نتایج جستجو برای عبارت :

هر روزی چیزی را بخواه که هیچ دیگر نخواسته باشد

نه آب خواهد  شد پیش از رسیدن به آن دل زیبانه یخ خواهد زد که خدای نکرده سرد کند تو رازیباست ! از آسمان می بارد و تماشاییستزیباست عشق و عشق اوج زیباییستوقتی تو را می نگرم زنده می شومدر راه دیدن تو هزاران بار با اشتیاق جان می دهمدر هر نفس هوای تو را می دهم درونتو آسمانی و بالا و من زمین و دوناز آسمان می چکد دانه دانه عشق و برف به روی خاکدیوانه گشته ام از این همه خوبی پاکگر اشتباه می کنم گاهگاهی به راه عقل من را ببخشمن عقل را به راه عشق تو نیست کرده
رفته‌ای
توی یک محل غریب. پی یک کوچه‌ای می‌گردی. کوچه‌ی دل‌بخواه. غریبی. بلد
نیستی. می‌رسی در یک نانوایی. مردم ایستاده اند منتظر که نان دربیاید
بگیرند بروند.

- می‌پرسی از یکی، آقا ببخشید، کوچه‌ی دل‌بخواه کجا است؟»

- می‌گوید آن طرف.»

- آن یکی می‌گوید پایین‌تر.»

- یکی می‌گوید بالاتر.»

- یکی می‌گوید هم‌آن کوچه است که مسجد دارد.»

هر کسی
یک چيزي می گوید. همه هم درست می گویند. هيچ کدام هم به درد تو نمی خورد.
نه بالا را بلدی، نه پا
روزي ابلیس با حضرت موسی  علیه السلام ملاقات کرد و گفت : تو برگزیده و همسخن خدا هستی و خدا تو را رسول خود قرار داده است، من گناه کرده ام می خواهم توبه کنم ،تو به درگاه خدا شفیع و واسطه من باش، و از خدا بخواه توبه ام را بپذیرد.»
به نام آرام دلهاآزاد باش
مثل یک درخت با شاخه و برگی جنبان در باد
؛اما محکم با ریشه هایی استوار در عمق خاک
غبطه نخور
به خاطر چيزي که نداری غبطه نخور
به خاطر کاری که نکردی غبطه نخور
به آینده ات بنگر و گذشته ات را فراموش کن
حال را دریاب که تو اکنون خود هستی
زیباترین ها را بخواه همانگونه که آنرا برای دیگران میخواهی
و چيزي بین آنچه که برای خود و دیگران می خواهی متفاوت نباشد
توکلت به خدا و چشم هایی رو به آسمان بی پایان داشته باش

پایان- محمدصالح طراحی
" پَسِ گَردَنی ."

روزي حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .
حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید. حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!
سالها گذشت تا اینکه روزي داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غری
دو نفر به نامهای احمد وحسین به خدمت امام رضا رسیدند. وگفتند که قبلا وضع مالی ما خوب بود والان در سختی قرار داریم.از خدا بخواه که اوضاع سابق را به ما بر گرداند.
امام(ع) فرمودند :آیا می خواهی مثل طاهر(معروف به طاهر ذو الیمینین) وهرثمه باشی.(یعنی مال و ثروت شما زیاد شود) ولی دین و اعتقادات خود را از دست بدهید.
 
آن دو نفر گفتند:نه بخدا ،تمام طلا ونقره زمین  را داشته باشیم ولی اعتقادات خود را از دست بدهیم ما را خوشحال نمی کند.
 
بعد حضرت رضا به آن دو نف
داستان های شگفت ؛ آیت الله دستغیب؛ قسمت 4 :ریا در انجام خیر سبب بطلان عمل و از بین بردن آثار نیک باقی (آثار نیک که بعد از عمل به عامل آن میرسد )عمل است ( داستان های شگفت آیت ا. دستغیب )امام هادی مرگ را برای صحابه اش به مثابه حمام رفتن تعبیر کرده اند که بدن از  چرک و آلودگی ها خلاص میشود و راحتی و سرور بعد از آن به مومن میرسد ( داستان های شگفت آیت ا. دستغیب_ داستان    64  )آثار احسان به مخلوقات خداوند، هر چند با مخلوقی مانند سگ؛ بر اساس روایات بس
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!سالها گذشت تا اینکه روزي داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غری
داستانکی زیبا به مناسبت روز #معلم عجیب ترین معلم دنیا هرهفته که امتحان میگرفت برگه ها را به خودمان می داد که تصحیح کنیم آنهم درمنزل نه در کلاس . اولین باری که برگه‌ی امتحان خودم را تصحیح کردم 3 غلط داشتم،نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم 20بدهم فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه 20 شده‌اند به جز من که از خودم غلط گرفته بودم،من نخواسته بودم که اشتباها
روزي روزگاری پسرک فقیری برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. پسرک روزي متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و ديگر پولی ندارد تا با آن غذایی تهیه کند و بخورد. در حالی که به شدت گرسنه بود تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بج
استغفار دوای هردردیموضوع داستان : پند قرآنی✅مردى خدمت امام حسن مجتبى علیه السلام آمد و از قحطى و گرانى به آن حضرت شکایت نمود، پس حضرت به او فرمود: از خدا طلب آمرزش کن، و مرد ديگرى آمد و به آن حضرت از فقرو تهى دستى شکایت کرد، پس حضرت به او هم فرمود از خداوند (جهت گناهان خود) استغفارو طلب آمرزش نما، و مرد ديگرى آمد و به آن حضرت عرض کرد از خدا بخواه و دعا کن کهخداوند پسرى بمن لطف فرماید، پس باو هم فرمود: از خدا طلب آمرزش نما، پس ما(حضار مجلس) به آن حض
قصه کودکانه
عمو نوروز و ننه سرما
یکی بود, یکی نبود. پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی, زلف و ریش حنا بسته, کمرچین قدک آبی, شال خلیل خانی, شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازه شهر.
بیرون از دروازه شهر پیرزنی زندگی می کرد که دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار, صبح زود پا می شد, جایش را جمع می کرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروی حیاط, خودش را حسابی تر و تمیز می کرد. به سر و دست و
درون ذهن هر کدام از ما توده‌ای از کتاب‌هایی وجود دارد که با قصه‌ها، تراژدی‌ها، کمدی‌ها و هر چيزي که راجع به این موضوعات باشد، پر شده است که غالب آنها را ما انسان‌ها قبلا نوشته‌ایم. ما دائماً داستان‌هایی را راجع به اینکه ما کیستیم، لیاقت چه را داریم، چه چيزي نیاز داریم و قادر به چه کارهایی هستیم (یا نیستیم) را آب و تاب می‌دهیم.این داستان‌ها به طور اجتناب‌ناپذیری بر تصمیماتی که ما می‌گیریم و کارهایی که می‌کنیم تاث
دانلود آهنگ جدید مهدی مدرس عشق است • شیوا موزیک


دانلود آهنگ جدید مهدی مدرس عشق است • شیوا موزیک
دانلود آهنگ جدید مهدی مدرس عشق است
هم اکنون میتونید آهنگ زیبای خواننده مهدی مدرس با نام عشق است رو با دو کیفیت 320 و 128 همراه با تکست دانلود کنید…
میکس ، مستر ، تنظیم : رضا پناهی ، موزیک : مهدی مدرس ، شعر : رامین حسینی
Download New Song By Mehdi Modarres – Eshgh Ast Whit Text On Saba-Music
متن آهنگ عشق است مهدی مدرس
امشب مارا دیوانه کن شاد و رها از اضطرابفردا غم فردا خورم امشب
داستان در مورد  عصبانیت برای کودکان
یكی بود یكی نبود، بچه ی كوچك و بداخلاقی بود. روزي پدرش به او كیسه ای پر از میخ و یك چكش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یك میخ به دیوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ی بعد كه پسرك توانست خلق و خوی خود را كنترل كند و كمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی كه به دیوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصبانی شدن خودش را كنترل كند تا آنكه میخها را
چقدر از آن روزي که آخرین پست را اینجا نوشتم اتفاقات مختلف برایمان افتاده.
من کنکورم را دادم، نتایج کنکور آمد، مشهد رفتیم، انتخاب رشته کردم، مریض شدیم، زله امانم را برید و خیلی اتفاقات ديگر.
حالا بعد از درست 2 ماه تابستانه استراحت کردن وقت جنبیدن است، باید دست بجنبانم، سریع تر از قبل و با کیفیت تر.
راستی!
25 سالم شد، به سنی رسیدم که فکر میکردم نخواهم دیدش. روز تولدم افتاده بود در روز تولد امام هادی جان جان جان دلم و چه چيزي بهتر از این برای من؟
 ?به تمام نیازمندی‌هایی که برای ادامه حیات موجودات ضروری است «رزق» گفته می‌شود.سوال: فرق بین رزق حلال و رزق طیب در چیست؟و اما. واژه شناسی."طیب" به چیزهای پاکیزه گفته می‌شود و در معنای وسیعی کار برد دارد .وقتی گفته می شود زمین پاک، مراد زمینی است که صلاحیت برای کاشت گیاهان را دارد، و نسیم پاک، مقصود باد ملایمی است که شدت ندارد، طعام طیب یعنی غذای حلال و گوارا،اصل طیّب آن است که حواسّ و نفس انسان از آن لذّت می برد? دلچسب و طبع پسن
ترفندی مهم برای تهیه‌ی اسنک بدون دستگاه ساندویچ ساز:شما در صورت نداشتن دستگاه ساندویچ ساز می‌توانید از ماهیتابه استفاده کنید. کافیست در کف ماهیتابه یک لایه نان  به صورت یکدست چیده و مواد اسنک را بر روی نان بریزید، لایه ی دوم نان را گذاشته و ماهیتابه بر روی حرارت قرار داده و روی نان ها یک جسم سنگین را که با فویل آلو‌مینیمی پیچیده‌اید ( می‌توانید از سنگ و یا آجر پیچیده شده در فویل آلومینیمی استفاده کنید) قرار دهید، تا نان ها به هم
یکی از دوستان قدیمی که در ارتش زمان شاه، با درجه تیمساری خدمت می کرد روزي مطلبی را برای من تعریف کرد که فوق العاده زیبا بود:تعریف می کرد در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم، آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده در رشته حقوق، عهده دار پست های مهم قضائی در دادگاه های نظامی ارتش گردند.در این آزمون، من و 25 نفر ديگر، رتبه های بالای آزمون را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم.دوره تحصیلی یک ساله بود و همه، با جدی
  مونا جون، قدیمی ترین دوستم نمیدونی چه دردی میکشم از این مصیبت نمیدونی چقد این چند روز تلخ میگذره و هر لحظه یادش چطور قلبم و درد میاره بخدا قسم که مادرت برای من، فقط یه خانم همسایه نبود وجودی مثل مادر خودم بود همونقدر بی غل و غش و عزیز همونقدر محترم و دوست داشتنیمونامنم مثل تو صاحب عزام تو به من تسلیت بگو .بخاطر همه این مدتی که ندیدمش بخاطر تمام روزهایی که مریض بود و بیخبر بودیم از این همه وخامت اوضاع و نتونستیم کاری براش بکنیم .انگار ه
حاج میرزا احمد عابد نهاوندی مشهور به حاج مرشد چلویی در بازار تهران جنب مسجد جامع، غذافروشی داشت. مرشد چلویی از بزرگان تهران بود. وی از عزیزترین و نزدیك ترین دوستان شیخ رجبعلی خیاط بوده است. یكی از داستان های جالب كه در مورد حاج مرشد چلویی و شیخ رجبعلی خیاط نقل می كنند از این قرار استروزي حاج مرشد چلویی برای دیدن شیخ نزد وی رفته بود، در این حال شیخ از كسب و كار وی می پرسد، حاج مرشد اظهار تاسف می كند و از فروش كم و بی رونقی نالیده و به شیخ چنین می
روزي دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یك آكواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه‌اى در وسط آكواریوم آن ‌را به دو بخش تقسیم ‌کرد.در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود. ادامه مطلب.
خلاصه داستان هدهد فارسی ششم:روزي بود و روزگاری ، در نزدیکی شهر هدهدی بود که بسیار باهوش بود و در باغ پیرزنی زندگی می‌کرد که هرروز بر بام خانه‌اش ریزه‌های نان می‌ریخت و هدهد آن‌ها را می‌خورد. روزي پیرزن سر راهش هدهد را دید و به او گفت: می‌دانی چه خبر است؟ هدهد گفت : چندان بی‌خبر نیستم ،بگو ببینم چه خبر است؟ پیرزن گفت: آن بچه‌ها را می‌بینی ؟ دارند برای تو تله درست می‌کنند . هدهد گفت: آن‌قدر باهوش هستم که بچه‌ها و بزرگ&z
انشایی در مورد از تو حرکت از خدا برکت
خداوند ضامن رزق و روزي آدمی ست، اوست بخشنده و به انسان عقل و جسم سالم بخشید تا اندیشه کند و در راه اندیشه اش قدم بردارد، تلاش کند و آنچه که می خواهد را به دست آورد و شکر گزار باشد.
حاکم و قادر خداست اما به انسان اندیشه بخشید تا سرنوشت خویش را بسازد تا خوب فکر کند و نقش خود را به خوبی ایفا کند و مزد بگیرد.
ما انسانیم، انسانی که به قدر فرصت، قدرت و همت خویش باید بکوشد و رسالتی که روی دوش هایش نهاده شده را به پایا
مطمئن نیستم که آن چه آقای مسعود بهنود، روشنفکر و نویسنده ی خارج کشور، هر هفته به صورت مقاله ای تحت عنوان "هفته ی هنر و فرهنگ" برای وب سایت بی بی سی فارسی می نویسد، اصلاً خواننده داشته باشد یا نه. اما از یک چیز تقریباً مطمئن شده ام: این که در این دنیای وسیع احدی پیدا نمی شود که سر دربیاورد ایشان در این دست مقالات چه گفته اند و منظورشان چیست. اگر کسی، ولو یک ادیب مجرب، در این ادعای بنده، یعنی ناتوانی هيچ بنی بشری از درک نوشته های بهنود، تردید دارد،
بعد از تمام لجبازی های بنی اسرائیل، به کلید داستان می رسیم، کلیدی که اسم سوره از آن گرفته شده است و نکات فراوانی در آن نهفته است.
خلاصه ی ماجرا از این قرار بود که: مقتولی در بین بنی اسرائیل پیدا شد اما قاتل آن معلوم نبود. در میان قوم نزاع و درگیری شروع شد و هر قبیله، قتل را به گردن ديگری می انداخت و خود را تبرئه می کرد.
در نهایت، آنها برای داوری و حل مشکل، نزد حضرت موسی (ع) رفتند. موسی علیه السلام به آنها فرمود:
خداوند دستور داده گاوی را ذبح کنید و
نزدیك آخر های سال شده است و چند روز ديگر تعطیل می شویم.من سال ديگر در مدرسه ای كه الان در آن درس می خوانم نیستم.هم ناراحت هستم و هم خوشحال.ناراحتی ام برای این است كه ديگر دوستانم ،مدرسه ام و معلم هایم را نمیبینم و خوشحالی من هم برای این است كه به یك محله ی جدید می رویم.
داستان مرد عرب 
مرد عربی بود که بسیار کار می کرد و بسیار زحمتکش بود.شبی به خانه آمد و هنوز که  ننشسته بود زنش شروع  به داد و بیداد کرد که چرا وضع ما اینقدر بد است و ماچرا اینقدر فقیریم و نان آبی برای خوردن نداریم؛حتی آنقدر ناچیز هستیم که فقر هم از ما ننگ دارد.مرد عرب که از دست بهانه جویی زنش به ستوه آمده بود گفـ:این چه حرفی است که تو میزنی برو خدا را شاکر باش که همین را هم داریم و زیاده خواه نباش و تو همیشه در زندگی همراه من بودی.
یک شب اعرابی زنی
 بسم اللهدارم به این فکر میکنم که چرا علیرغم تعهد و قول و قرارم با خودم باز هم مدتهاست چيزي در وبلاگم ننوشته ام. البته الان به پاسخ سوال رسیدم و جواب چيزي نیست جز اینکه صفحه کلید لپ تاپ برچسب فارسی ندارد و هربار پدر مرا در می آورد مثل همین الان

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

تراژدی تلخ ساختمان شش طبقه خرمشهر پنجره زرد i-love-winx إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوی ghabchubi تهران المنت سازنده انواع المنت های حرارتی بازی انلاین کامپیوتر یا لب تاب کافی نت دانش تدریس ، مطالب آموزشی و درسی دبستان Shameka