نتایج جستجو برای عبارت :

اگر من یه لقمه بودم چه اتفاقی می افتاد

من در کودکی به مهد کودک رشت مي رفتم و خاطراتی که از قصه ها دارم بیشتر به قصه کدو قلقله زن برمي گردد. به مين منظور مي خواهم قسمتی از این داستان را برای شما بنویسم اما برای شنیدن قصه های دیگر و ادامه این داستان صوتی مي توانید به سایت جذاب وولک که مخصوص کودکان است مراجعه فرمایید .
یکی بود، یکی نبود. پیرزنی سه تا دختر داشت که هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تک و تنها. روزی از روزها از تنهایی حوصله اش سر رفت. با خودش گف
دبیرستانی بودم، يه همکلاسی داشتم با خدا قهر بود. ميگفت: <<شبی که پدرم از دنیا رفت تا صبح بیشتر از صد و بیست بار آیت الکرسی خوندم. شنیده بودم با دوازده بار خوندنش خدا هر حاجتی رو برآورده ميکنه. صبح ولی پدرم هنوز مرده بود. >>
 با اینکه سعی ميکردم غمش رو درک کنم، پیش خودم ميگفتم: عجب دخترک احمقی! خب اون آدم مرده بوده. خدا چرا باید زنده ش ميکرد؟ خدا چرا باید خودش رو به يه دختر بچه اثبات کنه؟
حدود بیست و شش سالگی اتفاقي برام افتاد که مي تونست بهتر
از شگفتی های روزگار این ترم اینکه همه درسخون شدن! جای تعجبه
کسی که علوم تشریح یک رو افتاد
ژنتیک افتاد
فیریولوژی افتاد
حالا از ماها بیشتر ميشه!
یکی از دلایل داشتن سوالاس!
مثلا ميانترم رادیو اکثرا سوال داشتنواکثرا خوب شدن.
سیتميک سوال داشتن
فارما
و این اخریشم زبان!
دیشب يه تعداد سوال فرستادن تو گروه اینقدر کثیف و شلوغ بودن نخوندم و گفتم این همه سوال نخوندم اینم روش
امتحان از40 بود شدم32
اونوقت یکی از بچه ها که کارنامه درخشانی در علوم پايه داشت
موضوع انشا: صدای زنگ آخر
واقعا سخت است بدانی مي توانی خیلی بهتر از این باشی ولی نیستی ، یکهو صدایی وسط حرف هایمان افتاد ، این صدا از کجا مي آمد ؟ !¡!
آنقدر گرم گفت و گو با معلم فلسفه بودم که متوجه ی گذر زمان نشده بودم . انگار خشکم زده بود ، همه از کلاس بیرون رفتند ، معلم هم با خداحافظی کوتاهی از من جداشد.
خیلی سخت است بدانی ، صدای آخرین زنگ مدرسه ات راشنیده ای و نتوانی جبران کارهای نکرده ات را انجام دهی .
اتمام سال تحصیلی .
نظر شما در مورد این انشا چ
خیلی وقتا چیزایی که  هیچ وقت بهش فکر نميکنی،برات جوری رقم ميخوره،که خیلی زجرت ميده،مثلا بیمارستانی که بالاتر از ساعی بود و من هزارن بار پیاده یا با ماشین از جلوش رد شدم،و هميشه که رد ميشدم دلم به حال کسایی که جلوی درش وایساده بودن ميسوخت،پیش خودم  ميگفت اخی طفلی ها چقد سختشونه ،ولی خودم بعد ده سال جای همون بیمارستان ایستاده بودم و کلی حالم بد بود و خودم رو بسته بودم به همون پاکت سیگاره تو جیبم،بعضی وقتا فکرشم نميکنی ولی دنیا ميچرخه ، زمين گ
    معنی ضرب المثل لقمه را دور سرش مي چرخاندسه معنی و مفهوم کلی برای این ضرب المثل ميتوان بیان کرد:1- کاری را از راه درست و صحیح آن انجام ندادن .2- کاری را از مسیر درست و صحیح انجام ندادن و دشوار کردن آن کار.3- دست زدن به کاری که زحمت آن بیش تر از توانایی کسی باشد: «لقمه ی بزرگ تر از دهان برداشتن» است.این ضرب المثل مصداق کسانی است که بيهوده و بی جهت برای انجام کاری که راحت است خود را به دردسر مي اندازند. شما تصور کنید ميخواهید یک سنگ را
خواب بودم و مریض روزی که حدودای ساعت ده یازده صبح زنگ زدی و من صدای زنگ گوشی رو قطع کرده بودم .بیدار که شدم تو وضعیتها دیدم که عصبانی شدی .حرفی نزدم . کمي فکر کردم .من که طاقت جواب ندادن به تو رو نداشتم .هیچ وقت این توان رو نداشتم و اصلا دوست نداشتم که بتونم و جواب تلفنت رو ندم .اما این بار اتفاقي افتاده بود به نفع تو بود .من به این نقطه رسیده بودم که با بودنم به تو آسیب خواهم زد .وقتی از خواب بیدار شدم که حدودای ساعت یک و نیم بود خیلی توی فکر
برای بردن لقمه و ميان وعده به محل کار یک کیف عالی ساده و کارآمد را به شما پیشنهاد مي دهیم که لقمه شما تازه نگه داشته، قابل شستشو بوده و از مصرف کیسه پلاستیک ها که دشمن محیط زیست هستند کاملا جلوگیر مي نماید.  کیف تغذيه مدرسه و محل کار تک سبد دو لايه و لايه داخلی آن ضد آب مي باشد.

مشخصات




برند و مدل
کیف مخصوص
داستان کوتاه: قربانی
سحر از خواب که بیدار شد، صورتش را شست و نگاهی به چمدان کوچکش کرد.از اینکه نمي توانست همه ی عروسک هایش را ببرد، ناراحت بود؛ ولی وقتی یاد قول پدرش مي افتاد که وسایلشان در خانه مي مانند تا مدت دیگر که برگردند، ناراحتی اش کمتر مي شد.سحر وارد آشپزخانه شد. با دیدن مادر و پدرش که  لباس هایشان را پوشیده و درحال خوردن صبحانه بودند، گفت: سلام، صبح بخیر.مادر سحر،زهرا گفت: سلام به روی ماهت، بگو hello! سحر خانم قرار بود انگلیسی حرف بزنی ت
زكریا مى‏گوید مسیحى بودم و در مسیحیت متعصب، مسلمان شدم، و خوشحال بودم، به‏مكه رفتم، خدمت حضرت صادق (عليه السلام) رسیدم فرمود اگر پرسشى دارى، بپرس. عرض كردم: خانواده‏ام مسیحى هستند، تنها مسلمان آن خانواده منم، مادرم كور شده، من به ناچار با آنان زندگى مى‏كنم، زیرا پدر و مادرم جز من كسى را ندارند، دوست دارند با آنها هم غذا شوم و از ظرف آنان آب بخورم، فرمودند پدر و مادرت گوشت خوك مى‏خورند گفتم نه، با خوك تماسى دارند؟ گفتم: نه. فرمود: از آ
سخت آشفته و غمگین بودم…به خودم مي گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقنددست کم مي گیرنددرس و مشق خود را…باید امروز یکی را بزنم، اخم کنمو نخندم اصلاتا بترسند از منو حسابی ببرند…خط کشی آوردم،در هوا چرخاندم.چشم ها در پی چوب، هر طرف مي غلطیدمشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!
اولی کامل بود،دومي بدخط بودبر سرش داد زدم.سومي مي لرزید.خوب، گیر آوردم !!!صید در دام افتادو به چنگ آمد زود.دفتر مشق حسن گم شده بوداین طرف،آنطرف، نیمکتش را مي گشتتو کجایی بچ
روح دختر بچهساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در بیگو» واقع در شمال جزیره گوام» زندگی مي‌کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمي به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعت.
مردم ژاپن یک ضرب المثل بسیار جالب دارند که اساس توسعه کشورشون قرار گرفته :اون ضرب المثل ميگه:بخاطر ميخی نعلی افتادبخاطر نعلی ، اسبی افتادبخاطر اسبی ، سواری افتادبخاطر سواری ، جنگی شكست خوردبخاطر شكستی ، مملكتی نابود شدو همه اینها بخاطر كسی بود كه ميخ را خوب نكوبیده بودیادمان باشد هر كار ما،حتی كوچك،اثری بزرگ دارد كه شاید در همان لحظه ما نبینیم .
کلاس سومي که شدم، مي‌دانستم آن سال چیزی به نام جشن تکلیف پیش رویمان است. دختربچه‌ای بودم که نه رشد عقلی داشتم نه جسمي اما قرار بود به تکلیف برسم و خیلی هم خوشحال بودم! خیلی ذوق داشتم. قرار بود برایمان جشن بگیرند. چند تا سرود حفظ کرده بودیم. مادرم برایم چادر نماز و سجاده خریده بود و من فکر ميکردم که حتما حسابی بزرگ و خانم شده‌ام. از همان وقت تا سال‌های زیادی بعد از آن، عذاب‌وجدان نمازهای نخوانده، تصميم برای شروع دوباره، رها کردن و باز عذاب‌و
یک درس

یک لیوان چای ریخته بودم و منتظر بودم خنك شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد كه روی لبه ی لیوان دور ميزد. نظرم را به خودش جلب كرد. دقایقی به آن خیره ماندم و نكته ی جالب اینجا بود كه این مورچه ی زبان بسته ده ها بار دایره ی كوچك لبه ی لیوان را دور زد. هر از گاهی مي ایستاد و دو طرفش را نگاه ميكرد. یك طرفش چای جوشان و طرفی دیگر ارتفاع. از هردو ميترسید به همين خاطر همان دایره را مدام دور ميزد. او قابلیت های خود را نميشناخت. نميدانست ارتفاع برای او
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم ، هنوز جعبه قدیمي و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نميرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف ميزد مي ایستادم و گوش ميکردم و لذت ميبردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی مي کند که همه چیز را مي داند. اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ مي داد. ساعت درست را مي دانست و شما
امروز اتفاقي افتاد که بیش از پیش به وجود نعمتی که داشتم پی بردم. حالا بیش از پیش به پدرم ،پشت و پناه زندگیم ایمان دارم و مطمئنم حرفی بدون صلاح فرزندشان نمي زنند. ما آینه را مي بینیم و پدرها خشت خام. 
*تولدت مبارک مرد زندگی من*
ادگار آلن پو یک نویسنده بنام است زیرا یک شروع کننده است و بسیاری از نویسندگان ادبیات داستانی پس از او ذیل نام و سبک وی قرار مي گیرند. با این که جسته گریخته داستان‌هایی از پو خوانده بودم اما منسجم به مطالعه آثارش نپرداخته بودم. از روی اتفاق یکی از کتاب‌هایش را که در یک خرید از نمایشگاه کتاب خریده بودم در مطالعه گرفتم.
ادامه مطلب
پايه دهم انشا درباره جمله معروف آدم باید لقمه را به اندازه دهانش بگیرد
مقدمه:ما انسان ها باید بیاموزیم که اگر قدرت انجام کاری را نداریم آن را نپذیریم و هم خودمان و هم دیگران را دچار مشکلات بزرگ و سخت نکنیم که به هیچ عنوان این مسئله نمي تواند به راحتی حل شود و در بسیاری از مواقع ممکن است ما را درگیر لحظات سخت تری کند که پشیمان شویم چرا این کار را بر عهده گرفته بودیم.
تنه انشاء:به یاد داشته باشید که گاهی پذیرفتن یک اشتباه بسیار ارزشمند تر خواهد ب
سلام
من دختری ۱۸ ساله ام، امسال کنکور تجربی دارم، درسم هم خیلی خوبه، تو یکی از بهترین مدارس هم درس ميخونم و هميشه رتبه برتر شهر بودم و متاسفانه چون در حین این ۳ سال خیلی سخت گیری از طرف مدرسه بوده من از درس زده شدم  و دو سال پیش هم اتفاقي افتاد که من از درس خوندن فاصله گرفتم و شدیدا افت درسی کردم. (خودم که نميدونم ولی دوستام و معلم هام ميگن تو هوش و استعدادت خیلی عاليه).
دوست دارم يه رشته خوب تو کنکور قبول بشم ولی انگیزم از بین رفته (نه به طور کامل
قصه کدو قلقله زن
یكی داشت؛ یكی نداشت. پیرزنی سه تا دختر داشت كه هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تك و تنها.
روزی از روزها از تنهایی حوصله اش سر رفت. با خودش گفت: «از وقتی دختر كوچكترم را فرستاده ام خانه بخت, خانه ام خیلی سوت و كور شده, خوب است بروم سری بزنم به او و آب و هوایی عوض كنم.»
پیرزن پاشد چادرچاقچور كرد؛ عصا دست گرفت و راه افتاد طرف خانه دختر تازه عروسش كه بیرون شهر, بالای تپه ای قرار داشت.
چشمتان روز بد نبیند! از دروازه شهر كه
دانلود تحقیق در مورد ترمزهای دیسكی فرمت فایل : ورد تعداد صفحه : 127 ترمزهای دیسكی نمونه اصلی ترمزهای دیسكی كه در خودروها به كار مي‌رود، نوع نقطه‌ای» ناميده مي‌شود؛ زیرا در این نوع ترمز، لقمه ترمزها فقط در قسمت كوچكی از سطح كار، اصطكاك به وجود مي‌آورند (حدود 30 تا 50 درجه از محیط دیسك). این ترمز تشكیل یافته از یك كالیپر كه در انتهای محور چرخ محكم شده است. در داخل كالیپر ، لقمه ترمزها جای گرفته‌اند كه چون پدال اعمال شود لقمه ترمز را
اولین باری که ی کردم هفت سالم بود، شایدم هشت سال، لقمه های همکلاسیم رو مي یدم، آخه خیلی خوش مزه بودن، بعد از اون دیگه دستم به ی عادت کرد، همه کار مي کردم، جیب مي زدم، کف مي رفتم، ی از طلا فروشی که خوراکم بود، کارم به جایی رسیده بود که از پول اشباع شده بودم، ولی مي دونید رفقا وقتی دستت کج بشه دیگه هیچ جوره درست نميشه، من هم تفننی ی مي کردم!آخرین باری که ی کردم يه غروب چهارشنبه لب ساحل بود، يه کیف زنونه رو از روی شن ها کش رفتم. ام
ضرب المثل گدازاده، گدازاده است تا چشمش کورمجموعه: دنیای ضرب المثل داستان ضرب المثل گدازاده، گدازاده است تا چشمش کور کاربرد ضرب المثل:ضرب المثل گدازاده ، گدازاده است تا چشمش کور در نکوهش افراد نااهل و بدذات که هدایت و تربیت در آنها مؤثر نیست، به کار مي‌رود. داستان ضرب المثل گدازاده، گدازاده است تا چشمش کور :روزی پادشاهی از یکی از معابر پایتخت خود مي‌گذشت. چشمش به دختری افتاد که در کشور حُسن، بی‌همتا بود و در شیوه دلبری
روزى استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند: 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمي دانم دقیقا وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همين طور نگه دارم، چه اتفاقي خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقي نمي افتد.
ادامه مطلب
دو دختر نزدیک چشمه ایستاده بودند. دختر بزرگتر که موهایی فرفری داشت و پیراهنی قرمز و گشاد تنش بود؛ داشت سوت مي‌زد. دختر کوچکتر آب دماغش آویزان بود و هر چند وقت یک‌بار نگاهش را از چشمه به دختر موفرفری برمي‌گرداند. سگی کنار چشمه خوابیده بود. موفرفری به من که تازه رسیده بودم؛ نگاهی انداخت. لباس‌هایم را خوب برانداز کرد. نگاهش را به چشمه برگرداند و گفت: چند دقیقه پیش سگه افتاد تو چشمه. حالا حالاها نمي‌شه از این آب خورد.» دست دختر کوچکتر را گرف
با توجه به انچه درفصل اول درباره سه مرحله استعمار،استعمارنووفرانو گفته شد،موقعیت فرهنگی جوامع غیرغربی رادراین سه مرحله،مقایسه کنید.
پاسخ:دراستعمارقدیم،کشورهای غیر غربی به لحاظ اقتصادی اسیب پذیر بودند وموقعیت فرهنگی جوامع مستعمره مستقیمابه خطر نمي افتاد.
دراستعمارنو،علاوه براستقلال اقتصادی،استقلال ی کشور های غیر غربینیز به خطر افتاد زیرا جوامع غربی برای این جوامع،دست نشانده تعیین مي کردند.جوامع مستعمره هنوز مي توانستند استقلا
پستچی؛ قسمت هشتم
وقتی عاشق باشی، زمان گاهی قد یک نگاه، کوتاه مي شود و گاهی قدر ابدیت کش مي آید.این که چرا عاشق شده اید؟ اینکه چرا انقدر زود، عاشق شده اید! شبيه همان سوالهایی است که در آن اتاق سفید با سقف کوتاه از ما پرسیدند. سوالهای دیگری هم کردند که حتما جوابش را باور نکردند.
کم کم داشتم شک مي کردم که تصميمم درباره ی گشت درست بوده! هميشه سر آن پیچ، ماشین گشت را دیده بودم و مي دانستم که اگر صدای بلند و یا مشکوکی بشنوند، خودشان را مي رسانند. اما ما
این داستان واقعی مي باشد که در حقیقت بیشتر بر گرفته از زندگی شخصی فردی با نام علی است . داستان را با زبان شخصیت اصلی داستان بیان مي کنم . من علی هستم ، ۲۴ ساله ، ساکن تهران . از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نميزد . در سال ۱۳۷۵ ، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم . اسم آن پسر آرش بود . لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عميق تر مي شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر مي دانستند . هميشه با هم بودیم و هر کاری را با ه
مردی در دهکده ی شیوانا زندگی ميکرد که علاقه ی شدیدی به پریدن داشت او هر روز از ارتفاع پنج متری روی زمين مي پرید و هیچ اتفاقي برای او نمي افتاد.
او هرگاه مي خواست از ارتفاع به سمت پایین بپرد نگاهش را به سوی آسمان مي كرد و از كائنات مي خواست تا او را سالم به زمين برساند و از هر نوع آسیب و صدمه حفظ كند.
اتفاقا هم هميشه چنین مي شد و هیچ بلایی بر سر او نمي آمد، روزی این مرد به ارتفاع پنج و نیم متری رفت و سرش را به سوی آسمان بالا برد و از كائنات خواست تا

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

الکترون‍‍ــــ آرنیکا دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. کانال تلگرام دانلود فایل های کمیاب hiholiday yousef8 gamingacc کتابخانه کوچک دانستنی های نوین tarsimemkhial