نتایج جستجو برای عبارت :

گوشی از دستم افتاد

چند روز بود که موقع درس خوندن النگوهام حواسم رو پرت می کردن و حس خفگی بهم دست میداد،امشب درآوردمشون و از سر شب ناخودآگاه حس میکنم النگوهام دارن دستم رو فشار میدن و وقتی میخوام جا به جاشون کنم تازه یادم میفته که تو دستم نیست:/
یادم افتاد که ما آدما چه زود به همه چیز عادت می کنیم،به بودن ها نبودن ها.به داشتن ها و نداشتن ها.
بنظرم چه خوبه که از این توانایی تو راه های خوب استفاده کنیم،عادت کنیم به نماز خوندن ، به دعا کردن ، به کنترل خشم ، به خوب بو
پارت سوم داستان.شیومین:چشمامو با ترس باز کردم و در حالی که نفس نفس می زدم به اطرافم نگاه کردمفهمیدم تو یه مطب رو یه تخت دراز کشیدم.رو به روم جون میون(سوهو) جلوی میز دکتر وایساده بود و باهاش حرف می زدیکم اون طرف تر هم سهون و بکهیون وایساده بودن و جونگدهیعنی. همش خواب بود؟.نفس راحتی کشیدمولی اگه الان هم خواب باشم چی؟اون موقع هم کاملا احساس بیداری می کردم.دستم رو آوردم بالا تا به کف دستم نگاه کنم (تو خواب همیشه کف دست تار دیده می شه) اما
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم ، هنوز جعبه قدیمی و گوشي سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شما
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی نون بیار کباب ببر»!سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها ر
نشست قصه گوئی وقصه خوانی کتاب من نبودم دستم بودنوشته لعیااعتمادی باحضورکودکان پیش دبستانی طوبی درمورخ 3/02/1398دربخش کودک کتابخانه عمومی حاج یوسف بهبهانی برگزارشد.درابتدای این نشست توضیحاتی درخصوص بخش کودک کتابخانه ارائه شدوسپس کتاب من نبودم دستم بود قصه گوئی وقصه خوانی شد.کتاب من نبودم دستم بود کتابی است که به زبان کودکانه وساده نوشته شده است.هدف ازبرگزاری این نشست آشنایی ویاانس بیشترکودکان باکتاب و کتابخوانی ،ایجادانگیزه وتشویق آنهابه
دو دختر نزدیک چشمه ایستاده بودند. دختر بزرگتر که موهایی فرفری داشت و پیراهنی قرمز و گشاد تنش بود؛ داشت سوت می‌زد. دختر کوچکتر آب دماغش آویزان بود و هر چند وقت یک‌بار نگاهش را از چشمه به دختر موفرفری برمی‌گرداند. سگی کنار چشمه خوابیده بود. موفرفری به من که تازه رسیده بودم؛ نگاهی انداخت. لباس‌هایم را خوب برانداز کرد. نگاهش را به چشمه برگرداند و گفت: چند دقیقه پیش سگه افتاد تو چشمه. حالا حالاها نمی‌شه از این آب خورد.» دست دختر کوچکتر را گرف
مردم ژاپن یک ضرب المثل بسیار جالب دارند که اساس توسعه کشورشون قرار گرفته :اون ضرب المثل میگه:بخاطر میخی نعلی افتادبخاطر نعلی ، اسبی افتادبخاطر اسبی ، سواری افتادبخاطر سواری ، جنگی شكست خوردبخاطر شكستی ، مملكتی نابود شدو همه اینها بخاطر كسی بود كه میخ را خوب نكوبیده بودیادمان باشد هر كار ما،حتی كوچك،اثری بزرگ دارد كه شاید در همان لحظه ما نبینیم .
حمل یک قالب یخ بدون دستکش! امروز پانزدهم مرداد ماه است درست وسط تابستان! گرما طاقت فرسا شده انگار که آتش روشن کرده باشند، همانقدر گرم ، همانقدر سخت میخواهیم کمی فکر کنم! به دیروز و فردایم! به دیروز ایران و فردایش و شاید هم امروزش! قالبی یخ را در دست میگیرم و در اوج گرما بیرون میروم! یخ را در مشت دستانم فشار میدهم! دستم بلافاصله به گزگز می افتد، خیسی یخ را حس نمیکنماز سرما می‌سوزم! دستانم انگاری که بی حس باشند، چیزی را حس نمیکنند من اما ب
نگاهی به نقاشی جای دستهامون، خطوط کج و معوج و نقاشی‌های زیبایی که روی دیواریه‌ی حمام کشیده بودیم، افتاد وباعث شد لبخند ثابتی گوشه‌ی لبم بنشینه.
چون راحت نبودم بالا حمام کنم، محسن اینجا رو برام درست کرده بود، قربون دل مهربونش برم.
تنی به آب زدم، غرق لذت شدم، حس خیلی خوبی داشتم، آب خستگیم رو شست.
به اتاقم برگشتم، کمی سرد بود درحالی‌که با حوله موهام رو خشک می‌کردم با اون دستم لبه‌ی پرده روگرفتم، پرده رو دور تخت و بخاری کشیدم که گرماش بیرون ن
 عشق.خون.مرگ صدا پاشنه کفش و استخوان در گوشم نجوا میکند . بی صدا اشک میریزم و ناله میکنم همه درد ها فراموش شدند اما درد کودکم زهره میخنددچشمانم میسوزندگلویم درد میکند
به چاقو و دستم نگاه میکنمنمیتونم همینجوری بمیرم
.الکی خودتو نکش بچت مرده به دنیا اومد
+نه امکان نداره . تو کشتیش
.شاید
و پشت حرفش پوزخندی تلخ میزند
نمیتونم همینجوری بمیرمنفس عمیق میکشمبه دستانم نگاه میکنم یا حالا یا هیچ وقت دیگر. برا به اغوش کشیدن خواهم مرد اما مهم نیست 
زهره
 از شدت تپش قلب، قفسه سینه‌اش می‌لرزید و صدایش از سدّ بغض رد می‌شد :وقتی سیدحسن گوشي رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی‌رسید، نمی‌دونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان می‌خوام. این دختر دست من امانته، منِ سُنی ضمانت این دختر شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعه‌هاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد.
 
ادامه داستان در ادامه مطلب.
 
متن کامل داستان در پیام
با توجه به انچه درفصل اول درباره سه مرحله استعمار،استعمارنووفرانو گفته شد،موقعیت فرهنگی جوامع غیرغربی رادراین سه مرحله،مقایسه کنید.
پاسخ:دراستعمارقدیم،کشورهای غیر غربی به لحاظ اقتصادی اسیب پذیر بودند وموقعیت فرهنگی جوامع مستعمره مستقیمابه خطر نمی افتاد.
دراستعمارنو،علاوه براستقلال اقتصادی،استقلال ی کشور های غیر غربینیز به خطر افتاد زیرا جوامع غربی برای این جوامع،دست نشانده تعیین می کردند.جوامع مستعمره هنوز می توانستند استقلا
سمت راست تصویر روی گوشي، دقیقا بالای انگشت شستم سرش را پایین انداخته و به آرامی گوشه های روسری حریر کرم قهوه‌اش را روی هم میزان می‌کند.آخری ها فهمیده بود وقتی گوشي‌ام را اینطوری روبرویش نگه داشته ام، دارم فیلم می‌گیرم.تا گوشي را می‌گیرم جلوی رویش روسری‌اش را پیدا می‌کند و آرام آرام با آن دستهای چروکیده و لرزان مرتبش می‌کند و روی موهای یکدست سفید و کم پشتش می‌گذارد. روی ابروهای پر و نامرتبش که جوگندمی شده و بالای آن حفره پر چروکی که چشم
به هر حال تصمیم گرفتم این چیزهای الکی که در کلاس نویسندگی می نویسم را اینجا هم بگذارم. قبلا یه وبلاگ توی بلاگفا داشتم اونجا می نوشتم. بلاگفا قاطی کرد همه چیزش پاک شد. حالا اینا رو هم اینجا می نویسم تا یه روز همشون با هم کلا پاک شه!
 
همه چیز به روال یک خواستگاری معمول بود به جز یک چیز.
در را باز کردند. خنکی کولر آبی به صورتم خورد و صدای سوت سوتش به گوش می رسید. دختر و مادر هر دو چادر صورتی با صندل سفید پوشیده بودند. سلام و تعارف کردند. از وقتی دانشج
همه چیز با یه پهلو درد ساده شروع شد. من درازکشیده بودم و پهلوم درد میکرد. عماد گفته بود نمیتونی بیشتر بمونی؟ نمیتونستم بیشتر بمونم . حالم خوب نبود رفتم خونه مون بعد تر عماد اومد. عماد هم بود که دراز کشیده بودم و پهلوم درد میکرد و همه چی با یه عطسه بهم ریخت. یه عطسه ی یهویی و گرفتگی شدید عضله پهلو و دردی که منو مثل یه مار به خودم میپیجوند و عماد هاج و واج به منی که روی تخت از درد به خودم میپیچدم و نفسی که بالا نمیومد. اولش فکر کردم استخون پهلوم در رف
داستان نثر ساده کاجستان
درکنار خط های سیم تلفن بیرون از ده دو کاج رشد کردند سال های دراز عابران پیاده آن هارا مانند دوست می دیدند روزی باد پاییزی تندی وزید یکی از کاج ها افتاد و خم شد و روی کاج همسایه اش افتاد به او گفت ای کاج همسایه مرا ببخش  من را
تحمل کن ریشه هایم از خاک بیرون است کاج همسایه با نرمی به او گفت دوستی ما هر دو را از یاد نمی برم ممکن است روزی این اتفاق برای من بیفتد دو ستی آن ها به گوش باد رسید وآرام شد کاج ریشه گرفت ومیوه های هر دو
چون وقتی تو اومدی ، از من فقط یه دست مونده بود یه دست زیر تلی از خآک .ک همون یه دست اتفاقا چفت دست تو بود ک وقتی دیدی چقدر دستم شبیه اته وقتی دیدی چقدر شبیه اتم نجاتم بدی و با دستات اونقدر خاکا رو کنار زدی ک هنوز دستات زخمیه اما دستم تو دستاته ک هنوز دستمو گرفته و ول نکرده من دنبال امید نگشته بودمدنبال زندگی حتی صداشم نزدم و تو درست یه جایی رسیدی ک آخر قصه بود ک یجوری رسیدی انگار من همه ی سیصد و شصت و پنج روز رو داد زدم هر سیصد و شصت و پنج
از شگفتی های روزگار این ترم اینکه همه درسخون شدن! جای تعجبه
کسی که علوم تشریح یک رو افتاد
ژنتیک افتاد
فیریولوژی افتاد
حالا از ماها بیشتر میشه!
یکی از دلایل داشتن سوالاس!
مثلا میانترم رادیو اکثرا سوال داشتنواکثرا خوب شدن.
سیتمیک سوال داشتن
فارما
و این اخریشم زبان!
دیشب یه تعداد سوال فرستادن تو گروه اینقدر کثیف و شلوغ بودن نخوندم و گفتم این همه سوال نخوندم اینم روش
امتحان از40 بود شدم32
اونوقت یکی از بچه ها که کارنامه درخشانی در علوم پایه داشت
" افتاد تو کوزه."
#طنز_
#خیاط_
در شهر مرو خیاطی بود، در نزدیکی گورستان دکانی داشت و کوزه ای در میخی آویخته بود و هر جنازه ای که در آن شهر تشییع می شد سنگی در کوزه می انداخت و هر ماه حساب آن سنگ ها را داشت که چند نفر در آن شهر فوت کرده اند.
از قضا خیاط بمرد و مردی به طلب به در دکان او آمد.
در را بسته دید و از همسایه خیاط پرسید که او کجاست. همسایه گفت : خیاط نیز در کوزه افتاد!

http://7BlueSky.mihanblog.com
زمانیکه برای مدت طولانی در طول روز با گوشي موبایل‌مان کار می‌کنیم و فرصتی برای شارژ گوشي موبایل‌مان نداریم، بهترین زمان برای شارژ دوباره گوشي‌مان شب زمان خواب است، وقتی‌که با گوشي موبایل‌مان کار نمی‌کنیم و نیاز داریم که گوشي در هنگام صبح 100 درصد شارژ باشد. گاهی اوقات نیز با گوشي خود آنقدر کار می‌کنیم که شارژ آن کاملا تمام شده و خاموش می‌شود. درباره‌ی شارژ گوشي موبایل باورهای بسیاری وجود دارد که درمورد درست و یا غلط
مدت زیادیه که زاهد نیستم ؛ و به همون موازات ، عاشق هم نیستم این دو تا یه نقطه ای به هم برخورد کردن و همو پودر کردن و تمام الان دستم خالیه خدای خوبم که هر چی الان از دهنم در بیاد شیرین زبونی یه آدم بی چاره ست برات ، نه چیزی که به دل تو بشینه :)   * حافظ 
زمانیکه برای مدت طولانی در طول روز با گوشي موبایل‌مان کار می‌کنیم و فرصتی برای شارژ گوشي موبایل‌مان نداریم، بهترین زمان برای شارژ دوباره گوشي‌مان شب زمان خواب است، وقتی‌که با گوشي موبایل‌مان کار نمی‌کنیم و نیاز داریم که گوشي در هنگام صبح 100 درصد شارژ باشد. گاهی اوقات نیز با گوشي خود آنقدر کار می‌کنیم که شارژ آن کاملا تمام شده و خاموش می‌شود. درباره‌ی شارژ گوشي موبایل باورهای بسیاری وجود دارد که درمورد درست و یا غلط
چهارده ساله کـه بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش بـه مـن بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود کـه بـه زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.

ازآن روز، کارم شد هرروز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نام
گوشي آلکاتل ساخت کشور فرانسه می باشند و دارای امکاناتی ساده اما کاربردی برای تمامی افراد هستند.شرکت آلکاتل یکی از قدیمی ترین کمپانی های تولید کننده گوشي می باشد که گوشي های بسیار کاربردی با امکاناتی مناسب را در انواع مدل های ساده کیبوردی و تاشو و جدیدا گوشي های هوشمند صفحه لمسی را به بازار روانه کرده است.گوشي های هوشمند امروزی با کارایی و امکانات شگفت انگیزی که دارند می توان از آن ها به عنوان یک مینی رایانه استفاده کرد. اما افردی مانند سالم
یا اول الاولین و یا آخرالآخرین
مغزم انبان ایده های فراوان برای داستان کوتاه است اما دستم به نوشتن هیچ کدام نمی‌رود. داستان کوتاه مخاطب ندارد متاسفانه و هر چقدر هم که استادانه و خوب بنویسی ناشرها بهش اقبالی ندارند. چون مخاطب ندارد و این یک واقعیت است. این چند سال که خودم در ایام نمایشگاه کتاب دو سه روزی در غرفه شهرستان ادب می ایستادم و کتاب میفروختم این مسئله را دیده م. 
حتی بدتر از آن دستم به بازنویسی کردن تنها داستانی که امسال نوشتم هم نمی‌
روزی روزه گاری یک پسر بود به نام الکس هرناندز . پدر و مادر الکس به یک سفر طولانی رفته بودند و  الکس در خانه تنها مانده بود . یک شب وقتی الکس خواب بود ، صدای شکستن پنجره را شنید . الکس با ترس از خواب پرید . وقتی که طبقه ی پایین را نگاه کرد دید سه تا به خانشان اومده اند . الکس خیلی ترسیده بود . اما چشمش به تفنگ قدیمی پدر بزرگش افتاد . وقتی که تفنگ را برداشت ، یاد حرفه پدر بزرگش افتاد که میگفت : الکس هر وقت که لازم شد از این تفنگ استفاده کنی ، حواست با
دیشب خوابت رو دیدم. توی خونه ت. توی یه کلبه ی چوبی دوطبقه توی روستایی دور افتاده تو شمال. با نردبون چوبی اومده بودم طبقه بالا پیشت. داشتی دستم رو نوازش میکردی. حس خوبی بهش نداشتم. گفتم میشه نوازشم نکنی؟ پسر چطور هنوز بعد از اینهمه سال نمیتونم بپذیرم کسی همجنس خودم نوازشم کنه؟ دختری که توی قطار باهاش آشنا شده بودم بهم گفت حق داری. تو این نوازش رو از مادرت؛ از جنس خودت نگرفتی و برای همین حالا نمیتونی به دیگران بدیش. گفتم مادرم رو عید به عید می بوس
پوست پیاز
قسمت:نهم (قسمت آخر)
داستان نیمه بلند
ژانر:وحشت
زمان پست هر روز ساعت۱۶:۰۰
به قلم #حامد_توکلی
#نویسنده
#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره
بعد از صرف اسب زیبای من به عنوان آخرین مرحله مراسم عروسی سولی تختش را به بالاترین نقطه ی غار هدایت کرد و با صدایی بلند همه را به دور خود فرا خواند و گفت از همه ی شما ممنونم که امشب در جشن عروسی تنها پسرم زورمی حضور پیدا کردید حال میتوانید مراسم را ترک کنید و به خانه های خود بروید میهمان ها هر کدام لوا
تحقیقات نشون داده وقتی انسان تو آینه نگاه میکنه مغزش صورتشو 15% از چیزی که هست زیبا تر نشون میدهپس اگه از قیافتون رنج میبرید.عزیزانم روتونو کنید اونور حالم بد شدXDDبعد یه مدت گوشيم اومد دستم تونستم پست بزارم×_×امتحاناتون شروعو شده؟
امشب به قصه ی دل من گوش می کنی فردا مرا چو قصه فراموش می کنی این در همیشه در صدف روزگار نیست می گویمت ولی توکجا گوش می کنی دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت ای ماه با که دست در آغوش می کنی در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست هشیار و مست را همه مدهوش می کنی می جوش می زند به دل خم بیا ببین یادی اگر ز خون سیاووش می کنی گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی جام جهان ز خون دل عاشقان پر است حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنیسایه چو شمع ش

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

مقالات آموزش فن بيان افشاگر طالب شهادت فروشگاه اینترنتی محصولات دانلودی انجام پایان نامه بلاگی برای فایل ها miremadi مجله دلتا هم اندیشی Nice Download بهترین آرایشگاه داماد و مردانه تهران - 09123019243