز فکر نکنید دیگران احمقند!!!
عتیقه‌فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه‌اینفیس و قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربهدر آن آب می‌خورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می‌خری؟ گفت: یک درهم.
رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌فروش داد و گفت: خیرش را ببینی.
عتیقه‌فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت:
مردی با
اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظیمی،
صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك
كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تا
مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیاده ‌روی درازی بود،
تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یك
پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی با سنگفرش طلا باز
می‌شد و در وسط آن چشم
حکیمی شاگردان خود را برای یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود. بعد از پیاده‌روی طولانی، همه خسته و تشنه در کنار چشمه‌ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند . حکیم به هر یک از آن‌ها لیوانی داد و از آن‌ها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند.شاگردان هم این کار را کردند . ولی هیچ‌یک نتوانستند آب را بنوشند، چون خیلی شور شده بود . سپس استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آن‌ها خواست از آب چشمه بنوشند وهمه از آب گوارای چشمه نوشیدند.ح

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

فروشگاه اینترنتی هارلی CivilEngineeringBlog وبلاگ گیله مرد 52437761 بوته کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. خدایی هست مهربانتر از حد تصور نیوز فوووری نقطه چین تا خدا بلاگی برای سن فایل seowatch