نتایج جستجو برای عبارت :

از چی میترسی

یک مرتبه مترسکی با کلاهی بلند ظاهر شد، موهای پر کاهی اش که با بالا و پایین کردن هایش از سرش میریخت و لبخندی خشک شده بر دهانش داشت، گفت:یا خیلی شجاع هستین که به اینجا اومدین یا بسیار نادان و کم عقل
اینجا قلمرو منه، جای که نور حقیقت به انزوا رفته و درخشش امید خاموش میشه
احساس کردم نمیتونم ساکت بمونم :
اگر اینطور فک میکنی پس بهتره مبارزه کنیم من تورو به مزرعه ی که ازش فرار کردی برمیگردونم
مترسک لبخند ن گفت:
پس بهتره دوئل کنیم ولی اینجا جای شمشی
میدونم منو خوب میشناسی اینجوری پست میذاری که مجبور شم جواب بدم. وقتی یکیو دوس داری غرور و عصبانیت میره کنار ولی تو هنوزم هر دو رو به شدت 5 ماه قبل داری. 
اینجوری حرف نزن. میدونی که چجوری میخوامت. زجر میکشم زجر. میدونم الان میای میگی لذت میبرم . اصلا نه میخوام لذت ببرم نه زجر بکشم. خودت هزاران بار نخواستیم. خودت گفتی برو حرف نزن نمیخوامت و  
تو از اینکه دوست داشته باشم ميترسي از اینکه دوست نداشته باشم حرص میخوری. 
 
 
از صبح که دیدم یک نفر از طریق گوگل وارد اینجا شده، احساس میکنم یکی از آشنایانه که آدرس اینجا رو پیدا کرده!
به فکر تغییر آدرس و حذف کردن افتادم، اما نتونستم.
اینجا رو دوست دارم
میخوام نوشته هام بمونه
و به این هم فکر کردم که شاید بهانه خوبیه که از متعلقاتم! دل بکنم
 
مامان زنگ زد
فکر میکنم درباره موضوع اصلی کار خوبی کردم و هرچند کم، اما حرف خوبی زدم
اما شاید لحنم با خودش مناسب نبود
باید حواسم رو بیشتر جمع کنم
باید کمتر حرف بزنم
و باید خیییلی بیشتر
نگارش انشای ذهنی
موضوع: انسان ها متفاوت اند!
عطر آمدن بعضی ها رایحه بهارنارنجی است که در کوچه پس کوچه های دلت نفس میکشی ، انقدر عمیق که عطر وجودشان را تا اخرین ثانیه تنهاییت ذخیره میکنی. عطر امدن برخی دیگر نیز بوی خون میدهد؛ خونی که با پیچ و تابی نفرت انگیز در وجودشان میپیچد و بیرون میپاشد و مخمل سفید دلت را با دوده های سیاه رنگین میکند. بعضی ها وجودشان ارامش مطلق است ؛ اگر با انان ترکیب شوی ،تلالو برق نگاهشان یک دنیا لبخند تزریق میکند به رگ و
پستچي؛ قسمت دهم
در بوسنی هنوز جنگی نبود. برایم مهم نبود بوسنی کجاست، هر جا که بود، قرار بود علی را از من بگیرد.حالا جنگ من علی یا مادر افسرده خودم نبود. جنگ من و بوسنی بود! و غنیمت، علی بود! رییسم گفته بود، صربها مسلمانان بوسنی را آزار می دهند. ماموریت مخفی علی، حتما درباره صربها بود.پس حالا جنگ من با صربها هم بود! مگر یک دختر هجده ساله با چند نفر می تواند همزمان بجنگد؟ اما این جنگ به خاطر علی ارزش داشت!
پشت در پایگاه، زیر باران ایستادم. آ
حال ندارم حرف بزنم.برو ادامه مطلب
صبح ساعت 10 بیدار شدم.یکم تعجب کردم چون دیشب تا دیر وقت بیدار بودم.با خودم گفتم بهتره برم یه دوشی بگیرم.بدنم زخمی بود.هیچ کس هم بیدار نبود.یه حوله برداشتم و رفتم حمام.لباسامو دراوردم و رفتم تو وان.کل شامپو رو خالی کردم تا خوب کف کنه.داشتم ریلکس میکردم که یهو یه دستی اومد دور گردنم.سر چرخوندم.لایتو بود.خواستم جیغ بکشم که دستشو گذاشت رو دهنم:
لایتو:شششششش آروم.من گوشمو لازم دارم
دستشو از رو دهنم برداشت:
من:هــــــ
علی بن محمد مشهور به امام هادی فرزند امام جواد (ع) دهمین امام ما شیعیان است. ایشان در زمان خلفای غباسی زندگی میکردن و به مدت 34 سال امامت را بر عهده داشتن(220تا254ق)
امام هادی(ع) مثل تمام امامان ما مهربان عادل خوش رو و. هستند در این مطلب چند داستان یا روایت خوتندنی امده شده است

1-ابو هاشم جعفری گوید : در تنگنای سختی از زندگی گرفتار شدم به حضور امام هادی (ع) رفتم وقتی در محضر او نشستم فرمود:ای ابا هاشم درباره کدام نعمتی که خداوند به تو داده است میتوان
قصه کودکانه بازی خطرناک
هدف از قصه امشب انجام ندادن کارهای خطرناک در کودکان هست.
شروع داستان:
آفتاب از لا به لای درختای بلند جنگل روی زمین میتابید و هوا گرم شده بود ، تعطیلات هم بود و بعضی از خانواده ها به سفر رفته بودن.محسن و حامد هم همراه خانوادشون به شمال رفته بودن و بین راه ایستادن تا یه کمی استراحت کنن. محسن و حامد از پدر و مادرشون اجازه گرفتن که برن اطراف تا یه کم دور بزنن ، محسن به خنده گفت: حامد بیا اینجا این درخت خشکیده رو ببین. حامد به س
خب از اونجایی که شروع کردم فاصله گرفتن از دنیای مجازی و این حرفا اینجا بیشتر حرفم میاد!
یا شایدم نمیدونم بدجور یاد قدیم الایام افتادم!
من از اون دسته ادمام که تصمیماشونو مینویسن!
که تایم تیبل میچينن واسه درست کردن روزاشونو و اینا.
امروز حس کردم برای اینکه به تصمیمام متعهد بم باید تصمیم هامو بنویسم!یه جایی که یه عده دیگه هم شاهدش باشن!باحال میشه نه؟!
اینجوری از رو کم نیاوردن هم که شده تلاش میکنی تا انجامشون بدی!
خب و حالا بریم سراغ کارایی که د
 متن وترجمه درس چهارم عربی یازدهم تجربی وریاضی
آداب الکلام
(یا أیُها الذین آمنوا اتقوا الله و قولوا قولاً سدیداً
) آلأحزاب: 70  ای کسانی که ایمان
آورده اید، از خدا پروا کنید و سخنی استوار بگویید.
 للكلام آداب یجب
على المُتكلّم أن یعمّل بها و یدعُوَ المُخاطبین بكلام جمیل إلى العمل الصالح، وَ أن
لا یجادلهم بتعنت .
سخن گفتن آدابی داردکه سخن گوینده باید به آنها عمل کند
وبه سخنی زیبا مخاطبان را به کاردرست دعوت کند وبه قصد مچگیری باآ
خب خب قسمت ترسناک و خوف انگیز و اشک آور در خدمته تا به نمایش گذاشته بشه.البته قسمتی از داستان عکس هم گرفته شده و البته اینجا انتهای موهای کاترین روشن تره .خیلی روشن تر.بفرما ادامه مطلب
اون کریستا بود.لایتو خیلی تعجب کرده بود.کریستا اومد سمتش:
کریستا:سلام لایتو
لایتو:تو اینجا چيکار میکنی؟
کریستا:به تو ربطی نداره!
لایتو:بهتره بدونی داری با کی حرف میزنی
کریستا:ببین من نیومدم تا با تو دعوا کنم اومدم تا بهت هشدار بدم
لایتو:چه هشداری اونوقت؟
کریستا
از قدیم گفته اند هر نوشته ای
به یک بار خواندن می ارزد
اما این دو
داستان ناب عاشقانه امّا
واقعی
به ده ها بار خواندنش
می ارزد
پس همه چيز را خاموش کنید
با تمرکز و در خلوت و تنهایی
با دقت تمام هر دو عاشقانه
ناب را بخونید
و هر نتیجه با نظریه داشتید
با اسم کامل حود نظر تان
را به نویسبد
تا در صفحه اول
سایت درج کنیم
ومردم بیشتر با استعداد های
نهفته شما عزیزان
آشنا شوندچون.






از قدیم گفته اند هر نوشته ای
به یک بار خواندن می ارز
قسمت 11 هم که قرار بود بذارم گذاشتم البته بابت تاخیر پوزش میطلبم برید ادامه مطلب
شب کاترین خوابش نمیبرد.گربشو برداشت و رفت تو محوطه عمارت و روی یه نیمکت نشست و به آسمون خیره شد.کاترین اون قدر غرق تماشای آسمون بود که اصلا متوجه لایتو نشد.لایتو اومد و کنار کاترین نشست:
لایتو:کی رو داری دنبال میکنی اون بالا؟
کاترین با این حرف یهو به خودش اومد.بعد دید گربش نیست.کاترین از این که لایتو پیشش نشسته بود یکم ترسید:
لایتو:از من ميترسي؟
کاترین چيزی نگفت:
ل
قسمت 12 آماده بید.هه ساعت 2 نصفه شب داستان گذاشتم کی به غیر از خودم داستانو میخونه.خب برید ادامه مطلبکار بانی بود.اون با استفاده از جادویی به ذهن خون آشاما نفوذ میکنه و باعث میشه اونا از درون زجر بکشن:
کاترین:بانی!!!
بانی:سلام کاترین.
کاترین:چطوری؟
بانی:چطوریش باشه برای بعد .فعلا بیا.
کاترین:کجا؟
بانی:بریم خونه من.
کاترین:باشهاما کاناتو!!
بانی:کاترین!!!!اون داشت بهت آسیب میرسوند.
کاترین:میدونم اما
بانی:اما کوفت!اینبار نمیذارم.
بانی دست کاتری
برو ادامه مطلب تا شوتت نکردمشب بود و داشت بارون میومد.کاترین هنوز بیدار بود.کنار پنجره ایستاده بود و به نقشش فکر میکرد.کاترین داشت کم کم حوصلش سر میرفت.کتشو براشت و رفت سمت قبرستونی که مادر لایتو،آیاتو و کاناتو اونجا دفن شده بود.همین طور داشت راه میرفت و سنگ قبر ها رو نگاه میکرد.یهو یه صدایی اونو به طرف خودش کشید:
:کاترینا!
کاترین برگشت.یویی بود:
کاترین:تو.
یویی:ششششششنیومدم تا اذیتت کنم.اومدم باهات حرف بزنم.
کاترین:من با تو حرفی ندار
                                                  
فصل چهل و چهارم
 ساعتها
و حتی ثانیه به کندی برایم میگذشت آنروز بعد از اینکه به خانه آمدم بی صبرانه
منتظر ماندم تا خود آقا کمال بخواهد که بقیه داستان زندگی آفرین را برایم بگوید
میدانستم انسان متعهدیست و خودش هم مایل است مرا در جریان بگذارد . خیلی طول نکشید
که مادرم این پیام را
یز‌های زیادی در دنیا وجود دارند که انسان از آن‌ها می‌ترسد و به همین دلیل نیز تا دلتان بخواهد داستان‌های ترسناکی را سراغ داریم که رویداد‌های وحشتناک و دلهره‌آوری را روایت می‌کنند. در این بین بیشتر این داستان‌ها پایه و اساس واقعی ندارند. در در‌واقع ما از چيز‌هایی می‌ترسیم که وجود خارجی ندارند.
اما این سکه روی دیگری نیز دارد و چيز‌های ترسناک واقعی زیادی در دنیا هست که انسان‌ها را به ترس و وحشت وا می‌دارد. یکی از این موارد داستان‌هایی
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">


Type the title here   Shahroo  Brari  
Type the text hereداستان   ترسناک    جن و روح      ترسناک      ماوراطبیعه   متافیزیک  + 
        چيز‌های زیادی در دنیا وجود دارند که انسان از آن‌ها می‌

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

خدمات ماساژ در منزل پخش مواد غذايي دکتر حشمت الله سماواتی بلوچكاره (قوم کوچ) دانلود سرا کانتیگ همه جا و همه چیز مدرس شخصيت شناسي اناگرام خاطرات زیبا kabotaranereza