نتایج جستجو برای عبارت :

رفته بودم جنگل ناگهان صدای مهیبی به گوشم رسید پشت سرم را نگاه کردم

داشتم از روی لجن مرطوب کف جنگل می گذشتم. همانجایی که بوی کاج و رازیانه به تاریکی دست داده و همه دارکوب ها را کشانده بود آنجا. کار من رد شدن از جنگل است. هر روز کار من اینست که  دم غروب راه بیفتم از دل جنگل رد شوم تا برسم به مرغزار پشت جنگل که می خورد به سرزمین غربتی ها. همینطور که توی فکر این بودم که وقتی برگشتم بروم پیش رافیک و بدهم کفشهایم را وصله کند، یک پشته براق که فقط ازش حرارت را می توانستم ببینم روبروم  سبز شد. پا شل کردم و دولا دولا شدم و د
تاریکی مطلقبخش دوم
خاموشی چراغ برای من هیچ منطقی نداشت تصمیم گرفتم ماشین را خاموش کنم و کمی بمانم تا صبح شود ولی ترس از تاریکی مانع از انجام اینکار شد ماشین را روشن نگه داشتم چند دقیقه ای گذشت همینطور به اطراف نگاه میکردم همه چیز سیاهی بود به رو به رویم نگاه کردم نور ضعیفی را دیدم عجیب بود که تا ان موقع متوجه ان نور نشده بودم تصمیم گرفتم به سمتش بروم چون دیدی نداشتم به اهستگی ماشین را در دل تاریکی جلو میبردم کمی گذشت احساس کردم کنترل ماشین از
در ابتدای کوچه ای ایستاده بودم , آهنگی در گوشم نواخته شد ! بی اختیار بلند گفتم اش : زندگی چیست ؟ پرسشی که تا کنون هزاران بار از خودم پرسيده بودم !
وقتی پرسيدم که زندگی چیست ؟ مجتهدی گفت : امتحان ! باغبانی گفت : کاشتن گل های نیکی در باغ های بهشت ! کارگری گفت : درد و رنج ! نویسنده ای با ظرافت تمام گفت : تلالو زیبایی های خدا در آئینه دنیا ! اما ساده ترین تعریف را پسر بچه ای که توپ بازی اش را تازه هدیه گرفته بود گفت : زندگی دعاست ! سخن اش به دلم نشست !
چند قدم
موضوع انشا: من گمشده ام
من گمشده ام در دریای خیانت. در دریا من بودم و ماهی های گوشت خوار من بودم و یک ماهی قرمز من بودم یک موج وحشی. من بودم و عشق عشق مثل اکسیژن همه جا هست تو نیست عشق درد است دردی که بیماری نیست. دردی که دارویی ندارد دردی که بستریت نمی کنند دردی که دردش پنهان است ولی درد بدیست عشق سخت است. سخت است که عاشق باشی و عشقت نداند که عشقت است. سخت که شب عشق باشد و تو پیش عشقت نباشی. سخت است که روباه باشی. و عاشق آهو باشی. من آهو ام را گم کرده
خانه را که تعمیر کردیم، اطراف پنجره را گچ نگرفتیم. دیشب از روزنه های کنار پنجره یک گنجشک سیاه بخت وارد اتاقم شده و خودش را دیوانه وار به در و دیوار میکوبید. دمش کنده شد، بالهایش تمام زخمی شد. 
من در همان حالت خواب و بیداری، پنجره اتاق را باز کردم تا خودش را نجات بدهد. در همان حال به رخت خواب برگشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. 
با صداي اذان که در گوشم سوت کشید بیدار شدم و به اطرافم نگاهی انداختم. هوا خیلی سرد و کشنده بود و من تنم در برابر سرما نازک و
داستانی که میخوام براتون تعریف کنم درمورد خودمه خونه ای ما تو یه روستایی خیلی قشنگه خونه ای ما کنار راه اهنه که هنوز ساخته نشده خونه پسر داییم کمی از خونه ای مادور تره منو پسر داییم همیشه باهم بودیم من وقتی هشت سالم بود همیشه از تاریکی میترسيدم هنوز هم میترسم طرفایی نه سالم بود که یه شب خواب عجیبی دیدم مثل خواب در بیداری بود ساعت چهارو نیم بامداد بود من همیشه وقت اذان بلند میشدم تا مامانمو بیدار کنم وقتی بلند شدم صداي اذان به گوشم نمیخورد به
داستان کوتاه: هم‌سایه
دییینگگگ.صداي زنگ درمون اومد"کیه اول صبحی؟؟؟"از تخت خواب بلند شدم و اولین کاری که کردم ساعت رو نگاه کردمساعت ۱۰ و نیم صبح بود و من که همیشه ساعت ۷ صبح بیدار بودم، دو هفته ای می شد، که چون کار نداشتم تا لنگ ظهر می خوابیدمآیفون تصویری رو نگاه کردماین آقا رو دیده بودم ولی اسمش رو نمی دونستم. چند باری که مسجد محلمون رفته بودم، دیده بودمش.چند روز پیش هم با یه گروه داشتن محله رو ضد عفونی می کردن✨با صداي گرفته که معلوم‌بود همی
یکی بود یکی نبود توی جنگل قصه ما شیرشاه که پادشاه جنگل بود خیلی لجباز و سرسخت بود. اون وقتی تصمیم می‌گرفت کاری رو انجام بده باید هر طور که بود اون رو انجام می‌داد و به نتیجه اون کار فکر نمی‌کرد و به خاطر این عادتی که داشت خیلی از اوقات توی دردسر میفتاد و حسابی گرفتار می‌شد. فیل که وزیر و دستیار شیرشاه بود همیشه نگران این عادت پادشاه بود. یک روز وقتی‌که فیل به دیدن شیرشاه رفته بود اون رو دید که زیر درختی نشسته بود و به آسمان خیره شده بود. فیل گ
(2024)1404 تهران_ایران
 وقتی به خانه رسيدم ساعت مچی چهار و بیست دقیقه را نشان می داد، لباس هایم را از تن خارج و به دنبال لباس مناسب کمد دیواری را زیر رو کردم، پیرهن مشکی ساده ای را انتخاب کردم که تا زیر زانویم بود و کمی استین داشت، کفش مشکی بدون پاشنه ام را هم به پا کردم.وقتی مقابل آینه ایستادم ،چیزی را حس کردم که قلبم را فشرد.دخترکی شیطان که لباس های مشکی می پوشید و خود را به شکل شاهزاده های گوتیک در می اورد، دختری که دنیایش درخت ها بودند و کتاب ه
داستان روح پیرمرد
وقتی چهارده سال داشتم پدر و مادرم از یكدیگر جدا شدند و من، مادر، خواهر و برادر كوچكم به خانه ارواح مادربزرگ و پدربزرگ نقل مكان كردیم. از آنجا كه من نوه بزرگ نانا و پدربزرگ بودم اوقات زیادی را در كنار آنها می گذراندم ولی آن زمان كه ، خواهر و برادرم به آن جا رفتیم بیش از هر زمان دیگری فعالیت های ارواح را احساس می كردم.
نمی دانم درست است یا غلط ولی بارها شنیده ام ارواح از بچه ها انرژی می گیرند و من، در آن زمان كه سه بچه در آ
  درخت کاج هانس کریستین آندرسن ترجمه به فارسی: رُزا جمالی  روزی روزگاری درخت کاج کوچکی در جنگلی بزرگ می شد و قد می کشید . در اطراف او درختان زیبایی بودند، اما درخت کوچک خوشبخت و خوشحال نبود و دلش می خواست بزرگتر از این باشد.با خودش گفت: "ای کاش من هم مثل بزرگترین درخت های جنگل قطعه قطعه می شدم؛ در دریاها سفر می کردم و چقدر عالی می شد. ."درخت کوچک می دانست که از درخت های بلند دکل کشتی می سازند، اما هرساله وقت کریسمس تعدادی از درخت های کوچکتر هم
داشتم توی یه گروه تلگرامی وقت سپری میکردم  یه عکس خیلی معمولی من رو متوجه کرد چند دقیقه هست خشکم زده و نمیتونم ازش چشم بردارم  
مطلبی بود معمولی که کپی و شر شده بود اما اون عکس و مختصر فکری که قبلا راجع به فرستنده ش  کرده بودم من رو کاملا مشغول خودش کرد .ناخوداگاه یه سستی خاصی توی پاهام حس کردم طپش قلبم تند  شد انگار یکی از پشت عکس داشت با لحجه ای شیرین و نه و مخملی صدام میکرد صدايی که تمام هیبت مردانه ام رو زیر سوال برده بود اتفاقی عجیب بود
كنار پنجره نشسته ام و گرمای مطبوع بخاری سرمستم كرده است. باران نم نم بر شیشه های پنجره می نشیند و با صداي چك چكش توجهم را به خودش جلب می كند. لطافت باران ، سرخی برگ های درختان جنگلی را چشم نوازتر كرده است. لحظه ای پنجره را همچون قاب عكسی می بینم كه آسمان، جنگل و تپه های سبز تیره را در خود جای داده است. در گوشة پایین سمت راست این تابلوی زیبا، رودخانه ای با صداي خروشانش جلوه گری می كند. به یاد امواج خروشان نگاهش می افتم كه در پیچ و تاب زندگی كاشانة د
موضوع انشا: دیدن یک شکار چی از دریچه ی چشم یک آهو
لالالالا گل پونه، عزیز و ناز و دردونه لالالالا گل زیره، چرا خوابت نمی گیره
داشتم برای فرزند دلبندم لالایی دل نشینی می خواندم که ناگهان صداي مهيبي تمام جنگل را لرزاند. صدا آشنا بود. آشنا تر از نجوای فرزندم. صداي ناله ی غریب همسرم را می داد. آری، دوباره آمده بود.
دو روز پیش بود که سایه ی سرم را از من گرفت. دیگر توان شنیدن صداي تیری را نداشتم. حتی خیال مرگ فرزندم برایم زجر آور بود. نمی دانستم برای نجا
نوشتۀ زیر را تا حداقل 10 خط ادامه دهید: 
باید به چند نفری سر می‌زدم و در کنارش کلی خرید هم بود که باید انجام می‌دادم. به زحمت از میان مردمی که در هم می‌لولیدند رد می‌شدم تا سریع‌تر به کارهایم برسم. یک بار که سعی کردم خودم را از بین چندتا دختر و پسر که سرگرم بگو و بخند بودند خودم را عبور بدهم پلاستیکی که دستم بود گیر کرد به دست یکی از دخترها و هر چی توی آن بود پاش خورد روی زمین. بدون اینکه اصلاً اهمیت بدهند به راهشان ادامه دادند. وسط جمعیت نشستم
خواب بودم و مریض روزی که حدودای ساعت ده یازده صبح زنگ زدی و من صداي زنگ گوشی رو قطع کرده بودم .بیدار که شدم تو وضعیتها دیدم که عصبانی شدی .حرفی نزدم . کمی فکر کردم .من که طاقت جواب ندادن به تو رو نداشتم .هیچ وقت این توان رو نداشتم و اصلا دوست نداشتم که بتونم و جواب تلفنت رو ندم .اما این بار اتفاقی افتاده بود به نفع تو بود .من به این نقطه رسيده بودم که با بودنم به تو آسیب خواهم زد .وقتی از خواب بیدار شدم که حدودای ساعت یک و نیم بود خیلی توی فکر
در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچه ها را به صف کرد و گفت: تمام بچه ها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکت کننده، مدیر از آنها خواست که آن طرف حیاط مدرسه در یک ردیف بایستند و با صداي سوت او، به سمت دیگر حیاط بیایند و هر کس بتواند ردپای مستقیم و صافی از خود بجای گذارد برنده مسابقه است. در پایان مسابقه، آقای مدیر از یکی از بچه هایی که ردپای کجی از خود بجای گذاشته بود پرسيد: دانش آموز در جواب گفت: تنها یکی از دانش آموزان بود که توانسته بو
یه روزی داشتم یه فایل صوتی گوش میدادم . 
میگفت:" کیو دیدی با درد دل کردن آروم بشه؟ درددل میکنی بدترم میشه! حتی اگه کاملا حق با تو باشه" 
واقعا خیلی بدتر شد و یه چیزیم بدهکار شدم، مظلوم تاریخ منم :-/ .
پ.ن: بعد یک هفته سوار‌ماشین شدم اینقدر خوشحال شدم(دقیقا حس از زندان آزاد شده ها) که کلا یادم رفته بود خونه منتظرن تا من خرید کنم برگردم! اخرم دست خالی برگشتم :| 
پ.ن: رفته پایه گلدون خریدم ۴ تا گلدون اوردم تو اتاقم -_- الان دیگه خودمم تو اتاق جا ندارم :-/
  داستان کوتاه:لاله وبادژانر:تخیلی؛ فلسفینویسنده:r/parisa @r/parisa??گوینده: @nazanin042سرپرست: فاطمه حکیمی??کاری از تیم گویندگان نودهشتیا?? خلاصه: گاهی خودخواهی حتی در چهره ی یک عشق همه چیز را از ما می گیرد و دوست داشتن می شود عین دوست نداشتن …*****صداي زوزه ی باد به گوشم می رسيد وتنم را می لرزاند. به یاد آن روز افتادم؛ به یاد آن روزی که بدترین کار عمرم را انجام دادم…پیشنهاد مابه یاد چشمان زیبایش افتادم؛ چشمانی که امروز صبح به من لبخند ز
 وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.بهم گفت:”متشکرم”.میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.من عاشقشم.اما… من خیلی خجالتی هستم … علتش رو نمیدونم.تلفن زنگ زد.خودش ب
قطره آبی بودم در دریاچه ای آرام که با وزش باد از سویی به سوی دیگر می رفتیم مانند گهواره ایی بود و در کنار دوستانم شاد و خوشحال بودم. برای خودمان بازی می کردیم و از غم دنیا به دور بودیم. در یکی از روزهای گرم بهاری، زمانی که آفتاب سوزان، مستقیم می تابید و سطح دریاچه را گرم کرده بود، احساس گرما کردم، حس کردم که در حال متلاشی شدنم، هر چقدرکه دست دوستانم را محکم تر می گرفتم، فایده ایی نداشت. آفتاب بی رحمانه می تابید و مرا از خانه ام جدا کرد. از آن گهوا
#پارت۱:::فلش بک به دوران کودکی:::حتی از فکرش هم لبخند میزنماولین چیزی که به یادم میاید ،دست و پاهای گلی و کثیف و سپس غر زدن های مادر استکمی بزرگتر شدمپشت در کلاس ایستاده بودمو لبم را از درون گاز میگرفتم،انگار که زمان مرگم هر لحظه فرا میرسيدتا اینکه مادر همراه با ناظم از راه رسيد و با نگاه خشم الود به من فهماند(بازم؟)بزرگتر شدموقتی که در مسیر دبیرستان ،اولین پسر مسیرم را سد کرد و از جیب شلوار لی ابیش تکه کاغذ کثیف و تا شده ایی ببرون اوردو سمتم گر
داستان کوتاه پند آموز
مردی در خواب میدید
  داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صداي وحشتناکی که دائم داشت بیشتر می شد به گوشش رسيد. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
سریع خود را به داخل چاه ان
پوست پیاز
قسمت:دوم
داستان نیمه بلند
ژانر:وحشت
به قلم #حامد_توکلی
زمان پست هر روز ساعت ۱۶:۰۰
#نویسنده
#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره
در کنار همان آتش کوچک لباس هایمان را خشک کردیم و با همان مقدار نان و وسیله ای که همراهمان بود شام مختصری خوردیم از داخل غار بیرون کامل پیدا بود من در حال دیدن بارانی که قصد بند آمدن نداشت بودم چاره ای نبود و در آن شرایط راهی عاقلانه تر جز مانده داخل غار را نداشتیم به پیشنهاد نصرت تصمیم گرفتیم شب را هم در آن غا
خوب دیگه بکوب نشستم پای پاورپوینت تا 12 وربع تمومش کردم،
بعدش شروع کردم به خوندنش یه سری مطالب دست نویس کردم چون اسلایدها رو خلوت انتخاب کردم
یکم برای اعضا گروه توضیح دادم نرم افزارها رو نصب کنن و. ناهارم حلیم بادمجون از دیروز بود
ناهارمم خوردم الان سردرد دارم ، بین ساعت 9 تا 1 خیلی استرس گرفتم که این استرس کلا بنزین سوپر موتور کاری منه:)
الان یکم استراحت کنم، بعد تازه باید محیط مدیریت وبینار رو برم چک کنم ببینم چطوری چطور میشه فایلها رو به اش
وقتی در فرودگاه اطرافم را نگاه کردم کسی را دیدم که ایرانی به نظر می آمد رفتم نزدیکش پرسيدم شما ایرانی هستین ؟ گفت آره هردو از خوشحالی به آرامی خندیدیم دقایقی که صحبت کردیم پوستر رو نشون دادم پرسيدم اون آلمانیه ؟ گفت من نابینا هستم یک لحظه غافلگیر شده بودم نمی دانستم چه بگویم اما سریع ذهنمو جمع کردم همان چیزی را که واقعی هم بود گفتم من اصلا متوجه نشده بودم و . از دوشب قبل بی بی سی مدام اعلام می کرد مصاحبه ویژه با اسکندر آبادی . همیشه به ذهنم می
میهمان حبیب خداست
داستان کوتاه
ژانر:ماورائی
برگرفته از داستانی واقعی
به قلم#حامد-توکلی
#نویسنده
#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره
حوالی ظهر بود برای ناهار آبگوشت بار گزاشته بودم نان خانه چند روزی بود تمام شده بود وبه غلامحسین گفته بودم برای خانه گندم تهیه کنداما او نتوانسته بود به دلیل نگرفتن حقوقش گندم یا آرد برای خانه تهیه کند.چون آن موقع ها هنوز نانوایی به صورت امروزه باب نبود و ماهم داخل روستا زندگی میکردیم اکثرا مجبور بودیم خود گند
در هفده سالگی عاشق پسری شده بودم که تاکنون در زندگی‌ام ندیده بودم‌اش! من فراتر از عشق در یک نگاه عمل کرده و به درجه‌ای از مهارت رسيده که به عشق بدون نگاه دست یافته بودم! اگر از کم و کیف این عشق بپرسيد همینقدر می‌گویم که با حسام در چتروم آشنا شده بودم. پس از سه ماه چت‌های شبانه‌روزی بالأخره اولین ملاقاتمان در پارک پرواز تهران رقم خورد. سه سال از آن ملاقات گذشت و هر روز بیشتر از دیروز دل‌بسته حسام می‌شدم.حالا که این متن را می‌خوانید بالای سی
قصه کلاغ خبرچین
در جنگلی بزرگ و زیبا ، حیوانات مهربان و مختلفی زندگی می کردند .
یکی از این حیوانات کلاغ پر سر و صدا و شلوغی بود که یک عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت این بود که هر وقت ،کوچکترین اتفاقی در جنگل می افتاد و او متوجه می شد، سریع پر می کشید به جنگل و شروع به قارقار می کرد و همه حیوانات را خبر می کرد . هیچ کدام از حیوانات جنگل دل خوشی از کلاغ نداشتند. آنها دیگر از دست او خسته شده بودند تا این که یک روز کلاغ خبر چین وقتی کنار رودخانه نشسته بو
پنجره ی اتاقم رو باز کردم و از هوای زمستونی شهرم لذت بردم!!
گوله های برف خیل اروم و کم میباریدند و گاهی  یکی از اون گوله های
برف ریز میزه روی گونه ی من که تا 
نصف تنم رو بیرون پنجره برده بودم مینشستن
زندگیم خیلی تکراری و کسل کننده شده بود من هیجان میخاستم 
یه اتفاق کوچکیکم هیجانیکم لبخندیکم گریه؟آهه 
زندگیم پر شده از ارامشموزیک های ملایم
کتاب های عاشقانهقهوه ی تلخ  روی میزم
من عاشق این ارامشمپس چرا انقد خسته ام؟!
شاید واقعا نیاز به ت

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

مقالات انگلیسی ISI با ترجمه فارسی جرعه جرعه جآن آخرین اخبار رمان سرا | دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه,دانلود جدیدترین رمان های احساسی انواع بسته بندی تبلیغات و فرصتهای شغلی سیمامایس نشر نیشتمان فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی وبلاگ کمیته تحصیلات تکمیلی مخابرات، دانشگاه صنعتی قوچان